. . .

تمام شده ترجمه داستان کوتاه فرشته عجیب و غریب | سودا محمدی

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی

ستاره سودا

رمانیکی حامی
محروم
شناسه کاربر
3794
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
175
نوشته‌ها
712
پسندها
4,399
امتیازها
338
سن
20
محل سکونت
قبرستون، سودا محمدی⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

  • #1
ترجمه داستان کوتاه فرشته عجیب و غریب
نویسنده: ادگار آلن پو
مترجم:سودا محمدی
خلاصه: داستان راجب مردی هست که بر اثر مصرف کوکائین اتفاقاتی را تجربه میکند، که در واقعیت احتمال رخ دادنش صفر هست، در عالم خود با فرشته ایی رو به رو میشود که از بطری های آب گیلاس تشکیل شده و بسیار خشمگین است.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ستاره سودا

رمانیکی حامی
محروم
شناسه کاربر
3794
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
175
نوشته‌ها
712
پسندها
4,399
امتیازها
338
سن
20
محل سکونت
قبرستون، سودا محمدی⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

  • #2
پارت اول
فرشته عجیب و غریب
[از مجله کلمبیا، اکتبر، 1844.]
نوشته ادگار آلن پو (1809-1849)
بعدازظهر سرد آبان-نوامبر بود. من به تازگی یک شام غیرمعمولی دلچسب خورده بودم که سوء هاضمه کمترین چیز رو تشکیل می داد و تنها تو اتاق غذاخوری نشسته بودم و پاهایم را روی فرش گذاشته بودم و میز کوچکی که روی آن آرنجم را جمع کرده بودم .کنار آتش،نشسته بودم و برای دسر، با چند بطری متفرقه شـ×ر×ا×ب، الکل، و لیکور.
صبح همان روز در حال خواندن لئونیداس گلاور، اپیگونیاد ویلکی، زیارت لامارتین، کلمبیاد بارلو، سیسیل تاکرمن و کنجکاوی های گریسولد بودم، بنابراین، حاضرم اعتراف کنم که اکنون کمی احمق هستم.
تلاش کردم تا با کمک های مکرر انرژی زا خود را بیدار کنم و با شکست مواجه شدم، با ناامیدی خود را به روزنامه ای سرگردان رساندم. پس از بررسی دقیق ستون های «خانه‌هایی برای اجازه» و ستون «سگ‌های گمشده» و سپس ستون‌های «همسران و شاگردهای فراری»، با قاطعیت زیاد به موضوع تحریریه حمله کردم و آن را از ابتدا تا انتها بدون فهمیدن خواندم.
با درک یک جا، احتمال چینی بودن آن را در نظر گرفتم و بنابراین آن را از آخر به ابتدا بازخوانی کردم، اما نتیجه رضایت‌بخش‌تری نداشتم.
با عصبانیت می خواستم روزنامه را دور بریزم
این برگه چهار صفحه ای، به عنوان اثری شاد که حتی منتقدان هم آن را نقد نمی کنند،
اما وقتی احساس کردم توجهم تا حدودی با پاراگراف زیر برانگیخته شد روزنامه را در دستم نگه داشتم:
راه‌های مرگ بسیار زیاد و عجیب است. یک روزنامه لندنی به مرگ شخصی اشاره می‌کند. او در حال بازی با "پف دارت" بود که با یک سوزن بلندی که در قسمتی از آن فرو می‌رود، بازی می‌کرد. سوزن را از طریق لوله حلبی هدف قرار داد و سوزن را در انتهای اشتباه لوله قرار داد و نفس خود را به شدت کشید تا دارت را با قدرت به جلو ببرد و سوزن را به گلویش کشید و وارد ریه ها شد و در عرض چند روز او را کشت. "
با دیدن این موضوع، بدون اینکه دقیقاً بدانم چرا، عصبانی شدم. فریاد زدم: «این یه دروغ تحقیرآمیز - یک حقه ی فقیر - اختراع مزخرف رقت انگیز، یک معمای بدبخت.
تصادفات در کوکایین این افراد با دانستن زودباوری زیاد عصرخود ، عقل خود را در تخیل احتمالات غیرمحتمل، تصادفات عجیب و غریب به قول خودشان، اما به عقل بازتابی مثل من ، (در پرانتز اضافه کردم، انگشت اشاره ام را ناخودآگاه روی طرف بینی من)، به درک متفکرانه ای که من خودم دارم، به یکباره به نظر می رسد که افزایش شگفت انگیز این «تصادفات عجیب» تا کنون عجیب ترین تصادف است. به نوبه خود، قصد دارم از این پس به هیچ چیز «مفرد» باور نکنم.»
"خدای من ، شما زنبورهای عسل برای آن مالیات بر ارزش افزوده را!" یکی از قابل توجه ترین صداهایی که تا به حال شنیدم پاسخ داد. در ابتدا صدایش را در گوش‌هایم غرش می‌کردم، مانند آنچه که گاهی اوقات یک مرد در هنگام م×س×ت×ی بسیار تجربه می‌کند، اما با فکر دوم، صدا را بیشتر شبیه صدایی می‌دانستم که از یک بشکه خالی که با یک چوب بزرگ کوبیده می‌شود، بیرون می‌آید. و در واقع باید به این نتیجه می رسیدم من به هیچ وجه به طور طبیعی عصبی نیستم، و چند لیوان انرژی زا که خورده بودم کمی جراتم را بیشتر کرد، به طوری که هیچ ترسی احساس نکردم، بلکه فقط با یک حرکت آرام چشمانم را بالا بردم و با دقت به اطراف اتاق نگاه کردم.
مزاحم با این حال من اصلاً نمی توانستم چیزی را که میبینم درک کنم.
"هوف!" همانطور که به نگاه کردن ادامه دادم، صدایش را از سر گرفت، "شما باید آنقدر م×س×ت باشید که من را به عنوان لانه خوک نگاه میکنید، چرا که من در اینجا به عنوان مهمان شما می نشینم."
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ستاره سودا

