. . .

انتشاریافته داستان طمع | مهشید رضایی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
داستان: طمع
نویسنده: مهشید رضایی
ژانر: جنایی، معمایی
خلاصه: قتلی در عمارت ناصر تهرانی رخ می‌دهد، شاهرخ قجری کارآگاه پلیسی که مدتی است از آگاهی جدا شده، از طریق سرهنگ علیاری مامور حل این پرونده می‌شود و به جست‌وجوی قاتل می‌پردازد.



IMG_20221217_232831ea70a1a94950d237.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #11
سوت کتری بلند شد و لیلا رو که داشت در ذهنش با ناصر درباره‌ی استعفا دادنش صحبت می‌کرد رو به خودش آورد.
چای ریخت و مقداری تخم‌مرغ همراه با گردو و پنیر در سینی چید. زیر لب شروع به تمرین کرد.
- آقا ناصر من واقعاً از خانواده‌ی شما و همین‌طور خود شما تو این مدتی که خدمت‌کار این عمارت بودم، رضایت کامل دارم و خانواده‌ی شما رو خانواده‌ی خودم می‌دونم؛ اما چند مدتی هست که می‌خوام این موضوع رو مطرح کنم و موضوع استعفا دادنم هست. با خودم فکر کردم مدت زیادی هست که این‌جام و می‌خوام دنبال جای دیگه‌ای بگردم و دیروز هم به اتفاق آگهی‌ مربوط به این‌که چند نفری نیاز به کار داشتن دیدم. پس اگه من رف... .
- داری با کی حرف می‌زنی؟
لیلا از جا پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت. وحید دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- ببخشید ترسوندمت!
- نه اشکال نداره.
- می‌خوای استعفا بدی؟
لیلا یک لیوان چای برای او ریخت و گفت:
- بله.
- بنا به همون دلایلی که داشتی با خودت می‌گفتی؟
- بله.
- فکر نکنم بابا قبول کنه.
- چرا؟
- چون کی بهتر از شما می‌خواد پیدا کنه؟
لیلا لبخند زد و در جواب گفت:
- انشااللّه که قبول می‌کنه.
وحید جرعه‌ای از چایش نوشید و گفت:
- این‌جوری که دلمون برات تنگ میشه.
ملیحه وارد آشپزخانه شد و صبح بخیری گفت که وحید گفت:
- ملیحه، لیلا خانم می‌خواد از این‌جا بره.
ملیحه: چی؟
رو به لیلا با کمی تعجب که چاشنی صورتش بود، پرسید:
- می‌خوای بری؟!
لیلا با لبخندی زد و در جواب گفت:
- بله.
چیزی در صورت ملیحه پیدا شد، شرمندگی و ناراحتی که دلیلش مربوط به دیروز و بد صحبت کردنش با او بود. نزدیکش شد و با صدای آروم و شرمنده‌ای گفت:
- لیلا خانم به‌خاطر طرز صحبت کردن من می‌خوای بری؟
لیلا دستش رو روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
- نه اصلاً!
- به‌خاطر این‌که ناراحت نشم دروغ نگید.
- نه بابا اصلاً به این خاطر نیست.
- پس چی؟
- با خودم فکر کردم باید از پیش خانواده‌ی دومم هم برم، نمی‌خوام وابستتون بشم.
- مگه چی میشه وابسته بشی؟ اصلاً بمون، تا ابد این‌جا بمون!
- خیلی وقته این‌جام ملیحه خانم.
ملیحه بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- به هرحال خیلی ازتون به‌خاطر دیروز معذرت می‌خوام.
لیلا با مهربانی لبخند زد و او را به آغوش کشید.
***
همگی دور میز منتظر ناصر نشسته بودند.
امیر با حسرت و گرسنگی نگاهی به مربای شاتوت انداخت و گفت:
- بابابزرگ که ان‌قدر دیر نمی‌کرد.
سمیه: تا نیومده لب به هیچی نمی‌زنیم. یکم صبر کن، عه!
فهیمه: حتماً رفته حموم.
فرهاد: آخه با شکم خالی؟
رو به لیلا کرد ادامه داد:
- لیلا خانم میری صداش کنی؟
- چشم آقا.
پله‌ها رو بالا رفت، پشت در ایستاد و چند تقه‌ای به در زد و گفت:
- آقا بچه‌ها منتظرتونن.
تنها صدا، سکوت مطلق بود. دوباره ادامه داد:
- آقا می‌تونم بیام داخل؟
در با صدایی توسط لیلا باز شد و به داخل رفت. ناصر روی صندلی‌اش نشسته بود و دست‌هایش آویزان و سرش روی شانه‌اش خم شده بود.
لیلا با خود گفت چرا روی صندلی خوابش برده؟!
جلو رفت تا بیدارش کنه. چقدر ساکت بود! حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمیشد!
لیلا ترسیده از این فکر سرش رو روی سینه‌اش گذاشت که چشم‌هایش از فرط ترس گشاد شد و ته دلش فرو ریخت. داد زد:
- آقا فرهاد! آقا حمید! تو ر‌و خدا بیاین.
همه سراسیمه وارد اتاق شدند و با نگرانی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی لیلا نگاه کردند.
فهیمه: چی شده؟
لیلا: آقا قلب... قلبش نمی‌زنه!
رنگ از رخسارشان پرید. حمید جلو آمد و سرش رو روی قلبش گذاشت و ناله‌ای سر داد.
فرهاد: حمید آره؟
- آره!
ملیحه هینی کشید و گفت:
- خدایا بابام!
وحید رو به لیلا داد زد:
- زنگ بزن اورژانس، منتظر چی هستی؟
فهیمه بغضش شکست و زار زد.
فرهاد: آخه فقط با... با صدای قلب که نمیشه گفت مرده، یه آینه بدین بگیریم جلوی دماغش ببینم نفس می‌کشه یا نه!
ملیحه آینه‌ی روی میزی رو دستش داد، فرهاد آینه رو جلوی بینی‌اش گرفت و نگاه کرد.
ملیحه: آره؟ نفس می‌کشه داداش؟
سری به علامت منفی تکان داد و گفت:
- نه آبجی، مرده!
ملیحه: ای خدا!
سمیه ترسان سمتش رفت و گردنش را صاف کرد؛ اما با دیدن لخته‌ی خون جیغ کشید که حمید هول شده گفت:
- چی شد؟
سمیه در حالی‌که اشک صورتش را فرا گرفته بود به گردن ناصر اشاره کرد. لیلا به داخل اتاق دوید و با نفس‌نفس گفت:
- زنگ زدم، الان میان.
طولی نکشید که خانه از افراد اورژانس و بعد پلیس پر شد. فهیمه گوشه‌ای نشسته بود و زار می‌زد و در آغوش خواهر گریانش بیشتر فرو می‌رفت. گویا در همین چند دقیقه‌ این اتفاق حمید را سال‌ها پیر کرد و فرهاد شانه‌هایش درهم شکست، خصوصاً با این‌که فهمیدند مرگ پدرشان یک قتل بوده.
دکتری که داشت اطلاعات قتل را به پلیس می‌داد، گفت:
- علت مرگ یک سوزن زهرآلود بوده و زمان فوت بین ساعت چهار تا پنج صبح بود.
