. . .

تمام شده داستان جن قلعه ۶۰۰۰ ساله یزد|ملیکا ملازاده

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تخیلی
  4. ماجراجویی
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان جن قلعه ۶۰۰۰ ساله یزد
نویسنده: ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه، ترسناک، تخیلی
خلاصه:
پرستو دختری بیست ساله دانشجو باستان شناسی هست که چهار ماه از ازدواجش می‌گذره و خانوادش تصمیم می‌گیرن به عنوان اولین مسافرت زندگی متاهلی به شهری ببرنش که برای دوستداران تاریخ به اندازه ترکیه برای خوش‌گذرون‌ها و کربلا برای مذهبی‌ها جذابه... یعنی یزد.
مقدمه:
نارین‌ قلعۀ میبد معروف‌ترین اثر تاریخی و باستان شهر میبد است. همچنین این قلعه با نام کهن دژ و به گویش محلی نارنج قلعه نیز شناخته میشود. این قلعه دیدنی با قدمتی حدود ۴۰۰۰ سال پیش از میلاد، کهن‌ترین ارگ حکومتی جهان می‌باشد. همچنین نارین‌ قلعه بزرگترین بنای خشتی و گلی به جا مانده از دوران قدیم در سراسر جهان است.
سخن نویسنده:
این داستان تصور نویسنده است و موجودی را به قلعه تاریخی نسبت نمی دهد.
negar_۲۰۲۳۱۱۰۹_۰۲۵۸۳۹_1o0o.png
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در تاپیک زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.

چگونگی درخواست منتقد

برای داستان کوتاه شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، مدیران هر تالار تاپیک‌های مربوطه رو ایجاد و نظر شما رو در پایان میپرسند و نیازی به ایجاد تاپیک‌های مختلف نمیباشد.

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.

درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

|با تشکر از شما نویسنده گرامی
کادر ارشد رمانیک|



 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #3
بسم الله الرحمن الرحیم

_ من دیگه نمی‌کشم!
این رو برادرم پرهام گفت. از صبح بلند شده بودیم و شروع به یزد گردی کردیم. با اینکه آخرای شهریور بود اما هوا قابل تحمل نبود. مخصوصا حالا که ساعت دو ظهر بود. تابستون سال هزار و سیصد و نود و دو خیلی گرم بود. من می‌خواستم قلعه شش هزار ساله رو برم اما کسی توان اومدن باهم رو نداشت. آخر سر مامان پیشنهاد داد:
_ ما زیر همین تابلو که سایه‌ست می‌شینیم تو برو.
قبول کردم. قبل از رفتم به پنج نفرشون نگاه کردم. مادرم، پدرم، همسرم مسعود، برادر دوقلوم پرهام، خواهر دوازده ساله‌م پریناز. بابا گفت:
_ چرا نمیری؟
حواسم جمع شد و به دنبال کشف قلعه رفتم. اول دیواره بیرونی رو که به روستایی می‌خورد که اون هم حالت تاریخی داشت دیدم. بعد از دیوار بیرون یک دیوار دیگه با قلعه بود و بعد از اون حیاط اصلی کاخ. دیوار دوم هم با اون روزنه های تیراندازی و برج‌های جنگی فوق العاده بود. بلاخره به سمت خود کاخ رفتم. از دربش وارد شدم و شروع به گشتن کردم. اتاق های قدیمی... کم کم احساس کردم یک چیزی حالت طبیعی نداره. مثلا اینکه آسمون یکدفعه ابری شد.
صدای زوزه هایی بلند شد و گوشه و کنار اتاق‌ها پر از استخون و روی زمین پر از خون بود. اول چنان هیجانی داشتم که متوجه این تغییرات نشدم ولی کم کم درک کردم. ترس وجودم رو گرفت و وسط اتاقی که بودم ایستادم و به در نگاه کردم. یکدفعه یک نفر دیگه هم اومد جلوی در. اول خوشحال شدم. یک پسر سفید و مو حنایی ولی وقتی چشم های تمام حناییش رو دیدم وحشت وجودم رو گرفت. داشتم می‌لرزیدم که صدای ترسناکی بلند شد. صدای پسر بود اما دهنش تکون نمی‌خورد.
_ تو توی اتاق من چیکار می‌کنی؟!
از شدت ترس زانوهام شل شد و داشتم روی زمین می‌افتادم که دستش رو به سمت من گرفت. یکدفعه احساس کردم چیزی بهم برخورد کرد و...
******
صدای بوق‌های ناپیوسته ای توی گوشم پیچید. زیر لب زمزمه کردم:
_ مامان!
صدای داد اومد:
_ بهوش اومد!
دیگه صدایی نشنیدم. احساس کردم یک خواب سبک و راحت زدم. چشم که باز کردم.
_ مامان؟!
مامان من بود؟ پس چرا انقدر پیر شده بود؟ با دیدن من زیر گریه زد.
_ پرستو!
بغلم کرد.
_ خدای من!
شروع به زار زدن کرد.
_ باورم نمیشه چشم باز کردی.
یکم از خودم فاصله‌ش دادم و دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم.
_ چه بلایی سرت اومده؟ چرا انقدر پژمرده شدی؟
_ تو چه بلایی سرت اومد دورت بگردم که اونطور توی اون قلعه کوفتی افتاده بودی؟ می‌دونی چی به ما گذشت؟
پرستار که پشت سرش بود گفت:
_ خانم حرف زدن بیشتر از این براشون خوب نیست.
مامان با التماس گفت:
_ تو رو خدا بذارید صداش رو بشنوم دلم تنگه!
دستش رو روی شونه مامان گذاشت و بیرونش برد. گفتم:
_ میشه یک لیوان آب به من بدید؟
آب رو که بهم داد یک نفر داخل اومد. یک خانم شیک پوش.
_ سلام خانم!
لبخند زدم.
_ سلام!
کنار تخت نشست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #4
پارت دو

