. . .

انتشاریافته داستان طمع | مهشید رضایی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
داستان: طمع
نویسنده: مهشید رضایی
ژانر: جنایی، معمایی
خلاصه: قتلی در عمارت ناصر تهرانی رخ می‌دهد، شاهرخ قجری کارآگاه پلیسی که مدتی است از آگاهی جدا شده، از طریق سرهنگ علیاری مامور حل این پرونده می‌شود و به جست‌وجوی قاتل می‌پردازد.



IMG_20221217_232831ea70a1a94950d237.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #3
خاکستر سیگارش را به جاسیگاری کریستالش فشرد و لب‌هایش را روی هم گذاشت. مردی که پشت صندلی او ایستاده بود، با نفس‌نفس ناشی از استرسی که از چهره‌ی رنگ پریده‌اش معلوم بود گفت:
- تا همین‌جا هم که اومدم نمی‌دونم کسی تعقیبم کرد یا نه، می‌ترسم مأموری یا کسی پیدام کنه. آقا خیلی می‌ترسم!
صدای خش‌دارش بلند شد:
- پسر مگه چی‌کار کردی؟
- خب! خب! خودتون می‌دونید دیگه... .
به هفت الماس برش خورده با اندازه متوسط متمایل به کوچک روی میز نگاه ‌کرد و گفت:
- چی رو می‌دونم؟
تضاد بزرگی بین نگرانی مرد لاغر، ترسیده، بی‌خیالی و لذت عجیب او بود. به‌ سؤالش جواب داد:
- که براتون...که براتون این هفت تا الماس رو آوردم. می‌دونید که خیلی قیمتی هستن، اگه کسی بفهمه...کسی بفهمه که‌... .
آب دهنش را همراه ادامه‌ی حرفش قورت داد.
اما او همان‌طور که با آرامش، با لذتش یکی از الماس‌هارا را در دستش می‌گرفت، گفت:
- نترس. کسی نمی‌فهمه این‌ها رو قاچاقی تا این‌جا آوردی، مگه این‌که مطمئن باشی از این‌که کسی فهمیده.
- راستش مطمئن نیستم! خیلی‌ها توی قطار بودن، یک‌جورایی حس می‌کردم همشون می‌دونن همراهم یه چیز قیمتی دارم. آخه یه حسی بهم می‌گفت... .
با کلافگی وسط حرفش پرید:
- پس جای هیچ ترسی نیست. یکم دست‌مزد برات روی اون گنجه گذاشتم، برش دار و برو.
سمت گنجه رفت و مقدار زیادی پول که برای او به قول خودش "یکم" بود برداشت و از اتاق بیرون رفت.
سیگار دیگری روشن کرد. الماس دیگری را بین انگشت‌هایش نگه داشت. آن را جلوی نور غروب آفتاب نگه داشت، چرخاند و چرخاند، اجازه داد نور از تمام جهات آن را نوازش کند.
این دوست کوچک چند ضلعی بود؟
عجب برش‌های زیبایی!
بالاخره بعد از سال‌ها اصلی‌ترین مزدش را گرفته بود.
یک‌باره حسی او را فرا گرفت. حسی که از همین الماس‌ها برمی‌خاست. این‌که تو چیز دیگری به‌غیر از این الماس‌ها را نیاز نخواهی داشت!
تو هم اکنون این‌ها را در دست داری و کامل هستی.
از تلفنش تنها خدمتکارش لیلا را صدا زد.
بعد از چند ثانیه زنی با صورت استخوانی سفید و چشم‌های گاوی در را باز کرد.
- بله آق‌... .
الف آخر آقا گفتنش با دیدن الماس برش خورده‌ای در دستش، در گلویش خفه شد. قدمی به عقب گذاشت.
با خود این فکر را کرد که او نباید این را می‌دید.
الماس هنوز در دستش می‌درخشید.
- لیلا خوبی؟
- بله آقا ممنون. چیزی لازم داشتین؟
درخشش الماس در چشم‌های لیلا پیدا بود.
- راستش کمی دلم برای دوست‌هام تنگ شده.
- الان براتون بیارم؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد و غرولندی کرد.
- چشم.
بعد از خوردن بیش از دو جرعه نوشیدنی‌اش، از روی صندلی برخاست و هفت الماس را با ظرافت در جعبه‌ای که درونش از مخمل قرمز پوشیده شده بود و روی آن با مقداری طلا تزئین شده بود گذاشت و آن را در گاوصندوق گوشه‌ی اتاقش خواباند.
لبخندی از سر رضایت و پک محکمی به سیگارش زد.
ساعت هفت و هنگام جمع شدن خانواده دور میز شام بود. حقا که آن عمارت شبیه کاخ ملکه الیزابت بود!
همه باید طبق میل بزرگ آن خانه یعنی پدرشان ناصر تهرانی رفتار می‌کردند. حرف می‌زدند، راه میرفتند و حتی می‌خندیدند!
آن‌ها با این قوانین خوی گرفته بودند و در حداقل اوقات پیش میامد کسی طاقتش از این سختگیری‌ها طاق شود.
ناصر تهرانی در رأس میز نشسته بود و نگاهی به خانواده‌ی ۱۳ نفره‌اش انداخت، ‌ شروع به غذا خوردن کرد، شام آن شب بر خلاف شب‌های دیگر با کمی تبسم کنترل نشده روی صورت ناصر تهرانی شروع و به اتمام رسید.
ملیحه کوچکترین فرزند خانواده بعد از شام سرش را نزدیک گوش خواهر بزرگترش فهمیه برد و گفت: امروز خبری به بابا رسیده؟
فهمیه که موهای بلوند و صورت ظریف و زیبایی داشت. شانه‌هایش را به نشانه ندانستگی بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم والا!
- امروز یه ذره خوشحال بنظر میومد نه؟
- آره تو این اوقات حتماً پای یه قرار داد گنده یا یه پول هنگفت درمیونِ.
ملیحه بشقابش را به دست لیلا داد و گفت : شاید
لیلا تلاش کرده بود تا تصویر الماس وسوسه انگیز در دست ناصر را فراموش کند؛ اما با شنیدن حرف‌های دو دخترش دوباره آن تصویر در نظرش زنده شد.
نسرین و سمیه دو جاری صمیمی هم مانند دو خواهر خانواده سر در گوش یک‌دیگر کرده بودند و لبخند روی صورت پدرشان را تجزیه تحلیل می‌کردند:
- انگار خوشحالیش رو نمی‌خواست با کسی سهیم باشه.
- اون هیچوقت نمی‌خواد هیچ چیزی رو با کسی سهیم بشه!
- خیلی کنجکاوم نسرین!
- کی نیست خواهر من؟
سمیه به الهام،جاری دیگرشان با سر اشاره کرد و گفت: الهام، اون کنجکاو هیچی نیست.
- اون آب زیر کاهِ دختر معلومه که کنجکاوه!
سمیه پوفی کشید و جرعه‌ای از لیوان آبش نوشید.
نسرین نفس عمیق بلندی کشید و گفت: بیخیال اینا، دلم یکم چای می‌خواد تو نمی‌خوای؟

الهام وارد اتاق شد و پشت سرش شوهرش وحید...
وحید: خیلی عجیب بود!
الهام پوزخندی زد و گفت:
- لبخند بابات؟
- اوهوم!
- فکر کنم الان بهترین موقعی باشه که بهش بگیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #4
وحید سعی کرد خونسردی‌اش رو حفظ کنه و با لحنی که می‌خواست همه چیز رو درست کنه گفت:
- ببین الهام... .
با عصبانیت وسط حرفش پرید:
- هی الهام، الهام نکن! من دیگه این‌جوری نمی‌تونم زندگی کنم.
- باشه، باشه، میگم! فقط تو صداش رو در نیار بچه‌ها می‌فهمن.
- همین الانش هم فهمیدن، خر نیستن ناسلامتی هجده سالشونِ! فکر می‌کنی نمی‌فمهن من و تو همش مثل کارد و پنیریم؟
همین هنگام که وحید خواست حرفی بزنه میثاق و مینا وارد اتاق شدند و با لبخندی گوشه لبشان پرسیدند:
- خبری به بابابزرگ رسیده؟
در سالن نشیمن دو برادر دیگر، حمید و فرهاد به همراه همسرهایشان و بچه‌هایشان نشسته بودند و خود را با نوشیدن چای و بیسکویت و بحث‌های همیشگی‌شان سرگرم می‌کردند.
فرهاد سرسختانه سعی داشت نظریاتش درباره‌ی سیاست‌مداری که به تازگی طرفدارش شده بود به حمید تحمیل کند.
هر بار آرنجش را با شدت اثبات حرف‌هایش به مبل می‌فشرد. وحید هم به آن‌ها ملحق شد و برای خود چای ریخت.
حمید فرصت طلبید و گفت:
- چرا این‌ها رو به وحید نمیگی ببینی اون هم نظر تو رو داره یا نه؟
- وحید سیاسی نیست، نمی‌فهمه چی میگم.
- بابا سیاسی نیست؛ اما نقطه نظر که داره.
فرهاد در جایش به سمت وحید پرید و چشم‌هایی که حالت وحشیانه‌ای داشتند رو به چهره‌ی بی‌تفاوت وحید دوخت.
- گوش بده ببین چی میگم... .
نسرین پوفی کشید و زیر لب گفت:
- حرف‌های همیشگی!
سمیه که تمام تلاشش را داشت برای قطع نشدن پوست پرتقالش می‌کرد، گفت:
- سرشون برای همین بحث‌ها درد می‌کنه!
نسرین گردنش رو مثل غاز کشید و گفت:
- آقا وحید، الهام کجاست؟
وحید که از فضولی‌های این دو زن برادرش کلافه بود با بیزاری تمام گفت:
- سرش درد می‌کرد، زود خوابید.
نسرین آرام در گوش سمیه گفت:
- فکر می‌کنه گوش‌های ما مخملیه نمی‌فهمیم چند روزه که با هم سرد رفتار می‌کنن.
- والا!
ملیحه گوشه‌ی دیگری از نشیمن مشغول خواندن کتابی بود و فهمیه داشت با کسی تماس می‌گرفت.
پریناز دختر خوانده‌ی فهمیه که سرپرستی‌اش رو به عهده گرفته بود، کوچک‌ترین عضو خانواده با چهار سال سن بود، مدام تلاش می‌کرد که خودش رو توی جمع دختر و پسردایی‌هایش جا بده و اغلب سارا بزرگ‌ترین نوه خانواده، با بیست سال سن، اون رو روی پای خودش می‌نشوند و کاری می‌کرد تا حس غریبی نکنه.
سارا به نقاشی توی دست پریناز با لبخند نگاه کرد.
- پریناز امروز چی کشیدی؟
پریناز آبنبات توی دهنش رو جابه‌جا کرد و انگشت نوچش رو روی کاغذ گذاشت.
- این یه خانم بیرون پنجره‌است.
سارا سرش رو کج کرد و اشاره‌ای به خط کوچیک رو دهان زن نقاشی شده کرد، گفت:
- این چیه؟ آبنباته؟
- نه دختر آبنبات نیست.
خندید و مجدد گفت:
- پس چیه؟
- از اون‌هایی که باباجون داره!
سارا پیشونی‌اش رو خاروند و فکر کرد فهمیدن بچه‌ها گاهی واقعاً سخت هست.
شونه‌ای بالا انداخت:
- خب چیه؟
پریناز دهنش رو سمت گوش سارا برد و با دهانی که بوی آبنبات پرتقالی می‌داد، گفت:
- سیگار!
فهمیه با این‌که پریناز کلمه رو آروم تلفظ کرد فهمید و با صدای بلند گفت:
- چی؟
با چشم‌های ترسیده و ملوسش گفت:
- هیش! هیش!
فهمیه: چشمم روشن، بچه فسقلی اسم چه چیزها رو بلده. بی‌ادب!
حمید تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- بی‌خیال خواهرم، بابا مدام سیگار می‌کشه؛ این بچه ذهنیتی در موردش داشته نقاشی‌اش کرده. عیب که نداره!
سمیه: راست میگه! من خودم یک‌بار توی اینترنت خوندم که می‌گفت بچه‌ها از کارهای ما تقلید می‌کنن ‌و تو نقاشی‌هاشون می‌کشن، باهاش بازی می‌کنن و یاد می‌گیرن.
نسرین در ادامه حرفش گفت:
- اصلاً همین‌طوری هست که بچه‌ها از محیط اطرافشون با خبر میشن.
فهمیه با چشم غره‌ای به پریناز گفت:
- نمی‌تونست چیزهای خوب یاد بگیره؟
ملیحه عینکش رو پایین داد:
- بی‌خیال خواهر من!
پریناز شروع به گریه کرد.
سمیه: بیا بچه به گریه افتاد.
سارا سعی در آروم کردنش داشت و فهمیه پوفی کشید و به آشپزخونه رفت.
امیر خمیازه‌ای کشید که مادرش سمیه گفت:
- ساعت یازده و نیم، برو مامان جان بخواب.
ملیحه کتابش رو بست و به صفحه‌ی گوشی‌اش نگاه کرد و گفت:
- من هم میرم بخوابم‌.
نسرین رو کرد به دخترش و گفت:
- سارا تو خوابت میاد؟
سارا: نه. شاید امشب یک‌ذره بیشتر بیدار بمونم کارهای فردام رو انجام بدم.
نسرین همون‌طور که شنل بافتش رو روی شونه‌هاش می‌انداخت، گفت:
- قبل از یک خوابیده باشی‌ ها!
- چشم!
سمیه: من که فکر نکنم با این همه چای و شکلاتی که خوردیم فعلاً خوابم ببره.
نسرین: وای راست میگی‌ها! به‌جاش بریم توی تراس بهت چند تا مدل لباس توی اینستا دیدم نشونت بدم.
در راهرو سارا دست مینا رو فشرد و به آرومی گفت:
- نگران نباش عزیزم، همه چی درست میشه.
مینا: اون‌ها هنوز فکر می‌کنن من و میثاق نمی‌دونیم قراره از هم جدا بشن.
سارا پیشونی‌اش رو بوسید و گفت:
- می‌فهمم، شرایط سخته!
مینا با لبخندی غمگین گفت:
- یعنی بابابزرگ می‌تونه درستش کنه؟
سارا نمی‌خواست روزنه‌ی امیدش رو ببنده؛ ولی حقیقت مثل روز روشن بود که اگه مسئله‌ی جدا شدن عمو حمید و زن‌ عموش در مظهر بابابزرگش مطرح بشه، اون در حالی‌که داره سیگارش رو می‌کشه میگه "اگه می‌خواید جدا بشید، پس جدا شید!"
