آنقدر فکر کرد و در آخر دلش را به دریا زد. بهخاطر آن دخترهای بیگناه باید به آدام اعتماد میکرد، به کمک او در نجات آنها نیاز داشت. کار دیگری از دستش بر نمیآمد. حال که لب پرتگاه ایستاده است، باید چتر نجاتی هم همراهش باشد و چه کسی بهتر از این پسر که هم تن تنومند داشت هم صداقت در چشمانش موج میزد؟!
آرام لب گشود و گفت، از همهچیز، از آزار و اذیتهای نا تمام جیسون و دخترانی که اسیر او بودند، از نقشهای که کشیده بود و از کمکی که از او میخواست. او میگفت و هر لحظه نفرت و خشم درون آدام بیشتر و بیشتر شعلهور میشد و تمام وجودش را میسوزاند. خواهر آدام هم جزوی از آن دختران بود و برای نجات آنها همه کار میکرد. حال اگر میتوانست به کمک این دختر زیبا به مکانشان دست بیابد، پس همراهیاش میکرد و او را تنها نمیگذاشت!
شرل از موافقت آدام به وجد آمد و لبخند دلبرانهای روی لبانش غنچه زدند. آدام با دیدن آن لبخند انگار نفسش برید و آبی شد روی آتش نفرتش. این دختر بینظیر بود، حتی لبخندش هم مثال یک تابلوی گران قیمت باارزش و قشنگ بود. حتی اگر خواهرش هم میان آن دختران نبود، میتوانست به این فرشته زمینی نه بگوید و او را تنها بگذارد؟ قلبش نهیب میزد، نه!نمیتوانی و حالش را دگرگونتر میکردگ شرل با دیدن خورشید در حال غروب، لب به دندان گرفت و با استرس گفت:
- اوه، من باید برم! الان جیسون متوجه نبودم میشه!