. . .

تمام شده داستان جن قلعه ۶۰۰۰ ساله یزد|ملیکا ملازاده

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تخیلی
  4. ماجراجویی
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان جن قلعه ۶۰۰۰ ساله یزد
نویسنده: ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه، ترسناک، تخیلی
خلاصه:
پرستو دختری بیست ساله دانشجو باستان شناسی هست که چهار ماه از ازدواجش می‌گذره و خانوادش تصمیم می‌گیرن به عنوان اولین مسافرت زندگی متاهلی به شهری ببرنش که برای دوستداران تاریخ به اندازه ترکیه برای خوش‌گذرون‌ها و کربلا برای مذهبی‌ها جذابه... یعنی یزد.
مقدمه:
نارین‌ قلعۀ میبد معروف‌ترین اثر تاریخی و باستان شهر میبد است. همچنین این قلعه با نام کهن دژ و به گویش محلی نارنج قلعه نیز شناخته میشود. این قلعه دیدنی با قدمتی حدود ۴۰۰۰ سال پیش از میلاد، کهن‌ترین ارگ حکومتی جهان می‌باشد. همچنین نارین‌ قلعه بزرگترین بنای خشتی و گلی به جا مانده از دوران قدیم در سراسر جهان است.
سخن نویسنده:
این داستان تصور نویسنده است و موجودی را به قلعه تاریخی نسبت نمی دهد.
negar_۲۰۲۳۱۱۰۹_۰۲۵۸۳۹_1o0o.png
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #11
پارت نه

_ خانم اونجا حالتون بد بشه تا ماشین فاصله بیشترِ.
سر تکون دادم یعنی نه. همه به اون سمت راه افتادیم. مدام سنگینی روی شونه‌م بیشتر و بیشتر میشد. قفسه سینه‌م مدام سخت تر میشد و نفسم بزور در می اومد. مامان بازوم رو گرفت اما وزنم براش زیاد بود. مسعود بازوی دیگه‌م رو گرفت.
_ می‌خوای نریم؟
_ باید برم.
و سعی کردم پاهام که دیگه روی زمین کشیده میشد رو حرکت بدم. اگه زیر بازوم رو ول می‌کردن می افتادم. وارد که شدیم از جلوی چشم اون مرد دور شدیم. زیر گنبد افتادم. دوتا پام مس شده بود و حالت تهوع داشتم. پسر گفت:
_ اگه فقط بتونید دو دقیقه این مراسم رو تحمل کنید بعد می‌تونید برید.
_ کجا باید بیام؟
نگاهی به صورت رنگ پریده و چشم های سرخم کرد.
_ همون جایی که این بلا سرتون اومد.
دوباره با کمک مامان و بتول بلند شدم. به محض دیدن بالای قلعه تنم شروع به لرزیدن کرد. این جهنم بود که این بلا رو سر من آورد. مسعود چیزی پرسید اما من نشنیدم. دوباره پرسید باز هم فقط تکون خوردن لب هاش رو دیدم. ترسید جلو اومد و چندبار چیزی گفت. مامان و بتول هم با وحشت نگاهم می کردن. مسعود بازوهام رو گرفت و تکونم داد. کم کم توی تکون خوردن ها صداهایی می شنیدم:
_ پر... خو... ص... جوا... پرس...
پسر جلو اومد و دستش رو گذاشت روی صورتم شروع به خوندن چیزی کرد که به خودم مسلط تر شدم. مامان پرسید:
_ خوبی؟!
سر تکون دادم یعنی آره. پسر گفت:
_ کدوم اتاق این اتفاق افتاد؟
با دست به یک سمت اشاره کردم. راه افتادیم و دور قلعه رو گشتیم تا به دوتا اتاق رسیدیم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با دست به یکی شون اشاره کردم. برای اینکه نیفتم بتول و مسعود زیر بغلم رو گرفتن و من رو به اون سمت بردن. وارد اتاق که شدیم با اشاره پسر وسط اتاق گذاشتنم. چشم هام رو بستم. دوست داشتم جیغ بزنم به سختی خودم رو کنترل کردم. پسر شروع به خوندن دعایی کرد. کلمات عربی نبود. عبری بود. اول با صدای آهسته می‌خوند بعد با صدای بلندتر.
من چشم هام رو بسته بودم و دستم روی گوش هام بود. صدای جیغ های یهویی و آروم مامان و بتول هم می‌اومد. یکدفعه سکوت شد. تنم لرزید. سرم رو بالا آوردم. پسر بهم گفت:
_ شما دیگه می‌تونید برید. از اینجا به بعد با من.
حرفش تموم نشده بود که بیهوش شدم...
چشم که باز کردم مسعود بالای سرم بود.
_ خوبی؟
سر تکون دادم یعنی آره. کمکم کرد بشینم. سرم توی دستم بود و پرستار به محض اینکه چشم هام رو باز دید بیرون رفت و بعد دیدم چند خبرنگار و چند نفر گوشی داخل اومدن. تعجب کردم. به مسعود نگاه کردم که کلافه دستی توی موهاش کشید.
_ انگار بتول توی اینستاش گذاشته.
کلی میکروفن جلوی صورتم قرار گرفت.
_ شما ادعا دارید که جنی در قلعه شش هزار ساله یزد شما رو مورد خشونت قرار داده و برای همین بیست سال در کما بودید. میشه توضیح بیشتری درباره ماجرا بدین؟
همین حرف کافی بود که تمام عمرم هدر رفته و مرگ پدرم و چروک های صورت مادرم و همسرم و دختر بیست ساله م جلوی چشمم بیاد. اشک توی چشم هام حلقه زد و کل وجودم پر از درد شد. چه چیزی می‌تونست این بلا رو که سر من اومده جبران کنه؟ واقعا کی می تونست و چطور می تونست؟ چرا من بیدار شدم؟ که فقط حسرت بخورم. من گریه می‌کردم و اون‌ها به احترامم سکوت کرده بودن.
**بتول**
پسره از ما خواست بمونیم. دست هاش رو از هم باز کرده بود و کلماتی رو می‌گفت. چشم هاش بسته بود و با وجود ترس محو صورت قشنگش شده بودم. کاش بعد از تموم شدن این ماجرا بهش پیشنهاد بدم. لبخند کمرنگی روی لبم نشست. چه شیطونی بودم من! کلمات رو هنوز می‌گفت. دستم رو دور شونه مامان جون حلقه کردم. دوست داشتم از اونجا برم اما اگه این کار مشکل مامان رو حل می‌کرد باید می‌موندم. انقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم صدای پسر بالاتر رفت.
نگران شدم مگه مرد جلوی در بیاد. پسر هنوز اون کلمات ترسناک رو با صدای بلند تکرار می کرد. سرش رو بالا گرفت و با همون حالت تکرار می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم. ترسم لحظه لحظه بیشتر میشد. مامان جون هم به من چسبید و مثل بید می‌لرزید. انقدر صدای مرد بالا رفته بود که پرده گوشم درد گرفته بود. نمی دونم چطور از حنجره ش همچین صدایی در میاد؟ اتفاقی که می‌ترسیدم به سرم اومد. مرد اومد جلوی در و کلافه و کمی ترسیده داد کشید:
_ معلوم هست اینجا چه خبره؟!
پسر همچنان داد میزد. مرد خواست جلو بره که یکدفعه پسر سرش رو پایین آورد و چشم هاش رو باز کرد. توی یک لحظه قالب تهی کردم. مردمک چشم‌هاش قرمز قرمز بود. نفسم ایستاد. حتی انگشت های پام می لرزید و اجازه عقب رفتن بهم نمی داد. یکدفعه مردمک چشم های پسر مشکی و مشکی تر شد و این رنگ انقدر بزرگ شد که داخل سفیدی چشم رو گرفت و کل چشم مشکی شد. دوتا دندون تیز از دهنش در اومد و لحنش از عبری به زبون ناشناخته و ترسناکی تغییر پیدا کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #12
پارت ده

_ شما می‌خوان من رو نابود کنید؟
از شدت ترس اول متوجه نشدم چی گفت اما یک لحظه که متوجه شدم از شدت ترس جیغی زدم که فکر کنم صداش تا اون دنیا هم رفت. فقط دست مامان جون رو گرفتم و به عقب برگشتم و شروع به دویدن کردم. مامان جون تاقت این سرعت دویدن رو بعد از همچین شوکی نداشت و دو سه قدم بعد از بیرون اومدن روی زمین افتاد. کنارش نشستم و به عقب برگشتم. با دیدن پسر نزدیک بود قالب تهی کنم. یکدفعه زانوهاش شروع به بلند شدن کرد و از وسط زانوهای انسانیش یک پا در اومد که سیاه و پر مو بود.
نه شاید هم مو نبود. یک چیزی مثل چوب آتیش گرفته بود. دست هاش هم به همین شکل شروع به تغییر کرد. ناخون های بلندی مثل شاخه از انگشت هاش بیرون و از سرش شراره های آتیش بیرون اومد. دوباره همون حرف رو با صدای ترسناک تری زد:
_ شما می خوان من رو نابود کنید؟
تمام تنم می‌لرزید. ناخون‌های بلندش رو به سمتم پرت کرد. جیغ زدم و روم رو گرفتم. یکم که گذشت دیدم اتفاقی برام نیفتاد. دوباره برگشتم و نگاهش کردم. با دیدن صحنه رو به رو دوباره جیغ کشیدم. ناخون هاش توی گلو و سینه مرد سرایدار که تمام مدت اونجا خشکش زده بود فرو رفت. دوباره من و مامان جون باهم جیغ کشیدیم. بازوش رو گرفتم و از جا بلندش کردم. دوباره هر دو شروع به دویدن کردیم. صدای خنده‌های بلندش از پشت سر می‌اومد. یکدفعه سکوت کرد. داشتم تحلیل می کردم چه اتفاقی افتاده که از دم گوشم صدای وحشتناکی بلند شد:
_ شما می خواستید من رو نابود کنید؟
از تمام وجود جیغ کشیدم. اما با صدای ناله مامان جون به اون سمت برگشتم اما فوران خون روی صورتم ریخت.
_ مامان جون!
به سمت پسر نگاه کردم دستش رو بالا برد. ناخون های شاخه ایش رو که دیدم جیغ کشیدم و....




وقتی عقل عاشق شود!
عشق عاقل می‌شود
و شهید می‌شوی…
به یاد شهدای کرمان
دی ۱۴۰۲
با رمز زینب نوای کربلا به پایان می رسونم
یا زینب
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,557
امتیازها
650

  • #13
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg

عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین