بدون تردید همه ی ایده هام از دل زل زدن به دیوارای خاکستری خیابون بیرون میاد و مچنین دیوار ساده و سفید اتاقم یجورایی انگارروی دیوار پرده سفید هست و توش مایش
داستان رو می بینم گاهیه با ادم هی خیالی توی ذهنم ملاقات می کنم نوشته های ادبیم از دل حرف زدن بیرون اومدن با حرف زدن با برادران دو قلو : آزیمانیاس و تورنس ( نمی فهمم چرا بقیه میگن اینا وجود ندارن چرا من هر روز باهاشون ملاقات دارم ؟توی خونه ی بغلیمون هر روز تو حیاطمون حرف میزنم باهاشون ولی ببقه میگن اون خونه متروکسو :( و در نهایت رژه رفتن دور خونه که اخرش با مزمه های دیوانه بودنم تموم میشه برای فکر کردن حتما بایدراه برم گاهی نصف شب که خوابم نمی بره میرم چرخ میزن تا راجب
داستان تازمفکرکنم و اخرش با تهدیدای مامانم که منو میفرسته تیمارستان(من خودم داوطلبم بم ولی نمیشه) میرم میگیرم م خوبم