رمانیکی حامی
محروم
شناسه کاربر
3794
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
175
نوشته‌ها
712
پسندها
4,399
امتیازها
338
سن
20
محل سکونت
قبرستون، سودا محمدی⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

  • #3
پارت دوم
از این رو به این فکر کردم که بلافاصله جلوی دماغم را نگاه کنم، و مطمئناً در آنجا، به اندازه کافی، پشت میز با او روبرو شدم، شخصیتی غیرقابل توصیف، هرچند که اصلاً غیرقابل توصیف نبود. بدن او یک شیشه شـ×ر×ا×ب یا چیزی شبیه به آن بود و واقعاً هوای خفه ایی داشت. در انتهای زیرین آن دو بشکه قرار داده شده بود که به نظر می رسید پاهایش باشد. برای بازوها از قسمت بالایی لاشه دو بطری نسبتاً بلند آویزان بود که برای دست‌ها به سمت بیرون بود. تمام کله‌ای که هیولا را تسخیر کرده بود، یکی از آن غذاخوری‌ها بود که شبیه جعبه‌ای بزرگ با سوراخی در وسط آن بود. این غذاخوری (با یک قیف در بالای آن مانند یک کلاه روی چشم ها) روی لبه شیشه قرار داشت و سوراخ به سمت خودم بود. و از طریق این سوراخ، که مانند دهان یک انسان بسیار دقیق به نظر می رسید، این موجود صداهای غرغر و غرغر خاصی میداد که ظاهراً قصد داشت صحبتی قابل فهم داشته باشد.
او گفت: "من زای، تو موس پی پیگر وول به عنوان دِ غاز، ور زیت جرأت می کنی به من اهمیت ندهی، و من زای، دو، تو موس پی پیگر وول به عنوان د غاز، ور برای از بین بردن چی از جانب چاپ در دی.
" با کمال وقار، هر چند تا حدودی متحیر گفتم. "تو کی هستی،"چطور به اینجا رسیدی؟ و در مورد چه چیزی صحبت می کنی؟"
شکل پاسخ داد: "همانطور که می‌خواهم از این کار لذت ببرم." خیلی کار سختی است که من به اینجا آمدم تا به شما اجازه بدهم که برای خودتان ذوق زده شوید."
گفتم: «تو یک ولگرد م×س×ت هستی، از خونه ی من برو بیرون.»
"او! او! او!"
شکل گفت: "هو! هو! هو! این کار را نمی توانی انجام دهی." "نمیشه!"
گفتم: "منظورت چیه؟ من نمیتونم چیکار کنم؟"
او پاسخ داد: "حلقه پل " و سعی کرد با دهان شرور کوچکش پوزخند بزند.
پس از این، من تلاش کردم تا بلند شوم تا تهدیدم را اجرا کنم، اما قاتل عمداً خود را به آن سوی میز رساند و با ضربه ای به پیشانی من با گردن یکی از بطری های بلند، مرا عقب زد.
به صندلی راحتی که نیمی از آن بلند شده بود. من کاملاً حیرت زده بودم و برای یک لحظه کاملاً متحیر شدم که چه کار کنم. در همین حین صحبت هایش را ادامه داد.
او گفت: "تو نمیدونی من کی هستم، و حالا خواهی فهمید که من چه کسی هستم. به من نگاه کن!
جرأت کردم پاسخ دهم: «تو به اندازه کافی عجیب و غریب هستی». اما من همیشه این تصور را داشتم که یک فرشته بال دارد.
"بی بال!" او گریه کرد، به شدت خشمگین، من اسطوره و بال؟خدای من !
"نه آه، نه!" من بسیار نگران پاسخ دادم. "شما مرغ نیستید - مطمئناً نه."
"خب، هنوز هم ادامه بده و خودت را دوست داشته باش، وگرنه من دوباره به تو ضربه می زنم.
یه فرشته اب،بدون بال، من فرشته عجیب و غریب هستم."
"و تجارت شما با من در حال حاضر ممکن است-"
این حرف بیش از آن چیزی بود که بتوانم تحمل کنم، حتی از زبان یک فرشته. پس با جسارت به دست آوردم، نمکدانی را که در دسترس بود، گرفتم و آن را پرتاب کردم.
با این حال، یا او جا خالی داد، یا هدف من نادرست بود. زیرا تمام کاری که من انجام دادم شکستن کریستالی بود که از صفحه ساعت روی شومینه محافظت می کرد.
فرشته، او با زدن دو یا سه ضربه سخت و متوالی بر پیشانی من مانند قبل احساس حمله به من را آشکار کرد.
اینها من را به یکباره به تسلیم رساندند و تقریباً خجالت می کشم اعتراف کنم که یا از طریق درد یا ناراحتی، چند قطره اشک در چشمانم جاری شد.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ستاره سودا

رمانیکی حامی
محروم
شناسه کاربر
3794
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
175
نوشته‌ها
712
پسندها
4,399
امتیازها
338
سن
20
محل سکونت
قبرستون، سودا محمدی⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

  • #4
پارت سوم
خدای من!" فرشته عجیب و غریب، ظاهراً از ناراحتی من بسیار نرم شد، گفت. "شما آنقدر قوی نمی‌زنید، آب را در شـ×ر×ا×ب می‌ریزید. !"
پس از آن فرشته عجیب، جام من را (که تقریباً یک سوم پر از آب شیربود) با مایع بی رنگی که از یکی از بطری های بغل دستی اش بود، پر کرد. من مشاهده کردم که این بطری ها برچسب هایی در اطراف گردن خود داشتند و روی این برچسب ها"اب گیلاس" نوشته شده بود.
مهربانی مودبانه فرشته مرا آرام کرد. و با کمک آبی که او بیش از یک بار برای من رقیق کرد، من در این مدت زمان کافی برای گوش دادن به حرف های بسیار خارق‌العاده فرشته داشتم روحیه کافی پیدا کردم. من نمی توانم وانمود کنم که تمام آنچه او به من گفت را بازگو می کنم، اما از گفته های او به این نتیجه رسیدم که او نابغه ای است که بر تحقیر بشریت ریاست می کند و کارش ایجاد حوادث عجیب و غریب است که دائماً دیگران را شگفت زده می کند. یکی دو بار، پس از اینکه جرأت کردم ناباوری کامل خود را نسبت به ادعاهای او ابراز کنم، او واقعاً عصبانی شد، به طوری که در نهایت سیاست عاقلانه‌تری را در نظر گرفتم که اصلاً چیزی نگویم و بگذارم او راه خودش را داشته باشد.
بنابراین، او طولانی صحبت کرد، در حالی که من فقط با چشمان بسته به پشتی صندلی تکیه دادم و خودم را با کشمش دم کرده و ساقه های اتاق فیلیپینی سرگرم می کردم.
اما ناگهان فرشته این رفتار من را به تحقیر تعبیر کرد. او با شور و شوق وحشتناکی برخاست، قیفش را روی چشمانش فرو کرد، سوگند بزرگی خورد، تهدیدی از شخصیتی به زبان آورد که من دقیقاً آن را درک نکردم، و در نهایت تعظیم پایینی به من کرد و رفت، به زبان برایم آرزو کرد.
رفتن او به من آرامش داد. چند لیوان انرژی زا که جرعه جرعه جرعه خورده بودم باعث خواب آلودگی من شد و من احساس کردم که می خواهم پانزده یا بیست دقیقه چرت بزنم، طبق عادت من بعد از شام.
در ششم یک قرار ملاقات داشتم که کاملاً ضروری بود
بیمه نامه خانه من یک روز قبل تمام شده بود. و با اختلافاتی که پیش آمد، توافق شد که در ساعت شش، با هیئت مدیره شرکت ملاقات کنم و شرایط تمدید را حل و فصل کنم. با نگاهی به ساعت روی شومینه (چون احساس خواب آلودگی زیادی می کردم نمی توانستم ساعتم را بیرون بیاورم)، خوشحال شدم که دیدم هنوز بیست و پنج دقیقه فرصت دارم. ساعت پنج و نیم بود. من به راحتی توانستم در عرض پنج دقیقه به دفتر بیمه برسم. و ساعتهای معمولاً من هرگز از پنج و بیست بیشتر نبود. بنابراین، به اندازه کافی احساس امنیت می‌کردم و فوراً خود را برای خوابیدن آماده کردم.
پس ازکمی خوابیدن با رضایت خودم، دوباره به ساعت نگاه کردم، و نیمی از آن را متمایل به احتمال تصادفات عجیب و غریب باور کردم که متوجه شدم، به جای پانزده یا بیست دقیقه معمولی، فقط سه تا چرت می زدم. زیرا بیست و شش دقیقه به ساعت مقرر وقت داشتم.
دوباره چرت زدم و در نهایت برای بار دوم از خواب بیدار شدم که در کمال تعجب، هنوز بیست و شش دقیقه به زمان مقرر وقت داشتم. از جا پریدم تا ساعت را بررسی کنم و متوجه شدم که از کار افتاده است. ساعتم به من خبر داد که ساعت هفت و نیم است. و البته با دو ساعت خوابیدن، برای قرارم خیلی دیر رسیدم. گفتم: فرقی نمی‌کند، صبح می‌توانم به اداره زنگ بزنم و عذرخواهی کنم، در این بین ساعت چه مشکلی می‌تواند داشته باشد؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ستاره سودا

رمانیکی حامی
محروم
شناسه کاربر
3794
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
175
نوشته‌ها
712
پسندها
4,399
امتیازها
338
سن
20
محل سکونت
قبرستون، سودا محمدی⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

  • #5
پارت چهارم
پس از بررسی متوجه شدم که یکی از ساقه‌های کشمش که در طول صحبت کردن فرشته عجیب و غریب که در اتاق فکر می‌کردم، از میان کریستال شکسته عبور کرده و به طور منحصربه‌فردی در سوراخ کلید، با انتهایی که به بیرون زده بود، فرو رفته بود. ، به این ترتیب انقلاب دقیقه شمار را دستگیر کرده بود.
"آه!"
دیگر به این موضوع توجهی نکردم و در ساعت معمولم به رختخواب رفتم. در اینجا، با گذاشتن شمع بر روی پایه مطالعه در سر تخت، و تلاش برای مطالعه برخی از صفحات حضور همه جانبه الوهیت، متأسفانه در کمتر از بیست ثانیه به خواب رفتم و نور را همان طور که بود می سوزاندم.
رویاهای من به طرز وحشتناکی با رویاهای فرشته عجیب آشفته شد. فکر کردم پای کاناپه ایستاده، پرده‌ها را کنار زده و با لحن توخالی و نفرت‌انگیزی که از رام می‌زنند، من را با تلخ‌ترین انتقام برای تحقیرهایی که با او رفتار کرده‌ام، تهدید می‌کند. او با برداشتن کلاهک قیف خود، وارد کردن لوله به گلوله من و در نتیجه غرق کردن من با اقیانوسی از اب گیلاس که به طور مداوم آن را می ریزد، یک حربه طولانی را به پایان رساند.
سیل، از یکی از بطری های گردن دراز که به جای بازوی او ایستاده بود‌ می امد.
عذاب من تا مدت ها غیرقابل تحمل بود و به موقع از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که یک موش با شمع روشن از جایگاه فرار کرده است، اما نه در فصلی که مانع از فرارش با آن از سوراخ شود، خیلی زود متوجه اطرافم شدم. بوی خفگی سوراخ های بینی ام را فرا گرفت.
من به وضوح متوجه شدم که خانه در حال سوختن است. در چند دقیقه شعله های آتش با خشونت شروع شد و در مدتی باورنکردنی کوتاه تمام ساختمان در شعله های آتش پیچیده شد. تمام خروجی اتاق من، به جز از پنجره، قطع شد. اما جمعیت به سرعت نردبان بلندی را بالا بردند. به این وسیله من به سرعت و در امنیت ظاهری پایین می آمدم که گراز بزرگی که در اطرافم شکم گندیده اش و در واقع در کل هوا و چهره اش چیزی به یاد فرشته عجیب و غریب افتادم - وقتی این گراز، من می گویم که تا آن زمان بی سر و صدا در گل و لای می خوابید، ناگهان متوجه شد که شانه چپش به خراشیدن نیاز دارد، و هیچ پایه مالشی راحت تر از آنچه که پای نردبان فراهم می کند، پیدا نمی کند. در یک لحظه من به زمین پرتاب شدم ، و بدبختی به شکستن بازو من
این حادثه با از دست دادن بیمه من و با ریزش شدیدتر موهایم که تمام آن در آتش سوخته بود، من را مستعد تأثیرات جدی کرد، به طوری که در نهایت تصمیم خود را به همسری گرفتم. ..
بیوه‌ای ثروتمند بود که از دست دادن هفتمین شوهرش دلداری می‌داد، و من مرهم نذرم را به روح مجروح او تقدیم کردم. او با اکراه به دعای من رضایت داد. به نشانه قدردانی و ستایش جلوی پای او زانو زدم. او سرخ شد و کتاب خود را خم کرد تا در تماس نزدیک با آنهایی که به طور موقت به من عرضه کرده بود. من نمی دانم این درهم تنیدگی چگونه اتفاق افتاد، اما همینطور بود.
من با یک رب درخشان، بی کلاه برخاستم. او در تحقیر و خشم، نیمه مدفون در موهای بیگانه. بدین ترتیب امیدهای من به بیوه با حادثه ای که مطمئناً قابل پیش بینی نبود، اما توالی طبیعی وقایع آن را به وجود آورده بود، به پایان رسید.
با این حال، بدون ناامیدی، با دلی شکسته. سرنوشت دوباره برای یک دوره کوتاه مساعد بود، اما دوباره یک حادثه بی اهمیت دخالت کرد.
وقتی نامزدم را در خیابانی مملو از نخبگان شهر ملاقات کردم، عجله داشتم تا با یکی از بهترین کمان هایم به استقبال او بروم که ذره کوچکی از مقداری ماده خارجی در گوشه چشمم من را برای لحظه ای کاملا نابینا کرد. . قبل از اینکه بتوانم بینایی ام را به دست بیاورم، بانوی عشقم ناپدید شده بود - به طرز جبران ناپذیری از آنچه که از پیش برنامه ریزی شده من را در عبور از کنارش بدون احوالپرسی گرفت و رفت.
در حالی که من در برابر ناگهانی این تصادف گیج ایستاده بودم......
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ستاره سودا

رمانیکی حامی
محروم
شناسه کاربر
3794
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
175
نوشته‌ها
712
پسندها
4,399
امتیازها
338
سن
20
محل سکونت
قبرستون، سودا محمدی⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

  • #6
پارت پنجم

(که ممکن بود، با این وجود،هر کس زیر نور خورشید باشد)، و در حالی که من همچنان ناتوان از دید بودم، با فرشته عجیب و غریب مواجه شدم، که با متانتی که من هیچ دلیلی برای انتظار نداشتم به من کمک کرد. او با نرمی و مهارت بسیار چشم بی نظم مرا معاینه کرد و به من خبر داد که قطره ای در آن وجود دارد و (هر چه قطره بود) آن را بیرون آورد و به من تسکین داد.
اکنون زمان مرگ را در نظر گرفتم (از آنجایی که ثروت مصمم بود مرا مورد آزار و اذیت قرار دهد) و بر این اساس به نزدیکترین رودخانه راه افتادم. در اینجا، با کنار گذاشتن لباس‌هایم (زیرا هیچ دلیلی وجود ندارد که ما نمی‌توانیم آن‌طور که به دنیا آمده‌ایم بمیریم)، خودم را با سر در آب انداختم. تنها شاهد سرنوشت من یک کلاغ انفرادی بود که به خوردن ذرت مشغول بود شده و به همین دلیل از همنوعان خود دور شده بود. به محض اینکه وارد آب شده بودم، این پرنده سرش را بالا برد تا با ضروری ترین قسمت از لباس من پرواز کند. بنابراین، طرح خودکشی‌ام را در حال حاضر به تعویق انداختم، اندام‌های زیرینم را در آستین‌های کتم فرو بردم و خود را به تعقیب جنایتکار با آن ظرافتی که مورد نیاز داشت و شرایطش می‌پذیرفت، کشاندم. اما سرنوشت شوم من همچنان در من بود. همانطور که با تمام سرعت می‌دویدم، دماغم را بالا می‌بردم، و فقط به دنبال غارت‌کننده اموالم بودم، ناگهان متوجه شدم که دیگر پایم بر روی زمین قرار ندارد. واقعیت این است که من خودم را بر فراز پرتگاهی پرت کرده بودم و به ناچار باید تکه تکه می شدم، اما برای خوش شانسی ام در گرفتن انتهای یک طناب راهنما که به بالن بسته بود
به محض اینکه به اندازه کافی حواس خود را به دست آوردم تا متوجه وضعیت مخمصه ای که در آن ایستاده بودم، یا بهتر است بگوییم آویزان بودم، تمام قدرت ریه هایم را به کار بردم تا آن مخمصه را به هوانورد بالای سرم بشناسم. اما برای مدت طولانی بیهوده تلاش کردم. یا احمق نمی تواند، یا شرور مرا درک نمی کند. در همین حال، دستگاه به سرعت اوج گرفت، در حالی که قدرت من حتی با سرعت بیشتری از کار افتاد. به زودی در آستانه تسلیم شدن به سرنوشتم و افتادن بی سر و صدا به دریا بودم که ناگهان با شنیدن صدای توخالی از بالا که به نظر می رسید با تنبلی هوای اپرا را زمزمه می کرد، روحیه ام زنده شد. با نگاه کردن به بالا، فرشته عجیب و غریب را دیدم. او با دستانش روی لبه بالن تکیه داده بود. و با لوله ای در دهانش، که آرام آرام پف می کرد، به نظر می رسید که با خودش و کیهان رابطه خوبی دارد. من آنقدر خسته بودم که نمی توانستم صحبت کنم، بنابراین فقط با یک هوای التماس آمیز به او نگاه کردم
برای چند دقیقه، با اینکه به صورت من نگاه می کرد، چیزی نگفت. در نهایت، او با احتیاط گوشه ی شمعدانی خود را از سمت راست تا گوشه ی چپ دهانش بیرون آورد و به صحبت پرداخت
او پرسید: "چه کسی شما را دوست دارد، و چه کسی به شما جرات میدهد؟
به این گستاخی، ظلم و محبت، فقط با %%%%% تک هجای «کمک» می توانستم پاسخ دهم
(کمک)
با این کلمات او یک بطری سنگین را روی شانه و سرم رها کرد که دقیقاً روی تاج سرم افتاد و باعث شد تصور کنم که مغزم کاملاً از کار افتاده است. من که تحت تأثیر این ایده قرار گرفته بودم، می خواستم از دست خود دست بکشم و روح را با لطفی خوب تسلیم کنم، که با فریاد فرشته دستگیر شدم، که از من خواست که دست نگه دارم
او گفت: «آیا می‌توانی یک بطری عجیب و غریب را بگیری، و به سراغ زن هایت بروی؟». ."...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ستاره سودا

رمانیکی حامی
محروم
شناسه کاربر
3794
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-31
آخرین بازدید
موضوعات
175
نوشته‌ها
712
پسندها
4,399
امتیازها
338
سن
20
محل سکونت
قبرستون، سودا محمدی⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

  • #7
پارت ششم

از این رو عجله کردم تا دو بار سرم را به علامت منفی تکان دهم، و یک بار مثبت به این معنی که هوشیارم.
او پرسید: "در نهایت، "؟
دوباره سرم را به علامت تایید تکان دادم.
"آیا تو در من احساس دلتنگی داری، تو فرشته عجیب و غریب؟"
دوباره سرمو تکون دادم.
"آیا تایید میکنید که شما را کور کنم?"
یه بار دیگه سرمو تکون دادم
"دست راست خود را در جیب چپ پیشگوی خود قرار دهید، به عنوان علامت ماموریت کلی به فرشته شما عجیب وغریب."
این کار، به دلایل بسیار واضح، انجام آن را کاملا غیرممکن دیدم. در وهله اول، دست چپم در سقوطم از نردبان شکسته شده بود، بنابراین، اگر دست راستم را رها می کردم، باید کلا رها می کردم. در وهله دوم، تا زمانی که با کلاغ روبرو نشدم، هیچ شلواری نداشتم. بنابراین، با کمال تاسف مجبور شدم سرم را به علامت منفی تکان دهم.
به این ترتیب قصد داشتم به فرشته بفهمانم که من در آن لحظه ناخوشایند دیدم که به خواسته بسیار معقول او عمل کنم! اما به محض اینکه سرم را تکان ندادم...
"برو به جهنم!" فرشته عجیب غرش کرد.
در تلفظ این کلمات، او یک چاقوی تیز را روی طناب راهنما کشید و من را به وسیله آن آویزان کرد، و از آنجایی که دقیقاً بالای خانه خودم بودیم (که در طول دوران سختی من، به زیبایی بازسازی شده بود)، چنین اتفاقی افتاد که من با سر از دودکش پایین افتاد و روی میز ناهارخوری نشستم.
به محض اینکه به خودم آمدم (چون سقوط کاملاً من را مبهوت کرده بود) ساعت حدود چهار صبح را پیدا کردم. دراز کشیده بودم در جایی که از بالن افتاده بودم. سرم در خاکستر آتش خاموش فرو رفته بود، در حالی که پاهایم روی آوار یک میز کوچک، واژگون و در میان تکه‌های دسر متفرقه، آمیخته با روزنامه، چند لیوان شکسته و بطری‌های شکسته، و یک کوزه خالی نشسته بودم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
103
نوشته‌ها
1,525
راه‌حل‌ها
52
پسندها
13,408
امتیازها
650

  • #8


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما مترجم عزیز.
بدین وسیله پایان ترجمه اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار ترجمه|
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین