. . .

در دست اقدام رمان شکوفه ای از سنگ|tisa

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
عنوان رمان: شکوفه‌‌ای از سنگ
نویسنده: tisa
ژانر: عاشقانه، تراژدی

خلاصه:
تی‌تی یه دختره ۱۵ ساله که همیشه خونوادش اونو مثل یک دردسر نگاه می‌کردن و همیشه بهش سخت می‌گرفتن. تو همون سن کم ازدواج می‌کنه. خونواده همسرش هیچ‌وقت دوسش نداشتن. تو دوران عقد باردار میشه و خونواده‌اش طردش می‌کنن. حالا باید ببینیم تک و تنها چطور از پس این مشکلات بر‌میاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
932
پسندها
7,522
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

tisa

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8467
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
27
امتیازها
23

  • #3
پارت۱
۱۸ خرداد ماه سال ۱۳۸۶
وقتی نتونستم نصف سوالات رو جواب بدم. استرس و اضطرابم برای امتحان فیزیک بیشتر شده بود. با این‌که دو روز فرجه داشتم و حسابی خوندم، ولی الان همه چیز یادم رفت. استرس امتحان یه طرف، هیجانی که برای قرار امروز داشتم یه طرف، گرمای هوا هم کلافه‌م کرده بود‌. همه این‌ها دست به دست هم داد تا هم آشفته تر بشم هم این‌که مغزم قفل کنه و نتونم خوب از پس امتحان بر‌بیام. در حالی که قسمت پایین خودکار تو دهنم بود و پاهام ناخودآگاه تکون تکون می‌خوردن. به ساعت نگاه کردم که ده و بیست دقیقه صبح رو نشون می داد. مهلت امتحان تا یازده و نیم بود. به برگه امتحانی نگاه کردم که نصف سوالات بدون جواب مونده بود. بغض کردم، چشمام رو روی هم فشار دادم. چندتا نفس عمیق کشیدم و به سوالاتی که جواب ندادم نگاه کردم.
سعی کردم تمرکز نداشته‌م رو جمع کنم. شروع به نوشتن کردم. دو سه تا از دوستام برگه های امتحانی‌شون رو تحویل دادن. وقتی چیزی یادم نمی‌اومد با این‌که خیلی نگران نمره بودم منم تصمیم گرفتم که برگه امتحانیم رو تحویل بدم. چون باید زودتر به قرارم می‌رسیدم. از روی صندلی بلند شدم تپش قلبم انقدر زیاد شده بود که اگه کسی پیشم بود قطعاً صدای ضربان قلبم رو می‌شنید. احساس سنگینی روی قفسه سینم کردم. تند تند به سمت میز مراقب قدم برداشتم بدون هیچ حرفی برگه رو گذاشتم و از سالن امتحانات بیرون اومدم. نفس عمیقی کشیدم، انگار از قفس بیرون اومده بودم. به سمت کلاسم دوییدم و داخل شدم. دو سه تا از هم‌کلاسی‌هام باهم نشسته بودن. سمت میز خودم رفتم. چادرم رو که روی صندلی افتاده بود برداشتم و تو کولم چپوندم. یکی‌شون دست به سینه نشسته بود در حالی که آدامسش رو می‌جویید از من سوال کرد
- دهقانی به‌نظرت امتحان امروز چطور بود؟ من که فک کنم بیوفتم!
کولم رو به دوش گرفتم و همینطور که به سمت در خروجی می‌رفتم گفتم:
- عارع خیلی سخت بود. ولی من فقط به دو سه تا سوال جواب ندادم بقیه رو حل کردم.
خداحافظی کردم و از در کلاس بیرون اومدم. این‌جا فقط من از روستا می‌اومدم بقیه‌شون اهل همین شهر عباس‌آباد بودن. حتی دو سه تاشون تهرانی بودن. از بین هم‌کلاسی‌هام دوست صمیمی نداشتم، ولی با‌همشون دوست بودم.
خونواده من خیلی روی دوستای که می‌گرفتم حساس بودن برای همین ترجیحم این بود که دوست صمیمی نداشته باشم.
از ساختمون مدرسه بیرون اومدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. روبه‌روی آینه ایستادم به چهره خودم تو آینه نگاه کردم. مداد چشم رو به داخل پلک پایین چشمم کشیدم. رنگ چشمام قهوه‌ای روشن بود نه اون‌قدری تیره بود که بشه گفت خرمایی رنگ. نه اون‌قدری روشن بود که بشه گفت عسلی رنگ. مژه های پر پشت و کوتاهی داشتم. حالت چشمام هم کمی خمار بود.
برق‌لب رو از توی جیب مخفی کوله‌م درآوردم و به لب هام کشیدم. فرم لبم نه قلوه‌ای و بزرگ بود نه نازک و بی‌حالت. تل رو از سرم برداشتم موهای جلوی سرم رو از مقنعم بیرون کشیدم و کمی کج روی پیشونیم ریختم. از سرویس بهداشتی بیرون اومدم.
برای این‌که کسی از هم‌کلاسی ها و هم‌مدرسه‌ای ها منو نبینه دو خیابون بالاتر از مدرسه منتظر بهزاد، زیر سایه یه درخت ایستادم.
سرم پایین بود از استرس ناخن‌هام رو می‌جوییدم نمی‌دونم کارم درست بود که با بهزاد قرار گذاشتم یا نه؟
دلم‌آشوب بود‌ به قول مادرا انگار داشتن تو دلم رخت‌چرک می‌شستن. می‌ترسیدم کسی از هم روستایی‌هام سرقرار منو با بهزاد ببینه و بره به خونوادم بگه اصلا ارزشش رو داشت که بخاطر این‌که امروز تولدمه با یه پسر بیرون برم؟ اگه خونوادم متوجه این موضوع می‌شدن خون منو بهزاد حلال بود. تصمیم گرفتم که با بهزاد تماس بگیرم و قرار امروز رو کنسل کنم. گوشی موبایل ساده‌ای که بهزاد برای عید برام خریده بود رو از جیب مخفی کیفم در آوردم. شماره بهزاد رو گرفتم. بین ذهنم و قلبم درگیری شدیدی شکل گرفته بود. از یه طرف رودربایستی داشتم که جوابش کنم. از یه طرف هم می‌ترسیدم یکی از هم محله ای هام منو ببینه و به خونوادم بگه.
همینطور فکرم درگیر بود که گوشیم زنگ خورد. بهزاد بود. با دیدن اسمش دلهره‌م بیشتر شد. دکمه سبز رو زدم قبل از این‌که حرفی بزنم صدای شاد و خندونش اومد که کشیده گفت:
- سلام تی‌تی خانم، ملکه قلبم، تولدت مبارک بانو، خوبی؟
انگار این حرف‌ها رو جلوی روم می‌گفت چون خجالت‌زده شدم با صدایی که سعی می‌کردم نلرزه گفتم:
- سلام، ممنونم ازت، تو خوبی؟
- مگه میشه با وجود تو بد بود. کجایی خانم گل؟ می‌خوام با رخشم بیام دنبالت.
لبخندی زدم و آدرس جایی که ایستاده بودم رو بهش گفتم.
وقتی بهزاد اومد حتما ازش معذرت‌‌خواهی می‌کنم و بهش می‌گم نمی‌تونم امروز باهاش بیرون برم. من جرأت اینو نداشتم که پا روی قانون‌های خونوادم بذارم.
سرم رو پایین انداختم، تک‌و تنها این‌جا ایستادن برام سخت بود، چون شهر عباس‌آباد مازندران شهری ساحلی بود. پر بود از مسافر و آدم‌ها‌ی ناشناس که به‌خاطر آب‌هوای خوب این منطقه برای مسافرت به این‌جا می‌اومدن‌. مخصوصا تو فصل بهار و تابستون که هوا گرم بود.
همین‌طور که سرم پایین بود صدای بوق یه وسیله نقلیه ای رو شنیدم. سرم رو بالا نیاوردم حتما یکی از همین مزاحما بودن. دوباره صدای بوق شنیدم این‌بار راه افتادم تا ازش فاصله بگیرم که صدایی گفت:
- خانم گل، کجا؟
با شنیدن صدا ایستادم و سرم رو بالا آوردم. بهزاد بود. با دیدنش لبخندی بی‌جون زدم.
 
