. . .

متروکه داستان تکامل ناخواسته | سوما غفاری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. تراژدی
نام داستان: تکامل ناخواسته
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه‌: فقط یک توقف سر راهی بود! یک توقف شبانه تا رسیدن به مقصد، و جاهلی شش فرد جوان که منجر به آغاز حبس یک ساله‌ی او شد! آن شب، پس از ریخته شدن خون و فرار نجات یافتگان، او در جایی میان مرگ و نجات اسیر ماند! نه نجات یافته بود و نه به دست قاتلی شرور کشته شده بود. او داشت تکامل می‌یافت، اما به چه؟ هیچ فکری نداشت! نمی‌دانست تغییر رنگ چشمانش و گشنگی بی‌امانش نشان چه بودند! و آن‌گاه که خود را تسلیم موجود درونش کرد، تکاملی ناخواسته صورت گرفت و در شبی طوفانی، از حبس رهایی یافت!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #2
مقدمه:
یک چهار دیواری کوچک
یک سقف چوبی کهنه
یک اتاق تاریک خفقان آور
و همان بوی چوب مرطوب
همان زمزمه‌های ماندگار
همان سایه‌های تباهی
در جایی دور از مردم
دور از بو و لطافت زندگی
دور از همه‌ی چیزهای دیده و شناخته شده
او بود و سرشت هولناکی که برایش تعیین شده بود!
و تاریکی وحشتناکی که به سویش می‌آمد!
و موجودی که درونش پا به زندگانی می‌گذاشت!
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #3
بخش اول: می‌خواستم تولدت رو تبرک بگم!
خانه‌ی متروکه_ 16 ژوئیه_ ساعت 9:45 دقیقه شب

هیچ کس نبود و هیچ صدایی جز صدای تکان خوردن زنجیرها شنیده نمی‌شد.
نور شمع‌های درون اتاق، تا حد توان خود به تاریکی غلبه می‌کردند، اما کجا دیده شده یک شمع کوچک بتواند بر تاریکی هولناک شب پیروز شود؟
بوی حال به هم زن تعفن و گرد و خاک مشام را پر می‌کرد.
صدای زنجیرهای بسته شده به مچ پاهایش در کل خانه می‌پیچید و بر خشمش می‌افزود. برای اویی که سردردش امانش را بریده بود، آن صدا بسیار طاقت‌فرسا بود.
پسرک دستانش را دو طرف سرش گذاشت و دندان‌هایش را روی هم فشرد. پلک روی هم نهاده و خود را در تاریکی پشت آنان حبس کرد. گرچه زندگی او در اسارت می‌گذشت! زندگی او محکوم به تاریکی شده بود! او با بوی حبس و طعم تاریکی آشنایی داشت.
دستانش را محکم‌تر فشرده و درحالی که روی زمین وول می‌خورد، شروع کرد به کوبیدن سرش روی کف چوبی اتاق. درحالی که آرام اما پی در پی سرش را به زمین می‌کوبید، از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- خوابم میاد! می‌خوام بخوابم! خوابم میاد!
صدای ضربه‌هایی که به سرش وارد می‌کرد، تق تق مانند در اتاق می‌پیچید و گویا جیر جیر برخاسته از چوب‌های کف، نشان از نارضایتی آنان بود. گویا داشتند اصرار می‌کردند که دست از کار خود بکشد!
نفس نفس می‌زد و با هر نفس سینه‌اش جلو عقب می‌شد. دستانش چو صدای ترسیده و غم انگیزش می‌لرزیدند. ع×ر×ق سردی از پیشانی‌اش سرازیر می‌شد و شاید در آن لحظه، تمام وجودش مانند تکه یخی سرد بود. چشمانش را روی هم فشرد و باز زمزمه‌وار لب به سخن گشود.
- بذارید بخوابم! یه ساله نخوابیدم! خوابم میاد.
پاهایش را روی زمین می‌کشید و با این‌که صدای تکان خوردن زنجیرها اعصابش را خورد می‌کرد، اما توان آرام و بی‌حرکت ماندن را هم نداشت. درد پیچیده در سلول به سلول تنش، تا مغز استخوانش را می‌سوزاند و عدم توانایی در تحملش، موجب شده بود این‌گونه به هم بریزد. از فرط درد، به خود پیچیده و مدام ناله می‌کرد. حال زاری داشت و یاوری نه!
قلبش به حیوان وحشی ای مانند بود که به قصد بیرون جستن، سینه‌اش را می‌درید. موهای سیاهش را میان حصار انگشتانش گرفت و دستانش را مشت کرد. کشیده شدن موهایش آزارش می‌دادند، ولیکن او در این یک سال با چنان آزار و اذیت ها، چنان دردها و شکنجه‌های به مراتب سخت‌تر روبه رو شده بود، که دیگر کشیدن مو دردی برایش نداشت!
نه، نه! او دیوانه نبود که موهایش را در چنگش می‌گرفت و سرش را مدام به طرفین تکان می‌داد. پسرک فقط می‌خواست در برابر درد ناتمامش مسکنی بیابد و آن درد را رهسپار گوشه‌ی خاک خورده‌ی ذهنش کند، بلکه فراموش شود؛ بلکه از یاد برود. دم و بازدم های عمیق می‌کشید و تضاد موجود در صدای پرخاشگر و عصبانی، اما خواهشمند و عاجزش چون خنجری در دل شنونده فرو می‌رفت.
- سرم درد می‌کنه! نیاز دارم که بخوابم! خوابم میاد!
به پهلو چرخیده و چشمانش را آرام آرام گشود. درحالی که جنین وار در خود جمع می‌شد، با نگاه خمار و خسته‌ای به تابلوهایی که روی زمین افتاده و شکسته بودند، چشم دوخت. سه تابلویی که نقاشیشان مناظری از دشت و گل و پرندگان را نشان می‌داد. آه! چقدر دلش برای یک هوای تازه و آزاد تنگ شده بود! درختان سبز درون تابلو، استوار و خیره کننده بودند. چقدر دلش بودن در میان آن درختان را می‌خواست. دیگر حالش از این چهاردیواری و اتاقِ حتی بدون پنجره، که جز دو سه صندلی شکسته و روی هم تلنبار شده، یک کمد قدیمی و چند کارتن چیز دیگری نداشت، به هم می‌خورد.
انگشت شستش را به سوی دهانش برده و ناخنش را لای دندان‌هایش گذاشت. درحالی که دندان‌هایش را روی ناخن می‌فشرد، چشمان ریز شده و خشمگینش روی تابلوهای شکسته خیره ماندند. دیگر از این وضع فلاکت بار خسته شده بود!
و همان لحظه، گوش‌هایش ناخودآگاه تیز شده و امواج صدایی به گوشش رسید. صدای تق تق مانندی که می‌شنید، توجهش را از آنِ خود و چشمانش را گرد کرد. کف دستانش را روی زمین گذاشته و آنان را تکیه گاه خود قرار داد. نگاه کنجکاو و سردرگمش به سوی در اتاق کشیده شد و درحالی که با وارد کردن نیرو به دستانش برمی خاست، سعی کرد صدای نفس‌هایش را قدری پایین بیاورد که بتواند در سکوت مطلق به آن صدای مبهم گوش سپارد.
نمی‌دانست فقط یک خطای شنیداری بود یا چه! نمی‌دانست آن صدای محو واقعاً در این خانه طنین انداخت، یا نه!
موهای موج دارش روی پیشانی‌ ریخته و بلوز سفید به تنش چسبیده بود. صاف ایستاد و درحالی که بال‌هایش روی زمین کشیده می‌شدند، به سوی در روانه شد. زنجیر پاهایش آواز خود را از سر گرفته و با موسیقی ای که از پایین می‌آمد، در هم آمیخته بودند. اما آن موسیقی، یک صدای عادی نبود! مانند راه رفتن شخصی می‌ماند و پسرک به خوبی این را تشخیص داده بود.
پشت در ایستاد و سرش را به آن تکیه داد. گوش و تنش را به در چسبانده و بار دیگر شنوای آن صدا شد. حال که صدا رفته رفته بلندتر می‌شد، می‌توانست اطمینان یابد که توهم نبوده! درست شنیده!
یک نفر درون آن خانه بود و داشت به طبقه‌ی بالا می‌آمد، یعنی جایی که پسرک آن‌جا حضور داشت.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #4
دستانش را مشت کرد. قلبش از حالت موزون خود خارج شده و تند تند می‌تپید. احساسات آشفته ای درونش طغیان کرده و در ذهنش آشوبی به راه افتاده بود.
نمی‌دانست باید چه کند. نمی‌توانست آن‌جا را ترک کند. بی‌اختیار، نگرانی این‌که دیده شود، به دلش نشسته بود. می‌دانست به خاطر قفل بودن در، کسی نمی‌توانست وارد آن اتاق شود و این امر از او محافظت می‌کرد، اما همچنان ترسی عجیب در دلش آشیانه ساخته بود.
یک آن، با فکری که به ذهنش رجوع کرد، پوزخندی زد و اندیشید. یک نفر باید از آن آدم محافظت کند! خودش که نیاز به حفاظت نداشت! یک هیولا را چه به مراقبت!
سرش را محکم به در فشرد.
می‌توانست بوی آن آدم را احساس کند، که در مشامش پیچیده و عطش شدیدی در دلش ایجاد کرده بود تا این در را بشکند و بیرون برود. اما باید در برابر آن عطش شدید و وسوسه‌انگیز مقاومت می‌کرد. نباید خود را به موجود رقت انگیز درونش می‌باخت.
مشتی به در کوبیده و درحالی که لعنتی زیر لب می‌فرستاد، خود را عقب کشید. بال‌هایش را تکاند و تا دورترین گوشه‌ی اتاق پرید. در گوشه‌ای دور از در، پا روی زمین نهاد و بال‌های بزرگ و نیرومندش را پایین آورد. نباید خود را تسلیم آن عطش می‌کرد. نباید تن به خواسته‌هایش می‌داد.
دستانش را روی گوش‌هایش گذاشته و سرش را پایین انداخت. افزایش شدت جریان خون در شریان‌هایش را حس می‌کرد. شاید داغی بدنش از آن بود! نفس نفس زنان، چشمانش را بست. می‌خواست نشنیده بگیرد، صدای قدم‌هایی را که نزدیک‌تر از هر زمان دیگری بودند. می‌خواست تا زمانی که آن آدم برود، یک جا آرام و ساکت بماند و دست از پا خطایی نکند. اما بیش از هر زمان دیگری گشنه بود و آن بوی پیچیده در هوا، خیلی لذیذ می‌زد.
یک سال تمام با گشنگی اش مقاومت کرده بود و نمی‌دانست اکنون هم می‌تواند آن را نادیده گیرد یا نه. می‌توانست در برابر موجود درونش بایستد؟
لبانش را تر کرده و آب دهانش را قورت داد.
آن درد، بیش از حد تحملش بود. یقیناً یک روز مجبور می‌شد در برابر آن سر خم کند! اما آیا امروز همان روز بود؟
دستانش را پایین آورده و همان گاه که خواست فریادی از عمق دلش سر دهد، تقه ای به در وارد شد و پساپس آن، صدای ظریفِ دخترانه ای او را از زیر سلطه‌ی افکارش بیرون کشید.
- اَشِر؟
نفس در سینه‌اش حبس شد و نگاهش به در خیره ماند. احساس سستی عجیبی در ماهیچه‌هایش پیچیده بود، گویا توان سر پا ماندن نداشت! دستان مشت شده‌اش را آرام آرام باز کرد. قلبش دست از ناله و فریاد برداشته بود و گویا به طرز عجیبی داشت با یک حس دلنشین احاطه می‌شد. و می‌دانست علت این تغییر حالت ناگهانی اش، این بود که آن صدا را می‌شناخت! نمی‌توانست تشخیص دهد متعلق به چه کسی بود، اما از آشنا بودن آن اطمینان داشت. آرام آرام نفس می‌کشید و گویا سر جایش میکخوب شده بود. نمی‌توانست حرکتی کند و نمی‌دانست چه حسی داشته باشد. احساسات ناشناخته ای داشتند در ذره به ذره‌ی وجودش می‌پیچیدند.
دخترک که پشت در ایستاده بود، دستان سرد و لرزانش را دور دستگیره فشرد و آن را پایین آورد. اما باز نشدن در، امید وجودش برای دیدن اشر را ویران کرد. مردد زبانی روی لبانش کشید و به امید این‌که اشر آن داخل باشد، مجدداً لب به سخن گشود، اما به خاطر لکنت زبانی که داشت، تته پته وار سخن گفت.
- اَش... اشر، اگه اون د... دا... داخلی می‌شه جوابم رو ب... بدی؟
در صدای لرزان و کنجکاوش، اضطراب و نگرانی خاصی به چشم می‌خورد که دلیلش برای اشر ناآشکار بود. دخترک با شانس موفقیت ده درصدی، برای دیدن اشر به آن خانه آمده بود و هیچ نمی‌دانست او واقعاً آن‌جا بود یا نه. ندایی درون قلبش، امیدش را سرکوب کرده و سایه‌ی تاریک ناامیدی را بر وجودش می‌افکند. لیکن نمی‌دانست اشر پشت در ایستاده و به ندای دلنشین دخترک گوش می‌داد. ‌ نمی‌دانست جای درستی آمده بود و پسرک واقعاً آن‌جا بود!
دستش را روی در گذاشت و سرش را پایین انداخت. درحالی که به کفش‌های اسپرت سفیدش چشم دوخته بود، اندوهگین و آهسته گفت:
- کایلی هستم. می‌خواس...تَم ببینمت. اما ان... انگار واقعاً اینجا ن... نیستی! چند وقته که رفتی؟ چند ماه؟ یا... یا شاید همون شبی که ما تر... ترکت کردیم، تو هم این‌جا رو ترک ک... کردی؟
به دلایل نامعلوم، بغض صدای دخترک، جراحتی عمیق در دل اشر ایجاد کرد و موجب میلاد حسی دلگیر در وجودش شد. اما بیش از هرچه، شنیدن اسم دخترک بود که چشمانش را گرد و قلبش را به تپش انداخت. کایلی! کایلی! بارها آن اسم را در ذهنش تکرار کرد و تمام خاطراتش با کایلی و باقی بچه‌ها مقابل چشمانش جان گرفتند. تک تک آن خاطرات ظاهراً شیرین، داشتند به دروازه‌ی ذهنش می‌خوردند و دردی تلخ به جای می‌گذاشتند. آن خاطرات با نقاب‌هایی خوش و خندان بر چهره، به سویش می‌آمدند و از پشت خنجری زهرآگین در قلبش فرو می‌بردند. می‌خواست به آنان‌ برچسب شیرین بودن بزند، اما کاری که کایلی و بقیه در حقش کردند، از ذهنش بیرون نمی‌رفت. نمی‌توانست با نادیده گرفتن آن شب کذایی به خود ظلم کند.
چرخید و با زانوهایی سست و گام‌هایی آهسته، به طرف در رفت.
حال فهمید چرا صدایش آن‌قدر آشنا می‌آمد! او واقعاً کایلی بود. حتی هنوز همان لکنت زبانش را نیز داشت! همان لکنتی که مانند گذشته، شنیدنش لرزی به دل اشر می‌انداخت. همان‌طور که به سخنان کایلی گوش می‌داد، برایش تداعی شد که همیشه عادت داشت به او بگوید، خدا به این دلیل لکنت زبان را به تو داد، زیرا نخواست صدای زیبایت، روان و جاری در اختیار گوش‌های غریبه‌ها قرار گیرد! لبخند تلخ و دردناکی روی لبش نقش گرفت. یک آن دلش پر زد برای آن روزهایی که سخت در قلب و ذهنش حک شده بودند.
اما سؤال اين‌جا‌ بود که کایلی آن‌جا چه می‌کرد؟ برای چه بعد از یک سال، تصمیم به بازگشتن گرفته بود؟
دستانش می‌لرزیدند و دلشوره ی خاصی برای پاسخ دادن به او داشت. نمی‌دانست باید به طلسم سکوت خود ادامه دهد، یا که بعد از مدت‌ها صدایش را به گوش کسی برساند و سخنی گوید. نگرانی در وجودش ساز می‌زد و اضطراب می‌رقصید! ندایی او را برای برگشتن و نشنیده گرفتن کایلی وسوسه می‌کرد، درست مانند شیطان کوچکی که روی شانه‌اش نشسته بود و در گوشش ترانه‌ها می‌خواند. اما از سویی دیگر، ذره‌ به ذره‌ی وجودش برای لب وا کردن زار می‌زدند و با زبان بی‌زبانی التماس می‌کردند.
در دوراهی سختی که موجب کلافگی اش می‌شد، گیر افتاده بود. عاقبت، کلافه و عصبی دستی میان موهایش کشیده و درحالی که آنان را به هم می‌ریخت، گفت:
- هنوز اینجام! اون در، همون شب بسته شد و هنوز هم باز نشده!
صدای جدی و آرامَش که نغمه‌ی گوش کایلی شد، احساس کرد یک سطل آب یخ روی سرش ریختند! و اشر این را از سکوت طولانی کایلی فهمید. اگر توانایی احساس بوی آدمیزاد را نداشت، فکر می‌کرد کایلی رفته. اما کایلی پشت در ایستاده بود و بویش چنان زیاد به مشام اشر می‌رسید، که اشر سخت در برابر خود مقاومت می‌کرد. سعی می‌کرد به کایلی و علت اين‌جا آمدنش بیاندیشد، تا به گشنگی اش و غذایی که به پایش آمده.
کایلی با شنیدن صدای او، چشمانش گرد شده و دهانش از حیرت و شگفتی باز ماند. به وجد آمده و خوشحالی عجیبی در وجودش شکوفا شده بود. دلش می‌خواست خدا را سپاس گوید، که علی‌رغم ناامیدی هایش، اندک امیدش پیروز میدان شده بود. دستپاچه و مضطرب زبانی روی لبان خشک و رنگ پریده اش کشید و با خود راجع به این‌که حال باید چه بگوید، اندیشید. از شدت شور و شوق شنیدن صدای اشر، دلش به چنان هیجانی دست یافته بود که طغیان تمامی آن احساسات خوشحالی و امید، سیلی در ذهنش پدید آورده بودند. سیلی که افکارش را میان امواج خود غرق کرده و می‌برد.
در دستپاچگی این‌که چه بگوید مانده بود و از سویی سعی در کنترل خوشحالی و هیجان قلبش داشت. سعی در جلوگیری از لرزش دست و پاهایش را داشت که صدای کنجکاو و کلافه ی اشر او را از گمراهی میان قلب و ذهنش درآورد.
- کایلی، چرا این‌جایی؟ چرا اومدی؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #5
کایلی سرش را بلند کرده و با نگاهی حیرت زده و سردرگم به در چوبی خیره ماند. صدای تپش قلبش در گوشش فستیوال به راه انداخته بود. کسی نبود به قلبش بگوید آن سینه، فقط تکه گوشتی با استخوان بود، نه یک کیسه بوکس! دستانش را کنارش آویزان کرد و کناره‌های پیراهن تا زانوی صورتی رنگش را در مشت فشرد، به امید این‌که ع×ر×ق سرد دستانش خشک شود. لبان لرزانش را از هم فاصله داد و محصول، صدای خفه و دلتنگی بود که با شیندنش غمی درِ خانه‌ی دل اشر را زد.
- اِم... امروز شونزده ژوئیه بود، یعنی ت... تولدت. نتونستم بیخیالت بشم و به امید این‌... این‌که پیدات کنم، اومد... اومدم این‌جا. می‌خواستم تولدت رو تبریک بگم! می‌شه... در رو ب... ب... باز کنی تا بیام داخل؟
اشر در واکنش به سوال کایلی، پوزخند تلخی زد و درحالی که چشم از در می‌گرفت، روی زمین سفت و سرد نشست. زانوهایش را در خود جمع کرده و دستانش را نیز روی آنان گذاشت. به دیواری که در این مدت تنها تکیه گاهش شده بود، تکیه زده و جدی و سرد گفت:
- به نفع خودته که نیای.
کایلی که از شنیدن لحن صدای قاطع و زننده‌ی اشر، آزرده خاطر شده بود، نفسی عمیق کشید. عذاب وجدان در بند بند وجودش پیچیده و غم، او را زیر سلطه گرفته بود. می‌دانست حال این حس گناه و پشیمانی به درد لای جرز دیوار می‌خورد، اما باز هم دست خودش‌ نبود. در واقع او این حس پشیمانی را از همان شب نحس، به دوش می‌کشید. بار اول نبود که این حس عذاب وجدان به یقه اش می‌چسبید و او را درون تاریکی‌ای متشکل از گناهان می‌کشید.
با بازدم عمیقش، لب به سخن گشود و صدای آرامَش که به گوش اشر رسید، نگاه اشر را به سوی در چرخاند.
- متأس... متأسفم! با... بابت همه چ... چی متأسفم!
اشر پوزخند آرامی زد و دستانش را کنارش، روی زمین گذاشت. چقدر اکنون شنیدن این کلمه، برایش غم انگیز بود! او حالا که خیلی دیر شده بود، حالا که کار از کار گذشته بود، نیاز به تأسف نداشت. او آن شب‌هایی به شنیدن این کلمه و همراهی یک نفر احتیاج داشت، که از شدت درد به در و دیوار مشت می‌زد و نمی‌توانست فریادهای عاجز و التماس هایش را به گوش کسی برساند. حال تأسف به دردش نمی‌خورد، چرا که دیگر با تمامی شب‌های دردناک و سایه‌های تاریک و عجز بی‌پایانش خو گرفته بود. به کسی نیاز نبود، زمانی که تنهایی اش را در آغوش گرفته و دست نوازش روی سرش می‌کشید.
- می‌دونی، کاش همه چیز اونقدری آسون بود که با متأسفم گفتن حل می‌شد.
تلخی و دلخوری صدایش، عیان می‌کرد چقدر حرف هایش باعث آزارش می‌‌شوند.
کایلی ناراحت و اندوهگین، دستان سردش را در هم فرو برد. هر چند می‌دانست با این کار نمی‌تواند آنان را گرم کرده و اضطراب درونش را بکاهد. چشمی در اطراف چرخاند و تنها راهروی سمت راست و نرده‌های سمت چپش چشم‌انداز نگاهش شدند. دست روی میز کمدی چوبی ای که سمت راست در بود و تنها یک گلدان با گل‌های پژمرده و دو شمع خاموش رویش وجود داشت، گذاشته و به آن تکیه داد. تک خنده‌ی تلخی کرد و درحالی که لوستر تار عنکبوت و گرد و خاک بسته‌ی روبه رویش را که آن سوی نرده‌ها از سقف آویزان بود، می‌نگریست، گفت:
- این‌طور که ح... حرف می‌زنی، کم کم دارم ف... فکر... می‌کنم انگار از ب... بو... بودنم این‌جا ناراضی هستی.
زبانی روی لبانش کشید و پیراهنش را تکاند، بدون این‌که حتی خودش هم بداند قصدش از این کار چیست. وقتی هیچ پاسخی از سوی اشر نشنید، فهمید واقعاً آمدنش به آن‌جا به مزاج اشر خوش نیامده بود. فهمید دیگر جایی آن‌جا نداشت و باید می‌رفت. گویا مهلت ملاقاتش خاتمه یافته بود و حال، داشتند راه خروج را نشانش می‌دادند. و این سکوت اشر هم او را بدرقه می‌کرد.
آه حبس شده در سینه‌اش را ناامید و اندوهگین بیرون داد و با نگاهی خيره و غمگین به در، باز لب به سخن گشود. فرقی نداشت صدای آهسته و دلگیرش چقدر موجب ناراحتی اشر شده باشد! او باز هم سکوت کرد و از سخن گفتن اجتناب! تنها زمانی صدایش را به گوش کایلی رساند، که خواست پاسخ آخرین حرف کایلی را دهد. نفهمید آن پاسخ، جرقه‌ای برای به آتش کشیدن قلب کایلی، سنگی برای شکستن شیشه‌ی بغض او شد.
- بازم ت... تولد... تولدت مبارک. خداحافظ ا... اشر.
- به سلامت.
کایلی چرخیده بود و داشت به سوی پله‌ها می‌رفت و قصد ترک آن‌جا را داشت، که شنیدن لحن جدی و سرد اشر که آن حرف را زد، پاهایش را از یک گام دیگر برداشتن منع کرد. بند کیف سفید و یک طرفه اش را محکم میان انگشتانش فشرد و سرش را بالا گرفت. به راهروی طویل مقابل که به تاریکی ای نامعلوم ختم می‌شد، خیره ماند. شنیدن آن حرف اشر، چنان وجودش را خاکستر و غم نهفته در قلبش را بیدار کرده بود، که به ثانیه‌ها نکشید و چشمانش هوای باریدن کردند. اولین قطره اشک که از چشم چپش سرازیر شد، وجودش لرزید. سریع دست برده و اشکی را که روی گونه‌اش سُر می‌خورد، پاک کرد. لبانش می‌لرزیدند و قلبش غوغایی درون آن قفسه‌ی سینه به پا کرده بود که بیا و ببین! دلش می‌خواست ناله‌های بلندش را به گوش آسمان‌ها برساند.
آن لحن سرد اشر، خاطراتی گرم را در خاطرش زنده کرده بود. خاطراتی که با تداعیشان، تازه فهمید چقدر دلتگشان شده بود! چقدر ذره ذره ی وجودش بازگشت آن خاطرات را طلب می‌کردند! اما همان‌طور که اشر گفت، دیگر دیر شده بود، مگر نه؟
با این فکر، در قلبش احساس خفگی عجیبی جوانه زد. سریع دستش را روی دهانش نهاد تا بلکه از صدای هق هقش جلوگیری کند. بی‌درنگ، پا تند کرده و پله‌های روبه رویش را دوان دوان پایین رفت. اشک‌هایش، چشمانش را به مقصد گونه‌هایش ترک می‌کردند و دستان سردش می‌لرزیدند. در ذهنش، فقط به خروج از آن‌جا فکر می‌کرد و می‌خواست سریع‌تر خود را در دل هوای آزاد بیرون بیندازد، بلکه کمی آرام گیرد!
اشر با شنیدن صدای قدم‌ها و دورتر شدن بوی کایلی، به رفتن او پی برد. نفسی عمیق کشید و سرش را روی زانوهایش گذاشت. خیلی دلش برای کایلی تنگ شده بود، اما درعین حال هم داغ دلش بابت این‌که یک سال پیش، آنان او را ترک کرده و تنها گذاشتند، هنوز تازه بود! زخمش هنوز ترمیم نیافته بود، که او نیز بخواهد چشم به همه چیز ببندد و به کایلی خوش آمد گوید. اصلاً نمی‌دانست کایلی با چه فکری پاشده و آن‌جا آمده بود! آمده بود که چه؟
هوفی کشید و دستانش را دو طرف سرش گذاشت.
اکنون دیگر فرقی نداشت. همان بهتر که کایلی رفت! اگر اين‌جا می‌ماند، اشر نمی‌توانست از صحت حالش و جانش اطمینان حاصل کند.
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین