- نوع اثر
- رمان
- نام اثر
- بخت سوخته
- ژانر
- تراژدی, ترسناک, عاشقانه
- سطح
- طلایی
- اثر اختصاصی
- بله
- نویسنده
- آلباتروس (راضیه.س)
- کپیست
- Niloofar-N
- ویراستار
- آلباتروس
- منتقد
- نهال
- طراح جلد
- parand
- منبع تایپ
- انجمن رمانیک
- تعداد صفحات
- 476
- حجم اثر (مگابایت)
- 5
خلاصه:
آن اتفاق، همان اتفاقی که نباید میافتاد و افتاد، همانی که باعث مرگ یکیشان شد، ظاهراً حادثهای بیش نبود؛ اما چه کسی دید؟ چه کسی زوزههای چشمان پلید را شنید؟ که پوزخندهای مرموز پشت این حادثه را دید؟
باور بر این بود که دیگر تمام شده، دیگر نزاعی نخواهد بود؛ ولی آن اتفاق شروع دوره جدید بازی بود، بازی که مرحله به مرحلهاش با نفرت بنا شد و منجر به مرگ او و برافراشته شدن پرچم فراق بر روی قله عشق شد!
مقدمه:
عاشقیمان را چگونه تعبیر کنم؟ آنگه که زمانه مهر ممنوعه را به احساسمان کوبید.
نبودت را چگونه تعبیر کنم؟ آنگه که با تو بودن جهانم بیدار شد.
کاش هرگز عاشقی را یادم نمیدادی، کاش هیچگاه سحر چشمانت من را از آنِ خود نمیکرد!
اکنون چه کنم؟ حال که آه شده آوایم.
نبودت سکون را از این تن میکشد، آرامش را سلب میکند. بگو اکنون چگونه بی تو بودن را نقاشی کنم؟
لیکن چه زود گذشت، خندههایی که اینک نغمههایشان را حنجره دریده و اجازه پرواز نمیدهد!
برشی از اثر:
دیده را باور نداشت، گویی درون یک رویا بود؛ ولی نه، رویا که نمیتوانست اینقدر خونی باشد. این قطعاً کابوس بود، کابوسی که قرار نبود هیچ بیداری او را نجات دهد، گویا بایستی به دست و پا زدنش ادامه میداد.
– شما همراه بیمارید؟
چشمانش گردتر و نفسش بی اختیار از میان دهان نیمه بازش گریخت. امکان نداشت که او باشد، غیر ممکن بود؛ ولی… ولی… .
از سکوتش دکتر دوباره به حرف آمد.
– آقای محترم، آقا!
چشمانش را محکم به روی هم بست، نه، اگر او میبود، قطعاً اینگونه غریبانه برخورد نمیکرد پس این شخص او نبود.
دوباره چشم در چشمش شد؛ ولی حتی رنگ چشمانش هم شبیهاش بود، چگونه این شباهت را هضم کند؟
آب دهانش را قورت داد و گیج و منگ لـ*ـب زد.
– بب… بله.
دکتر عمیق نگاهش کرد. شاید به خاطر آن بیمار اینطور پریشان به نظر میرسید. با این فکر کنجکاویش را خواباند و گفت:
– لطفاً تا چند دقیقه دیگه داخل اتاقم باشید.
نتوانست چیزی بگوید، یعنی نشد. زبانش به قدری لمس شده بود که توان چرخشش را نداشت، با عبور دکتر تازه به خود آمد. اصلاً چه شد؟ چه گفت؟
هاج و واج به قامتش خیره شد که آرام داشت از او فاصله میگرفت. با کلافگی دستی به صورتش کشید و به در نگریست که همان لحظه درها دوباره باز شدند و از پسش بکتاش که بیهوش روی تخت افتاده بود، خارج شد.
آنقدر گیج بود که یادش رفت از دکتر حال بکتاش را بپرسد، بایستی به اتاقش میرفت. از اینکه توانسته بود بکتاش را لااقل زنده ببیند، خوشحال بود و بالاخره کمی از فشاری که قصد له کردنش را داشت، کاسته شده بود.
مطالعه آنلاین
نظر دادن