آخرین ویرایش:

tisa

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8467
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
27
امتیازها
23

  • #4
پارت۲
بهزاد با موتورش اومد دنبالم. از این‌که حضوری دیدمش ازش خجالت می‌کشیدم. ما فقط تلفنی باهم در ارتباط بودیم، وقتی نصف شب همه خواب بودن بیشتر به هم پیام می‌دادیم و کمتر صحبت می‌کردیم.
دلم می‌خواست زودتر برگردم خونه. یاده حرف ونوشه خواهرم افتادم که همیشه بهم می‌گفت پسرا، دخترا رو گول می‌زنند. بیرون می‌برنشون و هر بلایی دل‌شون خواست سر اون دختر بیچاره میارن. اون دختر هم از ترس آبرو مجبوره سکوت کنه یک آن ترس برمداشت‌.
با دیدن قیافه نزارم بهزاد یه چشمش رو نیمه بسته کرد و صورتش رو کج کرد. با موتورش گازی داد و همزمان گفت:
- چته خانم گل؟ حالت خوبه؟
چهره ام رو کمی در‌هم کردم با سر اشاره کردم نه
دوباره سوال کرد.
- امتحان رو خراب کردی؟
دوباره با سر اشاره کردم آره
دستش رو تو هوا تکون داد به پشت موتورش اشاره کرد گفت:
- ای فدا سرت خانم گل، بپر بالا بریم تولدت رو دو نفره جشن بگیرم.
این‌پا اون‌پا کردم. تو چشمای آبیش نگاهی انداختم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من نمیام بهزاد.
صورتش رو جمع کرد و بیشتر با لحنی متعجب گفت:
- چی؟ بعد از چهار ماه ناز کردن و ناز کشیدن حالا میگی نمیام.
لب هام رو روی هم فشار دادم و با قیافه‌ای ناراحت و لحنی مضطرب گفتم:
- خواهش می‌کنم از من دلخور نشو، من می‌ترسم بیام، می‌ترسم، یکی ما رو ببینه، بره به خونوادم بگه اون وقت شر درست بشه برامون.
همینطور متعجب و دلگیر نگاهم کرد. نگاهش رو ازم گرفت و به رو‌به‌رو خیره شد، با لحنی رنجیده گفت:
- باشه، هرطور راحتی. من هیچ اصراری به اومدنت نمی‌کنم.
با لحنی که سعی می‌کرد دلخور نباشه گفت:
- منو باش که می‌خواستم برات تولد بگیرم.
با این حرفش دلم براش سوخت، حتی خونواده من امروز رو یادشون نبود، ولی بهزاد امروز رو برام یه روز ویژه و خاص کرد. کاری که خانواده‌م هرگز برام نکردن.
قبل از این‌که نظرم عوض بشه گفتم:
- باشه، باشه میام، فقط دوتا شرط دارم.
به ثانیه نکشید که چشمای آبیش برقی از شادی زد و گفت:
- تو جون بخواه خانم گل!
منتظر نگاهم کرد. دسته کوله پشتی رو روی شونم جابجا کردم و گفتم:
- اول این‌که من نهایت چهل دقیقه بخوام باهات بمونم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من به‌خاطر تو به مامانم دروغ گفتم که... همراه دوستام دارم میرم بستنی بخورم. پس زیاد نمی‌تونم باهات بمونم، دوم هم این که... باید جایی بریم که هیچ‌کس ما دوتا رو باهم نبینه.
دستاش رو گذاشت روی چشماش گفت:
- چشم خانم گل هرچی شما بگین. حالا بپر ترکم بشین بریم.
یکی از سخت‌ترین چیز‌ها این بود که ترک موتور یه نامحرم بشینم. تو خونواده من انقد روی این چیزها تاکید داشتن که برام وحشتناک و تابو شده بود، پس کوله پشتیم رو وسطمون گذاشتم و طوری نشستم که بدن‌هامون بهم برخورد نداشته باشه و حرکت کردیم.
تو راه که بودیم کلی برام از آهنگ‌های مازنی می‌خوند، جوک های بی‌مزه تعریف می‌کرد و قهقهه می‌زد. من از خندیدنش، می‌خندیدم.
برای این‌که احساس امنیت داشته باشم بهزاد دورترین و خلوت‌ترین ساحل شهر رو انتخاب کرد. تو راه که بودیم کناره یه سوپرمارکتی نگه‌داشت کلی خرید کرد که به من نشون نداد. تو یه آلاچیق نشستیم. بهزاد به من گفت:
- خانم گل یه لحظه اینجا بشین من الان برمی‌گردم.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. بهزاد پلاستیک خرید رو گرفت و رفت. با این‌که هوا گرم بود ولی لب ساحل چون باد می‌زد نسبتاً خنک بود. افراد کمی تو این ساحل تفریحی بودن. سر جمع پنج تا فروشگاه و مغازه هم تو این ساحل نبود. ده دوازده تا کلا آلاچیق داشت، که تقریباً لب ساحل بود. یه ترامپولین هم داشت که دوتا بچه داشتن روش بپر بپر می‌کردن. با دیدنش دلم خواست منم روی اون ترامپولین بپر بپر کنم.
غرق دیدن دریا شدم، خیلی وقت بود که به دریا نیومدم. آخرین بار سیزده‌بدر بود که ساعت ده صبح به کلبه ماهیگیری بابا رفتیم نهار که خوردیم محمود مجبورمون کرد که برگردیم خونه چون قرار بود دوستاش بیان. سر جمع سه چهار ساعت هم لب ساحل نبودیم. ولی الان با دیدن دریا احساس خوبی به من دست داد دیگه از اون استرسی که اولش داشتم خبری نبود.
صدای پیام گوشیم اومد. بازش کردم. بهزاد بود که نوشته بود.
- خانم گل چشمات رو ببند دارم میام.
چشمام رو بستم. حدودا یکی دو دقیقه بعد صدای بهزاد رو شنیدم که به من گفت:
- حالا چشمات رو باز کن.