همه مبهوت به او زل زده بودند. سمیه زیر لب درحالی‌که شوکه شده بود، گفت:
- می‌دونستم! می‌دونستم!
ملیحه با لکنت رو به سرگردی که آن‌جا ایستاده بود، گفت:
- یعنی... یعنی چی با سوزن؟
- یعنی ایشون با شلیک تیرچه یا همون سوزن زهرآلود به شاهرگشون فوت شدن. این‌که سوزن آلوده به چه زهری بوده در آزمایشگاه پزشک قانونی مشخص میشه.
فهیمه شدت گریه‌اش بیشتر شد و میان اشک‌هایش لب باز کرد:
- کی این‌کار رو کرده؟
سرگرد: هنوز نمی‌دونیم خانم، باید مراحل قضاییش طی بشه؛ ولی من و تیمم درصدد پیدا کردن قاتل هستیم. نگران نباشین.
وحید: اسمتون؟
- سرهنگ علیاری هستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #12
جنازه از خانه خارج شد و عمارت بار دیگر مورد شوک قرار گرفت؛ اما این‌بار بزرگ‌تر از طلاق الهام و وحید.
یک قتل! در زندگی روتین و یک‌نواخت خانواده‌ی تهرانی، این اتفاقات برایشان جنگ اعصاب بود.
خانه شده بود اشک و زاری و پر از حسی که همه به وضوح لمسش می‌کردند، ترس!
فهیمه با گریه گفت:
- طفلک بابام خواهر برادری هم نداره که براش عزا بگیریم.
فرهاد: خواهرم، عزیزم چرا ان‌قدر گریه می‌کنی؟با گریه بابا برمی‌گرده؟
سمیه: چی‌کار کنه آخه؟ باباش بوده، گریه نکنه؟ ها؟
و خودش هم با گریه فهیمه را در آغوش گرفت، وحید که همان‌طور به قاب عکس پدرش نگاه می‌کرد، گفت:
- یعنی پای پلیس به این‌جا باز میشه؟
حمید: باید بفهمن قاتل کی بوده!
فهیمه: آخه کی؟کی این بلا رو سر بابا آورده؟
وحید: این‌که کار ما نیست.
ملیحه: آخه مگه میشه؟ باید اول خودمون بشینیم احتمال‌ها رو بدیم. اصلاً... اصلاً برای چی بابا رو کشتن؟کی کشتتش که ما نفهمیدیم؟
فهیمه: من دیشب صدا شنیدم، آره داداش حمید یادته؟
حمید چشم‌هایش از فرط تعجب باز شد و گفت:
- آره راست میگی! راست میگه دیشب که سارا حالش بد بود فهیمه اومد به من و نسرین گفت از بالا صدا شنیده. صدای پا، بعدش ما رفتیم بالا و در زدیم که بابا هم جوابمون رو داد، هنوز بیدار بود.
فرهاد: ساعت چند؟!
حمید: ساعت س... سه آره سه بود.
فهیمه مثل اسپند روی آتیش از جا پرید و با صدای بلند گفت:
- حمید!
همه شوکه و منتظر نگاهش کردند که مجدد گفت:
- اون صدایی که دیشب حرف زد اصلاً بابا بود؟!
حمید با نفس‌هایی تند که از زیاد شدن آدرنالین خونش بود، گفت:
- اون گفت صداش... صداش گرفته!
نسرین: یعنی ممکنه صدای خودش نبوده باشه؟!
***
(صبح روز بعد)
به بخار نرم قهوه‌اش نگاه می‌کرد، صدای زنگوله‌های در ورودی کافی‌شاپ بلند شد و یک زن و مرد جوان وارد شدند.
برق حلقه‌ی ازدواج زن چشمش را زد. آرایشی شیک بر صورتش داشت و شاد بود. مشهود بود که از وجود نامزد چهارشانه‌اش در کنارش شاد است.
تازه ازدواج بودند و به وضوح مشخص بود.
- آقای قجری کیک نسکافه‌ایتون.
- مرسی.
- تو فکر بودین‌ها!
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- آره داشتم اون زن و شوهر جوون رو تحلیل می‌کردم، وقتی مدت زیادی پرونده‌ای بهم داده نشه از بی‌کاری حوصله‌ام سر میره.
-چرا برنمی‌گردید آگاهی؟ اون‌جوری بهتر بود یا به صورت خصوصی کار کردن؟
- الان هم اون‌قدرها وضعیت کارم تغییر نکرده؛ اما وقتی آگاهی بودم پرونده‌ها بیشتر بودن. الان فقط پرونده‌های سخت‌تر رو قبول می‌کنم. آگاهی هم فعلاً برنمی‌گردم به‌خاطر یه سری مشکلاتم.
حرفش را بیشتر از این ادامه نداد و احمد هم خوش‌بختانه نپرسید کدام مشکلات. مرد جوون احمد رو صدا زد و اون هم میز شاهرخ رو ترک کرد.
از نمای بیرون کافی‌شاپ که اسمش روی یک تکه‌ چوب حک شده بود "کافی‌شاپ بهار" مردی چهارشانه با موهای فر جو گندمی که موهایش کمی از پشت گردنش را پوشانده بود و صورتی که یک ماه یا کم‌تر اصلاح نشده بود، به اسم شاهرخ پیدا بود.
پیراهن سبزی تیره به تن داشت و شلواری با مدل کلاسیک، تنها زینتش یک ساعت نقره‌ای در دست چپش و یک حلقه‌ی نقره‌ای در انگشت سبابه دست راستش بود.
چهره‌ای آن‌چنان زیبا نداشت؛ اما جذابیتش را نمیشد انکار کرد، حتی با وجود چهل و پنج سال سن.
کیکش را خورد و پالتوی مشکی بلندش را از پشت صندلی‌اش برداشت. صورت‌حسابش را تصویه کرد و از کافی‌شاپ بیرون رفت.
مسیر کافی شاپ تا خانه‌اش را پیاده طی کرد. هوا ابری شد و نزدیک بود بارون بگیره.
روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست که صدای پیام گوشی‌اش بلند شد.
چشمش به اسم سرهنگ علیاری که خورد و متعجب پیامش رو باز کرد. " سلام شاهرخ می‌تونی بیای اداره؟برات یه پرونده‌ی قتل دارم."
جوابش را داد " با کمال میل!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #13
وارد آگاهی شد و با چند نفری که می‌شناخت سلام و احوال‌پرسی کرد. راه دفتر سرهنگ علیاری را با وجود راهروهای پرپیچ و خم هنوز به یاد داشت.
به جلوی دفترش که رسید، دستی به پالتویش کشید و تقه‌ای به در زد.
- بیا تو.
در را باز کرد و وقتی سرهنگ فهمید چه کسی است با او احوال‌پرسی گرمی کرد‌.
- بشین تا برات چای بیارم.
- نه لازم نیست، همین الان از کافی‌شاپ بیرون اومدم.
- هرطور مایلی.
سرهنگ علیاری مردی بسیار با تجربه و کارکشته بود که چند سال پیش همسرش رو به خاطر تهدیدهایی از جانب یک خلافکار و عملی کردنشون، از دست داده بود و الان کنار مادرش زندگی می‌کرد. موهای کم پشت و سفیدی داشت و چشم‌های ریز و تیز بینش در جای خود می‌درخشید.