_ خوبی دخترم؟
_ بله.
_ اسمت رو یادت میاد؟
_ پرستو دامان.
_ چه سالی دنیا اومدی؟
_ هزار و سیصد و شصت.
_ می‌دونی الان چه سالیه؟
سر تکون دادم.
_ هزار و سیصد و هشتاد.
نگاهی به پرستار کرد و سری به معنی تاسف تکون داد.
_ چیزی نیاز نداری؟
_ خانوادم دیدنم نمیان؟
یکم فکر کرد بعد گفت:
_ باید یک چیزی رو بهت بگم اما یکم زمان می‌بره. خانوادتم به مرور دیدنت میان باید به شرایطت عادت کنی.
اون که رفت پرستار قرصی رو برام آورد.
_ این چیه؟
_ برایت خوبه بخور.
قرص رو خوردم. بهم آب داد. بعد پرسیدم:
_ چند روزِ بیهوشم؟
سکوت کرد. نگاهش کردم چیزی نگفت.
_ ها؟
سریع بیرون رفت. چند دقیقه بعد مامان داخل اومد. دوباره هم رو بغل کردیم.
_ چه اتفاقی برات افتاد دخترم؟
ماجرا رو تعریف کردم. وسط تعریفم گریه‌م گرفت. احساس می‌کردم چشم‌هام و صورتم خشک شده. بهت‌زده نگاهم می‌کرد.
_ تو مطمئنی همه چیز رو درست یادت میاد؟
سر تکون دادم.
_ آره مامان مطمئنم.
بعد دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم.
_ تو بگو چه بلایی سرت اومد، مگه میشه توی چند روز...
یکدفعه سکوت کردم و بعد گفتم:
_ من... من چند روز نیست که توی کمام، من...
به نفس نفس افتادم.
_ من چند وقته که اینطور هستم؟!
جا خورد. انگار توقع این قسمت ماجرا رو نداشت. خواست بلند بشه و بیرون بره که دستش رو دو دستی گرفتم.
_ خواهش می‌کنم بگو، من چند وقته بیهوشم؟
سعی کرد دستش رو بیرون بکشه اما نذاشتم. با بغض گفت:
_ بیست سال، تو بیست ساله که توی کما هستی. حالا ولم کن.
دستم ول شد. مامان بیرون رفت و من سرجام خشکم زد. بیست سال... بیست سال!
دوباره که بهوش اومدم. مامان و پرستار بالای سرم بودن. پرستار گفت:
_ حالت خوبه؟
_ تا جایی که بعد از بیست سال کما می‌تونی خوب باشی بله.
همه سکوت کردیم. پرسیدم:
_ پدرم کجاست؟
بهم نگاه کردن. مامان با هل گفت:
_ بابات هم میاد. ما گفتیم زود نیاد تا بیشتر شوکه نشی. بقیه خانوادت رو نمی‌خوای ببینی؟
سر تکون دادم.
_ چرا.
مامان بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یک ایل برگشت. هیچ کدوم رو نمی‌شناختم. مامان مردی که جلوتر از همه ایستاده بود رو معرفی کرد:
_ شناختی؟ داداشت پرهام.
اشک روی صورتمون می‌ریخت. همدیگه رو بغل کردیم.
_ خواهرم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ باید انتقامم رو بگیرم پرهام. انتقام خودم و همه شمایی که بخاطر من سوختید.
از هم فاصله گرفتیم. چه پیر شده بود. به پرستار نگاه کردم.
_ من هم این سنم؟
_ از لحاظ رنگ مو بله اما در اصل توی بیست سالگی موندی.
مامان یک زن سی و خورده ای ساله رو جلو آورد. سریع از چهره فهمیدم کیه.
_ پریناز!
به آغوشم پناه برد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #5
پارت سه

_ دلم برات تنگ شده بود! من رو بیست سال از نعمت خواهر محروم کردی!
مامان گفت:
_ اینطور نگو بهش ناراحت میشه.
بعد شروع به معرفی بقیه کرد. یک خانم سی و خورده ای ساله، سبزه، با صورتی قلبی، موهای لخت مشکی و چشم‌های بادومی مشکی که بینی عقابی داشت.
_ تینا خانم همسر داداشت.
بهم خندید.
_ خدا رو شکر بهوش اومدی پرستو جان!
درحالی که فکر می‌کردم چه چیزهایی رو از دست دادم گفتم:
_ ممنون... ممنون تینا جان!
یک دختر حدود ده ساله و یک دختر چهارده ساله رو نشونم داد.
_ دختر داداش‌هات سارینا و سلنا.
اشک روی صورتم ریخت. من چه چیزها رو از دست داده بودم. دخترها رو بغل کردم.
_ عمه ما می‌دونستیم یک روز بیهوش میای، همیشه با خواهرم بهوش اومدن و دوباره برگشتنت به زندگی رو تصور می‌کردیم.
به سختی گفتم:
_ ممنون عمه جان!
به مردی با صورت تیره و کشیده و موهای جوگندمی و چشم‌های بادومی مشکی اشاره کرد.
_ تیام خان برادر تینا جان و همسر پریناز.
گریه‌م بیشتر شد. من عروسی خواهرم رو ندیدم. به یک دختر سیزده ساله و دختر پونزده ساله اشاره کرد.
_ پریناز زود ازدواج کرد و توی عقد هم باردار شد. یاسمن جان دختر اولش و نرگس جان دختر دومش.
در حالی که زار میزدم هر چهارتا دختر رو به بغلم کشوندم. پرستار گفت:
_ بهتر برید حالش ممکن بد بشه.
اون‌ها که رفتن خودم رو روی تخت انداختم و دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم و گریه کردم. یک ساعت بعد دکتر با بهتر بگم روانشناسی که اول اومده بود دوباره اومد.
_ شنیدم یادت اومده که چطور این بلا سرت اومد.
_ بله.
کنارم نشست و من دوباره تعریف کردم. قیافه‌ش جوری بود که انگار نگران عقل نداشتمِ.
_ همین ها یادته؟
_ بله.
سری تکون داد و بیرون رفت. از پرستار پرسیدم:
_ اینجا کجاست؟
یکم نگاهم کرد بعد گفت:
_ میشه من نگم؟
_ خوب حداقل میشه بگین مادرم بیاد پیشم؟
سرش رو پایین انداخت.
_ مادرت زیر سُرُم.
دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم. اون هم سکوت کرد. یکم بعد گفتم:
_ من می‌تونم از جام بلند بشم؟
_ زخم بستر گرفتی، توی طول درمانی. می‌تونی بلند بشی اما دکتر گفته تا یکم با شرایط آشنا نشدی از اتاق بیرون نری بهترِ.
یکم به صداهایی که از بیرون اتاق می‌اومد گوش دادم.
_ کسی توی خونه‌ست؟
_ تقریبا همه آشناهات. اما فقط در یک زمان خاصی اجازه دیدار باهات رو دارن.
به گریه افتادم.
_ دیدی اون جن چه بلایی سرم آورد؟!
_ تو مطمئنی جن بوده؟
نگاهش کردم.
_ بخدا من ذهنم مشکلی پیدا نکرده. کل خاطراتم یا حتی درس‌هایی که پاس کردم رو یادم میاد.
بغلم کرد.
_ باشه، حق باتوی غصه نخور. دکتر پیام داده چند نفر از روانپزشک و روانشناس‌های مطرح کشور بیان تا کمکت کنند.
بعد بیرون رفت. احساس کردم اینطور نمی‌تونم طاقت بیارم. اول کنار تخت نشستم و بعد پاهام رو زمین گذاشتم و سعی کردم بلند بشم. وای خدا انگار پاهام خشک شده بود. نکنه نتونم راه برم؟ نه... نه...
هرطوری بود سعی کردم روی پاهام بایستم. هر دو می‌لرزیدن. بزور وزن سبکم رو تحمل می‌کردن. اتاقی که درش بودم حدود بیست متر بود که تخت وسط اتاق بود و آینه دراول سمت راست و کمد سمت چپ و ستشون مشکی بود و رو تختی هم سفید. فرش نقره ای_ گلبهی کف زمین پهن بود و کاغذ دیواری های نقره ای با خطوط مشکی هم توی اتاق بود. بزور پام رو بلند کردم و جلو گذاشتم. دردش تا ساعد پام رو گرفت.
_ خدای من!
نخواستم شکست بخورم پس پای بعدیم رو توی دستم گرفتم و جلوتر بردم. هرطوری بود به همین سختی سه قدم برداشتم و روی صندلی رو به روی آینه نشستم.
_ خدایا شکرت!
میز آینه پنج کشو داشت. اولی رو باز کردم. چند جعبه جواهرات. یکی یکی باز کردم. توی هر بیستاشون طلا بود.
_ وای!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #6
پارت چهار

