. . .

در دست اقدام داستان آن‌چه ندیده‌ایم | میم.ز

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تراژدی
نام: آن‌چه ندیده‌ایم
نویسنده: میم.ز
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ناظر: @فاطره
خلاصه:
آن‌چه ندیده‌ایم، مجموعه‌ای متشکل از چندین داستان کوتاه و واقعی بوده که اندکی با تخیلات نویسنده ادغام شده است. آن‌چه ندیده‌ایم، روایت زندگی کسانیست که هیچ‌گاه به درستی دیده نشده‌اند، درد کشیدند، رشد کردند و در نهایت، میان کلی داستان‌های روایت نشده، فراموش شدند!
سخن نویسنده:
روایت کننده‌های هر داستان، متفاوت بوده لذا داستان‌ها بهم مرتبط نیستند!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین - قوانین و مراحل ایجاد تاپیک های بخش رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #3
مقدمه:
دیرگاهی است که در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می‌خواند

لیک پاهایم در قیر شب است

رخنه‌ای نیست در این تاریکی:

در و دیوار به هم پیوسته.

سایه‌ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس آدم‌ها

سر بسر افسرده است

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب

در به روی من و غم می‌بندد

می‌کنم هر چه تلاش،

او به من می‌خندد.

نقش‌هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح‌هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دیرگاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی

دست‌ها پاها در قیر شب است.
سهراب سپهری
 
آخرین ویرایش:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #4
داستان اول: ابریشم موهایت
نگاهش، محو انعکاس چهره‌ی دختری شد که در شیشه رو به‌ رویش نقش بسته بود. لباس صورتی رنگ بیمارستان برایش گشاد بود و او را شلخته‌تر از همیشه نشان می‌داد. چشم‌های سبزش، بی‌روح‌تر از همیشه بودند و خشکی لب‌های کوچکش اجازه خندیدن به او نمی‌داد. چشم از دختر روی شیشه گرفت و به دست‌هایش نگاه کرد. کبودی‌های روی دست‌اش هر روز بیشتر و بیشتر روی پوست گندمی‌اش ظاهر می‌شدند و راهی برای رهایی از این کبودی‌ها نداشت. دستی به داخل موهای مشکی رنگش کشید و طبق عادتی که این یک ماه پیدا کرده بود، به کف دستش نگاه کرد. تار‌های مویی که از سرش جدا شده بودند، کف دستش خودنمایی می‌کردند. دست دیگرش را جلو آورد و شروع به شمردن تارهای مو کرد.
-یک، دو، سه، چهار.
-چی رو داری می‌شماری دختر قشنگم؟
دست از شمردن برداشت و به پشت سرش چشم دوخت. پرستار جوانی با لباس سفید پشت سرش ایستاده بود. روزی پوشیدن لباس سفید آرزویش بود و حال از هر چه که سفید رنگ بود حالش بهم می‌خورد. دستش را جلوی صورتش آورد و به پرستار نشان داد و گفت:
-موهام رو!
لب‌های رژ خورده پرستار تکان خوردند بی‌ آن‌ که حرفی بزند. خودکار داخل دستش را جا به‌ جا کرد و کنار تخت دختر آمد و با تردید گفت:
-چرا، چرا موهات رو می‌شماری قشنگم؟
دست دختر مُشت شد و موهایش در دستش فشرده شدند. حجم سنگینی از بغض، در گلوی دختر جا خوش کرد و بعد آرام لب زد:
-میگن هر تار مویی که از سرتون جدا میشه یک روز از عمرتون کم‌ میشه؛ دارم موهام رو می‌شمارم تا ببینم چند روز از عمرم رفته!
چشم‌های حیران پرستار میان لب‌های دختر و موهایش در نوسان بود. دستش را به دست دختر رساند و بی آن‌ که حرفی بزند تنها پشت دست دختر را نوازش کرد. حرفی برای گفتن نداشت؛ اصلاً کلمه‌ای وجود داشت تا بتواند با آن دخترک را تسکین بدهد و او را به روزهای باقی مانده امیدوار کند؟
با رفتن پرستار، نگاهش را به تخته‌ی وایت‌برد بالای سرش دوخت:
-گیسو مولایی، چهارده ساله، پزشک معالج دکتر یعقوبی.
پاهایش را از تخت آویزان کرد؛ دمپایی‌های سرمه‌ای رنگ بیمارستان را پوشید و به سمت پنجره رفت. دستش را به شیشه سرد چسباند و با دلتنگی نگاه به دویدن پسر بچه‌ای کرد که روی‌ چمن‌های بیمارستان می‌دوید. یک‌ ماه بود که دیگر بچه نبود و بچگی نمی‌کرد. در بیمارستان حبس شده بود و تنها برای انجام دادن آزمایش‌هایش، از بیمارستان بیرون می‌رفت و زیر آسمان خدا می‌ایستاد. دستش را به زیر چشم‌هایش کشید و اشک‌هایی که خودسر روی گونه‌های بی‌رنگش جا گرفته بودند را کنار زد. از شیشه فاصله گرفت؛ پرده را کشید تا دیگر چشمش به آبی آسمان نیوفتد و دلش هوایی نشود. روی تختش نشست، پتوی سبزرنگ بیمارستان را روی خودش کشید و به سقف زل زد. دستش را میان موهایش برد و با حسرت به آن‌ها نگاه کرد. پدرش همیشه او را گیسو کمند صدا می‌زد و حال رفته، رفته کمندهایش بر باد می‌رفتند. انگشت اشاره‌اش را بر روی ابرو راستش کشید و با دیدن خالی بودن قسمت‌هایی از ابرویش به اشک‌هایش اجازه داد تا ببارند. صدای خنده‌ی دختری در سالن می‌پیچید و به شدت اشک‌هایش اضافه می‌کرد و در دل از خودش پرسید چرا نمی‌تواند بخندد؟ اشک‌هایش را با پشت دستش پس زد و بعد به سمت دست‌شویی رفت و به لب‌های خشکش در آیینه خیره شد. انگشت اشاره‌اش را بر روی لبش کشید و کمی به لب‌هایش انحنا داد تا شکل خنده به خود بگیرد. سوزشی که روی لبش ایجاد شد باعث شد لب‌هایش را جمع کند و بعد به قطره خونی که روی لبش جاخوش کرده بود خیره شود. از دست‌شویی بیرون آمد، به سمت میز کنار تختش رفت و دستمالی برداشت و روی لبش قرار داد و آرام گفت:
-خندیدن هم به ما نیومده!
دمپایی‌هایش را از پا در آورد و بعد دوباره روی تخت دراز کشید و به صدای خنده‌ی دختری گوش داد که ظاهراً لب چاک خورده و خشک نداشت!
 
آخرین ویرایش:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #5
***
چشم از سرم بالای سرش گرفت و مادرش که روی صندلی رو‌‌به‌روی‌اش، خوابیده بود نگریست. موهای سفیدی که از زیر روسری مادرش بیرون آمده بودند، اول از همه چشم‌اش را گرفت. بغض درون گلویش جاخوش کرد و تنها چیزی که به ذهنش رسید، این بود که کاش نبود و موهای مادرش سفید نمی‌شد. انگشت اشاره‌اش را زیر چشم‌های خسته‌اش کشید و اشک‌هایی که خودسرانه روی صورتش نشسته بودند را پاک کرد. طبق عادت همیشگی‌اش دستش را داخل موهایش کشید و لب پایینش را گاز گرفت تا دوباره سیل اشک‌هایش جاری نشود. با تردید دستش را از بین موهایش جدا کرد، و بعد جلوی چشم‌هایش گرفت. موهای کف دستش، لبخندی تلخ بر روی لب‌هایش آورد و مثل همیشه شروع به شمردن موهایش کرد. دستش را به میز کنارش رساند و بعد از این‌که خودکارش را پیدا کرد روی کاغذی که حدس می‌زد همان‌جا باشد عدد بیست را نوشت. موهایش را کنار خودکار گذاشت و بعد نگاهش را دوباره به مادرش دوخت. مانتوی کاربنی رنگی که به تن مادرش بود؛ یک هفته بود که از تنش بیرون نیامده بود. سکوت اتاق را تنها صدای‌ نفس کشیدن مادرش می‌شکست و به او آرامش تزریق می‌کرد. دستش را به پتویش رساند و روی خودش انداخت. با حس این‌که پتو روی پاهایش قرار نگرفته است سرش را کمی بلند کرد و با تعجب به پاهایی نگاه کرد که زیر پتو قرار گرفته بودند.
-چی‌ شده گیسو؟
هاله‌ای از اشک جلوی چشم‌هایش را گرفت و بعد لب زد:
-پاهام... .
مادرش کنارش آمد و دست‌هایش را روی پاهایش قرار داد، صدایش را بالاتر برد و گفت:
- چرا دست‌هات رو حس نمی‌کنم؟
قدم‌های لرزان مادرش به سمت در اتاق رفت و از همان‌جا فریاد کشید:
-پرستار!
به مادرش که بیرون از اتاق ایستاده بود خیره شد؛ تسبیح زمردی رنگی در دست‌های مادرش مدام تکان می‌خورد. چشم از مادرش گرفت و به دکتر میان‌سالی خیره شد که بالای سرش ایستاده بود و دست‌هایش را روی پاهایش می‌کشید. چینی میان ابروهایش داد و سعی کرد کمی پایش را تکان دهد اما نتوانست؛ بغضی که در گلویش نشسته بود را ترکاند و صدای هق‌_ هق‌اش فضای اتاق را پر کرد.
صدای کفش‌های مادرش را، به خوبی می‌شناخت و متوجه شد که مادرش پشت در اتاق ایستاده است؛ سرش را به سمت در چرخاند و نگاهش در نگاه نگران مادرش قفل شد.
-لطفاً در رو ببندین!
پرستار به سمت در کرمی رنگ اتاق رفت و بدون این‌که به مادرش توجه کند در را بست. اشک‌هایش با سرعت بیشتری روی گونه‌اش نشستند و جلوی چشم‌هایش را تار کردند.
-هیچی حس نمی‌کنی دخترم؟
با پشت دستش، اشک‌هایی که جلوی چشم‌هایش را گرفته بودند را پاک کرد. به دست‌های گندمی دکتر که روی پاهایش بودند خیره شد و سرش را به اطراف تکان داد. دکتر عینک روی چشم‌اش را کمی تکان داد و بعد به سمت پرستار ریز نقشی که گوشه تخت ایستاده بود چرخید و گفت:
-همین امروز ازش آزمایش خون بگیرین.
دست بزرگ دکتر روی سرش نشست و کمی موهایش را تکان داد و بعد با لبخند مردونه‌ای به او خیره شد و گفت:
-نترس دخترم چیزی نیست!
بعد به سمت در رفت و آن‌ را باز کرد. با باز شدن در نگاهش به مادرش افتاد که به دیوار تکیه داده بود و همچنان زیر لب ذکر می‌گفت.
گوشه پتویی که رویش انداخته بود را میان دست‌هایش مشت کرد. دلش می‌خواست داد بزند تا از بغضی که در وجودش رخنه کرده بود کاسته شود؛ اما نگاه نگران مادری که بیرون از اتاق او را نظاره می‌کرد اجازه داد زدن را از او سلب می‌کرد.
سرش را به پشتی تخت تکیه داد و چشم‌هایش را بست و بی‌صداتر از همیشه اشک ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #6
حال تنها دل‌خوشی‌اش هم از او گرفته شده بود. با دیدگانی که تار می‌دیدند به پنجره نگریست؛ آرزوی دوباره ایستادن پشت آن پنجره را می‌بایست به گور ببرد.
نگاهش را از پنجره گرفت و دستش را به سمت کشوی میز دراز کرد. کتابی را که پدرش برایش خریده بود را بیرون آورد، دستی به برگه‌های سفید کتاب کشید، آن‌ را به بینی‌اش نزدیک کرد و از ته دل بو کشید.
لبخند بی‌جانی بر روی لب‌های خسته‌اش نقش بست. کتاب را باز کرد؛ پشت دستش را به چشم‌های بی‌فروغش کشید و اشک‌هایی که لجوجانه روی گونه‌اش نشسته بودند را پاک کرد. صفحه‌ای از آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم
دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم
نگاه کن؛
با من بمان!
«احمد شاملو»
***
پتو را از روی پاهای بی‌جانش کنار زد؛ آیینه‌ی کوچکی را از زیر پتو بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت.
دستی به سرش کشید و لبخندی تلخ بر روی لب‌هایش ظاهر شد. موهای سرش روز به روز کمتر می‌شدند و تنها کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که آن‌ها را درون پلاستیکی جمع کند و شب‌ها با بوی موهایش بخوابد.
صدای پدرش پرده گوشش را نوازش داد.
-موهات دوباره در میان و بلند‌تر از قبل میشن.
اشک در چشم‌هایش حلقه زد. لرزش صدای پدرش غیرقابل انکار بود. همه آن‌ها می‌دانستند برگشتی در کار نیست ولی قصد باور کردنش را نداشتند. آیینه‌ی داخل دستش را رها کرد و روی سرامیک‌های سفید اتاق افتاد. صدای شکستن‌اش در فضای سرد اتاق پیچید و ترسیده «هین» بلندی کشید.
دست‌های لرزان پدرش جلو آمد و تکه‌های آیینه را برداشت و داخل سطل زباله زرد رنگ انداخت. چشم‌های خسته‌اش از روی خرده آیینه‌ها برداشته نمی‌شد. چهره‌اش در آیینه شکسته‌ شده خسته‌تر و درمانده‌تر از قبل بود.
دست‌اش را به سمت پتویش برد و ناباور به صحنه رو به‌ رویش خیره شد. انگار این روزها روی دور تند افتاده بودند و همه سختی‌ها بی‌وقفه بر سرش آوار می‌شدند. صدای بغض آلودش توجه پدرش را به خودش جلب کرد
-بابا، دست‌ام دیگه تکون نمی‌خوره!
"***
احساس‌می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌‌ی اين شوره‌زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب ناگهان
می‌رويد از زمين
آه ای يقين گم‌شده، ای ماهی گريز
در برکه‌های آيینه لغزيده تو به تو
من آب‌گيرِ صافی‌ام
اينک به سِحرِ عشق
از برکه‌های آينه راهی به من بجو!
«احمد شاملو»

با دست راستش که هنوز سالم بود کتاب را بست و پلک‌های خسته‌اش را روی هم گذاشت. از همه‌چیز خسته شده بود، دلش می‌خواست نباشد و درد نکشد؛ نباشد و نبیند پاهایی‌ را که تکان نمی‌خورند.
آهی از ته دلی کشید و نگاه خسته‌اش را به آسمان آبی دوخت. صدای جیک‌، جیک پرنده‌ها خبر از نزدیکی بهار داشت؛ بهاری که امیدی به دیدنش نداشت.
اگر او مانند بچه‌های عادی بود الان دست در دست پدرش گذاشته بود و در خیابان‌ها می‌چرخید و لباس‌های عیدش را می‌خرید اما الان نه او بچه عادی بود و نه پدرش توان خرید لباس داشت.
چهارده سال بیشتر نداشت اما خوب می‌فهمید هزینه‌های شیمی‌ درمان چه بر سر پدرش آورده است. مثل همیشه قطره اشکی لجوجانه از چشمش سرازیر شد. کاری جز گریه کردن از دستش بر نمی‌آمد. روزهایی که مادر و پدرش سخت مشغول کار کردن بودند با خیال راحت در دنیای خاکستری‌اش غرق می‌شد و اشک می‌ریخت. هنگامی‌که والدینش پا به اتاق می‌گذاشتند لب‌هایش به سمت بالا انحنا پیدا می‌کردند و از روزهای خوب حرف می‌زد؛ روزهایی که شبیه یک رویا تا یک واقعیت بودند.
دستی به روسری صورتی سرش کشید و کمی آن‌ را عقب‌تر برد. خبری از موهای بلندش نبود و تنها چند تار از آن‌ها در گوشه و کنار سرش باقی مانده بود. حساب آن چند تار مو را به خوبی داشت؛ ده تار باقی مانده بود و ده روز فرصت برای زندگی!
گره زیر روسری‌اش را با یک دستش باز کرد. دلش می‌خواست ده دانه مو را هم از سرش بکند و این زندگی‌را تمام کند اما عقلش او را از مرگ می‌ترساند. چیزی از مرگ نمی‌دانست اما هرچه که بود از ذره‌ ذره آب شدنش بهتر بود
 

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #7
فکر این‌که یک هفته دیگر هم می‌بایست درد بکشد قلب‌اش را مچاله کرد. شاید هم بیشتر از یک هفته می‌شد و زندگی‌اش بند به تار موهایش نبود اما به امتحان کردنش می‌ارزید.
دست لرزانش را بر سرش کشید و موهای سرش را دانه به دانه جدا کرد. هر تار مویی که از سرش جدا می‌شد هزاران آرزو را با خودش به یغما می‌برد.
آخرین تار مو را از سرش جدا کرد و داخل پلاستیک انداخت. حال او مانده بود و زندگی که منتظر بود هر چه زودتر تمام شود.
چشمه اشک‌اش خشک نمی‌شد؛ سخت بود دل کندن از زندگی و امید به فنا داشتن.
پشت دستش را به بینی‌اش کشید؛ بینی‌اش خون شد و در یک ثانیه پشت دستش قرمز شد. لبخندی بر روی لب‌اش نشست. تلاشی برای بند آمدن خون نکرد؛ حتی دستمالی هم برنداشت تا خون‌های روی صورتش را پاک کند.
قطره‌های خون بر روی لباس صورتی‌اش می‌ریخت و دانه‌های اشکش به وسعت قطره‌های خون اضافه می‌کرد.
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشم‌های بی‌فروغش را بست تا نبیند که چگونه جان از بدنش بیرون‌ می‌رود.
قلبش تیر کشید و از شدت درد صورتش درهم شد؛ حتی مُردنش هم درد داشت. بوی خون آخرین بویی بود که به مشامش می‌رسید و دیوار سفید رنگ بیمارستان آخرین چیزی بود که می‌دید.
صدای تپش قلبش را به وضوح احساس می‌کرد. خون بینی‌اش قصد بند آمدن نداشت و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. انگار کندن موها کار خودش را کرده و لحظات آخر عمرش بود. چشم‌هایش را گشود و به آسمان آبی دوخت؛ این زندگی به او روی خوش نشان نداده بود، زندگی را زندگی نکرده بود.
صدای هق‌ هق‌اش فضای اتاق را شکست و ناگهان از مرگ ترسید. دست لرزانش را بالا آورد و زنگ پرستار را فشار داد؛ صدایی از زنگ بلند نشد.
تمام توانش را در سر انگشت‌هایش جمع کرد و دوباره زنگ را فشار داد؛ انگار زنگ هم قصد سازگاری با او را نداشت. صدایی از زنگ نمی‌شنوید اما صدای آواز پرنده‌ها به خوبی پرده گوشش را نوازش می‌داد. انگشت‌های خونی‌اش را از زنگ فاصله داد و برای آخرین باری که خودش نمی‌دانست آخرین بار است نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش را از هوای اسفندماه پر کرد و در آخر، بی‌آن‌که فرصت کند هوا را از ریه‌هاش بیرون بفرستد با همان هوای خوش اسفند‌ماه به آغو*ش مرگ فرو رفت و صدای دویدن پرستار‌ها هم او را از خواب بیدار نکرد!
***
پایان داستان اول!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #8
« داستان دوم »
« خوابی که برای دیدن رویا نیست! »
لبه‌ی پالتوی مشکی رنگم را به هم دیگر نزدیک و سپس به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. تا ظهر وقت زیادی نداشتم و هر یک ثانیه دیرتر رسیدنم، روز را برایم سخت‌تر به اتمام می‌رساند.
آب دهانم را فرو فرستادم و بدون این‌که از سرعت قدم‌هایم بکاهم، از خیابانی که در آن مگس هم پر نمیزد، رد شدم تا به داروخانه‌ی کوچکی که روبه‌رویم قرار داشت برسم. نگاهم را به شیشه‌های داروخانه سوق دادم و بعد از این‌که از خلوت بودن آن مطمئن شدم، لب‌هایم را محکم بر روی هم فشار دادم و از سه پله‌ی روبه‌رویم بالا رفتم.
یک سال پیش وقتی از جلوی داروخانه‌ای رد می‌شدم، نفسم را عمیق درون سینه‌ام حبس می‌کردم چرا که، بوی آن‌جا را دوست داشتم! اما حال، هرچه که می‌گذشت بیشتر به این پی می‌بردم که مزخرف‌ترین بوی دنیا، بوی این‌جاست!
کف دستم را که بر اثر سرما کرخ شده بود، به شیشه‌ی در چسباندم و سپس درب را گشودم. دخترکی ریز نقش که دکتر این داروخانه بود، با دیدنم از روی صندلی مشکی رنگ، برخاست و گفت:
- سلام، همون همیشگی؟
لبخندی محو بر روی لب‌های خشکیده‌ام نشاندم و گفتم:
- آره.
دختر کمی با دقت نگاهم کرد و سپس، گامی به عقب برداشت و به سمت قفسه‌ی داروها رفت.
من هم دستم را درون جیب پالتویم فرو‌ کردم و بعد از بیرون آوردن چند اسکانس کهنه، فاصله‌ی پنج قدمی خودم را با میز دختر پُر کردم.
دختر بعد از این‌که شیشه‌ی شربت را بر روی میز گذاشت، با مکث گفت:
- نکنه داری دارو احتکار می‌کنی؟
نگاهم را به او دوختم و با لبخند مسخره‌ای، حین این که یک چشمک چاشنی صورت بی‌روحم می‌کردم، گفتم:
- شاید!
سپس اسکانس‌ها را به سمتش گرفتم و او، بدون این که آن‌ها را بشمارد مستقیم روانه‌ی کشوی زیر میزش کرد.
- حداقل داروی بهتری رو برای احتکار انتخاب می‌کردی!
دستم را جلو برده و شیشه‌ را از روی میز برداشتم. مردمک چشم‌هایم را به بالا سوق دادم و گفتم:
- وسع‌مون در همین حده!
سپس بدون خداحافظی، بر روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و از فضای کذایی داروخانه بیرون آمدم. بوی غذای رستورانی که کمی آن طرف‌تر قرار داشت زیر بینی‌ام پیچید و صدای قار و قور شکمم را بلند کرد؛ اما خیلی وقت بود که من، نسبت به این صدا توجه‌ای نشان نمی‌دادم.
شیشه را درون جیب پالتویم مخفی کردم و با سرعت بیشتری به سمت خانه پا تند کردم.
هرچه که به خانه نزدیک‌تر می‌شدم، غم نشسته در قلبم افزوده می‌شد و چشم‌هایم، لبریز از اشک می‌شدند. اشکی که خبر از بیچارگی می‌داد، نه دلتنگی!
بوی غذاهای مختلف از خانه‌ها بلند می‌شد و سهم من از این بو، خانه‌ای بود که ظهرها در خواب فرو می‌رفت به گونه‌ای که انگار، صاحبان این خانه، روزه گرفته‌اند و به قصد بلند شدن صدای اذان برای افطار، عمیق خوابیده‌اند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین