در یک شب سرد پاییزی، در کوچههای تاریک روستایی دلگیر، صدای ناله دخترانهای کل منطقه را لرزاند.
صدای دخترک ترسناک و دلهرهآور بود. مردم به جنب و جوش افتاده بودن و به دنبال صدا اطراف را جستجو میکردند. شب به صبح رسیده بود، ماه جای خود را به خورشید تابان داده بود؛ اما هنوز کسی منشأ صدا را پیدا نکرده بود.
اهالی روستا ترس در دلشان لانه کرده بود. به راستی این چندمین بار است که چنین صدایی میشنوند؟ ده؟ بیست؟ شاید هم هزار بار؛ اما هر بار با یک دلیل غیر منطقی اهالی روستا را آرام میکردند.
کلانتر با افرادش کل منطقه و جنگل را رصد کرده بودند و به دنبال یک سر نخ بودند تا حداقل بتوانند کمی به حقیقت نزدیک شوند؛ اما انگار نخی وجود نداشت که سرش پیدا شود!
کلانتر کلافه و سردرگم بود و به دنبال جواب پاسخهای ذهن خستهاش بود، در همان حین خانوادهای به اداره مراجعه کردند و خبر مفقود شدن دختر معصوم شانزده سالهشان را اعلام کردند. قربانی معلوم شد! همان دختر شانزده ساله پاکدامن که اسیر هیولایی بیشاخ و دم شده بود.