اما حرفی که سارا به زبان آورد، نقطه‌ی مقابل ذهنیتش بود.
- حتماً درستش می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #5
هر دو خوب می‌دانستند که قانون‌مندی او برای خانواده‌اش هنگامی بود که همه به میل خود در کنار هم زندگی می‌کردند.
اگر بحث جدایی از عمارت و خانواده از جانب یکی از آن‌ها مطرح میشد، مخالفتی در کار نبود و او در عمارت جایی نداشت.
با گفتن شب بخیری به اتاق‌هاشون رفتند.
ملیحه تماس رو وصل کرد و در اتاق رو بست‌.
- الو؟
صدای مرد پشت خط باعث لرزیدن دل ملیحه شد:
- دختر چندبار باید بهت زنگ بزنم؟ چرا جواب نمیدی؟
- بابا نمی‌تونستم، بین خانواده نشسته بودم.
- هوف! خیلی خب باشه، معذرت می‌خوام.
طره‌ای از موهاش رو کنار زد.
- عیبی نداره.
- با بابات صحبت کردی؟
- دو دلم فرشاد!
- عزیز من دو دل چی؟ نمی‌خوای با من باشی؟
- معلومه که می‌خوام؛ ولی... ولی حس می‌کنم بابا مخالفت کنه، آخه تو... تو از من کوچیک‌تری.
کمی مکث از جانب فرشاد ذره‌ای دل ملیحه را آشوب کرد.
مرد پشت خط با بیرون دادن نفسش و لحنی که قلب ملیحه رو به تپش انداخت، گفت:
- ملیحه عشق من سن و سال حالیش نیست!
انگشتش رو روی لب‌هاش گذاشت تا مثل دخترهای هیجده ساله صدایی از روی ناز نکنه؛ اما موفق نشد و خنده‌ی ملوسی کرد.
فرشاد هم نفسش رو با تک‌خنده‌ای بیرون داد و گفت: - ای جانم عزیزم!
ملیحه سعی کرد کمی جدی شود.
- خیلی خب باشه. حالا نصفه شب از این حرف‌ها نزن.
فرشاد با شیطنت گفت:
- اتفاقاً نصفه شب از این حرف‌ها می‌چسبه.
- عه فرشاد!
- جانم؟
- پس من... من فردا به بابا میگم.
- قربونت بشم من، بهم خبر بدی‌ ها!
-خدا نکنه دیوونه، خبر میدم.
- خداحافظ خوشگلم.
و ملیحه در حالی‌که لبخندی شیرین روی لب‌هایش داشت گفت:
- شب بخیر عزیزم.
***
ساعت سه صبح بود و تمام اعضای خانواده به‌جز یک نفر خوابیده بودند. آن هم که تا آن‌موقع بیدار مانده بود، کسی نبود جز ناصر تهرانی که برای بار هزارم الماس‌هایش را نگاه می‌کرد و غرق لذت بود. خاطرات از ذهنش عبور می‌کردند، هنگامی که از معدن بیرون می‌آمد و به‌اجبار روغن می‌خورد تا عناصری که در حلقش جاخوش کرده بودند را از بین برود. هر روز بعد از خوردن روغن مثل آتشفشانی که فوران می‌کرد، بالا می‌آورد.
الماس دیگری بین انگشتانش گرفت.
چقدر آن دوران وزنش تحلیل رفته بود و ضعیف شده بود. دود پنجمین سیگارش رو از ریه‌اش بیرون داد.
چه دوران سختی!
اگر او این دوران سخت را می‌گذراند و چنین مزدی گیرش نمی‌آمد زندگی‌اش را تلف کرد بود.
اما حالا که این‌ها را داشت، با خیال راحت لبخندی زد و در صندلی‌اش فرو رفت و الماس را بین دندان‌هایش گذاشت و زبانش را روی آن کشید.
آن را مانند آبنبات در داخل دهانش این‌طرف و آن‌طرف برد. عجب لذتی!
از دهانش بیرون آورد و به ترکیب درخشش زیبای بزاق دهانش و الماس خیره شد و لبخندش را پررنگ‌تر کرد.
الماس انگار می‌گفت "من مال توام! مال خود خودت!"
تقه‌ای به در زده شد که او صاف نشست و با ترس گفت: - کیه؟
صدای الهام بلند شد:
- منم بابابزرگ، می‌تونم بیام داخل؟
با سرعت الماس‌ها را سرجایش برگرداند و گفت:
- بیا تو!
در به آرامی باز شد و الهام داخل شد.
- ببخشید بابابزرگ این موقع مزاحم میشم؛ اما چون عصر خیلی خوابیده بودم الان خوابم نمی‌برد؛ برق اتاقتون هم روشن بود گفتم بیام باهاتون صحبت کنم.
- چه صحبتی؟
الهام پوست کنار ناخنش را کند و گفت:
- راجع به وحید.
پوزخندی زد و گفت:
- پول می‌خواد روش نمیشه بهم بگه تو رو فرستاده؟
- نه، نه، اصلاً! مربوط به این‌ها نیست.
- پس چی؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بی‌پرده حرف بزند.
باید این اتفاق می‌افتاد و روزی ناصر هم باخبر میشد.
- وحید با کسی غیر از من رابطه داره.
سکوت حکم فرما شد، ناصر در جایش یکه‌ای خورد؛ اما بعد چند ثانیه چشمانش حالت سرد و بی‌تفاوتی به خود گرفت.
انگشتش رو روی لبش کشید و گفت:
- که این‌طور!
- از نظر من مشکلی نیست و باهاش کنار اومد. (سرفه‌ای الکی کرد تا تابلو نباشه که دروغ میگه) فقط می‌خوام ازش جدا بشم تا بدون هیچ عذاب وجدانی زندگی‌اش رو با کسی که دوستش داره بگذرونه.
صدای تق استخوان انگشتش رو در آورد و ادامه داد:
- می‌خوایم توافقی طلاق بگیریم!
ناصر از روی صندلی برخاست و روبه‌روش ایستاد.
الهام توانست چشم‌های شیشه‌ای و بی‌احساسش را واضح‌تر ببیند.
ناصر: هر کاری که به من مربوط بشه توی طلاقتون انجام میدم.
چیزی در الهام فرو ریخت، چیزی مثل امید!
شاید انتظار نداشت که سریعاً موافقت کند.
دلش می‌خواست بجای این حرف می‌گفت "فردا با وحید حرف می‌زنم." یا این‌که بگه "غلط کرده این‌کار رو کرده!" کورسوی امید الهام خاموش شد.
با بالا رفتن یک سمت لبش، کوتاه‌ترین تشکر دروغینش را کرد و با گفتن شب بخیری که بعید دانست شنیده باشد اتاق رو ترک کرد.
***
لیلا عینک ریزش رو به چشمش زده بود و با دقت در حال خواندن کتابش بود. سوت کتری باعث شد کتابش رو نیمه رها کنه و مشغول آماده کردن صبحانه بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #6
ملیحه با چشم‌های خواب‌آلود وارد آشپزخانه شد و با لبخند به لیلا گفت:
- سلام و صبح بخیر.
-سلام خانم، صبحتون بخیر.
سیبی از ظرف میوه‌ها برداشت و نگاهی به کتاب روی اپن انداخت، گفت:
- لیلا چی می‌خونی؟
- پریچهر!
