خلاصه: عشق که بیاید شخص نمیشناسد. عشق که بیایید چه مزدور باشی، چه قاتل و چه ملکهای مثلاً دربند. کاخ آرزوهایت را میسازد و بالا میبرد و تو میمانی و حسی شاید بسان طوفان نوح ویرانگر. مقدمه: داستان ما داستانی...
خلاصه:
پدر و پسر مکالمهای را با هم شروع میکنند. ناگهان پسر تصمیم میگیرد همه چیز را به پدرش بگوید. همهی حقیقت را راجب خودش.
حقیقتی که ابرازش برابر با اعتراف به تسلیم شدن بود.
هدف: نشان دادن گوشهای از مشکلات جامعه خلاصه: زندگی، دستخوش بازی سرنوشت شده و ما همانند عروسک خیمه شب بازی، با دستورات کتاب قطور تقدیر به این طرف و آن طرف میرویم و همانند خواستههای او عمل میکنیم! و امان از...
مقدمه: با یکی اسم و فامیل بازی میکردم. گفتم اسم؟ گفت عزت. من از فامیل پرسیدم، گفت شرف. من از حیوان پرسیدم، گفت نجیب. شهر رو خواستم، جواب داد جوانمردی. من گفتم غذا، گفت آرامش. گفتم اشیاء، گفت حرف مردم. هه! بازی باحالی...
مقدمه: از رفتنت چندان نمیگذرد. تو نیستی و من در خود سرگردانم، نبودنت شایعهای بیش نیست. غیر قابل نفوذ برای واژگان، مصون برای سکوت، شبها را ترک میکنم، بدان شناخت مسیری بیآنکه بدانم زندگی را باید از کجا آغاز کنم! ...