سوت کتری بلند شد و لیلا رو که داشت در ذهنش با ناصر دربارهی استعفا دادنش صحبت میکرد رو به خودش آورد.
چای ریخت و مقداری تخممرغ همراه با گردو و پنیر در سینی چید. زیر لب شروع به تمرین کرد.
- آقا ناصر من واقعاً از خانوادهی شما و همینطور خود شما تو این مدتی که خدمتکار این عمارت بودم، رضایت کامل دارم و خانوادهی شما رو خانوادهی خودم میدونم؛ اما چند مدتی هست که میخوام این موضوع رو مطرح کنم و موضوع استعفا دادنم هست. با خودم فکر کردم مدت زیادی هست که اینجام و میخوام دنبال جای دیگهای بگردم و دیروز هم به اتفاق آگهی مربوط به اینکه چند نفری نیاز به کار داشتن دیدم. پس اگه من رف... .
- داری با کی حرف میزنی؟
لیلا از جا پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت. وحید دستهاش رو بالا برد و گفت:
- ببخشید ترسوندمت!
- نه اشکال نداره.
- میخوای استعفا بدی؟
لیلا یک لیوان چای برای او ریخت و گفت:
- بله.
- بنا به همون دلایلی که داشتی با خودت میگفتی؟
- بله.
- فکر نکنم بابا قبول کنه.
- چرا؟
- چون کی بهتر از شما میخواد پیدا کنه؟
لیلا لبخند زد و در جواب گفت:
- انشااللّه که قبول میکنه.
وحید جرعهای از چایش نوشید و گفت:
- اینجوری که دلمون برات تنگ میشه.
ملیحه وارد آشپزخانه شد و صبح بخیری گفت که وحید گفت:
- ملیحه، لیلا خانم میخواد از اینجا بره.
ملیحه: چی؟
رو به لیلا با کمی تعجب که چاشنی صورتش بود، پرسید:
- میخوای بری؟!
لیلا با لبخندی زد و در جواب گفت:
- بله.
چیزی در صورت ملیحه پیدا شد، شرمندگی و ناراحتی که دلیلش مربوط به دیروز و بد صحبت کردنش با او بود. نزدیکش شد و با صدای آروم و شرمندهای گفت:
- لیلا خانم بهخاطر طرز صحبت کردن من میخوای بری؟
لیلا دستش رو روی شانهاش گذاشت و گفت:
- نه اصلاً!
- بهخاطر اینکه ناراحت نشم دروغ نگید.
- نه بابا اصلاً به این خاطر نیست.
- پس چی؟
- با خودم فکر کردم باید از پیش خانوادهی دومم هم برم، نمیخوام وابستتون بشم.
- مگه چی میشه وابسته بشی؟ اصلاً بمون، تا ابد اینجا بمون!
- خیلی وقته اینجام ملیحه خانم.
ملیحه بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- به هرحال خیلی ازتون بهخاطر دیروز معذرت میخوام.
لیلا با مهربانی لبخند زد و او را به آغوش کشید.
***
همگی دور میز منتظر ناصر نشسته بودند.
امیر با حسرت و گرسنگی نگاهی به مربای شاتوت انداخت و گفت:
- بابابزرگ که انقدر دیر نمیکرد.
سمیه: تا نیومده لب به هیچی نمیزنیم. یکم صبر کن، عه!
فهیمه: حتماً رفته حموم.
فرهاد: آخه با شکم خالی؟
رو به لیلا کرد ادامه داد:
- لیلا خانم میری صداش کنی؟
- چشم آقا.
پلهها رو بالا رفت، پشت در ایستاد و چند تقهای به در زد و گفت:
- آقا بچهها منتظرتونن.
تنها صدا، سکوت مطلق بود. دوباره ادامه داد:
- آقا میتونم بیام داخل؟
در با صدایی توسط لیلا باز شد و به داخل رفت. ناصر روی صندلیاش نشسته بود و دستهایش آویزان و سرش روی شانهاش خم شده بود.
لیلا با خود گفت چرا روی صندلی خوابش برده؟!
جلو رفت تا بیدارش کنه. چقدر ساکت بود! حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمیشد!
لیلا ترسیده از این فکر سرش رو روی سینهاش گذاشت که چشمهایش از فرط ترس گشاد شد و ته دلش فرو ریخت. داد زد:
- آقا فرهاد! آقا حمید! تو رو خدا بیاین.
همه سراسیمه وارد اتاق شدند و با نگرانی به چهرهی رنگ پریدهی لیلا نگاه کردند.
فهیمه: چی شده؟
لیلا: آقا قلب... قلبش نمیزنه!
رنگ از رخسارشان پرید. حمید جلو آمد و سرش رو روی قلبش گذاشت و نالهای سر داد.
فرهاد: حمید آره؟
- آره!
ملیحه هینی کشید و گفت:
- خدایا بابام!
وحید رو به لیلا داد زد:
- زنگ بزن اورژانس، منتظر چی هستی؟
فهیمه بغضش شکست و زار زد.
فرهاد: آخه فقط با... با صدای قلب که نمیشه گفت مرده، یه آینه بدین بگیریم جلوی دماغش ببینم نفس میکشه یا نه!
ملیحه آینهی روی میزی رو دستش داد، فرهاد آینه رو جلوی بینیاش گرفت و نگاه کرد.
ملیحه: آره؟ نفس میکشه داداش؟
سری به علامت منفی تکان داد و گفت:
- نه آبجی، مرده!
ملیحه: ای خدا!
سمیه ترسان سمتش رفت و گردنش را صاف کرد؛ اما با دیدن لختهی خون جیغ کشید که حمید هول شده گفت:
- چی شد؟
سمیه در حالیکه اشک صورتش را فرا گرفته بود به گردن ناصر اشاره کرد. لیلا به داخل اتاق دوید و با نفسنفس گفت:
- زنگ زدم، الان میان.
طولی نکشید که خانه از افراد اورژانس و بعد پلیس پر شد. فهیمه گوشهای نشسته بود و زار میزد و در آغوش خواهر گریانش بیشتر فرو میرفت. گویا در همین چند دقیقه این اتفاق حمید را سالها پیر کرد و فرهاد شانههایش درهم شکست، خصوصاً با اینکه فهمیدند مرگ پدرشان یک قتل بوده.
دکتری که داشت اطلاعات قتل را به پلیس میداد، گفت:
- علت مرگ یک سوزن زهرآلود بوده و زمان فوت بین ساعت چهار تا پنج صبح بود.
همه مبهوت به او زل زده بودند. سمیه زیر لب درحالیکه شوکه شده بود، گفت:
- میدونستم! میدونستم!
ملیحه با لکنت رو به سرگردی که آنجا ایستاده بود، گفت:
- یعنی... یعنی چی با سوزن؟
- یعنی ایشون با شلیک تیرچه یا همون سوزن زهرآلود به شاهرگشون فوت شدن. اینکه سوزن آلوده به چه زهری بوده در آزمایشگاه پزشک قانونی مشخص میشه.
فهیمه شدت گریهاش بیشتر شد و میان اشکهایش لب باز کرد:
- کی اینکار رو کرده؟
سرگرد: هنوز نمیدونیم خانم، باید مراحل قضاییش طی بشه؛ ولی من و تیمم درصدد پیدا کردن قاتل هستیم. نگران نباشین.
وحید: اسمتون؟
- سرهنگ علیاری هستم!