ابروهاش رو بالا انداخت و مجدد گفت:
- عجب! من تا نصفه خوندمش.
لیلا: خیلی داستانش رو دوست دارم، مخصوصاً قسمت‌هایی که پریچهر از گذشته‌اش میگه.
- اوهوم. اولین رمانیه که می‌خونی؟
- آره.
- این رو که تموم کردی می‌تونی بیای کتاب‌خونه‌ی من یه رمان دیگه انتخاب کنی.
- خیلی ممنون خانم لطف دارین.
- واسه صبحانه کمکت کنم؟
- نه ممنون خودم میارم.
صبحانه در جوی مثل همیشه کم سر و صدا و خانوادگی طی شد؛ اما خشکی رفتار الهام از همه چیز بیشتر مشهود بود. ناصر لب‌هاش رو با دستمالش پاک کرد و رو به وحید گفت:
- وحید بیا اتاقم کارت دارم.
همین جمله کافی بود تا سر سمیه و نسرین با کنجکاوی سمت وحید برگردد. الهام با جدیت سرش رو پایین انداخت و آب‌میوه‌اش رو نوشید.
مینا با نگاه پرسش‌گرانه که کمی هم نگرانی چاشنی حالتش بود، به میثاق نگاه کرد، او هم ابرویی بالا انداخت و رفتن پدرش را با چشم‌هایش دنبال کرد.
***
وحید نفس عمیقی کشید. جلوی او ایستاده بود و مثل بچه‌ای که خراب‌کاری کرده منتظر تنبیه بود. این اتفاقات بارها برای خودش و خواهر و برادرهایش افتاده بود، روی همین صندلی، پدرش نشسته و او ایستاده!
تنها تفاوتی که وجود داشت چشمان بی‌احساس پدرش در این زمان بود. تهی از ناراحتی یا عصبانیت!
مثل الماس می‌درخشید و هیچ حسی جز ارزش و احترام به شخص مقابلش نمی‌داد.
- الهام همه چیز رو بهم گفت!
وحید یکه‌ای خورد و ذره‌ذره عصبانیت در چهره‌اش پدیدار شد، با نفس‌های کوتاه و پشت سر هم ناشی از عصبانیت گفت:
- خب؟!
به پسرش زل زده بود و با بی‌تفاوتی تمام گفت:
- کی قراره این اتفاق بیفتد؟
پوزخندی زد و با اخمی که چاشنی صورتش بود، گفت:
- طلاق؟
- اوهوم.
این‌بار طولانی‌تر نفس کشید:
- هر‌ چه زودتر بهتر.
از روی صندلی‌اش بلند شد. نزدیکش شد؛ تا حد ممکن نزدیک.
وحید به به بالای شانه‌ی پدرش و پدرش مستقیم به چشم‌های وحید نگاه می‌کرد.
- بهم گفت با کس دیگه‌ای رابطه داری.
- چه با جزئیات! کار من رو راحت‌تر کرد.
- وحید نگاهم کن!
نگاهش کرد، آرام و محکم؛ اما چیز دیگری در نگاهش بود که ناصر نمی‌توانست بخواند.
- با کسی که الان هستی راحت‌تری؟
- بله، خیلی!
نمیشد فهمید این حرف را از روی نفرت به الهام گفت یا خود حقیقت، ناصر از این‌که این را نفهمید دو قدم عقب گذاشت و سیگارش رو روی میز خاموش کرد.
***
وحید پله‌ها را دوتا یکی پایین رفت و با قدم‌های بلند و سریع که باعث شد ملیحه زیر لب بپرسه "چی شده"
به سمت اتاق خودش و الهام رفت.
در رو محکم بست و بهت و نگرانی را در دل اعضای خانواده به‌وجود آورد.
الهام داشت وسایلش رو توی چمدون می‌گذاشت، با جرئت و کمی بیزاری به شوهرش نگاه کرد و گفت:
- قرار شد کی بریم کار رو تموم کنیم؟
وحید بی‌هوا فریاد کشید:
- الان خوشحالی؟ کار خودت رو کردی؟
الهام هم مانند خودش فریاد کشید:
- آره! از این‌که از این خونه‌ی کوفتی میرم خوشحالم، از این‌که از تو و خانواده‌ات جدا میشم، مثل چی خوشحالم!
در باز شد و مینا با ترس در چارچوب در پدیدار شد.
- مامان چی شده؟
الهام از وحید فاصله گرفت و رو به مینا گفت:
- از بابای خیانت‌کارت بپرس.
مینا و میثاق منتظر به وحید نگاه کردند.
وحید ع×ر×ق پیشانی‌اش رو گرفت و لب زد:
-هیچی بچه‌ها، فقط برید بیرون!
مینا : اما بابا... .
وحید میان حرفش پرید و داد زد:
- گمشید بیرون، با هر دو تونم.
الهام زیپ چمدانش رو بست و گفت:
- امروز از این عمارت لعنتی میرم و به‌زودی هم برای طلاق اقدام می‌کنم. بچه‌ها هم بزرگ شدن خودشون می‌تونن تصمیم بگیرن که کجا بمونن.
و بدون این‌که فرصت حرف زدن به وحید بده از اتاق خارج شد، بی‌توجه به چشم‌های پرسش‌گر بقیه هم در نشیمن، از در بیرون رفت.
حمید به فرهاد نگاهی کرد و گفت:
- الهام گفت طلاق؟!
ملیحه با چهره‌ای نگران و مبهوت دنبال الهام رفت، در حیاط به او رسید و شانه‌اش را گرفت و سمت خود برگرداند.
- الهام چی‌ شده؟
الهام طولانی نگاهش کرد و اخم‌هایش را درهم گره زده بود. ملیحه بی‌توجه به چهره‌ی غضبناکش دوباره پرسید:
- الهام گفتم چی شده؟
این‌جا بود که بغضش ترکید و مانند بچه‌ای زیر گریه زد.
ملیحه او را در آغوش کشید و لب زد:
- ملیحه تو چه می‌دونی؟ من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم؛ وگرنه هیچ‌وقت حرف از طلاق نمی‌زدم. من خیلی چیزها رو تحمل کردم؛ ولی... ولی دیگه نمی‌تونم با وحید بمونم، نمی‌تونم!
چانه‌اش رو روی سر الهام که روی سینه‌اش گذاشته بود و می‌گریست، گذاشت و گفت:
- آروم باش! آروم باش و باهام حرف بزن.
الهام سرش رو بالا آورد و با صورت خیس از اشک گفت: - تو عاقل‌ترین این خانواده‌ای، ملیحه تو از همه‌‌شون بهتری! بهم بگو اگه شوهر داشتی و یه روز بهت خیانت می‌کرد چه‌ حالی می‌شدی، هان؟
ملیحه ابروهاش رو بالا انداخت و پشت سرهم پلک زد.
- نه الهام، وحید همچین کاری کرده؟!
- آره، آره، وحید بهم خیانت کرده.
برای یک‌ لحظه لرزشی به تن ملیحه افتاد، امکان نداشت که وحید همچین کاری کنه؛ اما در این لحظه الهام جز حقیقت چیزی نمی‌گفت. مطمئن بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #7
- مطمئنی؟
- خودم عکس‌هاشون رو دیدم، خودم بارها تماس‌هاش رو شنیدم و وقتی از این قضیه مطمئن شدم که بهم زنگ زد. ملیحه زنگ زد، فکر می‌کنی چی گفت؟ گفت از زندگی کسی که ازت بیزاره برو بیرون، بذار وحید زندگی‌اش رو کنه. ملیحه تو این همه سالی که با وحید بودم نذاشتم زندگی کنه؟
ملیحه دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
- مغزم داغ کرده الهام، واقعاً نمی‌دونم چی بگم.
- من همین امروز ازاین‌جا میرم و دیگه گذرم از این طرف‌ها رد نمیشه، به‌زودی هم میام تا طلاق بگیرم. هر کی که پرسید همین‌ها رو بگو.
- اما... اما مینا و میثاق چی؟
الهام دوباره بغض کرد و گفت:
- اون‌ها دیگه بزرگ شدن، خودشون تصمیم می‌گیرن این‌جا بمونن یا نه.
***
نسرین پرده رو انداخت و لبش رو گزید، گفت:
- بی‌چاره چه گریه‌ای می‌کرد، مگه نه؟
به سمیه که حسابی غرق در فکر بود نگاه کرد و گفت:
- همم؟
-ها! چی؟
- میگم الهام چه گریه‌ای می‌کرد‌.
- آره! آره!
- تو چه فکری بودی؟
سمیه دستش رو به چانه‌اش و آرنجش رو روی کف دست دیگرش گذاشت و گفت:
- به وضعیت این خونه داشتم فکر می‌کردم، چند روزیه که همه چی عجیب شده، بابابزرگم که اصلاً از اتاقش بیرون نمیاد. این هم از وحید و الهام. ای بابا!
نسرین: چند روزی هم هست که سارا خیلی با مینا جیک‌تو‌جیک همدیگه‌ هستن. چند وقت پیش از اتاق سارا صدای گریه مینا رو می‌شنیدم.
***
با بیرون آمدن وحید پچ‌پچ‌ها خوابید.
خودش رو داخل مبل فرو برد و شقیقه‌اش رو ماساژ داد.
حمید گلویش را صاف کرد و گفت:
- نمی‌خوای بگی چی شده؟
جوابی نشنید که فرهاد گفت:
- وحید؟
- می‌خواید چی بگم؟ منتظرید بگم تا نصیحتم کنید؟می‌خواید مثل همیشه به عنوان دوتا برادر بزرگ‌تر سرزنشم کنید؟
حمید با اخم گفت:
- آخه مگه چی‌کار کردی که سرزنشت کنیم؟ باید به عنوان دوتا برادر بزرگ‌تر... .
وحید وسط حرفش پرید و گفت:
- ببین گفتم‌ ها! گفتم دوباره می‌خواید نصیحتم کنید. اصلاً وقتی میگی دوتا برادر بزرگ‌تر، می‌فهمم می‌خوای بارم کنی.
فرهاد کنارش نشست و گفت:
- برادر من این چه حرفیه؟بهمون بگو تا بتونیم کمکت کنیم.
- لازم نیست خودتون رو تو زحمت بندازین، می‌خوایم طلاق بگیریم و همه چی تموم میشه.
حمید: خب چرا؟!
وحید زمزمه‌وار گفت:
- حوصله ندارم بگم.
و از جایش بلند شد و راه آمده رو برگشت.
***
ظهر آن روز خانه خالی از یک عضو خانواده شد و این به وضوح حس میشد، اگرچه الهام کم‌حرف و درحاشیه بود؛ اما صندلی خالی‌اش سرمیز ناهارخوری خانواده را ناقص کرده بود.
اتفاقات امروز خیلی سریع پیش آمده بود؛ اما این یک‌دفعه‌‌ای رفتن الهام و مطرح شدن طلاق خبر می‌داد که قضیه‌ی طلاق مدت زیادی بین خودشان وجود داشته.
تنها کسی که به حالش هیچ فرقی نمی‌کرد، ناصر بود که شامش را خورد و به اتاقش رفت.
سمیه از سر دل‌سوزی و لحنی که برای اولین‌بار کنجکاوی توش نبود به مینا و میثاق گفت:
- بچه‌ها چرا غذاتون رو نخوردید؟
لیلا با خود گفت "عجب سوال مسخره‌ای، خب معلومه چرا دل و دماغ ندارن!"
مینا بشقابش رو از خودش دور کرد و مغموم گفت:
- من سیرم، ممنون لیلا جون.
لیلا: نوش جون دخترم.
و همراه برادرش از سر میز بلند شدند.
***
سارا محکم دست مینا که لحظه‌ای گریه‌اش بند نمیومد فشرد و گفت:
- باهام حرف بزن مینا، حرف بزن تا آروم بشی.
با هق‌هق گفت:
- آخه سارا چی بگم؟ از این بدتر نمیشد! از این بدتر نمیشد! زندگی ما چهار نفر خیلی وقته که بهم ریخته.
من نمی‌تونم تصمیم بگیرم کجا زندگی کنم، میثاق میگه سال دیگه دانشگاه قبول بشه حقش رو از بابا و بابابزرگ می‌گیره و میره خارج؛ اما... اما من نمی‌تونم به این راحتی‌ها جدا بشم سارا.
سارا از ته دلش برای مینا و بلاتکلیفی‌اش می‌سوخت.
در آغوشش گرفت و گفت:
- میثاق نظرش راجع به این‌که این‌جا بمونه یا بره پیش مامانت چیه؟
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- میثاق این‌جا می‌مونه؛ اما من نمی‌دونم سارا، هم بابام رو دوست دارم و هم مامانم رو، حتی شماها رو، تو رو، عمه ملیحه رو و لیلا جون رو. چطوری از این‌جا برم؟
سارا: همه چی خیلی گیج کننده‌است.
- آره، همه چی از اون روز بهم ریخته!
- از کدوم روز؟
- خدا! حرف‌های من رو جدی نگیر، من فقط یه چیزی میگم.
- باشه؛ ولی منظورت کدوم روزه؟
مینا دماغش رو بالا کشید و گفت:
- همون روزی که یه مردی اومد و مستقیم به اتاق بابابزرگ رفت.
-که این‌طور، من نمی‌دونستم!
- خدایا آخه این‌ها چه ربطی داره؟ پاک خل شدم!
سارا خندید و گفت:
- می‌خوای امشب پیش من بخوابی؟
- مزاحم نباشم؟
- بابا این حرف‌ها چیه، ناسلامتی دخترعمومی‌ها! برو وسایلت رو از اتاقت بیار، بجنب.
***
فهیمه بعد از این‌که برای مسواک زدن پریناز کمکش کرد، به آشپزخانه رفت تا یک لیوان شیر بخوره و با خود فکر می‌کرد عجب روز انرژی گیری بود.
لیوانش رو روی اپن کنار پنجره گذاشت و برگشت تا شیر در لیوان بریزد که فریادش خانه را پر کرد.
همه از اتاق‌هاشون بیرون اومدند.
ملیحه: چی شده؟
بریده‌بریده از ترس گفت:
- یکی... یکی... بیرون... بود. پشت پنجره داشت... داشت... نگاهم می‌کرد.
سمیه محکم به گونه‌اش زد و گفت:
- وای خدا مرگم بده! دزد بود؟
وحید ترسید گفت:
- مطمئنی الان که کسی نیست؟
حمید جلو اومد و پنجره رو باز کرد، سرش رو بیرون آورد و اطراف رو نگاه کرد.
- من که چیزی نمی‌بینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #8
- به خدا همین‌جا بود، نمی تونه این‌قدر سریع در رفته باشه!
نسرین با صدایی که دل رو خالی می‌کرد، گفت:
- انسان نمی‌تونه!
امیر: زن‌عمو یعنی چی؟
سمیه: هیچی مامان، برو بخواب هیچی نیست.
فرهاد: نسرین عجب حرف‌ها می‌زنی‌ها.
- به خدا من کلی چیزهای واقعی درمورد اجنه تو اینترنت خوندم. بعدش هم... .
ملیحه تقریباً با عصبانیت گفت:
- ای بابا این چه حرف‌هایی هست، اون هم الان ساعت یازده شب؟!
نسرین در حالی‌که از لحن ملیحه دلخور شده بود، گفت:
- من برای آگاهی بیشتر گفتم، جرئت ندارید از واقعیت سر در بیارید؟
فهمیه: اما اون آدم بود.
حمید پوفی کشید و گفت:
- هرچی بود یا توهم بوده یا سایه‌ای چیزی از یه درخت، آخه چشم‌هات رو نگاه کن فهمیه جان، خیلی خوابت میاد، بیرون هم تاریکه یکم احتمال نمیدی چشم‌هات توهم زده؟
فهمیه: نمی‌دونم والا داداش!
فرهاد سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- بریم بخوابیم که الان بابا بیدار میشه.
سمیه همان‌طور که از آشپزخانه خارج میشد، زیر لبی گفت:
- عجب روزی بود ها!
***
صبح فردا، آفتاب مطبوع آذر ماه بر عمارت تابید و آن را بیدار کرد. قبل از این‌که همگی از خواب بیدار شوند، لیلا بود که به عمارت می‌آمد و یک روز کاری دیگر را شروع می‌کرد، باد کاغذی رو از جلوی در به داخل حیاط هدایت کرد و این‌طرف و آن‌طرف برد.
لیلا به دادش رسید و اون رو برداشت. کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه‌ی ساکت خانواده‌ی تهرانی شد.
***
تا جوشیدن آب مشغول خواندن پریچهر شد و در فضای داستان غرق شده بود. داشت با تمام وجود در زندگی پریچهر سیر می‌کرد که سوت کتری او را به آشپزخانه برگرداند.
بادی که از پنجره‌ی نیمه باز آشپزخانه می‌آمد، کاغذی که لیلا از حیاط برداشته بود رو، روی زمین انداخت. ملیحه اون رو برداشت که لیلا گفت:
لیلا: صبحتون بخیر.
ملیحه: صبح تو هم بخیر.
ملیحه اخم ریزی کرد و جمله‌ی روی کاغذ رو خوند. یست چند نفر نیازمند به کار؟"
لیلا در حالی‌که چای می‌ریخت گفت:
- آره. از تو حیاط بر داشتمش، فکر کردم از اون کاغذهای تبلیغاتی هست.
ملیحه خمیازه‌ای کشید و خواب‌آلود گفت:
- احتمالاً عمارت رو دیدن گفتن این رو به هر امیدی بندازیم این‌جا شاید براشون کار پیدا بشه.
لیلا سری تکان داد که ملیحه مجدد گفت:
- چیه لیلا؟!
- هیچی خانم، فقط از این‌که الهام خانم رفته ناراحتم.
ملیحه که از جریانات بیشتر از همه با خبر بود، گفت:
- دیر یا زود می‌رفت.
- عجب دوره‌ای شده، منظورم آقا وحید و الهام خانمه... .
ملیحه برای جلوگیری از حرفی زده نشده برای برادر مقصرش، مجبور به بی‌ادبی شد و وسط حرفش پرید.
- لطفاً صبحانه رو آماده کن.
و از آشپزخانه بیرون رفت. بعد این همه مدت این تنها جمله‌ی تحقیر آمیزی بود که از جانب عضوی از خانواده به او زده شد.
لیلا با تسف سری تکان داد و با خود گفت "این خانواده قبلاً بهتر بودن، شاید باید دنبال کار توی یه خونه دیگه باشم. بذار این خونه بیفته دست یه نیازمند به کار دیگه."
وقتی این را گفت به کاغذ روی میز نگاه کرد.
***
- مطمئنی قشنگ میشه؟
مینا اتو مو رو با دقت به موهای مجعد سارا کشید و جواب داد:
- آره با موی صاف جذاب‌تر میشی.
سارا درحالی‌که قصد اذیت کردنش را داشت، گفت:
- یعنی بدون موی صاف جذاب نیستم؟
مینا به تک‌خنده‌ای اعتنا کرد و گفت:
- نه کی این رو گفتم؟ تو در همه صورت جذابی.
سارا لبخندی زد و تار مویی دور انگشتش پیچاند.
سارا: به مامانت زنگ زدی؟
مینا بازدم عمیقی کرد و گفت:
- دیشب یه بار بهش زنگ زدم حالش رو پرسیدم گفت خوبه، از صبح سه بار زنگ زدم جواب نمیده.
- به‌نظرت خونه‌ی مامان‌بزرگت رفته؟
- نمی‌دونم. فکر نکنم، چون مامانم خیلی با مامانش کنار نمیاد.
- پس حتماً رفته هتل.
- آره شاید.
سارا پوست کنار ناخنش را کند و از آینه مینا رو که مشخص بود رفته تو فکر نگاه کرد و با مهربونی گفت:
- می‌خوای با هم بریم بیرون؟ دوست ندارم همش به چیزهای مختلف فکر کنی.
مینا شانه‌های سارا رو فشرد و گفت:
- تو تکی سارا، حتماً میام و مطمئنم خیلی بهتر از حال الانم میشم.
- می‌خوای به میثاق هم بگیم بیاد؟
-تو مشکلی نداری؟
-نه اصلاً!
***
میثاق، مینا و سارا با خنده از محوطه‌ی بزرگ عمارت در حال خارج شدن بودند و برای خوش‌گذرانی‌شان برنامه می‌ریختند.
مینا: من میگم بریم شهربازی!
میثاق: حس می‌کنم شش سالمه!
سارا: اذیت نکن میثاق، آدم‌ها پنجاه سالشون هم بشه شهربازی رو دوست دارن.
- صبر کنید من هم بیام!
هرسه با صدای امیر ایستادند و به او که سعی در پوشیدن یک لنگه کفشش داشت نگاه کردند.
میثاق زیر لب گفت:
- این برای چی می‌خواد بیاد؟
سارا با لحن سرزنش کننده‌ای گفت:
- میثاق!
مینا آروم‌تر گفت:
- این چه حرفیه؟ به هرحال اون هم خیلی وقته توی این عمارت زندونی شده و بیرون نرفته.
میثاق زمزمه‌وار طوری که کسی نشنید، زیر چشمی به سارا نگاهی کرد و گفت:
- آخه... .
***
اون شب برای چند ساعتی چند عضو جوان خانواده‌ی تهرانی از عمارت قفس مانند آزاد شدند و از ته دل خندیدند و بازی کردند. آن خانه‌ی بزرگ و بی‌روح آن‌ها را هم سرد می‌کرد و احساساتشان را محدود!
بلند خندیدن، شیطنت‌ها و شوخی‌های نوجوانی مدتی بود که از آن‌ها فاصله گرفته بود و تقریباً داشت یادشان می‌رفت که چقدر می‌توانند با هم شاد باشند و هم رو دوست داشته باشند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #9
دست‌های یکدیگر را گرفته بودند و تلوتلو خوران تنقلات می‌خوردند و می‌خندیدند.
مینا با دیدن فانفار(چرخ و فلک‌ بزرگ)چشم‌هایش برق زد و گفت:
- بزنین بریم بچه‌ها!
سارا ابروهاش رو درهم کشید و در جوابش گفت:
- احتمالاً بالا بیارم.
مینا: چی؟
- بهتون نگفته بودم ترس از ارتفاع دارم؟
مینا: واقعاً؟
میثاق که فرصتی می‌طلبید، گفت:
- خیلی خب پس مینا و امیر میرن فانفار و من هم پیش سارا هستم تا تنها نباشه.
سارا: نه! نه! اصلاً اشکالی نداره تو هم برو.
- نه بابا رودروایسی که ندارم.
مینا و امیر سردرگم به آن‌ها نگاه می‌کردند که سارا درنهایت رو به آن‌ها گفت:
- خیلی خب، خوش‌ بگذره.
سارا به نرده‌های اطراف فانفار تکیه داد و به آسمون نگاه کرد، گفت:
- آسمون رو نگاه کن، هیچ ابری نیست.
میثاق: قشنگه!
- خیلی.
میثاق دستی به موهاش کشید و برای گفتن حرفی دل‌دل کرد و در نهایت گفت:
- موی صاف بهت میاد!
سارا خندید و گفت:
- مینا اصرار داشت.
میثاق: خیلی دوست داره.
سارا لبخندی زد و گونه‌های هلویی رنگش بالا رفت و گفت:
- من هم دوستش دارم.
-من هم دوست دارم.
سارا یکه‌ای خورد و میثاق هم از یک‌دفعه‌ای و بی‌پرده گفتن حرفش شوکه شد، نه به اون‌قدر تردید برای حرف زدن و نه به این جسارت!
سارا نفسش رو با تک‌خنده‌ای بیرون داد و گفت:
- انتظار نداشتم ان‌قد... ان‌قدر تند، وای... هه!
- واقعاً ببخشید، نمی‌خواستم ان‌قدر پررو باشم. سارا من همیشه تو رو به چشم خواهر بزرگ‌تر می‌دیدم برای همین نمی‌تونستم حرفم رو بزنم. همین که میومدم چیزی بگم یادم می‌افتاد که تو از من دو سال بزرگ‌تری و خودم رو عقب می‌کشیدم. لعنت به این اختلاف سنی!
سرش رو تکون داد و چشم‌های عسلی‌اش رو به سارا دوخت و گفت:
- واقعاً ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
سارا که هیچ تفاوتی در چهره‌ی مبهوتش ایجاد نمیشد، پلک زد و خجالت‌زده گفت:
- من... من نمی‌دونستم.
- آره چون هیچ‌وقت به‌روز نمی‌دادم.
- و دووم آوردی؟
- آره!
- خدایا!
- از دستم ناراحتی؟
سارا آرام سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و گفت:
- برای چی باید باشم؟ چون نمیشه که احساست رو سرکوب کنم؟
میثاق چشم‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:
- وقتی این‌جوری قضیه رو پیچ میدی، فقط ناامیدترم می‌کنی. تو هم من رو دوست داری یا نه؟
- من معلومه دوست دارم، تو پسرعمومی.
- نه به‌عنوان پسرعموت!
این‌دفعه سارا بی‌پرده پرسید:
- پس چی؟ به‌عنوان یه معشوقه؟ یه شوهر؟
- من کی گفتم شوهر؟
- خودت هم می‌دونی آخر این احساسات یعنی ازدواج، تو هم احساساتت هرروز به من قوی‌تر میشه، مخصوصاً الان که اعتراف هم کردی.
- هنوز که نشده.
- اگه شد؟
دیگه تاب و تحملش سر اومد یک‌لحظه داد زد:
- اون‌وقت باهات ازدواج می‌کنم!
چند نفری که نزدیکی آن‌ها ایستاده بودند شوکه قدمی به عقب گذاشتند و پس از چندی سکوت، حرف‌هایشان را از سر گرفتند.
میثاق نفس عمیقی برای کنترل احساساتش کشید و
سارا به آرامی گفت:
- چه خبرته؟
- ببخشید که داد زدم.
سارا چشم از چهره‌ی او گرفت و به گوشه‌ای نگاه کرد، ناسلامتی خجالت می‌کشید.
سارا: لطفاً ان‌قدر احساسات آتشین نداشته باش! بزرگ‌تر از اینی که هستی بشی، وسعت دنیای اطرافت رو بهتر متوجه میشی و به دخترهایی برمی‌خوری که به مراتب از من بهترن‌.
میثاق نزدیکش شد و گفت:
- من فقط تو رو دوست دارم، همین!
- میثا... .
- می‌دونم الان با خودت میگی من یه بچه‌ی نادونم؛ اما فقط بهم بگو از من متنفر نیستی!
- با این حرف‌هات من رو از خودت دور می‌کنی.
- پس بگو چی‌کار کنم دلت رو به‌دست بیارم؟
- خودت یه راهی پیدا کن!
بعد از به اتمام رسیدن جمله‌اش از او دور شد.
***
(ساعت ده و بیست و هشت دقیقه)
بچه‌ها خسته و کوفته از رستوران برگشتند و مثل بچه گربه‌ها خمیازه‌کنان محوطه‌ی عمارت را طی کردند.
امیر له‌له کنان روی سنگ‌فرش‌ها راه می‌رفت و گفت:
- چقدر خوش گذشت.
مینا گردنش را بالا داد و با صدای سرخوش مانند زوزه‌ای کشید و گفت:
- وای خیلی!
در ادامه به میثاق که از شهربازی به‌‌بعد قیافه‌ای ملول و آزرده داشت نگاه کرد و گفت:
- مگه نه؟
اما جواب ندادنش لبخند مینا را محو کرد. سارا برای عوض کردن جو با انرژی گفت:
- قول میدم یه شب دیگه هم بریم.
مینا: بچه‌ها تا حالا به معماری عمارت دقت کردین؟
سارا: که چی؟
مینا: این‌که خیلی پیچ‌درپیچ و انگار یک‌جورایی... .
امیر: باحاله؟
مینا: نه، یک‌جورایی ترسناکه!
سارا: آدم رو یاد فیلم‌های ترسناک می‌‌اندازه مگه نه؟
مینا: دقیقاً!
میثاق که در طول مسیر ساکت بود، بالاخره به حرف آمد.
- این عمارت رو احمد خان تهرانی اصل ساخته، پدر جد بابابزرگ، به‌همین خاطر قدیمی و ترسناکه.
امیر: راستی بچه‌ها به‌نظرتون اون شب که عمه فهمیه گفت کسی رو بیرون پنجره دیده کی بوده؟
مینا: هیچ‌کدوم نمی‌دونیم کی بوده، به‌قول زن‌عمو نسرین شاید جن بوده!
و خنده‌ای سر داد که میثاق گفت:
- به‌نظرم آدم بوده.
امیر: چرا؟
- چون که جن رو نمیشه با چشمی که آدم‌ها رو می‌بینیم دید.
سارا: شایدم توهم بوده!
بحث‌شان با رسیدن به در ورودی خانه خاتمه یافت و میثاق رو به همه گفت:
- بچه‌ها شما برید داخل من بعداً میام.
از آن‌ها دور شد و سیگاری از جیبش بیرون کشید و روی نیمکت داخل حیاط نشست.
***
سارا آخرین نگاهش که سرشار از احساس سردرگمی بود، به او انداخت و در را بست. ملیحه که روی مبل لم داده بود و کتاب می‌خواند، دستش رو با لودگی تکون داد و گفت:
- سلام بچه‌ها! غذای رستوران خوش‌مزه بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #10
***
(ساعت دوازده و‌ چهل و شش دقیقه)
لیلا با خداحافظی از بقیه از ورودی خانه بیرون آمد.
در را بست و درگیر پیچ‌خوردگی بند کیفش شد. سرش را بالا داد که چیزی دید شبیه دنباله‌ی شال یا شنلی مشکی پیچید و آن‌طرف دیوار رفت.
حسی قوی درونش شکل گرفت. کسی در عمارت است!
ترس کم‌کم داشت به جانش می‌آمد. آب دهانش رو با صدا قورت داد و چندی همان‌جا منتظر ماند تا ببیند شبحی از کسی یا چیزی می‌بیند یا نه. دودل بود که برگردد عمارت یا نه.
با خودش گفت "همه خسته‌ان، بهتره مزاحمشون نشم!"
پس پا تند کرد و با تمام سرعتی که داشت از سنگ‌فرش‌ها و سایه‌ی درختان که اکنون ترسناک‌تر از همیشه بودند گذشت و در را باز کرد و بیرون رفت.
***
(ساعت یک)
همگی در رخت‌خواب‌هایشان فرو رفتند؛ اما طبق معمول ملیحه چند دقیقه‌ای از بقیه دیرتر می‌خوابید و داشت به پوستش می‌رسید.
تلفنش زنگ خورد و اسم فرشاد روی آن خودنمایی کرد. تماس رو وصل کرد و به‌خاطر کرم‌های روی صورتش تلفن رو از گوشش فاصله داد:
- سلام.
- سلام به بانوی زیبای خودم.
- خوبی؟!
- به خوبی شما. ببینم درخواست غلامی من رو به پدرگرامی‌تون رسوندین؟
- نه هنوز!
- چی؟
- خب شرایط اون‌جوری نبود که بگم.
- هوف! شرایط چه‌جوری بود که نشه بگی؟
- زن داداشم به تازگی از ما جدا شده و می‌خواد طلاق بگیره، نه تنها بابام بلکه کل خانواده آمادگی این حرکت من رو ندارن.
- بابا پس فردا شاید رئیس‌جمهور یوگسلاوی هم زد و مرد، به خاطر اون به بابات نمیگی؟
- خواهش می‌کنم فرشاد، درکم کن!
فرشاد آهی کشید و گفت:
- تو وقتی به بابات میگی که کار به جایی رسیده که بگم آمدی جانم به قربانت؛ ولی حالا چرا بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا!
- باشه، خودت رو لوس نکن که خودت هم می‌دونی به این‌جا نمی‌رسه.
- هی روزگار! باشه عزیزم برو بخواب.
- فرشاد تو رو خدا از من دلخور نباش!
- نیستم عزیزم، هرموقع خودت صلاح دونستی بگو؛ ولی فراموش نکنی بگی.
- باشه، باز هم ببخشید.
- عیبی نداره گلم، خوب بخوابی.
- شب بخیر.
***
(ساعت سه و پانزده دقیقه)
نسرین و حمید نگران پشت در دست‌شویی ایستاده بودند و صدای عوق زدن سارا از دست‌شویی شنیده میشد.
حمید: رودل کرده بچه!
نسرین زیرچشمی شوهرش را نگاه کرد و گفت:
- نه، یعنی میشه‌ها ولی من دخترم رو خوب می‌شناسم.
- این دیگه یعنی چی؟
نسرین صداش رو پایین آورد و گفت:
- خیلی کم پیش میاد سارا از غذای بیرون خوردن بالا بیاره، وقتی از چیزی ناراحته یا فشار استرسی روش هست این‌جوری میشه.
- از چی باید ناراحت باشه؟
- من هم نمی‌دونم؛ ولی یه چیز غیرعادی‌ هست.
حمید شونه‌هاش رو به نشونه ندانستگی بالا انداخت، فهیمه که خواب سبکی داشت با چشم‌های خواب آلود از اتاق بیرون آمد و با دیدن حمید و نسرین گفت:
- چی شده؟
نسرین: سارا حالش بد شده.
فهیمه: حتماً از شامی که امشب خوردن.
این‌بار نسرین برای محفوظ نگه داشتن ویژگی‌های دخترش سرش رو به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
- آره حتماً!
فهیمه: من با یه صدایی از طبقه‌ی بالا بیدار شدم، شما نشنیدید؟
حمید و نسرین به هم نگاه کردند و گفتند:
- نه!
نسرین: حالا صدای چی بود؟
- نمی‌دونم انگار کسی بیفته روی زمین یا همچین چیزی!
حمید: نکنه بابا زمین افتاده؟
فهیمه: همین رو میگم، بهتر نیست بریم ازش یه خبر بگیریم؟
نسرین: فکر کنم الان خوابه‌‌ ها!
حمید: نه چند شبی هست بابا تا دیر وقت بیداره.
این را گفت و همراه فهیمه به طبقه‌ی بالا رفت. پشت در ایستادند و حمید به در زد.
- بابا! خوابی؟
صدایی شنیده نشد که این‌بار فهیمه گفت:
- بابا من صدای افتادن یه چیزی از اتاقتون شنیدم، خوبین؟
صدای ضعیف و خش‌دارش بلند شد.
- خوبم، برین بخوابین.
حمید متعجب پرسید:
- صدات گرفته؟
چند سرفه‌ای شنیده شد و گفت:
- یکم آره، برین.
شانه‌ای بالا انداختند و به قول خودشان بیشتر از این مزاحم پدرشان نشدند. سارا با چشم‌هایی گود افتاده و صورتی خیس از دست‌شویی بیرون آمد و حوله را از دست نسرین گرفت.
- دخترم خوبی؟
سارا سری به نشونه‌ی تأیید تکان داد ‌که نسرین مجدد گفت:
- می‌خوای برات دارویی چیزی بیارم؟
- نه مامان خوبم.
نسرین دستش رو روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
- عزیزم چیزی شده؟
سارا هول شده گفت:
- چی؟ نه چی... چیزی شده؟
نسرین چند ثانیه‌ای مشکوک نگاهش کرد و شانه بالا انداخت:
- هیچی نشده، من از تو پرسیدم چون از وقتی که از بیرون اومدین تو فکر بودی.
- نه مامان هیچی نیست.
- خوبه، بریم بخوابیم که دیره.
***
(ساعت چهار)
صدای افتادن جسمی در حیاط سمیه را که تختش کنار پنجره‌ی اتاقش بود و همچنین زیر پنجره‌ی اتاق ناصر که طبقه‌ی بالا بود بیدار کرد.
زیر لب به خواب سبکش لعنت فرستاد و با چشم‌های نیمه‌ باز به ساعت زیر آباژور نگاه کرد، خمیازه‌ای کشید و درجایش جابه‌جا شد تا دوباره خوابش ببرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین