. . .

انتشاریافته داستان حوالی دروازه غار | AYSA_H

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
«به نام او که زندگی را بر روی سراشیبی بلندی بنا کرد!»

--42c82c78bff51126.png

مجموعه داستان‌های: حوالی دروازه غار
نویسنده: AYSA_H
ژانر: اجتماعی

خلاصه:
کمی پایین‌تر از موزه‌ی گلستان، در حوالی دروازه غار، کوچه پس کوچه‌های خزانه، این روز‌ها حال و هوای عجیب و غریبی دارد. البته برای مایی که نام خود را انسان گذاشته‌ایم و خود را بالا شهری می‌نامیم! در این‌جا کفتر بازی هنوز مرسوم است. مردهایشان تریپ لاتی دارند و هایده گوش می‌دهند. باکلاس‌ترین ماشین در این محله پیکان و پراید است. زن‌ها جلوی خانه‌ها می‌نشینند و از هر دری سخن می‌گویند و غیبت می کنند و اگر سخنان‌شان اجازه دهد دستی به روی سبزی‌های مقابلشان می کشند. دخترها و پسرها داخل کوچه‌ها برای یک توپ غوغا بپا می کنند. این‌جا هنوز هم دعوای ناموسی هست و کسی آن را بد نمی‌داند. اکنون من، آیسا حیدری، می‌خواهم چند روایت کوتاه از این زندگی را روایت کنم. باشد که روزی سایه‌ی مشکلات از روی این محله کنار برود و نور امید بر سر مردم سرزمینم بتابد.

یاحق

(پ.ن: ایده‌ی اصلی این داستان‌ها بر اساس واقعیت بوده و نویسنده به آن پر و بال داده است.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #21
حمید به خود جنبید و سریع به سمت پذیرش رفت و برگه‌ی زندگی همسرش را امضا کرد. هنوز یک ربع از عمل نگذشته بود که موبایلش زنگ خورد؛ با چشمان اشک‌آلود تماس را برقرار کرد و با بغض گفت:
- پسرم کجایی؟
کیارش حرفش را خورد و با نگرانی پرسید:
- چی‌شده بابا؟ چه اتفاقی افتاده؟
- کیا، خودت رو زودتر برسون بیمارستانِ شریعتی. مادرت... مادرت رو بردن اتاق عمل.
نفس‌های کیارش به شمارش افتاده بود. او سال‌ها بود که از آغوش مادرش محروم مانده بود و حال... .
اندکی مکث کرد و بدون توجه به سوال‌های نازنین، راه بیمارستان را در پیش گرفت. دعا دعا می‌کرد دیر نرسد؛ از آن طرف تیک تاک ساعت روی مخ حمید بود و هر لحظه بیش‌تر از قبل استرس و نگرانی را در وجودش پراکنده می‌کرد. همان‌طور که صورتش را توسط دستانش پنهان کرده بود، از روی کنجکاوی یا بی‌حوصلگی گوش به سخنان دو پرستار سپرد.
پرستار اول: المیرا، مگه من نگفتم جوری بهشون خبر بده که هول نشن؟ عه، عه، عه! همین‌جوری برگشتی گفتی پاشین بیاین جنازه‌ی دخترتون رو تحویل بگیرین؟!
المیرا کلافه پوفی کشید و گفت:
- هزار مرتبه گفتم به من نگین به خونواده‌ی بیمار زنگ بزنم، نگفتم؟
- کسی بجز تو دستش خالی نبود! شنیدم دختره بی‌هوشه.
- نه بابا اون‌جوری گفتم مادره هل نکنه، که کرد!
پرستار اول با تعجب گفت:
- چی؟ پس وضعیتش چه‌جوریه؟
- خراب! روی مرز مرگه؛ فقط معجزه می‌تونه نجاتش بده.
حمید دلش برای خانواده‌ی دختر سوخت؛ اما با حرف بعدی پرستار، در هم شکست.
- خیله خب... پرونده رو بیار. اسمش چی بود؟کیمیا عارفی؟
المیرا با تکان دادن سرش گفت:
- آره خودشه؛ الان میارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #22
حمید خیز برداشت، خودش را به پذیرش رساند و نام دخترش را گفت. پرستار با تعجب و کلی سرزنش به انتهای راهرو اشاره کرد. سخت بود که در یک روز دختر و همسرت در بیمارستان رو به مرگ باشند. چشمِ انتظارش به پسرش بود و بس! خودش را به پنجره‌ی اتاق رساند و به دختر زیبایش که اکنون اطرافش را دستگاه‌های بزرگ و کوچک احاطه کرده بود، خیره ماند. انگشتانش، شیشه را محکم چسبیده بودند؛ اما باز هم در شرف افتادن بودند. قطره‌های اشک یکی پس از دیگری از چشمانش می‌افتادند و هر یک در جایی فرود می‌آمدند. با این‌که به آن‌ها بدی کرده بود؛ اما هنوز هم عاشقش بود! مگر می‌شود پدری دست از دختر و جگر گوشه‌اش بکشد و او را ناله و نفرین کند؟
کیارش، پس از پرس‌وجو خودش را به اتاق عمل رساند؛ اما خبری از پدرش نبود. نازنین و زهرا را همان‌جا گذاشت و با دو به سمت پذیرش رفت و سراغ پدرش را گرفت که پرستار در جوابش گفت:
- طبقه‌ی دوم، انتهای راهرو.
تشکر کرد و خودش را به طبقه‌ی بالا رساند. با دو به سمت پدرش رفت و نگران، حال مادرش را پرسید.
- این دختر رو می‌شناسی؟
کیارش به سمت شیشه چرخید و نگاهی به دخترک لاغر و ضعیف کرد؛ اما هر چه‌قدر با خود اندیشید به جایی نرسید.
- نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #23
- خواهرته، کیمیا!
کمی مکث کرد و با درد ادامه داد:
- بعد از این‌که با تهمت، نازنین رو بیرون انداخت فکر نمی‌کرد تو هم با نازنین از این‌جا بری. خیلی به تو وابسته بود و دوست نداشت ازدواج کنی. هر جایی رو که بگی دنبالت گشت؛ اما اثری ازت نبود! دیگه ناامید شده بود. دوبار دست به خودکشی زد؛ خداروشکر زود رسوندیمش بیمارستان. برای این‌که حالش بهتر بشه پیش بهترین روانشناس بردمش؛ بهتر شده بود، حتی خونه‌ی جدا هم براش خریده بودم. نمی‌دونم چرا دوباره این‌جاست!
کیارش اشک‌هایش را پاک کرد و با بغض گفت:
- میشه ببینمش؟
- دکترش داخل اتاقه، برو بپرس.
دکتر از اتاق بیرون آمد؛ کیارش با التماس از او درخواست کرد تا یک‌بار هم که شده تک خواهرش را که در بستر مرگ بود، ببیند. با این بهانه که شاید معجزه رخ دهد دکتر را فریب داد و بعد از پوشیدن لباس مخصوص، وارد اتاق شد. به محض دیدن خواهرش چشمه‌ی اشک چشمانش جوشید و آبشار عظیمی به را انداخت. دست باند‌ پیچی شده‌ی خواهرش را در دست گرفت و گفت:
-کیمیا، خواهرِ عزیزم! این چه وضعیه؟ اون حرف‌هایی که روز آخر بهت زدم رو از ته دلم نگفتم؛ من هنوز هم دوستت دارم. قبول دارم اون روز زیادی پیش رفتم؛ اما باور کن همه رو از روی عصبانیت گفتم. خواهری پاشو، پاشو خواب بسه! پاشو ببین برگشتم! دیگه از پیشت نمیرم. دارم بهت قول میدم؛ از همون قول‌هایی که تو بچگی بهت می‌دادم.
کیمیا گیج چشمانش را باز کرد. سخت و سنگین نفس می‌کشید و همین موضوع آزارش می‌داد. کیارش با ذوق به خواهرش نگاهی انداخت و گفت:
- بلاخره بیدار شدی؟ خسته نباشی!
از عمق وجودش لبخندی به رویش پاشید.
کیمیا با چشمان متعجب به چشمان خیس برادرش که اکنون غریبه‌ای ناشناس بود، خیره ماند. کیارش با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چی شده؟
کیمیا دهانش را باز کرد و به سختی گفت:
- تو کی هستی؟ این‌جا کجاست؟ من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #24
کیارش شل شده روی صندلی افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
- نه!
از اتاق بیرون رفت و دکتر را صدا زد و ماجرا را به او گفت. دکتر با عجله به داخل اتاق رفت و کیارش را تک و تنها داخل راهروی خلوت بیمارستان، رها کرد. روی صندلی نشست و سرش را به دیوار کنارش تکیه داد.
***
حمید از ته دل خندید و گفت:
- یعنی خطر رفع شد؟
دکتر با لبخند گفت:
- بله خیالتون راحت.
- خانم دکتر حال دخترم چه‌طوره؟
خنده‌ی دکتر روی لبش خشک شد. حال چگونه باید می‌گفت دست راست دخترش فلج شده؟ به همین صراحت؟ نه مطمئناً در ذوقش می‌خورد، چون تازه خبر زنده ماندن همسرش را به او دادند. چه‌طور بود اول خبر بازگشت حافظه‌ی دخترش را بدهد؟
- ایشون هم در حال گذروندن مراحل پزشکی هستن. به امید خدا بهتر میشن.
کیارش بق کرده گوشه‌ای نشسته بود و به سرنوشت خود می‌اندیشید. ما بین دو راهی سختی مانده بود. خواهرش، شخصی که دلیل طرد شدن از خانواده بود را ببخشد یا نه؟! اگر ببخشد پس نازنین چه می‌شود؟ از طرفی کیمیا تاوان تهمتی که به نازنین زده بود را پس داده بود! پس از گذشت چند دقیقه و اندیشه در این‌باره نازنین را صدا کرد و دونفری به گوشه‌ای رفتند.
نازنین کنجکاو پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
- ببین، یه سوال ازت می‌پرسم راست و حسینی جواب من رو بده. از ته دلت جوابم رو بده!
قلب نازنین به شمارش افتاده بود. گویی می‌خواست سینه‌اش را بشکافد و خود را از قفس رها کند. نازنین گمان می‌کرد کیارش می‌خواهد او را ترک کند و به آغوش خانواده‌اش بازگردد. لبش را تر کرد و تنها سرش را تکان داد.
کیارش بدون مقدمه گفت:
- کیمیا رو حلال می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #25
نازنین با تعجب به همسرش نگاه کرد. او چه می گفت؟! او با خودش چه فکری کرده بود و حال کیارش چه می‌گفت؟! سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. او سال‌ها بود که کیمیا را بخشیده بود؛ چون او را همانند خواهر کوچک‌تر خود می‌پنداشت. درست یک سال بعد از جدایی او را بخشید و همه چیز را به گذر زمان سپرد. سرش را بالا آورد و با قاطعیت گفت:
- معلومه، این چه سوالیه! من سال‌هاست که اون رو بخشیدم!
کیارش با تردید گفت:
- مطمئن باشم؟
- آره.
کیارش لبخندی از روی افتخار زد و نازنین با لبخند ملیحی سرش را پایین انداخت. زهرا حامل پیام مهمی، با دو خودش را به پدرش رساند و نفس زنان گفت:
- بابا... بابا... عمه کیمیا... عمه رو دارن میارن!
پا تند کردند و به جمع قبلی پیوستند. امروز روز بسیار خوبی برای خانواده‌ی عارفی بود؛ آن از موفق بودن عمل ثریا و حال این هم از کیمیا! کیمایی که حتی با وجود فلج شدن دست راستش می‌خندید. با بغض آشکاری رو به نازنین گفت:
- من رو می‌بخشی؟
نازنین لبخندی زد و گفت:
- این چه حرفیه کیمیا؟ به کیارش هم گفتم؛ من خیلی وقته که گذشته رو فراموش کردم!
- قلب خیلی بزرگی داری. خوشحالم که کنار ما هستی!
هر دو لبخندی زدند و به ادامه‌ی صحبت‌های حمید گوش فرا دادند. در اعماق تاریکی و نا‌امیدی خدا هست. هر موقع که فکر می‌کنی این دیگر آخر ماجراست، خدا ورق تازه‌ای از زندگی را برایت نمایان می‌کند. وضع مالی حمید متوسط بود؛ اما هر طور که شده بود فرزندانش را زیر پر و بالش گرفته بود و در هر حال فرزندانش را حمایت می‌کرد و فقط این مهم بود!
زندگی را ورق بزن!
هر فصلش را خوب بخوان؛
با بهار برقص،
با تابستان بچرخ،
در پاییزش عاشقانه قدم بزن و
با زمستانش بنشین و
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #26
فصل سوم
«دست‌های خالی»


ساعت از نیمه شب گذشته بود و هر از گاهی چند ماشین از خیابان عبور می‌کردند. مرد آرام و بی سر و صدا وارد کوچه شد. دست‌هایش در جیب شلوار کهنه‌اش بود و سرش را پایین انداخته بود و سلانه سلانه راه می‌رفت؛ گویا می‌خواست دیر به خانه برسد. کوچه خلوت بود و طبق معمول چراغِ روبه‌روی خانه‌اش روشن و خاموش می‌شد و چند پشه‌ی کوچک هم به دور آن می‌چرخیدند. چند لحظه مقابل خانه‌اش ایستاد و کمی با خود اندیشید که چه کند؟! امروز هم برای سه روز متوالی تمام درآمدش را به آن مرد ثروتمند داده بود؛ آن هم برای طلبی که روحش هم با خبر نبود. دستانش را آرام و لرزان جلو برد تا زنگ قدیمی خانه را بزند؛ اواسط راه کمی درنگ کرد، برگ‌ها را کنار زد و زنگ را فشرد. با فشردن زنگ گویی کسی قلبش را می‌فشرد. حال پاسخ کودک سه ساله‌اش را چه بدهد؟ به او قول داده بود که امشب برایش از آن شکلات‌های معروف که در دست همه‌ی کودکان دیده بود، بخرد. مگر آن کودک، چند ساله بود که وضع پدرش را درک کند؟ او فقط الان شکلات می‌خواست؛ فقط شکلات!
در به آرامی باز شد و قامت دختر نوجوانش که در آن چادر سفید گل‌دار همانند فرشته‌ای بی بال بود، پدیدار شد.
- سلام بابا، خسته نباشی.
مرد فقط به زدن لبخند محوی اکتفا کرد و دختر با لب و لوچه‌ی آویزان در را به آرامی بست و به خانه بازگشت.
مرد کنار حوض کوچک که چندتا از کاشی‌های آبی رنگ آن افتاده بود، نشست و با آب تقریباً تمیزِ حوض، کمی به صورتش آب زد. سرش را بلند کرد و رو به آسمان به صحبت کردن با خدای خویش پرداخت؛ از خدا گله‌ای نداشت، چون فکر می‌کرد مشکل از بی‌عرضگی خودش است.
در همان لحظه درِ خانه را زدند. مرد سرش را پایین آورد و با فکری مشغول، به سمت در رفت؛ در را که باز کرد با دیدن آن همه خوراکی خوش‌حال شد. بعد از چند دقیقه ابروانش که بر اثر تعجب بالا رفته بودند را به حالت اول بازگرداند و به جای آن لبخندی به صورت نحیفش هدیه کرد؛ خدا را شکر کرد و با روحیه‌ای تازه به خانه‌اش بازگشت.
مرد ناشناس خود را از پشت درخت قدیمی، ولی تنومند بیرون کشید. خوشحال و راضی بود از این‌که غرور مردی را نزد خانواده‌اش حفظ کرده. بعد از زدن لبخندی راه خانه‌اش را پیش گرفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #27
سخن پایانی:
خیلی قصه‌های نانوشته از این مجموعه مونده و خیلی از این خاطره‌ها اون‌قدر دردناک بودن که تصمیم گرفتم فقط چندتا از خاطره‌های خوش و با پایان شاد رو انتخاب و تعریف کنم، برای همین بیش از حد تخیلی به نظر می‌رسه؛ اما این اتفاقات واقعیت داشته و از خاطرات اطرافیانم بهره گرفتم. اولین قلم من بود و امیدوارم خوشتون اومده باشه؛ دوستتون دارم!
(آیسا)
یا حق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,234
امتیازها
619

  • #28


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین