خلاصه: آن اتفاق، همان اتفاقی که نباید میافتاد و افتاد، همانی که باعث مرگ یکیشان شد، ظاهراً حادثهای بیش نبود؛ اما چه کسی دید؟ چه کسی زوزههای چشمان پلید را شنید؟ که پوزخندهای مرموز پشت این حادثه را دید؟ باور بر این بود...
خلاصه: عشق که بیاید شخص نمیشناسد. عشق که بیایید چه مزدور باشی، چه قاتل و چه ملکهای مثلاً دربند. کاخ آرزوهایت را میسازد و بالا میبرد و تو میمانی و حسی شاید بسان طوفان نوح ویرانگر. مقدمه: داستان ما داستانی...
مقدمه: از رفتنت چندان نمیگذرد. تو نیستی و من در خود سرگردانم، نبودنت شایعهای بیش نیست. غیر قابل نفوذ برای واژگان، مصون برای سکوت، شبها را ترک میکنم، بدان شناخت مسیری بیآنکه بدانم زندگی را باید از کجا آغاز کنم! ...
مقدمه: آه از کشتار فجیع حس من میان دستهای مردانهی تو! داد از فریادهای خفهام، پشت لبخندهای مصنوعی تو! آه از قلب مستعمرهای که شده چنگ در چنگ استعمار تو! بینوا اشک چشم من که غلتیده، افتاده بر شانهی تو! من به چه حکم...