کشوی بعدی رو باز کردم. انواع گلسرها، کش‌مو، تل به همراه یک سشوار و اتومو بود.
_ یعنی این‌ها مال کیه؟
نمی‌تونست مال من باشه. من که بیهوش بودم. کشوی بعدی رو باز کردم. پر از لوازم آرایشی بود.
_ خوش‌بحال اونی که این اتاقشِ!
دوتا دست‌هام رو روی میز گذاشتم و به سختی بلند شدم و به سمت کمد رفتم. یکجورایی مجبور شدم از دستگیره آویزون بشم تا نیفتم. در کمد رو باز کردم. از دیدن اون همه لباس دهنم باز موند.
_ خدای من! خدای من! خدای من!
واقعا روی لباس حساس بودم. توی عمرم هم اینهمه لباس قشنگ یکجا ندیده بودم.
_ ا، تو چرا بلند شدی؟
به عقب برگشتم. مامان و پرستار بود. حالا که فهمیده بودم چقدر اذیت شده حس دلسوزی بیشتری بهش داشتم.
_ مامان!
جلو اومد و بغلم کرد. تقریبا توی بغلش ولو شدم. احساس کردم بغض کرد. پرستار کمکش کرد و زیر بغلم رو گرفتن و تا تخت بردنم. وقتی نشستم پرستار رفت و با یک سینی غذا اومد.
_ بعد از بیست سال یک غذای گوشتی بخور.
خنده تلخی کردم. تاس کباب بود. غذای مورد علاقه‌م. مامان برام یک لقمه گرفت و بسم الله گفت و به سمت دهنم آورد. دهنم رو باز کردم که دو طرفش سوخت. این حالت برام تعجب برانگیز بود. لقمه رو توی دهنم که گذاشت بدنم که خبر داشت بیست سال غذایی نخورده پر از حس خوب شد دندون‌هام روی نون که قرار می‌گرفتن می‌سوختن. آب تاس کباب توی گلوم می‌رفت و مشکلی نداشت اما به محض اینکه گوشت و نون وارد گلوم شدن از شروع مری تا توی معدم شروع به سوختن کرد.
اشاره کردم حالت تهوع دارم. مامان سریع برام سطل رو آورد و بالا آوردم. بعد با کمک پرستار صورتم روی توی همون سطل شستم. گفتن:
_ بدنت عادت به غذا نداره. ما بهت آب غذا می‌دادیم اما خودش رو نه.
پرستار که سطل رو برد مامان یک داروی گیاهی تلخ رو بهم داد و بعد کنارم نشست و گفت:
_ می‌خوام یک چیزی رو بهت بگم.
_ جان!
دوباره رنگش پریده بود.
_ شوهرت!
قلبم تیر کشید. این دو روز زیاد بهش فکر کرده بودم.
_ خوب؟
_ می‌تونی حدس بزنی بعد از تو چیکار کرد؟
روم رو گرفتم. چرا حرفی میزد که اذیتم کنه؟
_ حتما ازدواج کرده.
_ نه، اون هیچ‌وقت دلش نیومد تو رو ترک کنه.
جوری سرم رو به سمتش برگردوندم که گردنم درد گرفت.
_ اون هنوز... هنوز برای من ایستاده؟!
مامان در حالی که اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود سر تکون داد و من رو که تنم از تعجب می‌لرزید بغلم کرد. هر دو گریه کردیم. پرسیدم:
_ الان کجاست؟
_ میگم داخل بیاد.
بلند شد و بیرون رفت. چند ثانیه بعد مردی داخا اومد که شقیقه‌هاش سفید شده بود و دور چشم‌هاش چروک داشت اما باز هم قابل شناسایی بود. دست‌هام رو به سمتش دراز کردم.
_ مسعود! مسعود!
به سمتم دوید و به آغوشم کشید. دوباره صدای گریه بود که بلند شده بود. توی بغلش می‌لرزیدم. با گریه گفت:
_ باورم نمیشه یکبار بغلت کردم و دست‌هات دورم حلقه شد.
زار زدم.
_ باورم نمیشه بیست سال به پام موندی.
_ تو ارزشمندترین دارایی من هستی، مگه میشه به پات نموند؟
بعد ازم فاصله گرفت و مدتی بهم زل زدیم و بعد سرش رو جلو آورد.
_ اجازه هست؟
آب دهنم رو قورت دادم و با لکنت گفتم:
_ اجازه من هم دست توی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #7
پارت پنج

