داستانک شماره پنج:
نام داستانک: آنها تعریف را اشتباه فهمیدند!
میگویند جنون چنین تعریفی دارد که: "جنون یعنی انجام یک کار تکراری، با انتظار نتایج متفاوت!" اما من میگویم اشتباه است! شبی، من بر اساس یک شرط بندی وارد ساختمانی متروکه شدم. پول
نقد را محکم در دست داشتم و سعی میکردم به افسانههایی که نسبت به آن هتل مخروبه گفته میشوند، توجهی نکنم. شرط بندی، ساده بود؛ میبایست تا طبقهی آخر، طبقهی 45 بروم و پنجاه دلار برای انجام این کار، واقعا کافی بود! چراغ قوهام را روشن کردم و با بالا رفتن از هر طبقه، نورش را از درون پنجره بیرون میتاباندم که آن ها ببینند من شرط را انجام میدهم. هتل قدیمی بود و آسانسورش شکسته بود، پس از پلهها بالا رفتم. وقتی به کف هر طبقه میرسیدم، پلاکهای برنجی که شمارهی طبقه را نشان میدادند، میخواندم. پانزده، شانزده، هفده و هجده. وقتی کمی بالاتر رفتم، احساس خستگی زیادی کردم اما تا آن موقع که خبری از شبح، آدم خوار و یا شیاطین نبود!
واقعاً نمیتوانم احساسم را زمانی که وارد آخرین بخش از اعداد شدم، برایتان توصیف کنم! با صدای بلند شمارهها را در هر طبقه شمردم؛ چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه، چهل و چهار، چهل و چهار. متعجب ایستادم به ردیف پلههای پشت سرم نگاه کردم. من باید اشتباه کرده باشم! یک طبقهی دیگر بالا رفتم و باز هم چهل و چهار! طبقهی دیگر؛ چهل و چهار! ده طبقهی دیگر و باز هم چهل و چهار! بنابراین جنون انجام مرتب یک کار واحد و انتظار نتایج متفاوت داشتن نیست، بلکه دانستن این است که نتایج هرگز تغییر نمیکنند. دانستن این که هر در به راهپله به همان تعداد منتهی میشود. در آن زمان دگر مغز نمیداند شما چقدر تلاش کردهاید و چنین اتفاقی چه اثری به روی شما خواهد گذاشت. تنها زمانی ست که گریه، آرام آرام به قهقهه تبدیل میشود...