*_پارت هفتم
صبح زازا ستاره سفید را پیدا می کند. آن روی میز اتاق خوابش و بین دو شیشه عطر است.
او میگوید:
- اما من نمیفهمم! دزدها چیزها را برنمیگردانند. چگونه...؟
نگاهش به حلقه میافتد؛ سپس او در آینه به صورتش نگاه میکند، بعد دوباره به حلقه نگاه میکند.
- و چرا روی آن صابون وجود دارد؟
او به پلیس زنگ زد.
روز بعد،
داستان زازا در همه روزنامهها است.
یکی میگوید:
- حلقه یک میلیون یورویی ستاره اوپرا پیدا شد!
دیگری می گوید:
- دزدها الماس را برمیگردانند.
اکنون پلیس میپرسد:
- چرا؟
و تعداد زیادی عکس از زازا همراه ستاره سفید در خانهی اپرا مقابل برج ایفل وجود دارد. او در همه آنها بسیار خوشحال به نظر میرسد.
مارسل هم خوشحال است. به قایق خود بازگشته و
داستانهای روزنامه را میخواند؛ سپس به آینه نگاه میکند. آنجا روی گردن او یک خط نازک و قرمز است.
او میگوید:
- چه شبی!
بعد از آن او زندگی میکند، صبحانه میخورد و پنجره را باز میکند. یک صبح زیبا و گرم است. مارسل به آسمان آبی نگاه میکند و لبخند میزند.
-حالا...
با خودش فکر میکند:
- امروز چه اتفاقی میافتد؟