خیلی خوشگل بودن و به زمین نوک میزدن.
راه افتادم تا یکمی پیادهروی کنم.
یکی اسمم رو صدا زد، برگشتم سمت صدا و سام رو توی بالکن خونشون دیدم. وایستاده بود و دستهاش رو توی جیبش گذاشته بود. سلام کردم و اونم با سرش سلام کرد.
- چیه؟
نگاهش به سمت کوهها بود.
- کجا میری اینوقت صبح؟
- توی بالکن چیکار میکنی اینوقت صبح؟!
اهمیتی ندادم و راه افتادم و توی دلم گفتم:
- به تو چه؟ میرم دزدی.
بعد از نیم ساعت پیادهروی مثل همیشه روی یه سنگی نشستم و به کوههای سرسبز نگاه کردم.
گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و چندتا عکس گرفتم و بعد توی جیبم گذاشتمش و بلند شدم که ادامه بدم.
بعد از دو ساعت به خونه برگشتم و به خونهی سام نگاه کردم. یهدفعه گفتم:
- خاک توی سرم!
از اینکه به سام اونجوری جواب داده بودم خیلی پشیمون بودم. قرار بود راضیش کنم که من رو به خونهی دختر خالش ببره!
داخل خونه شدم و ننه و دایی رو دیدم که صبحونه میخوردن.
دایی گفت:
- سلام.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- سلام.
به اتاقم رفتم و لباسهام رو عوض کردم. از اتاق خارج شدم و به حموم رفتم و دوشی گرفتم و اومدم پیش داییم نشستم و شروع به صبحونه خوردن کردم.