بعد از رفتن مسعود حالم خیلی بهتر شد. توی روز چندبار خواهر و برادرم و خانواده‌هاشون و مامان به دیدنم می‌اومدن. دوست داشتم مدام کنارم بمونند اما نمی‌دونم چرا هی می‌رفتن. بابا رو هم می‌خواستم ببینم و مامان می‌گفت طول می‌کشه تا برسه. دوباره خبر عجیبی شنیدم:
_ وقتی... وقتی به کما رفتی... باردار بودی.
یک لحظه دنیا دور سرم چرخید.
_ خدای من! بچه‌م رو از دست دادم!
مامان سرش رو به معنی نه تکون داد.
_ بعد از هشت ماه بچه‌ت به سلامت دنیا اومد!
اول بهت‌زده نگاهش کردم بعد شروع به جیغ کشیدن کردم. اول جا خورد و بعد کمک خواست. پرستار و پریناز به داخل دویدن و سعی می‌کردن من که کنترل خودم رو از دست دادم نگه دارن. پرستار که دید آروم نشدنیم آرامش‌بخش رو آماده کرد و بهم زد. چشم که باز کردم مامان یک دستش روی سر من بود و دست دیگه‌ش کتاب دعا بود.
_ مامان!
به سمتم برگشت.
_ جانم عزیزم!
آهی کشیدم و گفتم:
_ می‌خوام بچه‌م رو ببینم.
آب دهنش رو قورت داد.
_ مطمئنی؟
_ آره. اول یکم درباره‌ش بهم بگو.
مامان می‌گفت و من آروم آروم اشک می‌ریختم. از بچه‌ای می‌گفت که فقط یک سال از خودم... شاید خودم... کوچیک‌تر‌ بود.
_ اسمش کوروش، نوزده ساله‌ش، دانشجوی پرستاری. می‌خواست پرستار بشه تا خودش بتونه تو رو خوب کنه.
کم کم صدای گریه‌م بلندتر میشد. خدایا تو که نوزده سال بچه‌م رو بی مادر بزرگ کردی دیگه بیدارم نمی‌کردی.
_ بگم بیاد؟
_ بگو... بیاد.
اشک‌هام رو پاک کرد. بیرون رفت. چند دقیقه بعد در باز شد. دختری پا به داخل گذاشت. با صدای بلندتری زیر گریه زدم. دختری با قد متوسط، پوستی برنز مثل خودم، چشم های درشت مثل باباش، میشی رنگ مثل خودم، موهای طلایی تاب دار مثل خودم. دست‌هام رو باز کردم. به سمتم دوید و بغلم کرد.
_ مامان!
با صدای بلند گریه می‌کردم. تقریبا همسن خودم بود. هر دو سر روی شونه های هم گریه می‌کردیم. لباس هامون خیس شده بود. یکم بعد از هم فاصله گرفتیم. چقدر ضرر کرده بودم. چقدر به اطرافیانم ضرر رسونده. یک ساعتی کنار هم بودیم اما حرفی نزدیم و جز بغل و گریه کاری نکردیم. برام سخت بود اما ازش پرسیدم:
_ اسمت چیه؟
از صدام لرزید. دخترم بود اما تا حالا صدای مادرش رو نشنیده بود.
_ بتول، بابا اسم مادرش رو روم گذاشته.
_ نوزده سالته؟
سر تکون داد یعنی آره.
_ دانشجویی؟
_ فرهنگیان می‌خونم برای معلم دین و زندگی.
خندیدم. خوشحال بودم که دخترم فردی مذهبیه.
_ ازدواج کردی؟
اینبار اون خندید.
_ نه بابا!
یکم هر دو سکوت کردیم بعد با خجالت گفت:
_ می‌تونم سرم رو روی پات بذارم؟
در حالی که سعی می کردم بغضم رو قورت بدم سر تکون دادم یعنی آره. در همون حال پرسیدم:
_ بتول پدربزرگت کی میاد؟
یکم مکث کرد بعد پرسید:
_ پدربزرگ پدری؟
_ نه، البته که نه، پدربزرگ مادری. پدر خودم.
دوباره مکث کرد. بعد گفت:
_ راستش... مامان!
انقدر م×س×ت مامان گفتنش شدم که حواسم از بقیه حرفش پرت شد و یکم زمان برد تا دوباره بشنوم.
_ تو باید یک چیزی رو بدونی.
_ چی رو؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #8
پارت شیش

_ پدربزرگ... پدربزرگ مُرده... چهار سال پیش... همون روزها که تو با کما میری سکته می‌کنه... چندین سال زجر می‌کشه...
گوش‌هام از شنیدن ایستاد. چند نفس عمیق کشیدم. نگرانم شد.
_ مامان خوبی؟!
بازوهام رو گرفت و تکونم می‌داد و صدام میزد اما من احساس می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم. شروع کرد صدا زدن بقیه. پرستار زودتر از همه اومد.
_ یا خدا چی شده؟!
بقیه هم پشت سرش اومدن. مامان عصبانی از بتول پرسید:
_ چیکارش کردی؟!
_ بهش گفتم پدربزرگ مُرده.
آروم توی سر خودش زد.
_ وای!
پرستار بهم آرامبخش زد و کم کم خوابم برد. وقتی بیدار شدم تا سه روز با کسی حرف نمیزدم. این چه بلایی بود که الکی الکی سر من و خانوادم اومده بود! بعد از سه روز یکم بهتر شدم. دکتر اجازه داده بود که از اتاق بیرون برم. با کمک بتول بلند شدم و به سمت در رفتیم. پاهام بزور روی زمین کشیده میشد. به در که نزدیک شدیم گفتم:
_ واستا.
متعجب نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ بریم.
دستم توی دستش می‌لرزید. در رو که باز کرد نور چشمم رو زد. نور اتاق متوسط بود اما داخل خونه فرق می‌کرد. یک هال با سه فرش مشکی، دیوار رو به رو کاملا شیشه بود و پرده ها سفید که همه رو بسته بودن تا نور به داخل بیاد. یک ست مبل سلطنتی بنفش و یک ست مبل راحتی یاسی. کاغذ دیواری ها هم بنفش_ آبی بود. سمت راست آشپزخونه بود و سمت چپ در رو به حیاط و دیوار سمت من هم سه اتاق دیگه داشت. بتول ازم پرسید:
_ بنظرت قشنگه؟
در حالی که به تلوزیون خیلی بزرگ خونه نگاه می‌کردم گفتم:
_ خیلی، این اتاق ها مال کیه؟
_ بابا توی اتاق تو می خوابه اما این چند روز توی اتاق مهمان...
به اتاق کناری اشاره کرد.
_ خوابید. اتاق کنارش هم مال منه و اتاق آخر مال عمو مجید.
متعجب نگاهش کردم. مجید برادر مسعود بود.
_ مجید با شما می مونه؟ مگه خودش خونه و زندگی نداره؟
_ از زنش طلاق گرفته.
کمکم کردن روی مبل بشینم.
_ خونه بزرگیِ! مسعود چیکارست الان؟
_ چرم فروشی داره، اما این خونه رو پدربزرگ برامون گرفته.
سری تکون دادم. همون موقع صدای در اومد. بتول با ذوق گفت:
_ بابا اومد!
قلبم ایستاد. بتول به استقبال پدرش رفت.
_ سلام دخترم! مامانت خوبه؟
_ چطور خودتون ببینید!
_ آخه دکتر گفت بهتر جز مادرش و تو بقیه کمتر...
وارد که شد با دیدن من دهنش همینطور در حال حرف زدن باز موند. با بغض خندیدم و معذب دست و پام رو جمع کردم. زیر لب زمزمه کرد:
_ پرستو!
لبخند زدم. اشک هام از روی لبم به سمت پایین سر می‌خورد. دوتا دستش رو روی صورتش گذاشت و صدای گریه مردونش بلند شد. در همون حال نامفهوم گفت:
_ چقدر رویای این صحنه رو داشتم.
بتول هم گریه می‌کرد. دست‌هام رو براش باز کردم. به سمتم پرواز کرد. توی آغوش هم فرو رفتیم. کاش همیشه توی این حالت می موندیم. کاش هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افتاد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #9
پارت هفت

***یک ماه بعد***
کم کم کار با گوشی های جدید رو یاد گرفته م. چندباری بیرون رفته بودم و اقوام هم دیدنم می اومدن. هرچند که بعد از رفتنشون حالم بد میشد اما دکتر می گفت باید عادت کنم. اخبار چند سال غیبتم رو دنبال می کردم. یک دوباره هم به بیرون از خونه رفتم که مثل این فیلم های سفر در زمان از تغییرات متعجب میشدم.
_ من فقط بیست سال نبودم چرا جهان انقدر متفاوت شده؟!
کم کم عادت کردم توی اتاقم مسعود هم بخوابه. بدنم ضعیف از بیست سال آب خوردن بودن اما دکتر می‌گفت پیر نشدم و همون دختر بیست ساله به حساب میام. این خوشحالم می‌کرد چون با دخترم همسن و سال بودم. بالاخره خانواده‌ با مشورت گفتن:
_ بهتر برای حرف‌هات دنبال سندی باشیم.
_ یعنی چی؟
چند روز بعد مسعود بهم گفت:
_ حاضر شو بیرون بریم.
لبخند زدم.
_ کجا؟
دو هفته ای بود که شب درمیون بیرون می‌رفتیم و هردفعه من رو با یک چیز جدید آشنا می‌کرد.
_ پیش یک آشنا به علوم غریب.
تنم لرزید. بلند شدم و گوشی رو کنار گذاشتم.
_ چرا؟
_ اگه اون چیزی که تو میگی شده... نمی‌دونم اما برای اطمینان بهتر یک نفر اطلاع داشته باشه..
یکم فکر کردم.
_ آره، تصمیم خوبیه!
مامان که یکم تردید داشت گفت:
_ مطمئنی پرستو؟
_ آره مامان. اون چیزی که زندگی من رو نابود کرد باید نابود بشه.
در سکوت به فکر رفتیم. واقعا ترسیده بودم. فرداش با خود مسعود به خونه مرد رمال رفتیم. مسعود مشکل من رو گفت. مرد مدتی فکر کرد و بعد چند سوال پرسید و در آخر گفت:
_ بهتون خبر میدم.
بیرون اومدیم. مسعود دست‌هاش رو به کمرش زد و سرش رو بالا برد و نفس عمیقی کشید. یکدفعه داد کشید:
_ خدایا شکرت!
ترسیدم.
_ ا چه خبره؟
زیاد باهاش راحت نبودم. بهرحال من یک دختر بیست ساله بودم و اون یک مرد چهل ساله. با خنده نگاهم کرد.
_ خیلی خوشبختم پرستور! این چند سال خیلی تصور کرده بودم که بهوش بیای دوباره باهم راه بریم اما چرا دروغ بگم، فکر می کردم غیر ممکنه.
لبخند زدم.
_ خیلی برای من سختی کشیدین، ممنون!
دستم رو گرفت و فشرد.
_ هیچ وقت از عشقم نصبت به تو کم نشد.
هر دو بهم خیره شدیم. با محبت گفت:
_ بریم چیزی بخوریم؟
سر تکون دادم.
_ بریم.
یک ماشین خیلی قشنگ و شیک داشت. انگار پدرشوهرم توی این بیست سال وضع مالیش خیلی خوب شده بود و مسعود هم توی کارخونه ش کار می کرد. من رو به کافه فست فودی خیلی قشنگی برد. پشت یک میز نشستیم.
_ چی می‌خوری؟
_ از همین چیزهای جدید که تا حالا نخوردم.
با خنده نگاهم کرد.
_ مگه من خوردم؟
بهش لبخند زدم. محوم شد. زیر نگاهش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
_ دوستت دارم پرستو!
زیر لب گفتم:
_ منم دوستت دارم!
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #10
رت هشت

من و مسعود و بتول با مامان برای رفتن به یزد آماده شدیم. من که هنوز خوب لوازم رو نمی‌دونستم کجاست بتول چمدون ها رو بست. مسعود از من پرسید:
_ ترس نداری؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم.
_ نگرانم بلایی که سر من اومده بود سر یکی از شما بیاد.
بعد بغضم رو قورت دادم.
_ تاقت رو به رویی با اون هیولا رو ندارم.
جلو اومد و سر من رو روی سینه ش گذاشت.
_ دیگه نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد.
آهی کشیدم. چطور می خواست نذاره؟ مگه دست اون بود؟ همه به فرودگاه رفتیم. اون مرد رمال که اسمش هشام بود هم همراهمون می‌اومد. تا خود یزد سکوت کرده بودم و فکر می کردم. اول که وارد یزد شدم جایی رو یادم نیومد. قرار شد سوییت بگیریم. مرد گفت:
_ من میرم چند رمال قابل در اینجا رو پیدا کنم که هم کمک دستم باشن و هم شاید چیزهایی درباره این جن بدونند.
تا اون بره و برگرده سوئیت اجاره شد و شام حاضر. سوییت یک سالن بزرگ بود که یک اتاق هم داشت. مونده بودیم چطور بخوابیم. مسعود گفت:
_ پسره داخل اتاق بخوابه ما توی هال.
بتول اعتراض کرد:
_ به چه اطمینان؟ اگه نصف شب اومد بیرون و دیدمون زد چی؟
_ خوب شما خانم ها توی اتاق بخوابین ما توی هال.
اتاق کوچیک بود اما تنها راحل. مسعود غذا پیتزا گرفت و مشغول خوردن شدیم. رمان که راشا اسمش بود پسر حدود سی ساله بود که قد متوسط رو به کوتاه، هیکل ریزه و پوست سفید و صورت بزرگی داشت با چشم های گربه ای یخی و موهای مرتب نباتی. توی فکر بود و تکیه پیتزا توی دستش بیکار.
_ آقا راشا پدر و مادر شما ایرانی هستن؟
تکونی خورد و نگاهم کرد. اول متوجه سوالم نشد و بعد خندید.
_ پدرم دانمارکی هستن.
سر تکون دادم.
_ معلومه.
بتول پرسید:
_ چرا این شغل رو انتخاب کردید؟
_ پدرم جادوگری یهودی بود از اون یاد گرفتم.
دیگه حرفی نشد و من به فردا فکر کردم. کل شب خوابم نبرد. مامان هم حال بهتری نداشت اما بتول با خیال راحت خوابیده بود. فرداش بیدار بودم اما جرات بلند شدن از تشک رو نداشتم. مسعود مدام بالای سرم می اومد و صدام میزد:
_ پرستو نمی خوای بلند بشی؟ عزیزم حالت خوبه؟
بالاخره مامان اومد کنارم نشست.
_ می‌خوای انجامش ندیم؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم.
_ انجامش میدم.
_ پس زودتر دلت رو به دریا بزن.
هرطوری بود بلند شدم و لباس پوشیدم. از مانتوهای بتول می پوشیدم. همه آماده بودن. به اون مرد گفتم:
_ شما مطمئن هستید از پسش بر میان؟
_ نه مطمئن نیستم اما سعی م رو می کنم.
همه سوار ماشین شدیم و راه افتادم. مامان گفت:
_ پرستو چشم هات رو ببند و باز نکن.
چشم هام رو بستم. قلبم تند تند میزد. ماشین که ایستاد خواستم به دور و بر نگاه کنم که بتول صورتم رو گرفت و یکجا نگه ش داشت.
_ آروم باش مامان!
بغضم رو فرو خوردم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم. دستم رو گرفت و کمکم کرد پیاده بشم. مسعود گفت:
_ سرت پایین باشه و بالا نیار.
نگاهم به پاهای خودم بود و جلو رفتم. بدنم سست شده بود و تکیه م رو به مامان دادم تا بتونم راه بیام. در همون حال اون پسره حرف میزد:
_ شما فقط اونجا بیان تا من بتونم اون موجود رو احضار کنم بعد به سرعت دور بشین.
مسعود پرسید:
_ یعنی سوار ماشین بشیم و از اینجا بریم؟
_ نیازی نیست، می‌تونید برید این کبوتر خانه اون طرف جای قشنگیه!
گفتم:
_ دیگه هیچ جای این شهر برام قشنگ نیست.
نگاهی به چهره غمگینم انداخت و چیزی نگفت. سرم رو که بالا آوردم تنم یخ زد. شونه هام سنگین شد. نفسم ایستاد و به پهلو روی زمین افتادم. صدای جیغ بتول رو شنیدم.
با برخورد آب به زبونم چشمم رو باز کردم. مسعود بود که سعی می کرد هرطوری شده به من آب قند بده. لیوان رو از دستش گرفتم و همینطور که در جواب سوال اون پسره که حالم رو می‌پرسید سر تکون می‌دادم آروم آروم آب قند رو خوردم. مسئول قلعه گفت:
_ آقا، زنگ بزنم آمبولانس بیاد؟
بجای مسعود مامان جواب داد:
_ نه ممنون!
بتول از من پرسید:
_ بریم داخل؟
دوباره مسئول گفت:
_ با این حالشون که نمیشه!
دستی روی پیشونیم کشیدم.
_ نه من خوبم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین