. . .

در دست اقدام داستان بادکنک زرد | میم.ز

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام: بادکنک زرد
نویسنده: میم.ز
ناظر: @فاطره
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
روحش مانند بادکنک رها، و تنش همسان قناری در قفس محبوس شده. نگاهش غم دارد، و پاهایش توان راه رفتن ندارد.
دل می‌بندد؛ اما کسی او را در دل خود جای نمی‌دهد!
زندگی به او سیلی می‌زند و او،‌ چاره‌ای جز تحمل و پذیرش سرنوشتش ندارد!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین - قوانین و مراحل ایجاد تاپیک های بخش رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #3
مقدمه:
کاش
این‌جا بودی
همین کنار خودم!
و من یادم می‌رفت
که خسته‌ام...
خوابم...
ویرانم...!
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #4
« بسم الله الرحمن الرحیم »
نگاه خسته‌اش را به آسمان شب دوخت، لامپ‌های بسیاری، جای ستاره‌های درخشان را گرفته بودند و هاله‌ای از ابر، آسمان را بغل کرده بود.
دست راستش را به چرخ ویلچر رساند و آن‌ را به سمت جلو هدایت کرد. ویلچر بعد از مکث کوتاهی، روی سنگ فرش‌های پارک به حرکت در آمد.
هرچه که به سمت جمعیت می‌رفت، نگاه‌های بیشتری روی او قرار می‌گرفت و دلش بیشتر مچاله می‌شد.
با دیدن زمین بازی بچه‌ها، حرکت دستش بر روی لاستیک را تندتر کرد و بعد از مدتی کوتاه، کنار زمین بازی ایستاد.
بدون این‌که دستش را از روی لاستیک بردارد خیره بازی کردن بچه‌ها شد، بچه‌هایی که خودشان خبر نداشتند چه نعمت بزرگی نصیب‌شان شده.
آه کوتاهی از دهانش خارج شد و نگاهش را به بادکنک‌های زرد رنگی که به دسته ویلچرش گره زده بود، دوخت.
زبانش را در دهنش چرخاند و بعد از کمی مکث، صدایش را بلند کرد و گفت:
- بادکنک، دونه‌ای دو تومن.
صدایش میان هیاهوی بازی بچه‌ها گم شد، و به گوش هیچ کس نرسید. با مکث کوتاهی، مجدد همان جمله را به زبان آورد و این‌بار، توجه کودکی دو ساله به بادکنک‌های او جلب شد.
راضی از کارش، دستش را از روی لاستیک ویلچر برداشت و سپس کف دستش را بر روی شلوار رنگ و رو رفته‌اش کشید تا خاکی که مهمان دست‌هایش شده بود، از بین برود.
کودکی که نگاهش به بادکنک‌های او افتاده بود به همراه پدرش به سمت او آمد. با لبی خندان به کودک نگاه کرد و با دست‌های کم توانش، نخ بادکنکی را از دسته‌ی ویلچرش باز کرد و به سمت کودک گرفت.
دست‌های کوچک و گندمی کودک بالا آمد و نخ نارنجی رنگ بادکنک را از حصار دست‌های او آزاد کرد. پدر کودک، بعد از پرداخت هزینه بادکنک، دست فرزنش را به دست گرفت و رفت.
زیر لب از خدا تشکر کرد و پول را داخل جیب لباس چهارخانه‌اش گذاشت. زبانش را بر روی لب‌های خشکش کشید و مجدد با صدای بلند گفت:
- بادکنک، دونه‌ای دو‌تومن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #5
تا چشم برهم زد، نیمی از بادکنک‌هایش به فروش رفت و نیمی دیگر همچنان بالای سرش می‌رقصیدند. هرچه که زمان می‌گذشت، از تعداد بچه‌های داخل زمین بازی کم و به تعداد ستاره‌های آسمان افزوده می‌شد.
نگاهش را به بالای سرش دوخت و بادکنک‌هایی که باقی مانده بود را شمرد:
- یک، دو، سه، چهار، پنج.
نفس عمیقی کشید و سپس، دستش را بر روی چرخ صندلی گذاشت و آن را به سمت جلو هدایت کرد. صدای قیژ-قیژ چرخ درمیان هیاهوی باد پیچید و سپس پرده گوشش را نوازش داد.
از پارک بیرون آمد و به چهارراه شلوغ چشم‌ دوخت. امشب هم می‌بایست ساعت‌ها گوشه خیابان بایستد تا شاید کسی دلش به رحم بیاید و او را تا آن‌طرف خیابان همراهی کند.
زیر چراغ عابر پیاده ایستاد و‌ نگاهش را بین مردمی چرخاند که بی‌توجه به او، پشت چراغ قرمز ایستاده بودند و پایشان را بر روی پدال گاز فشار می‌دادند.
دست‌هایش را به هم چسباند و بعد جلوی دهانش آورد، نفسش را با دهانش بیرون فرستاد. بخار خارج شده از دهانش، کمی دست‌های سردش را گرم کرد.
ماشین گران قیمتی، نزدیک به او ایستاد و نگاه پسر بچه داخل ماشین بر روی بادکنک‌های او ثابت ماند.
صدای جـ×ر و بحث مادر و پدر بچه، خیلی راحت به گوشش رسید، لبخند محوی بر روی لب‌هایش نشاند و یکی از بادکنک‌ها را از دسته‌ی صندلی جدا کرد و به سمت پسر بچه گرفت.
دست کوچک پسر جلو آمد و نخ نارنجی را از دستش گرفت و سریع برسرجایش نشست. با سبز شدن چراغ راهنمایی، ماشین به سرعت حرکت کرد و از جلوی چشم‌هایش محو شد.
با ایستادن کسی کنارش، سرش را به سمت چپ چرخاند و دختر محجبه‌ای را دید. زبانش را بر روی لب‌های خشکش کشید و گفت:
- ببخشید.
چشم‌های سبزرنگ دختر، بر روی او قرار گرفت؛ چادرش را کمی جلو کشید و لب زد:
- بفرمایید.
نفس عمیقی کشید، انگشت اشاره‌اش را به سمت خیابان گرفت و گفت:
- خیابون خیلی شلوغه، امکانش هست کمکم کنید برم اون طرف خیابون؟
نگاه دختر بین او و خیابان در نوسان بود و سرانجام، لبخندی محجوب بر روی لب نشاند و گوشی داخل دستش را درون کیف دستی مشکی‌اش گذاشت و گفت:
- بله،‌حتما.
قدمی به سمتش برداشت و پشت صندلی‌اش ایستاد. زیر لب از دختر تشکر کرد و کمی بعد، با قرمز شدن چراغ راهنمایی به کمک دختر، به آن‌طرف خیابان رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین