- بسه، تمومش کنید!
هردو دست از کتککاری برداشتند و چشم دوختند به دختری که قلب و روحشان را از آن خود کرده بود. دستان شرل میلرزیدند، کل وجودش پر از اضطراب و دودلی بود. خاطرات جیسون، آزار و اذیتهایش، حبس شدنش در خانه به دروغی واهی، عمری که تلف شده بود، جوانه نفرت را درون قلب پاکش کاشت. باید وجود منحوس این مرد از روی زمین پاک شود! چشمان شرل سرد بود، به سردی یخ! تنش لرزان بود، دانههای ع×ر×ق روی بدن هرسهشان سر میخوردند. باصدای شلیک گلوله خاموشی همهجا را در بر گرفت.
چه کسی کشته شده بود؟ سزای کدامشان مرگ بود؟ جیسون که بهخاطر عشقی که به خوبی بلد نبود ابراز کند شرل را حبس کرده بود در خانه خودش تا مال خودش بماند؟ یا آدام که اول قلبش لرزید، اما بهخاطر خواهرش قدم جلو گذاشت، نه به دلیل تنهایی دخترک معصوم داستان؟ یا شرل؟ نه به هیچ عنوان شرل مقصر نیست! او به پاکی آب زلال است، مانند برگ گل لطیف و مثال عسل شیرین است.
سرنوشت بیرحم است، آنچه که در ذهن توست هرگز اتفاق نمیافتد، مگر اینکه معجزه رخ دهد! تو تا ابد اسیر سرنوشتی و برده حلقه به گوش دنیا. شرل، دخترک مظلوم و پاک دامنی که قربانی این ماجرا شد، در آن روز سرد پاییزی که خش خش برگها با هوهوی باد هم آوا شده بودند. دو مرد خسته، آشفته، از همه مهمتر عاشق، بالای سر دلبرکشان اشک میریختند.