چشمام رو که باز کردم اولین چیزی که دیدم چهره خندون و چشای آبی بهزاد بود که روبروم نشسته بود. بهزاد با سر به پایین اشاره کرد وگفت:
- یه نظر به میز بنداز.
نگاهی به میزی که روش یه سینی خیلی بزرگ پر از هله هوله و مخلفات بود انداختم. دهنم از تعجب باز مونده بود، دستام رو روی دهنم گذاشتم. انقدر خوشحال شدم که حد‌و‌اندازه نداشت.
چیز جالبی که توی سینی بود این بود که با تی تاپ‌هایی که خریده بود به صورت TiTi کیک تولدم رو درست کرده بود و روش فشفشه های در حال جلز ولز کردن، گذاشته شده بود. بینش هم یه جعبه کوچولو بود، که احتمالا کادوی تولدم بود.
بهزاد لبخندی شرمنده زد گفت:
- همین‌ قدر از دستم بر می‌اومد، تولدت مبارک خانم گل.
هیجان‌زده با ذوق و شوق یه لحظه دستاش رو با دستام گرفتم ولی سریع ولش کردم لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی خیلی ممنونم ازت. خیلی وقت بود که انقدر خوشحال نشده‌بودم.
بهزاد به فشفشه ها اشاره کرد و گفت:
- اول یه آرزو کن بعد این فشفشه‌ها رو فوت کن.
چشمام رو بستم و دستام رو تو هم گره کردم. با لبخند از خدا خواستم از هرچیزی بهترین‌ها رو به من بده.
چشمام رو که باز کردم با چشمای آبیه بهزاد روبه‌رو شدم که با محبت نگاهم می‌کرد. گفت:
- می‌دونی چیه تی‌تی، رنگ چشمای تو شبیه شن و ماسه لب ساحل. یه رنگ خاص که اولین باری که دیدمت با دیدنشون دلم لرزید.
با این حرفش از خجالت صورتم گر گرفت. مطمئنم که گونه هام گل انداختن. سرم رو از شرم پایین انداختم و با لحنی شرمگین گفتم:
- تو هم... رنگ چشمات...مثل دریاست!
تا این حرف رو بزنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم.
بهزاد جعبه کوچولو رو به سمتم گرفت گفت:
- این هم کادوی من برای تو... امیدوارم خوشت بیاد.
جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم. گوشواره صدفی خوشکلی بود. درحالی که گوشواره رو کنار گوشم می‌گرفتم با ذوق بهش گفتم:
خیلی قشنگن. ممنونم ازت بابت این کادوی خوشکل
بعد از این‌که یه جشن تولده کوچیک دو‌نفره بین خودمون گرفتیم. سوار موتور شدیم تا برگردیم.
بهزاد منو تو یه کوچه خلوت که با ایستگاه تاکسی روستامون فاصله زیادی نداشت پیاده کرد.
همین‌طور که چادر عباییم رو از تو کوله برمیداشتم و سرم می‌کردم به بهزاد گفتم: واقعا ازت ممنونم امروز خیلی بهم خوش‌گذشت.
سرش رو به نشونه تعظیم پایین آورد و گفت:
کم‌ترین کاری بود که برای عشقم کردم.
لبخندی کم‌رنگ روی لب‌هام نشست با این حرفش خجالت‌زده شدم.
بهزاد گفت:
- خب، کی دوباره همدیگرو ببینیم خانم گل؟
کوله‌ام رو از روی موتورش برداشتم وگفتم: نمی‌دونم، شاید نشه تا مهر همدیگرو ببینیم. خونواده من خیلی سختگیر هستن. امروز هم چون تولدم بود مامانم بهم آوانس داد.
بهزاد گفت: تا مهر من نمی‌تونم بدون این‌که تو رو ببینم طاقت بیارم. یه کاری بکن خونواده رو بپیچون بیا پیش من.
برای این‌که بهزاد ناراحت نشه چیزی نگفتم ولی خودم می‌دونستم که این‌کار نشدنیه.
موقع خداحافظی دستش رو جلو آورد گفت:
- دیدی ترست الکی بود. هیچ‌کس هم ما دوتا رو باهم ندید
نگاهم به دستش بود. من هیچ وقت انگشتم هم به یه پسر نامحرم نخورده حالا بهزاد از من می‌خواست موقع خداحافظی دستش رو بگیرم. می‌دونستم اگه دستش رو نگیرم ناراحت میشه و غر میزنه. دستش رو برای سه چهار ثانیه گرفتم و سریع ولش کردم. از هم خداحافظی کردیم و بهزاد رفت، منم به سمت ایستگاه راه افتادم.
خدا‌‌رو شکر که تاکسی بود و منم سوارش شدم. لحظه آخر دیدم که بهزاد وارد فروشگاهی شد که اونجا به عنوان فروشنده کار می‌کرد، که روبه‌روی ایستگاه تاکسی روستامون بود. از اون‌جا بود که بهزاد منو دید.
بهزاد هیجده سالش بود. یه پسره قد بلند و سفید پوست، چهره ای معمولی داشت ولی چشماش آبی بود و موهاش قهوه‌ای تیره. بینی نسبتا بزرگی داشت و پیشونی بلند.
از بهمن ماه پیگیر این بود که من باهاش دوست بشم ولی من هم از ترس خونوادم و آبروشون که همیشه نگرانش بودن. هم به‌خاطر این‌که از درسام عقب نمونم اصلا تو فاز این چیزا نبودم و به بهزاد بی محلی می‌کردم. تا این که اسفند ماه که مدرسه تق و لق بود‌. از دیوار مدرسه میاد و داخل حیاط مدرسه می‌شه. اونجا با هزار التماس و خواهش شماره‌شو به من میده. منم برای این‌که بهزاد زودتر بره تا کسی متوجه نشه و مارو نبینه شماره‌شو گرفتم.
اوایل فقط از سر کنجکاوی بود که ببینم با پسر دوست بودن چطوریه؟ باهاش دوست شدم، چون هم‌کلاسی‌هام خیلی تعریف می‌کردن، منم فقط می‌خواستم تجربه‌ش کنم، ولی الان نمی‌گم عاشقشم یا حتی دوسش دارم. ولی ازش خوشم می‌اومد.
 
آخرین ویرایش:

tisa

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8467
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
27
امتیازها
23

  • #5
پارت۳
وقتی به خونمون رسیدم دوباره استرس کل وجودم رو گرفت‌. احساس کردم اگه یکی منو ببینه متوجه این میشه که امروز من با کی بودم و چیکار کردم؟
تپش قلبم زیاد شده بود. چند‌تا نفس عمیق کشیدم و در حیاط رو زدم، بعد از چند ثانیه خواهرم ونوشه با صدای بلند گفت:
- کیه؟
موهام رو که از مقنعم بیرون آورده بودم داخل دادم و مقنعم رو مرتب کردم، برای این‌که صدام نلرزه گلوم رو صاف کردم گفتم:
- منم آبجی، در و باز کن.
ونوشه خواهر بزرگ‌ترم بود و از من ۱۴ سال بزرگتر بود و همین تفاوت سنی زیاد باعث شد تا هیچ وقت مثل دوتا خواهر باهم دوست نباشیم، بیشتر رابطه مون شبیه مادر و فرزند بود.
بعد از یکی دو دقیقه در باز شد، ونوشه با قیافه‌ای درهم جلوی در ایستاد یک تای ابروش رو بالا انداخت با لحنی طلبکارانه‌ای گفت:
- کجا بودی تا الان؟
آروم بهش تنه زدم، وارد حیاط شدم. لبخندی مصنوعی زدم که متوجه تشویشم نشه. نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم:
- مگه مامان بهت نگفت؟ امروز تولدم بود... با دوستام رفتیم بستنی خوردیم.
چشماش رو گرد سرش رو تکون داد گفت:
- چشمم روشن، دختر و چه به تنها بیرون رفتن؟ آخه شما‌ها عقل ندارین، خام هستین. با چارتا چشم و ابروی پسر تهرونیا که میان اینجا برای تفریح دو روزه. تفریحشون رو تکمیل می‌کنید.
استرس و گرما به‌علاوه تئوری های ونوشه عصبیم کرده بود. صورتم رو جمع کردم گفت:
- آبجی تو رو خدا انقد بهم گیر نده. یه بار خواستم خوش‌بگذرونما.
برگشتم که برم. گفت:
- وایسا... برگرد ببینمت... آرایش کردی؟
همینطور که چادرم رو از سرم بر می‌داشتم برگشتم گفتم:
- مثل اینکه تولدم بودا.
سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: عروسیت که نبود، والا من همسن تو بودم...
دیگه نه‌ایستادم که ببینم چی میگه. دوییدم سمت خونه با صدای بلند گفت:
- گیس بریده. دارم با تو حرف میزنما.
حیاط خونمون ۲۰۰۰ متر بود. ۱۰۰۰ حیاط بود. ۱۰۰۰ متر آغل گوسفندا که با دیوار از حیاط جدا شده بود هم از داخل حیاط در داشت هم از کوچه برای بردن و آوردن حیوونا.
از در حیاط کمی مسیر شیب‌دار می‌شد و به صورت راهرو سرامیک شده بود، تا به خونه برسه. فاصله در حیاط تا خونه نسبتا زیاد بود. بقیه حیاط هم گِل بود که ونوشه سبزی و گُل می‌کاشت، می‌فروخت.
در چوبی خونه با شیشه های رنگی رو باز کردم، وارد خونه شدم. همینطور که چادرم رو روی جا‌لباسی که روی دیوار چسبیده بود. آویزون می‌کردم به ساعت نگاه کردم که یک و بیست دقیقه رو نشون می‌داد‌. به‌خاطر این‌که ده دقیقه زودتر رسیدم. نفس راحتی کشیدم.
خونمون یه هال نسبتا بزرگ داشت با سه تا اتاق‌خواب و یه آشپزخونه سبک قدیمی. سرویس بهداشتی و حموم هم تو تراس ساخته شده بود.
همین لحظه در تراس باز شد و داداش محسن بیرون اومد. همینطور که دستاش رو با شلوارش خشک می‌کرد به طرفم اومد گفت:
- تولدت مبارک مو فرفری.
همین لحظه به من رسید و محکم بغلم کرد، طوری که نفسم یه لحظه بند اومده بود. به سختی خودم رو از بغلش بیرون آوردم و گفتم:
- ممنونم، ولی کادو‌ی تولدم کو؟
مقنعم رو روی صورتم کشید و با دوتا دستاش به تن خودش اشاره کرد و گفت:
- همین بغل کادوی تولدت دیگه تپل.
همین‌طور که مقنعم رو بالا می‌کشیدم با غرولند و اخم گفتم:
- من تپل نیستم.
محسن خندید گفت:
- چیه؟ زورت میاد قبول کنی چاقی؟ ته تغاری.
با‌صدای بلند خندید و خواستم بزنمش که فرار کرد بیرون رفت. همیشه به‌خاطر اضافه وزنم اذیتم می‌کرد.
محسن ۱۹ سالش بود و دانشجوی رشته مهندسی کامپیوتر بود، فقط اون تو این خونه رفتار خوبی با من داشت.
گرمای امروز طاقت فرسا بود. پنکه سقفی اتاق رو روشن کردم. در اتاقم رو باز کردم. کوله‌ام رو داخل اتاق انداختم که همین لحظه مامان از آشپزخونه بیرون اومد. همین‌طور که کفسن دستش بود، به ساعت اشاره کرد و با لحنی عصبانی گفت:
- یه دفعه نمی‌اومدی. ساعت رو نگاه کردی؟
ناخودآگاه نگاهم رفت سمت ساعت. صدا و صورتم رو مظلوم کردم و گفتم:
- من که به موقع اومدم مامان‌.
دست به کمر شد گفت:
- یعنی من گفتم تا یک و نیم خونه باش، تو حتما باید سر ساعت می‌اومدی ورپریده. خدا رحم کرد بابات و داداش محمودت هنوز نیومدن وگرنه باید بهشون حساب پس می‌دادیم. این بار اول و آخر بود که اجازه دادم تا همراه اون همکلاسی‌های شهریت بیرون بری.
پوفی کشیدم، بهزاد چه دله خوشی داشت که می‌گفت همیشه بریم بیرون. به اتاق خودم خواستم برم که دستم رو گرفت گفت:
- کجا؟ برو چشمات رو بشور. که اینطور بی‌حیاشون کردی. بدو برو بشور تا پدرت و برادرت نیومدن.
مقنعم رو درآوردم. انداختم تو اتاقم و به تراس رفتم و در و بستم. سمت آینه توالت رفتم، دست و صورت و چشمام رو شستم. با دقت چشمام رو با حوله تمیز کردم که اثری از سیاهی نمونه.
پشت تراس، خونه قدیمی‌مون بود که قبل از به‌دنیا اومدن من ، خونوادم اون‌جا زندگی می‌کردن و خیلی کوچیک‌تر از خونه الان‌مون بود و در حال حاضر محسن به مسافرا اجاره روزانه می‌داد، برای راحتی ما و مسافرا یه در بزرگ اون‌‌ور حیاط بود که مسافرا ماشینشون رو به حیاط بیارن و راحت رفت‌وآمد کنند.
محسن، چون از سخت‌گیری های بابا مشکات و داداش محمود خبر داشت هیچ موقع ساعتی اجاره نمی‌داد. وقتایی که خونه اجاره داده می‌شد من حق نداشتم پامو تو حیاط بذارم. ولی من مثل الان یواشکی سرک می‌کشیدم‌.
قسمت بازه تراس به‌خاطر این‌که به پشت حیاط دید نداشته باشه با یه پرده بزرگ و ضخیم پوشیده شده بود و پله ای می‌خورد که به پشت خونه راه داشت.
کنجکاوی قلقلکم داد تا سرکی بکشم، سمت پرده رفتم و یه کمی کنار زدم، دوتا ماشین بودن که پلاکاشون ناشناس بود برام. خب طبیعی بود چون که این فصل منطقه ما پر از مسافر و گردشگر بود. تا قبل از این‌که کسی منو ببینه از تراس بیرون اومدم.
نفس راحتی از روی این‌که کسی منو ندید کشیدم.
وقتی یه کاری می‌کردم که برخلاف قوانین خونه و خونوادم بود دست‌وپام رو گم می‌کردم، احساس می‌کردم قیافه تابلوم رو که ببینند متوجه همه چیز میشن.
صدای صحبت کردن مامان و ونوشه از آشپزخونه می‌اومد.
به اتاق خودم رفتم که دیدم محسن وسط اتاق ایستاده و دستاش رو پشتش قایم کرده، با دیدنش تعجب کردم، چون خیلی کم پیش‌ می‌اومد که مردای خونه به اتاقم بیان.
دستاش رو جلو آورد یه نایلون سفید تو دستش بود گرفت جلوم و گفت:
- تولدت مبارک ته تغاری.
از خوشحالی چشمام رو گرد کردم و دستام رو جلوی دهنم گذاشتم، گفتم:
کادو خریدی برام؟ من خیلی خیلی ممنونم ازت.
به‌طرفش رفتم و محکم در حده چند ثانیه بغلش کردم.
نایلون رو از دستش کشیدم بیرون، دست کردم داخلش یه تی‌شرت، سرخ‌آبی پسرونه سایز خودش برام خرید. خندیدم گفتم:
- مطمئنی اینو برای من خریدی؟
لبش رو کج کرد و سرش رو خاروند گفت:
- نمی‌دونستم چی بخرم، روم هم نمی‌شد به بوتیک‌های زنانه برم برات کادو بخرم. دیروز غروب که رفته بودم بازار این تیشرت نظرم رو جلب کرد، درسته اندازه‌اش پسرونه ولی رنگش دخترونه.
خندیدم، برادر خجالتی من، این کارش انقد خوشحالم کرد که اصلا برام مهم نبود این تی‌شرت پسرونه و رنگش هم اصلا مورده پسنده مامان و ونوشه نیست. جون می‌داد تو این گرما شبا موقع خواب بپوشمش.
محسن گفت:
- خوشت نیومد؟
تی‌شرت رو بو کشیدم، من از بوی لباس نو خوشم می‌اومد تمام حس قدر دانی که نسبت به این کارش داشتم رو تو نگاهم ریختم گفتم:
- خیلی هم عالیه، ممنونم ازت.
بینیم رو کشید گفت:
- پس بپوش کِیفش رو ببر زشتوک.
دو دقیقه جدی بودا. باز شوخی بی‌مزه‌هاش شروع شد. خواستم بزنمش همین‌طور که صدای شلیک خنده‌اش بلند شد از اتاقم فرار کرد بیرون رفت. با صدای بلند گفتم:
- خودت زشتی.
زیر لب مسخره ای نثارش کردم. در اتاقم رو بستم تا لباس مدرسه ام رو با لباس خونگی عوض کنم. به آینه قدی که خودم با چسب قطره‌ای به در چسبوندم نگاهی به خودم انداختم. پوستم نه تیره بود نه روشن. بینیم کوچیک بود ولی قسمت پایینش کمی پهن بود. پیشونیم هم نه خیلی کوتاه بود نه بلند. چهره‌ای معمولی و بی‌نقصی داشتم.
موهام فرفری بود و تا کمرم می‌رسید. برای این‌که پفش کمتر بشه و وز نشه همیشه دو طرفه میبافتمشون. همینطور که خودم رو تو آینه نگاه می‌کردم در اتاقم یه هویی باز شد هول خوردم و هیع کوتاهی از دهنم بیرون اومد. ونوشه یه نگاه مشکوکی بهم انداخت گفت:
- چرا ترسیدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- من میترسیدم.
کلافه نگاهم کرد و گفت:
- بیا تو سفره پهن کردن کمکم کن، بابا و محمود اومدن خسته و گرسنه هستن.
 
آخرین ویرایش:

tisa

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8467
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
27
امتیازها
23

  • #6
پارت۴
ده روز از تموم شدن امتحاناتم می‌گذره، و امروز قرار بود منو ونوشه به مدرسه بریم تا کارنامه‌ام رو بگیریم.
بهزاد هم پیله کرده بود که دونفری بریم بیرون، وقتی می‌گفتم نمیشه مثل بچه کوچیکا لج می‌کرد می‌گفت میشه تو خودت نمی‌خوای، این همه بی‌منطق بودنش عصبیم می‌کرد. سه چهار روزی باهاش قهر بودم. جواب پیام هاش رو نمی‌دادم، چون موقعیت صحبت کردن نداشتم بیشتره ارتباطمون با اس‌ام‌اس بود. تا این‌که دیشب به بهزاد پیام دادم که امروز به مدرسه میام‌، اگه می‌خواد بیاد دم در مدرسه که همدیگرو ببینیم.
یه مانتو ساده مشکی پوشیدم که دوخت ونوشه بود با شلوار جین.
طره ای از موهام رو کج روی پیشونیم ریختم شال طوسیم رو روی سرم فیکس کردم. چون می‌دونستم مامان و ونوشه بهم گیر میدن کمی مداد چشم کشیدم و برق لبم رو روی لبم کشیدم. نگاهی به چادر عباییم انداختم برداشتمش و سرم کردم، با این‌که دوسش نداشتم ولی مجبور بودم که سرم کنم.
از اتاقم بیرون اومدم ونوشه با دیدنم هیع کوتاهی کشید و لبش رو گاز گرفت گفت:
- تو کمر بستی ما رو تو این روستا بی‌آبرو کنی؟ آخه این چه وضعشه برو صورتت رو بشور، موهاتو بده داخل.
هردو به مامان نگاهمون رو دوختیم، اما با این تفاوت که من، با نگاهم از مامان اجازه می‌خواستم با همین تیپ ساده برم به مدرسه، ولی ونوشه طوری مامان رو با اخم نگاه می‌کرد که دلش می‌خواست مامان دعوام کنه.
مامان با لحنی خیلی جدی رو‌به من گفت:
- لبت رو تمیز کن.
و رو به ونوشه گفت:
شما هم بهتره زودتر حرکت کنید. زود برین و برگردین.
با دستمال کاغذی که روی میز تلویزیون بود لبم رو پاک کردم. ونوشه هم چادرش رو سرش کرد. خواستیم از در اتاق بیرون بریم که مامان گفت:
- تی‌تی؟
برگشتم نگاهش کردم، با لحنی محکم به من گفت:
-امیدوارم که منو پیش پدرت و محمود سرافکنده نکرده نکنی و تجدید نیاورده باشی چون اگه تجدید بشی من دیگه نمی‌تونم راضیشون کنم اجازه بدن تو مدرسه شهر درس بخونی. می‌دونی که به چه سختی راضی‌شون کردم که بفرستنت مدرسه غیر انتفاعی.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم گفتم:
- خیالت جمع باشه مامان، ناامیدت نمی‌کردم، خوب امتحاناتم رو دادم.
لبخند محوی زد و گفت:
- برین به سلامت.
از خونه بیرون اومدیم. خودمم نسبت به این حرفی که به مامان گفتم مطمئن نبودم. استرس و آشوب تو دلم لونه کرد، چون اگه یکی از درس‌ها رو می‌افتادم محال ممکن بود بذارن برای مدرسه به شهر برم.
هر صد سال یکبار پیش می‌اومد که مامانم پشتم باشه و این یه مورد همون بود که مامانم، بابام و محمود رو راضی کرد اجازه بدن برای تحصیل به مدرسه غیرانتفاعی برم. کلا تو روستا نسبت به مدرسه غیرانتفاعی گارد داشتن و دید بدی نسبت به دانش‌آموزای مدارس غیرانتفاعی داشتن. برای همین جز خونوادم کسی نمی‌دونست که من به دبیرستان غیرانتفاعی میرم. غرق افکارم بودم که ونوشه دستم رو کشید گفت:
- کجا میری دختر؟ رسیدیم ایستگاه.
کنار ونوشه ایستادم و از استرسی که به‌خاطر حرف‌های مامان گرفتم ناخنم رو می‌جوییدم. ونوشه دستم رو کشید پایین و با حرص زیر لب گفت:
- ناخن نخور دختر.
نگران نگاهش کردم گفتم:
-‌‌‌‌‌ آبجی من درسام رو خوندم می‌دونم که تجدید نمی‌شم، درسای دبیرستان بعضی‌هاش سخته اگه یکی‌ رو...
حرفم رو قطع کرد گفت:
- مامان جوابت رو داد دیگه، تو همون اولش قول دادی آسه بری آسه بیای تا کسی نفهمه داری غیرانتفاعی درس می‌خونی، قول دادی همه نمره‌هات خوب باشه تا بتونی همون شهر درس بخونی. وگرنه باید بری دبیرستان روستای بغلی. بابا و محمود پول یا مفت به دست نمیارن که فقط خرج تحصیل خانم بشه.
همین‌طور که ونوشه منو سرزنش می‌کرد دستم رفت روی لبم و از استرس محکم لبم رو فشار می‌دادم.
همین لحظه هم تاکسی اومد و سوار ماشین شدیم. تمام طول راه خدا خدا می‌کردم که تجدید نشم و بتونم دبیرستانم رو شهر تموم کنم. همه اگه یه جفت پدر مادر داشتن من دو جفتش رو داشتم، اون هم از نوع اَبَر سخت‌گیر. علاوه بر مامان بابا، ونوشه و محمود هم پدر و مادر بودن برام. یعنی اگه تصمیمی در مورد من توسط مامان بابا گرفته می‌شد اول محمود بعد ونوشه باید تایید می‌کردن. ونوشه و محمود هم از این موضوع انگار سو استفاده می‌کردن و چون تفاوت سنی‌شون با من زیاد بود خیلی بهم زور می‌گفتن. همین‌طور که خود‌خوری می‌کردم ونوشه چادرم رو کشید گفت:
- رسیدیم، پیاده شو.
وقتی پیاده شدم خودمون رو دم در مدرسه دیدم، ونوشه که تعجب رو تو چشمام دید گفت:
- هوا گرم بود به راننده گفتم ما رو تا مدرسه برسونه.
نگاهی به اطراف انداختم خبری از بهزاد نبود.
تو دفتر کوچیک مدرسه منتظر نشسته بودیم. نوبتی بود، به اونایی که زودتر اومده بودن کارنامه زودتر می‌دادن. من نفر یازدهم بودم. تقریباً همه دانش آموزایی که برای گرفتن کارنامه اومده بودن تنها بودن، فقط دو سه تا مون پدر یا مادر همراهش بودن.
از شانس ما برق قطع شده بود و گرما همه رو بی طاقت کرده بود.
فکرم پیش بهزاد بود که چرا برای دیدنم نیومده بود. سرویس بهداشتی رو بهونه کردم و از دفتر بیرون اومدم. به داخل سرویس بهداشتی رفتم و در و بستم تا کسی منو نبینه. شماره بهزاد رو گرفتم، سریع جواب داد گفت:
- تی‌تی چرا دم ایستگاه نبودی؟
با صدای آرومی گفتم:
- هوا گرم بود تاکسی ما رو تا دم در مدرسه رسوند. تو بیا دم در مدرسه، فقط حواست باشه ضایع بازی در نیاری آخه آبجیم همراهمه.
خندید گفت:
- خوبه دیگه خواهر زن آیندمو میبینم.
یه لحظه صدای پا شنیدم گفتم:
- بهزاد من قطع می‌کنم زیاد نمی‌تونم باهات صحبت کنم، می‌بینمت.
گوشی و قطع کردم گذاشتم تو لباسم.
همین که وارد دفتر شدم اسمم خونده شد.
- تی‌تی دهقانی.
با خوندن اسمم ترسی عجیب تو دلم افتاد. قبل از این‌که ونوشه از جاش بلند بشه کارنامه ام رو بگیره سریع رفتم و کارنامه رو از مدیرمون گرفتم. دستام می‌لرزید. جرات این‌که نگاهش کنم نداشتم. تمام جراتم رو جمع کردم و به کارنامه نگاه کردم، با دیدن دوتا نمره تک تو کارنامه ام دنیا روی سرم خراب شد، لبم رو گزیدم دستم رو گذاشتم رو لبم، ونوشه وقتی دید این‌طور خشکم زد گفت:
- چی شده؟ تی‌تی؟ چی‌شده؟
بغض گلوم رو گرفته بود، نمی‌تونستم حرف بزنم، جرات این‌که برگردم ونوشه رو ببینم نداشتم، ونوشه وقتی دید من مثل مجسمه خشکم زد بلند شد اومد طرفم و کارنامه رو از دستم کشید. سرم رو پایین انداختم و از گوشه چشم فقط نگاهش می‌کردم. چند ثانیه به کارنامه نگاه کرد و با لحنی که سعی می‌کرد عصبانی نباشه، گفت:
- مامانو ناامید کردی.
بدون توجه به این‌که لباسم خاکی میشه نشستم روی زمین شالم رو کشیدم رو صورتم و زار زدم.
هرکسی یه حرفی می‌گفت:
- این‌که غصه خوردن نداره، خیلیا مثل تو تجدید می‌شن.
- اشکالی نداره دختر، در عوض شهریور امتحان میدی با نمره خوب قبول میشی.
- تو نه اولین نفری هستی که تجدید شدی، نه آخرین نفر.
یکی از همکلاسی‌هام که اسمش ماهک بود، اومد دستم رو گرفت بلندم کرد گفت:
- بلند شو تی‌تی این مسخره بازیا چیه؟ ببین لباسات همه خاکی شده. زیر چشمت سیاه شده.
دستمال‌کاغذی به دستم داد تا چشمام رو تمیز کنم. خودش هم خاک روی لباسام رو تمیز کرد.
هیچ‌کدوم از این آدم‌های تو دفتر از درد من خبر نداشتن، شاید این تجدید شدن برای خیلی‌ها زیاد سخت نبود، ولی برای من خیلی گرون تموم می‌شد.
مدیر وقتی حال خرابم رو دید گفت:
- دهقانی، ما اینجا کلاس‌های کمکی برای اونایی که تجدید شدن برگزار می‌کنیم تو هم میتونی شرکت کنی، از شانس خوب تو کلاس‌های زبان و فیزیک تو یه روز هستن. هزینه‌ش هم زیاد نیست.
کورسویی امید تو دلم روشن شد، با چشمای خیس و نگاهی ناامید به ونوشه چشم دوختم تا حرفی بزنه، ولی اون چادرم رو که روی صندلی گذاشته بودم دستم داد. آروم لب زد:
- سرت کن بریم.
 

tisa

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8467
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
27
امتیازها
23

  • #7
پارت۵
از حیاط مدرسه بیرون اومدیم‌. پشت سر، ونوشه راه افتادم، بی صدا اشک می‌ریختم.
نمی‌دونم از عصبانیت بود یا این‌که یادش رفته بود، ولی ونوشه تاکسی نگرفت و پیاده تو این گرمای طاقت‌فرسای تیرماه تا ایستگاه رفتیم. سکوت ونوشه بیشتر اذیتم می‌کرد.
وقتی به ایستگاه رسیدیم، ونوشه چادرم رو کشید و زیر لب به من گفت:
- اینجا آبغوره نگیر، یکی میبینه بد میشه برامون.
نمی‌تونستم جلوی گریه‌ام رو بگیرم، بدون این‌که خودم بخوام اشکام سرازیر می‌شدن. با دستم تند تند اشکام رو از روی صورتم پاک کردم‌.
اصلا منو احساساتم برای خونوادم مهم نبود، همیشه اولویت‌شون آبروی لعنتی و حرف مردم بود، بعد من.
همین لحظه تاکسی اومد‌ و سوار شدیم. ونوشه چشم غره ای کرد تا آروم بشم، ولی من انقدر برای آینده‌ام ناراحت بودم که نمی‌تونستم آروم بشم. سرم رو چسبوندم به شیشه ماشین تا ونوشه اشکام رو نبینه که بخواد بهم گیر بده.
وقتی پلک می‌زدم حلقه اشکام از چشمام روی صورتم سر می‌خوردن‌. فکرم حسابی مشغول و مخدوش بود.
از دوم راهنمایی از مامان خواهش و تمنا کردم که اجازه بدن من سال اول دبیرستانم رو شهر درس بخونم. چون اگه به دبیرستان روستای کناری می‌رفتم باید تا آخر همونجا، دبیرستانم رو تموم می‌کردم. مامان انقدر پیش بابا سر خم کرد التماس کرد تا بابا قبول کرد، طبق معمول محمود راضی نبود. می‌گفت دختر و چه به تنهایی شهر رفتن، اگه تی‌تی رو راهی شهر کنیم یه موقع شیطون خیالی کنه آبرومون رو ببره چی؟ ونوشه هم با محمود هم نظر بود، بابا یکمی با محمود هم نظر شد ولی چون خیلی خیلی همسر‌دوست بوده، مامان موفق شد نظر محمود و ونوشه رو هیچی کنه و منو دبیرستان شهر ثبت‌نام کنند. چون دبیرستان دولتی سال اول دانش‌آموز روستایی قبول نمی‌کرد. منو تو یه مدرسه غیرانتفاعی خیلی خوب ثبت‌نام کردن. محمود آشوب به‌پا کرد، چون اصلا فکره خوبی نسبت به مدرسه غیرانتفاعی نداشت.
چشمام از گریه کردن می‌سوخت، چشمام رو بستم، چند ثانیه چشمام رو بسته نگه‌داشتم، وقتی باز کردم یه موتوری دیدم که مماس با ماشین در حال حرکت کردنه.
تار می‌دیدم چندبار چشمام رو باز و بسته کردم تا از اون چیزی که می‌بینم مطمئن بشم، درست می‌دیدم بهزاد بود. چشمام از دیدنش گرد شده بود، آروم به پیشونیم ضربه‌ای زدم پاک بهزاد رو یادم رفته بود، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، نیم نگاهی به ونوشه انداختم، خدارو‌‌شکر حواسش به من نبود و با زن کناریش مشغول صحبت کردن بود. بهزاد متوجه نگاهم شد، با اخم بهش اشاره کردم از پشت سر ماشین حرکت کنه.
به روستامون رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. نگاهی به پشت سرم انداختم، بهزاد با فاصله از ما با موتورش میومد، پسره دیوونه از جاده ای که پر از خطره با موتور از شهر تا روستا اومد.
خیلی از این ترس داشتم که ونوشه با دیدن قیافه نزار من و بهزاد که با فاصله زیادی داشت تعقیبمون می‌کرد متوجه همه چیز بشه.
هر قدم به خونه که نزدیک‌تر می‌شدیم دل‌آشوبه و دلشوره‌ام بیشتر می‌شد. سکوت ونوشه آرامش قبل از طوفان بود.
انقدر فشار و تنش زیادی بهم حمله‌ ور شده بودن که یه لحظه سرم سیاهی رفت، برای‌ این‌که زمین نخورم ایستادم.
ونوشه وقتی منو نزدیک خودش ندید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد، از ترس این‌که متوجه بهزاد نشه سریع دو زانو نشستم، ونوشه با عجله به سمتم اومد با اخم و لحنی تند گفت:
- چی شده؟
احساس عجز می‌کردم، بغض راه نفسم رو بریده بود، هقی زدم و گفتم:
- نمی‌دونم آبجی، حالم بده.
نگاهی به دورو انداخت که چند تا از هم روستایی‌هامون با فاصله از ما داشتن رد می‌شدن انگشتش رو به نشونه تهدید تکون داد گفت:
گریه نمی‌کنیا.
کمکم کرد بلند بشم. بازوم رو داشت تا زمین نخورم. دوباره به سمت خونه راه افتادیم، بلاخره لب باز کرد و با لحنی که پر از سرکوفت و ملامت بود گفت:
- وقتی منو محمود مخالف رفتنت به مدرسه شهر بودیم این روزا رو می‌دیدیم. دختر باید شوهر داری و خانه‌داری یاد بگیره. درس آخه به چه دردی می‌خوره؟ فکر دبیرستان شهر رو از سرت بنداز بیرون تی‌تی. بهترین چاره این‌که همین دبیرستان روستای بغلی درست رو ادامه بدی.
با این حرفش قلبم گرفت، بغضم ترکید، درس خوندن رویای من بود، من دوست نداشتم مثل خودش زود ازدواج کنم و به‌خاطر این‌که نمی‌تونم بچه‌ای بیارم طلاقم بدن. من دلم می‌خواست به دانشگاه برم. رشته‌ای که من عاشقش بودم تو اون دبیرستان لعنتی روستایی نبود.
دستم رو آروم کشید با لحنی تند گفت: گریه نکن، الان مردم پشت‌سرت حرف در میارن، میگن دختر کوچیکه مشکات، دیوونه شده تو خیابون گریه می‌کنه.
به خونمون رسیدیم به قدری فشار استرس روی من زیاد بود که تو این لحظه فقط دلم مرگ می‌خواست، ونوشه کلید انداخت در و باز کرد، اول خودش وارد شد. من با دلی غصه داخل حیاط شدم. کنار در شیر آب داشت، ونوشه رو به من گفت:
- صورتت رو آب بزن، بعد بیا تو خونه.
بدون این‌که منتظر من باشه به سمت خونه رفت.
یه لحظه یاده بهزاد افتادم، وقتی مطمئن شدم ونوشه داخل خونه شد در و باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم، بهزاد رو دیدم که ته خیابون ایستاده بود، گوشیش رو درآورد، قبل از این‌که کسی منو ببینه وارد حیاط شدم، لرزش گوشی رو احساس کردم. دستام از ترس می‌لرزیدن. گوشیم رو درآوردم و سریع نگاه کردم بهزاد پیام داده بود، نوشت:
- خانم گل خوبی؟ نگرانت هستم، منو از خودت بی‌خبر نذار.
اینجا نمی‌تونستم جوابش رو بدم. گوشی رو خاموش کرم، تو لباسم گذاشتم. دست و صورتم رو شستم چند دقیقه حیرون و ویرون تو حیاط ایستادم، تمام جراتم رو جمع کردم و به سمت خونه راه افتادم. می‌دونستم چیز خوبی در انتظارم نیست
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 10)

بالا پایین