مثل سگ گله‌ای که سال‌ها گرگ‌ها را می‌دریده، شاهرخ روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و گفت:
- خیلی مشتاقم راجع به پرونده بهم بگی.
- راستش تو رو بیشتر از این‌که صرفاً باهات راجع به بهش حرف بزنم. می‌خوام این پرونده کاملاً دست تو باشه.
- یعنی خودت پیگیرش نمیشی؟
- معلومه که میشم؛ اما الان توی یک پرونده‌ی قاچاق وحشتناک و پیچیده‌ای افتادم که نصف جونم رو گرفته، از طرفی مطمئنم این پرونده‌ی قتل پیچیده‌است، پس می‌سپرمش به گرگ قاتل‌ها، یعنی شما.
شاهرخ کمی مغرور شد و گفت:
- البته.
سرهنگ آهی کشید و همان‌طور که در جست‌وجوی پرونده‌ی ناصر تهرانی بود، گفت:
- خیلی دوست دارم برگردی این‌جا و دوباره دفترت رو پس بگیری.
شاهرخ شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- شاید برگردم‌.
مکث طولانی کرد و مجدد گفت:
- شاید هم نه!
سرهنگ پرونده رو روی میز مقابل شاهرخ گذاشت و گفت:
- اصلاً نمی‌دونم چرا یک‌دفعه و بی‌خبر از آگاهی رفتی.
شاهرخ برای این‌که بیشتر از این در این مورد حرف پیش کشیده نشود، تک‌سرفه‌ای کرد و گفت:
- هیچ سرنخی از قاتل ندارید؟
- فقط سلاحش رو!
- چاقو یا کلت؟
سرهنگ در حالی‌که کلید‌های تلفنش رو برای تماسی می‌فشرد، گفت:
- یه تیرچه‌ی باریک و زهرآلود که اون هم جا نذاشته بوده، باهاش به مقتول شلیک کرده. الو؟
شاهرخ جفت ابروهایش را از تعجب بالا انداخت و گفت:
- چه سلاح نادری!
پرونده را برداشت و با خداحافظی از سرهنگ سوار تاکسی شد و راهی خانه‌اش شد‌.
خانه‌ای که به تازگی خریده بود، کوچک و جمع‌و‌جور در آپارتمانی شلوغ.
آسانسورش مدام خراب میشد و بچه کوچیک‌ترها در پارکینگش سروصدا راه می‌انداختند. از بخت خوب آن روز آسانسور بدقلقی نکرد و بدون گیروگور شاهرخ رو به جلوی در خونه‌اش رسوند.
کلید رو درقفل چرخاند و وقتی وارد شد. خودش رو روی کاناپه‌ی گوشه‌ی خانه انداخت، پرونده رو باز کرد و با چشم‌هاش زیر و رویش کرد.
(مقتول: ناصر تهرانی!
علت قتل: تیرچه‌ی زهرآلود.
چگونگی قتل: شلیک تیرچه به شاهرگ مقتول،
مقتول بی‌خبر از وجود قاتل بوده و بی‌دفاع کشته شده.
زمان قتل: بین ساعت چهار تا پنج صبح.
و... .)
حسابی سرگرم بالا و پایین کردن اطلاعات بود که تلفنش زنگ خورد و شماره‌ای ناشناس را نشان داد.
شاهرخ: الو؟
صدای ظریف زنی گفت:
- سلام، جناب شاهرخ قجری؟
- سلام، بله بفرمایید.
- ملیحه تهرانی هستم، آقای سرهنگ باهامون تماس گرفتند و گفتن پرونده‌ی قتل دست کارآگاه پلیسی به اسم شماست.
- بله درسته، زیر دست منه خانم تهرانی. نگران نباشین، همه‌ی تلاشم رو می کنم تا باعث‌ و بانی قتل پدرتون رو پیدا کنم‌.
- خیلی ممنون جناب قجری! من چندباری از اطراف تعریف شما رو شنیدم، می‌دونم چقدر روی کارتون مسلط هستین. خواهشم ازتون اینه که هر سرنخی که پیدا کردید با ما هم درجریان بذارید، می‌تونیم کمک بزرگی کنیم.
- اتفاقاً الان قصد کردم به آدرس محل قتل که... . خونه‌اتونه دیگه درسته؟
- بله.
- می‌خواستم به خونه‌اتون بیام برای یه سری صحبت‌های لازم، می‌دونم الان شرایطی که دارید سخته! عه، اشکالی که نداره؟
- نه، نه، این‌طوری برای هممون بهتره که تکلیف سریع‌تر مشخص بشه.
- خیلی عالی، من به‌زودی خدمتتون می‌رسم.
- منتظریم. خداحافظ آقای قجری.
- خداحافظ!
***
خورشید داشت غروب می‌کرد که او از خانه خارج شد و دستی به کتش کشید. از تمیز بودنش مطمئن شد.
صدای ظریفی اسمش را صدا زد.
- آقای قجری؟!
برگشت و با دختری جوان درحالی‌که چند کاغذ و پوشه زیر بغلش و نفس‌نفس می‌زد، برخورد کرد.
- ببخشید.
شاهرخ: خانم کاری داشتید؟
او کارتی از کیفش بیرون آورد و بهش نشون داد و گفت: - پرستو هدایت، روزنامه نگار خبرگزاری سنا.
- آها! خوش‌بختم، بفرمایید.
وقتی کاملاً سرش رو بالا آورد و چشم‌درچشم شاهرخ شد. زیبایی‌اش زبانش رو بند آورد. زیبایی وحشیانه‌ای که هرمردی را شکار می‌کرد!
-راستش من برای جمع‌آوری اطلاعات از قتلی که تو عمارت آقای تهرانی رخ داده این‌جام، از طریق خانواده‌ی ایشون متوجه شدم شما قراره این پرونده رو حل کنید. اومدم بهتون بگم اگه اجازه بدید تا آخر این پرونده کنار شما باشم و یه خبر بی‌نقص از کلیه‌ی ماجرا ارائه بدم. ممنون میشم!
شاهرخ سری تکان داد و گفت:
- که این‌طور!
- نمی‌دونید چقدر به نفعمه و امتیازم میره بالا، به‌علاوه شما رو شناخته‌تر می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #14
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- خیلی خب، اجازه دارین همراه بشین. به‌علاوه ممنون که اومدین، چون امیدوارم ماشین داشته باشین.
پرستو لبخند زیبایی تحویل داد و گفت:
- بله دارم، بفرمایید.
حمید طول و عرض خانه را طی می‌کرد و مدام می‌گفت:
- پس چرا نمیاد؟
کنجکاوی و نگرانی عجیبی داشت. زنگ در به صدا در آمد و لیلا با عجله به سمت آیفون رفت.
- بله؟ بفرمایید.
رو به بقیه گفت:
- خودشه!
شاهرخ به همراه پرستو داخل شدند.
شاهرخ: عجب خونه‌ی بزرگی!
پرستو: آره واقعاً.
بعد از طی کردن سنگ‌فرش‌ها و عبور از کنار بوته‌های خشکیده به در ورودی خانه رسیدند.
لیلا با گفتن خوش آمدی در را باز کرد و آن‌ها وارد خانه شدند. حمید جلو آمد و دست‌های شاهرخ را فشرد.
- سلام، واقعاً ممنون که اومدید.
شاهرخ که از برخورد سریع او لحظه‌ای متعجب شد، گفت:
- سلام خواهش می‌کنم، وظیفه‌است. شما آقای؟
- تهرانی. حمید تهرانی، پسر بزرگ مرحوم هستم.
- از دیدنتون خوش‌بختم.
جو گرفته و آرام خانه به‌علاوه پرده‌های کشیده شده‌اش شاهرخ را هم وادار به آرام و گرفته صحبت کردن، می‌کرد.
- خانمی که با من تماس گرفته بودند کجاست؟!
ملیحه جلو آمد و سلامی کرد.
- سلام خانم تهرانی.
شاهرخ چشم از صورت استخوانی و چشمان مشکی ملیحه گرفت و به همگی به آرامی سلام کرد. روی مبلی جا گرفت و پرستو هم کنارش نشست.
چشم‌های وحید جذب صورت زیبای پرستو شده بود؛ اما تلاشش از این‌که چشم ازاو بگیرد، البته این از چشم‌های تیزبین شاهرخ دور نماند.
شاهرخ برای جمع کردن حواس وحید رو به بقیه گفت: - ایشون خانم پرستو هدایت هستن، روزنامه‌نگاری که قراره این پرونده رو با من همکاری کنن.
نسرین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- از ملاقاتتون خوش‌بختم خانم هدایت.
پرستو: ممنون.
شاهرخ خودکار و دفترچه‌اش را از جیبش بیرون آورد و گفت:
- خب؟
این شگرد شاهرخ بود که بدون هیچ مقدمه‌ای تمام اتفاقات را می‌خواست از زبان آن‌ها بشنود، چون معتقد بود کسی که مضنون باشد اول از همه یک نشانی از خود می‌دهد؛ اما آن‌ موقع همچین چیزی مشاهده نشد.
برای لحظه‌ای چون کسی آمادگی صحبت نداشت همه ساکت شدند؛ اما ملیحه گفت:
- دیروز صبح، دیروز صبح بود که لیلا خانم رفت تا بابامون رو برای صبحانه بیدار کنه که یک‌دفعه صدامون زد و گفت بابا قلبش نمی‌زنه. وقتی به اورژانس زنگ زدیم که گفتن این یه مرگ عادی نیست و به پلیس زنگ زدن که اون‌ها بهمون گفتن بابا با شلیک تیرچه زهرآلود به شاهرگش به قتل رسیده.
بعد از اتمام حرفش نفس عمیقی کشید و شقیقه‌اش رو ماساژ داد. فشار زیادی روش بود.
شاهرخ: قتل بین ساعت چهار یا پنج بوده درسته؟
حمید: بله، پلیس همین رو گفت.
شاهرخ: می‌خواستم قبل از این‌که برم سراغ تحقیقات پزشک قانونی با تمام شما جدا جدا صحبت کنم.
حمید: حتماً. لیلا خانم میشه یکی از اون اتاق نشیمن‌ها رو آماده کنی؟
شاهرخ: اگه میشه می‌خوام این‌کار رو جایی که پدرتون فوت شدند انجام بدم.
همگی بهم نگاهی کردند که حمید گفت:
- پس لیلا خانم تا اتاق بابا راهنمایی‌شون کن.
لیلا: چشم آقا.
شاهرخ به همراه پرستو پشت سر لیلا به طبقه‌ی بالا رفتند و وارد اتاق شدند. اتاقی بزرگ با تم رنگ‌های قهوه‌ای، نسکافه‌ای و مشکی و پنجره‌ای بزرگ که زیر آن گنجه‌ای طویل جا گرفته بود.
لیلا درحالی‌که از اتاق خارج میشد، گفت:
- آقای قجری چیزی لازم داشتید بهم بگید.
شاهرخ با لبخند دلپذیری گفت:
- حتماً لیلا خانم، فقط اگه میشه از همه بخواید یکی‌یکی داخل اتاق بیان.
- بله چشم.
پرستو بینی‌اش را چین داد و گفت:
- کل اتاق بوی توتون میده!
شاهرخ قوری کوچک قهوه را کج کرد و گفت:
- و قهوه‌ی کهنه!
پرستو دستش رو به لبه‌ی پنجره کشید و گفت:
- این‌جا چقدر کثیفه!
دستش رو با دست دیگرش تکاند و بقیه‌ی اتاق را نظاره کرد‌. در باز شد و حمید در چارچوب در پدیدار شد.
حمید: چرا نمی‌نشینید؟
شاهرخ به مبل تک‌نفره‌ی چرم اشاره کرد و گفت:
- اول شما.
شاهرخ و پرستو هم روی مبل دو نفره‌ای روبه‌روی او نشستند.
پرستو: می‌خواید من یادداشت کنم؟
شاهرخ دفترچه‌اش رو روی پاش گذشت و گفت:
- اگه می‌خوای توهم یادداشت کن.
حمید که نگاهش را بین آن دو رد و بدل می‌کرد، با اولین سوال شاهرخ کمرش را صاف کرد و توجه‌اش را معطوفش کرد.
- شما فرزند اول هستید درسته؟
- بله.
- به عنوان اولین فرزند خانواده که احتمال زیاد بیشتر از بقیه شناخت بیشتری بهشون داشتید، پدرتون رو چطوری تعریف می‌کنید و آیا این اتفاق با توجه به شخصیت و زندگی‌شون ممکن بود یه روزی رخ بده یا نه؟
حمید یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- واقعاً نمی‌دونم، هر آدمی می‌تونه یه روز این اتفاق براش بیفته؛ اما ذاتاً بابا آدمی بود که می‌تونست دشمن زیادی داشته باشه. مغرور و خودخواه بود.
- اهوم! پدر شما از چه راهی به این تشکیلات رسیدن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #15
حمید: وقتی جوون بوده کارگر معدن بود؛ اما بعداً چون بازنشسته شد و نمی‌تونست کار دیگه‌ای انجام بده، تونست با جمع کردن یه سری آدم دور و برش و ما پسرهاش، با وجود حقوق نه چندان زیادش یه خط تولید بزنه و در آخر هم با سرمایه‌ی هنگفت کارخونه‌ی خودش رو تأسیس کنه.
- کارخونه‌ی چی؟
- زعفرون.
پرستو: چه آدم شکست ناپذیری!
حمید با لبخند تلخی گفت:
- درسته.
شاهرخ: آقای تهرانی، شما گفتید می‌تونست دشمن زیادی داشته باشه، شما از یکی از این دشمن‌هاش خبر داشتید؟
حمید: نه واقعاً.
اما با مکث طولانی گفت:
- ولی فکر کنم میشه رضا رضاییان رو دشمنش دونست.
پرستو مشتاق گفت:
- خب ادامه بدین.
حمید نچی کرد و گفت:
- یادم رفته بود که اون مرده.
شاهرخ کمی جابه‌جا شد و گفت:
- مشکلی نیست، فقط بگید چرا دشمن‌شون بوده؟
- سر یه سری رقابت‌های افراطی، یادمه یه روزی که دقیق نمی‌دونم چی شده بود، رضاییان با یه حالت برزخی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، یقه‌ی بابا رو چسبید و داد می‌زد که قسم می.خورم یه روز می‌کشمت.
پرستو با نیم‌نگاهی به شاهرخ گفت:
- این تهدید باید بالاتر از یه مسئله‌ی رقابتی بوده باشه.
شاهرخ: ایشون، همین رضاییان کی فوت شدن؟ علت فوتشون چی بود؟
حمید: دقیق نمی‌دونم چرا فوت شد؛ ولی همین یکی دو سال پیش بود که فهمیدم مرده.
شاهرخ: و سوال مهم‌تر، شما دو شب پیش چیز مشکوک یا خاصی تو عمارت متوجه نشدید؟
- شدم.
پرستو متعجب گردنش را صاف کرد و شاهرخ کنجکاو و منتظر گفت:
- خب؟!
- دقیقاً دو شب پیش که دخترم حالش بد بود و من و همسرم بیدار شده بودیم، خواهرم فهمیه از اتاقش اومد بیرون و گفت با یه صدایی از طبقه بالا بیدار شده، بعد فکر کردیم که بابا افتاده یا همچین چیزی، رفتیم پشت در اتاقش صداش که زدیم گفت صداش گرفته و خوبه؛ اما ما این فکر رو می‌کنیم که اون صدا صدای بابا نبوده!
شاهرخ این رو نوشت و با اخم ریزی که ناشی از فکر کردن بود، رو به حمید گفت:
- ازتون ممنونم خیلی کمک کردین.
بعد از بیرون رفتن حمید، پرستو رو به شاهرخ گفت:
- فکر می‌کنید کار همین باشه؟
- رضا رضاییان؟!
- آره.
- راستش نمی‌خوام ان‌قدر زود تصمیم بگیرم، به‌علاوه که اون الان مرده.
- شاید الکی باشه.
شاهرخ بینی‌اش رو چین داد و گفت:
- این‌طور فکر نمی‌کنم!
نفر بعد فرهاد بود که وارد اتاق شد و روی مبل نشست.
شاهرخ: جناب فرهاد تهرانی، فرزند چندم؟
فرهاد: دوم.
شاهرخ با لبخند کجی گفت:
- ژاکت شیکی دارین.
فرهاد خشک و جدی گفت
- ممنون.
که باعث شد شاهرخ گلویش را صاف کند و متقابلاً جدی بگوید:
- ازتون می‌خوام توی چند کلمه پدرتون رو توصیف کنید.
- جدی، مغرور، خودخواه و البته طمع‌کار.
شاهرخ جفت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- طمع‌کار؟ چرا؟
فرهاد: دوست ندارم پشت سرش این‌جوری صحبت کنم و دوست ندارم بگم چرا بهش میگم طمع‌کار، اون واقعاً پدر خوبی بود؛ اما ماهیتش رو نمیشد تغییر داد.
فرهاد آن‌قدر محکم و حساب شده صحبت می‌کرد که شاهرخ از این‌که دوباره بپرسد چرا بهش گفت طمع‌کار خودداری کرد.
شاهرخ: درسته. آقای تهرانی ازتون می‌خوام تو این مدت، خصوصاً دو شب پیش هرچیز مشکوکی رو که دیدید با جزئیات بهمون بگید.
فرهاد چانه‌اش را خاراند و با قیافه‌ای که انگار از چیزی چندشش شده گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #16
- من چیز خاصی یادم نمیاد.
- هیچ صدایی یا حتی... .
وسط حرفش پرید و گفت:
- آها! یادم اومد! چهار شب پیش بود که فهیمه خواهرم یکی رو پشت پنجره‌ی آشپزخونه دید.
- کسی که دیدش رو گیر انداختین؟
- نه، خیلی سریع در رفت و ما هم گفتیم توهمی چیزی بوده یا شاید هم واقعاً توهم بوده.
شاهرخ: خیلی ممنون می‌تونین برین.
شاهرخ با قیافه‌ای درمونده و لبخند فرمالیته گفت:
- چه خوب میشد جدا جدا میومدید.
پرستو تک‌خنده‌ای کرد که نسرین گفت:
- آقای قجری من و سمیه مثل دو تا خواهریم و چون همیشه حرف‌های هم رو کامل می‌کنیم، دوتایی ازمون بازجویی کنید بیشتر به نفعتونه.
شاهرخ دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- بسیار خب، عیبی نداره!
نوک زبونش رو روی لبش کشید و ادامه داد:
- میشه بگید کدومتون همسر کدوم هستین؟
سمیه: من همسر فرهادم و نسرین جان همسر حمید.
شاهرخ: از ملاقاتتون خوش‌بختم، خب بریم سرا... .
نسرین وسط حرفش پرید و به پیراهنش اشاره کرد، گفت:
- آقای قجری رنگ لباستون خیلی قشنگه، من عاشق طیف رنگ‌های سبزم.
شاهرخ: ممنون خب بگ... .
سمیه: ببخشید شما اهل کجایید؟
پرستو نفس عمیق کلافه‌ای کشید که فقط شاهرخ شنید.
شاهرخ: شیرازی‌ هستم.
سمیه: گفتم‌ها، چون لهجتون تهرونی خالص نیست.
شاهرخ بدون درنگ پرسید:
- احیاناً شما دو شب پیش چیز خاصی ندیدید یا نشنیدید؟
نسرین: من هیچی متوجه نشدم، بعد از ساعت سه و ربع که حال دخترم بد شد و خواهر شوهرم گفت صدا از طبقه‌ی بالا شنیده، غش خواب شدم و هیچی دیگه نفهمیدم.
سمیه: من صدا شنیدم.
نسرین: شنیدی؟
شاهرخ: صدای چی؟
سمیه: ساعت چهار صبح بود دقیقاً، یادمه چون ساعت رو نگاه کردم، صدای افتادن چیزی رو شنیدم.
شاهرخ: می‌تونید بگید از کدوم جهت صدا شنیدید؟
سمیه: از بالای پنجره‌ی اتاقم که میشه پنجره‌ی اتاق بابابزرگ هست.
شاهرخ: خب تشخیص دادید صدای چی بود؟ مثلاً شیشه یا پرت شدن یه جسم بزرگ‌تر مثل... .
سمیه: آدم؟
شاهرخ: آره صدای پرت شدن یه آدم شنیدید؟
سمیه: فکر کنم آره، چون به‌نظر بزرگ میومد.
شاهرخ: خیلی ممنون خانم‌ها!
***
ملیحه موهاش رو زیر شالش زد و در جواب سوال شاهرخ گفت:
- نه متاسفانه، من چیز خاصی متوجه نشدم.
***
فهیمه: تنها چیز ترسناکی که دیدم همونی بود که داداش فرهاد بهتون گفت، آدم سیاه‌پوشی که پشت پنجره دیدم.
***
وحید: هیچ چیز غیر عادی متوجه نشدم!
***
میثاق: هیچی! با این‌که اون‌ شب چند دقیقه‌ای تو حیاط عمارت بودم.
***
سارا: بعد از این‌که حالم بهتر شد خیلی عمیق خوابم برد.
***
امیر: هیچی متوجه نشدم.
شاهرخ که از یکسان بودن جواب‌ها حوصله‌اش سر رفته بود و چشم‌هاش رو می‌مالید، با این حرف مینا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- کدوم روز؟
- بذارین فکر کنم، فکر کنم دو هفته پیش یا نه‌، نه، هفته‌ی پیش بود که توی سالن نشسته بودم و داشتم با لپتاپم کار می‌کردم که یه مرد قد بلند رنگ پریده مستقیم رفت طبقه‌ی بالا اتاق بابابزرگ، فکر کنم فقط من هستم که متوجه شدم، همه چی از اون روز بهم ریخته.
و بعد با رضایت از خود اضافه کرد.
- حس شیشمم خیلی قویه!
شاهرخ با لبخند دنباله‌ی حرفش رو گرفت:
- حتماً همین‌طوره. خب ادامه بدین، حستون از اون مرد چی بود؟
مینا: انگار ترسیده بود! بی‌چاره کیف کوچیکش رو محکم گرفته بود و خیلی هم ع×ر×ق کرده بود.
شاهرخ: وقتی که برگشت شما هنوز اون‌جا بودین؟
- بله، خیلی سریع بیرون رفت.
شاهرخ: کیفش رو هنوز چسبیده بود؟
مینا اخمی کرد تا به یاد بیاره که شاهرخ فهمید به این یک قلم دقت نکرده بوده.
شاهرخ: خیلی ازتون ممنونم مینا خانم.
مینا: خواهش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #17
اما قبل از این‌که از در بیرون بره، شاهرخ پرسید:
- دخترم مادر شما فوت شدن؟
مینا حالت چهره‌اش غمگین شد و گفت:
- نه، چند روز پیش بود که از عمارت رفت و می‌خواد از بابام جدا بشه.
شاهرخ: آها، ببخشید دخترم ناراحتت کردم. قوی باش!
مینا: ممنون.
شاهرخ: چند لحظه، همسر فهیمه خانم چی؟
مینا: عمه فهیمه ازدواج نکرده، پریناز رو به فرزندخوندگی گرفته.
شاهرخ: خیلی ازتون ممنونم، بفرمایید.
پرستو نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب شما به جمع‌بندی مفیدی رسیدید؟
شاهرخ: با این‌که کلی کار مونده که باید بکنیم؛ اما می‌تونم یه جمع‌بندی دست و پا شکسته‌ای ارائه بدم.
قتل ناصر تهرانی متولد هزار و سیصد و بیست و هفت، در عمارتش و اتاقش بین ساعت چهار تا پنج رخ داده و اعضای خانواده به‌جز سمیه مهر آرا، حمید تهرانی، فهیمه تهرانی و مینا تهرانی، هیچ‌کدام صدایی نشنیدند و چیز خاصی که این چهار نفر مشاهده نکرده باشند، مشاهده نکردند. سمیه مهر آرا ساعت چهار صبح با صدای افتادن چیزی از بالای پنجره‌ی اتاقش که پنجره‌ی اتاق مقتول بوده، بیدار میشه و بعد دوباره می‌خوابه. صدای ایجاد شده اون‌قدر بزرگ بوده که اون رو بیدار کرده، پس میشه گفت که پرت شدن یه انسان بوده یا همون قاتل.
چهار شب پیش از این حادثه فهیمه تهرانی شخصی سیاه‌پوش رو پشت پنجره‌ی آشپزخونه می‌بینه، مینا تهرانی هم هفته‌ی پیش از قتل، مردی غریبه و مشکوک رو داخل خونه می‌بینه که به اتاق پدربزرگش میره و بعد از مدتی بی‌معطلی از خونه بیرون می‌زنه. حمید تهرانی و فهیمه تهرانی دقیقاً همون شبی که قتل رخ داده به علت صدایی که فهیمه تهرانی از طبقه بالا شنیده، میرن پشت در اتاق پدرشون و حالشون رو می‌پرسن و اون هم با صدای ضعیف و گرفته میگه خوبم؛ اما حمید و فهیمه به این فکر می‌کنن که اون صدا، صدای باباشون نبوده.
پرستو: همین؟
- بعضی جزئیات رو قاطی نکردم تا طرح کلی داشته باشم.
- جزئیات رو هم گلچین کردین؟
- جزئیات مهم تنها جدا شدن همسر وحید تهرانی هستش!
- پس رضا رضاییان چی؟ یک‌ذره هم احتمال نمی‌دید کار اون باشه؟
شاهرخ گردنش رو چند سانتی در یقه‌اش عقب برد و گفت:
- من فکر نمی‌کنم به دردمون بخوره.
پرستو مصمم چشم‌های طوسی رنگش را به او دوخت و گفت:
- من ته و توی این یارو رو در میارم.
چند تقه به در خورد و لیلا به عادت اجازه گرفتن برای ورود به داخل اتاق گفت:
- می‌تونم بیام داخل؟
شاهرخ: بفرمایید.
لیلا دست‌های چروکیده‌اش رو روی هم کشید و گفت:
- با من صحبتی داشتید؟
شاهرخ: بله، خواهش می‌کنم بشینید.
لیلا که گویا محو زیباییِ پرستو شده بود، طولانی او را نظاره کرد که پرستو لبخندی زد و گفت:
- لیلا خانم خوبید؟
- بله ممنون.
و چشم از او گرفت که شاهرخ گفت:
- خب لیلا خانم... .
لیلا بی‌مقدمه گفت:
- دیدم.
- ببخشید؟
لیلا: طی این چند روز چیز مشکوک دیدم.
پرستو: وای خداروشکر، حتماً اون‌قدر چیز مهم دیدین که ان‌قدر سریع گفتین.
شاهرخ که کنجکاویش لبریز شده بود، گفت:
- مشتاقانه منتظرم.
لیلا: سه شب پیش بود، داشتم از خونه بیرون میومدم که یه صداهای ریزی به گوشم می‌خورد، مثل همیشه فکر کردم صدای راه رفتن گربه‌ای چیزیه. سرم رو که برگردوندم دنباله‌ی یه شال سیاهی رو دیدم که پشت دیوار سمت چپ خونه پیچید. اول فکر کردم خطا دیدم یا چشم‌هام سیاهی رفته؛ اما اون حس ترسی که گرفتم نشونه از این بود که واقعاً یکی اون اطراف هست. من هم ترسیدم، دویدم و رفتم.
شاهرخ: دنباله‌ی شال سیاه شبیه شال گردن یا... .
لیلا: یه شال سر سیاه... . مال یه زن بود!
شاهرخ چند باری کلمه‌ی "یه زن" رو زیر لب تکرار کرد و ادامه داد:
- لیلا خانم شما از هفته‌ی پیش چیزی به یاد دارید؟
تصویر الماس در دست ناصر جلوی چشم‌هایش زنده شد.
گفت:
- مثلاً چی؟
- مثلاً این‌که یه مرد لاغر و ترسیده وارد عمارت بشه و بره به اتاق ناصر تهرانی.
- عه! چرا خودم در رو براش باز کردم.
- خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #18
لیلا: اومد از من خواست بگم اتاق ناصر کجاست، اون هم سریع رفت بالا و بعدش خیلی سریع بیرون رفت. خیلی عجله داشت!
- وقتی سراغ آقای تهرانی رو گرفت، خودش رو معرفی نکرد؟
- نه، خیلی عجله داشت.
- خیلی خب، ممنون لیلا خانم.
لیلا بلند شد تا از اتاق خارج بشه؛ اما قبل از اون نزدیک شاهرخ شد و درحالی‌که زیرچشمی به پرستو نگاه می‌کرد، زیر گوشش آروم گفت:
- مسئله‌ای هست که باید تنها بهتون بگم.
پرستو نگاهی به آن‌ها انداخت و رو به شاهرخ گفت:
- من پایین منتظرتونم.
شاهرخ: بله لطف می‌کنید.
در بسته شد و لیلا همواره زمزمه‌وار گفت:
- من چیز دیگه‌ای هم دیدم که فکر کنم یک‌جورایی به این اتفاق مربوط باشه، چون همه چی از اون روز به بعد بهم ریخت.
حرف مینا در ذهنش تکرار شد.
- چی دیدین؟
- اون روز که اون مرد اومد و رفت، چند دقیقه بعد آقا من رو صدا زد تا مشروبش رو براش ببرم که دستش یه دونه الماس دیدم. برش خورده بود و خیلی هم قیمتی بود.
چشم‌های شاهرخ از این سرنخ برقی زد و گفت:
- خب؟
- فکر کنم همون یه دونه هم نبود، چون جعبه‌ی کوچیکی روی میز کنارشون بود، فکر کنم اون تو هنوز هم الماس داشت.
شاهرخ گردنش رو صاف کرد:
- که این‌طور!
کمی مکث کرد و مجدد گفت:
- ازتون می‌خوام یه کاری برام بکنید.
لیلا که انگار می‌دانست از او چه می‌خواهد منتظر گوش داد.
- وقتی که ما رفتیم به این اتاق بیاید و هرجا رو که به ذهنتون می‌رسه رو بگردید تا اون الماس‌ها رو پیدا کنید‌. هرجا!
لیلا: اگه کسی بفهمه؟
- سعی کنید نفهمه.
***
شاهرخ به همراه پرستو از داخل خانه خارج شدند و شاهرخ اجازه گرفت تا کمی دور عمارت دور بزند.
پایین پنجره‌ی اتاق ناصر ایستاده بودند، شاهرخ به پنجره‌ی اتاق سمیه و دوباره به بالا نگاه کرد.
شاهرخ: به‌نظرت قاتل از این‌جا رفته اتاق ناصر یا از در وارد شده؟
پرستو: راستش الان خیلی خسته شدم، واقعاً نمی‌دونم.
شاهرخ: هنوز به رضاییان فکر می‌کنید؟
- اهوم!
با هم به سمت نیمکتی زیر درخت در محوطه‌ی عمارت رفتند. شاهرخ نشست و پرستو در فاصله‌ی کمی از او قدم می‌زد، حالا شاهرخ دید کاملی از خانه داشت.
زیبا بود!
انگار داشت تابلوی نقاشی را تماشا می‌کرد، یک تابلوی نقاشی با یک معما!
خانواده‌ی تهرانی برخلاف خانواده‌های پرجمعیت دیگر، کسی دیگری را دشمن نمی‌دید یا حداقل شاهرخ این‌طور برداشت کرده بود.
اگر میشد از این عمارت داستان نوشت، این‌ها عبارات کلیدی داستان بودند. محبتی که به رو داده نمیشد، آرام و بی‌سرصدا، آزاد و در عین قانون‌مندی.
اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند؛ اما آن را آن‌چنان به‌روز نمی‌دادند. نگرانی یک نفر نگرانی همه بود و خوشحالی یک نفر خوشحالی همه بود.
اما یک عضو خانواده کاملاً تافته‌ی جدا بافته بود، ناصر تهرانی، کسی که خانواده‌اش را عروسک‌هایش می‌دید. اگر بی‌اهمیت به آن‌ها و گاهی نه... .
این رو میشد از حرف‌های فرهاد فهمید.
"اون واقعاً پدر خوبی بود؛ اما ماهیتش رو نمیشد تغییر داد."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #19
پرستو نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت.
- آقای قجری شما گرسنه نیستید؟
شاهرخ از جایش بلند شد و گفت:
- نه هنوز؛ ولی ترجیح میدم بریم تا فردا صبح زود برم سراغ پزشک قانونی.
- من هم می‌تونم فردا بیام؟
شاهرخ لبخند زد و گفت:
- حتماً!
***
بین باکس‌های درهم‌وبرهم در شلوغی خانه، خودش رو دعوت به یک فنجون چای و کلوچه کرد و شروع به نوشتن کرد. " بعد از یک ماه توی تهران خونه‌ای خریدم و بین کارتن‌های باز نشده توی خونه‌ی شلوغم نشستم و درباره‌ی پرونده‌ی جدیدی که سرهنگ علیاری به عهده‌ام گذاشتن می‌نویسم.
امروز همراه پرستو هدایت روزنامه‌نگار مرکزی به اسم سنا که دنبال خبری چرب و پربار بود، به عمارت مقتول و خانوادش رفتیم. در کنار صحبت‌های دیگه به چند تا مورد قابل‌توجه برخوردم.
فرهاد تهرانی تنها کسی بود که ناصر تهرانی رو به‌علاوه‌ی مغرور و خودخواه، طمع‌کار خطاب کرد.
نسرین و سمیه پرچونه‌ترین و جزئی بین‌ترین افراد خانواده هستند که میشه کمک بسیاری ازشون گرفت.
یک شب قبل از قتل ناصر که فهیمه اون شخص سیاه‌پوش رو پشت پنجره می‌بینه، همون روزی هست که الهام از عمارت جدا میشه و شب بعدش هم لیلا متوجه‌ی حضور کسی در اطراف عمارت میشه.
در این مورد جدایی یک شخص از محل جنایت ارتباط زیادی با جنایت می‌سازه، اگر حدسم که آن‌چنان قوی است و تقریباً به درست بودنش مطمئن هستم، انگیزه‌ی قتل فقط و فقط دزدیدن الماس‌ها بوده.
الماس‌های خیلی باارزش!
نمیشه گفت به یکی از اعضای خانواده مشکوکم، حرف‌هایشان و حالت‌هایشان من رو دچار شک نکرد، اگرهم مضنون از اعضای خانواده هست، خیلی باهوش هست که در اولین دیدار چیزی وا نداده.
در این خانواده اعتماد فقط به دونفر برایم راحت‌تر است، لیلا خدمت‌کار خانه و مینا نوه‌ی دوتا به آخر ناصر تهرانی و فرزند الهام و وحید."
و به عنوان اتمام یادداشتش یک عبارت در پایین صفحه نوشت "یک شال سیاه زنانه"
ترکیب دیگری را در ذهنش بالا پایین می‌کرد که آیا بنویسد یا نه!
- نچ! برو بابا همیشه به چیزای عادی شک می‌کنی.
نوشیدن چایی‌اش اون رو از فکر آزاد کرد و خستگی‌‌اش رو از تن به در می‌کرد.
***
ساعت هفت صبح بود، شاهرخ با بیژامه راه راهش مسواک می‌زد و قر می‌داد.
- ای قشنگ‌تر از پریا، تنها تو کوچه نریا، بچه‌های محل دزدن عشق من رو می‌دزدن.
به آشپزخونه رفت و برای خودش قهوه ریخت. شماره‌ی پرستو رو گرفت و به دیوار تکیه داد.
- الو؟
- سلام خانم هدایت.
- وای سلام آقای قجری، شماره‌اتون رو سیو نداشتم!
- زنگ زدم بگم شما آماده‌اید بریم پزشک قانونی؟
- الان؟ یکم زود نیست؟
- نه برای من خروس!
پرستو خندید و گفت:
- اگه دوست دارید می‌تونیم با هم بریم صبحونه بخوریم، بعدش بریم پزشک قانونی.
شاهرخ که چیزی نامفهوم رو در لحن محبت‌آمیز پرستو پیدا کرده بود، گفت:
- اوم می‌دونین از صبحانه‌ی بیرون خیلی خوشم نمیاد، اگه ممکنه نیم‌ساعت دیگه بیاین جلو آپارتمانم مستقیم بریم پزشک قانونی بهتره هست.
پرستو لحظه‌ای مکث کرد و با لحنی عادی‌تر گفت:
- هرجور راحتین، پس فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
چند ثانیه‌ای به صفحه‌ی گوشی‌اش نگاه کرد و ابروهاش رو بالا انداخت، نتونسته بود چیزی که متوجه‌ی وجودش شده بود رو بفهمه، یک حس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #20
دکتر پزشک قانونی چند صفحه‌ی دوخت زده رو روی میز انداخت و گفت:
- بفرمایید این هم از اطلاعات پزشکی مقتول.
شاهرخ کاغذ‌ها رو سمت خودش کشید و از چند تا جمله‌ی تکراری رد شد تا به این رسید، گفت:
- علت قتل تیرچه زهرآلود به سم بلادون!
چندبار پلک زد. به مغزش فشار آورد تا ویکی پدیاش رو راه بندازه، بلندبلند فکر کرد و گفت:
- زهرآلود به سم بلادون، بلادون از گیاهی گرفته میشه که به ایتالیایی بهش میگن بلادون، یعنی زن زیبا!
پرستو نفسش رو بیرون داد و باحالتی خاص از شگفتی گفت:
- واو!
- از این گیاه تو زمان‌های قدیم به عنوان ماده‌ی آرایشی استفاده می‌شده، چندقطره از عصارش مردمک چشم رو بزرگ‌تر می‌کرده، به گونه‌هاشون هم می‌مالیدن تا رنگ بگیره!
پرستو سرش رو به چپ و راست تکون داد و پرسید:
- فکر می‌کنید قاتل زن بوده؟
- یک‌جورایی آره! شاید قاتل مرد بوده و به خاطر این از این سم استفاده کرده تا با اسمش بازیمون بده.
پرستو: لازمه به عمارت برگردیم؟
- آره.
- من یک‌ذره اطلاعات جمع کردم جناب قجری که قبل از رفتن به اون‌جا باید بهتون بگم.
- مشتاقم بشنوم.
پرستو دفترچه‌‌اش که داخلش پر از نوشته و خط خوردگی‌هایی بود، بین خودش و شاهرخ روی چمن‌های پارک گذاشت.
- راستش سر رضا رضاییان خیلی بی‌خودی باهاتون لجبازی کردم، ایشون فوت شده و هیچ اثر و مدرکی از زنده بودنش نیست؛ اما این‌جا به موردی برخوردم که خیلی جالب بود!
شاهرخ منتظر نگاش کرد.
- وحید تهرانی!
ابروهای شاهرخ بالا پرید، اصلاً منتظر همچین چیزی نبود. پرسید:
- چطور؟!
پرستو شانه‌هاش رو بالا انداخت و با حالتی که به عنوان روزنامه‌نگار چند قدمی از شاهرخ جلوتر زده گفت:
- چون خیلی تابلو بود، از حرکاتش مشخص بود از گفتن چیزی داره طفره میره. ترسیده بود، چون مرتب پشت گردنش رو ماساژ می‌داد و وقتی هم که این رو تو گوگل سرچ کردم... .
شاهرخ خودش رو نسبت به گوگل برتری داد و گفت:
- گوگل گفت نشونه‌هایی برای کم کردن استرس، بله می‌دونم؛ ولی این‌ها کافی نیست.
پرستو کمی آشفته شد و گفت:
- چرا کافی نباشه؟ هیچ‌کدوم از اعضای خونواده این نشانه‌ها رو نداشتن غیر از اون، تازه مدت کمی هم هست که از خانومش جدا شده و تنها اتفاق قابل‌توجه‌ای بوده که قبل از قتل رخ داده. خودتون هم بهتر از من می‌دونید که بیشتر مواقع اتفاق‌های یک‌دفعه قبل از این جنایت‌ها بهش بی‌ربط نیست، پس به‌نظرم اولین مضنون وحید تهرانی هست.
شاهرخ: من ذکاوتتون رو تحسین می‌کنم خانم هدایت؛ اما شما که ان‌قدر از احتمالایی که می‌دید مطمئنید؟ از انگیزه‌ی قتل هم چیزی دستگیرتون شد؟
پرستو گلوش رو صاف کرد و چشم‌هاش رو روی چمن‌ها چرخوند.
- فکر کنم درمورد یه سری اختلافات خانوادگی یا... .
اطمینان حرف‌هاش از بین رفت و با شانه‌هایی افتاده گفت:
- نمی‌دونم!
شاهرخ کمرش رو صاف کرد و موفق شد تا یکم از غرور پرستو رو بخوابونه.
- برای اطمینان از انگیزه قتل باید بریم عمارت.
- الان ماشین رو روشن می‌کنم.
شاهرخ آرنجش رو روی پنجره‌ی ماشین تکیه داده بود و افکارش رو تو ذهنش بالا پایین می‌کرد، گاهی هم بلند بلند فکر می‌کرد. پرستو با کلافگی گوشی‌اش رو خاموش کرد و گفت:
- هوف! مامان‌ها فقط دردسرن!
شاهرخ با تبسم گفت:
- دردسرهای دوست داشتنی.
- من که فقط دردسر می‌بینم.
کمی گذشت و پرستو گفت:
- تو عمارت متوجه شدم شما شیرازیی هستین درسته؟
- درسته!
- دلم خیلی براش تنگ شده!
- مگه شما هم شیرازیی هستین؟
- نه اصالتاً تهرانیم؛ اما از بچگی به خاطر کار بابام اون‌جا زندگی می‌کردیم.
- صحیح.
پرستو لبخندی زد و مستقیم رو نگاه کرد، سؤالی که مدام وسوسه‌‌اش می‌کرد به زبون آورد.
- آقای قجری شما تاحالا به فکر ازدواج افتادین؟
شاهرخ از این سوال یکه‌ای خورد و بعد چند لحظه تونست تنها یک کلمه بگه:
- بله.
- جدی؟ پس چرا ازدواج نکردین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین