. . .

انتشاریافته داستان طمع | مهشید رضایی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
داستان: طمع
نویسنده: مهشید رضایی
ژانر: جنایی، معمایی
خلاصه: قتلی در عمارت ناصر تهرانی رخ می‌دهد، شاهرخ قجری کارآگاه پلیسی که مدتی است از آگاهی جدا شده، از طریق سرهنگ علیاری مامور حل این پرونده می‌شود و به جست‌وجوی قاتل می‌پردازد.



IMG_20221217_232831ea70a1a94950d237.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #31
شاهرخ خودش رو جمع کرد.
صدایش در گوشش پیچید "شاهرخ اگر باهم باشیم می‌کشنمون"
- یک زمانی می‌خواستم؛ ولی نشد.
به ساعت که یک و سی و پنج دقیقه رو نشون می‌داد، نگاه کرد و گفت:
- دیگه بهتره برم بخوابم.
نسرین که هر لحظه امکان داشت به خواب بره پرسید: - چرا نشد؟
شاهرخ تمام سعی‌اش را کرد که سوال را بپیچاند، پس خودش را به نشنیدن زد و گفت:
- باید برای خواب به کدوم اتاق برم؟
به اتاقی که لیلا نشونش داد رفت و لباس‌هاش رو عوض کرد.
خمیازه‌ای کش دار کشید و خودش رو روی تخت انداخت.
میثاق دست‌هاش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود و گریه می‌کرد.
گریه‌ای هم‌ زمان بچگانه و پرغرور.
سارا، مغموم کنارش روی نیمکت زیر درخت خشکیده‌ی انگور نشسته بود و با سکوتش هم‌دردی می‌کرد.
جایی که آن‌ها نشسته بودند، پشت عمارت بود و فضایی تراژدی ساخته بود.
ناراحتی بر ترس غلبه می‌کرد، سارا با میثاق همدلی کرد و گفت:
- دوباره برمی‌گردیم به روال قبل میثاق، همون زندگیِ آروم توی عمارت.
میثاق: دیگه نمی‌خوام این‌جا بمونم، این خونه‌ی کوفتی انگار نفرین شده‌ است.
بینی‌اش رو بالا کشید و ادامه داد.
- همه‌ی خانواده از این‌که به هم ابراز علاقه کنند واهمه دارند. فقط دارن هم رو تحمل می‌کنن از همه متنفرم سارا، از همه.
سارا به آرومی؛ اما محکم گفت:
- نه، این‌طور نیست اتفاقاً همه هم رو دوست دارن، همه هم‌دیگه رو محکم، از ته-ته دل دوست دارن، برای همین ابراز علاقه‌ی اون‌طوری که تو میگی براشون اهمیت چندانی نداره، چون براشون ثابت شده است که هم رو دوست دارن، این‌که زن عمو الهام به قتل رسیده به این معنی نیست که کسی هواش رو نداشته.
میثاق با حرف‌های منطقی سارا آروم گرفت.
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- همه چی تقصیر بابامه، اگه... اگه اون کاری نمی‌کرد که مامانم از این‌جا بره‌، این اتفاق براش نمی‌افتاد‌.
- آرو‌م باش، تند نرو.
سرش رو بلند کرد و مستقیماً به چشم‌های سارا نگاه کرد.
سارا از این چشم در چشمی معذب شد و نگاهش رو ازش گرفت.
میثاق صدایش کرد و نگاهش رو به او برگرداند.
با نگاه عاشقانه‌ای، آروم گفت:
- تو هم میای از این‌جا بریم؟
سارا با آرامش جادویی گفت:
- هیس، بذار ساکت باشیم.
...

فردا صبح ساعت شش، شاهرخ از همه زودتر بیدار شده بود و اولین کاری که کرد تماس گرفتن با پرستو بود و خواست که دنبالش بیاد.
ساعتش رو دور مچش انداخت و با تک زنگی که پرستو به او زد، فهمید که جلوی درب است و درحالی‌که بقیه خواب بودند، بیرون رفت.
سوار ماشین که شد، پرستو گفت:
- سلام، چی‌شده؟چرا صبح به این زودی به من زنگ زدید؟
انتظار داشت که چیز عجیبی از شاهرخ بشنود؛ اما او با لبخندی گشاد گفت:
- سلام، هیچی فقط خواستم بریم باهم صبحانه بخوریم.
پرستو هم‌ زمان هم متعجب شد هم خنده‌اش گرفت.
- همین؟!
شاهرخ: مگه چیز دیگه‌ای هم هست؟
پرستو خند‌ه‌ای کرد و استارت زد.
- نه والا.
کمی که از عمارت دور شدند پرستو پرسید:
- شما به نتیجه‌ی جدیدی از قتل نرسیدین؟
- چرا رسیدم.
پرستو: خب چی؟
- قاتل زن هست.
پرستو: فقط همین؟
- نه.
پرستو: خب، پس چی؟
- مگه شما از این پرونده کنار نکشیدید؟
پرستو یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- چرا کشیدم.
- خب پس‌، چرا می‌پرسید؟
پرستو خندید.
- ببخشید.
شاهرخ چشمش به اغذیه‌ای افتاد و گفت:
- نظرتون چیه ساندویچ بخوریم؟
پرستو: برای صبحانه؟ آخه وقتی گفتید بریم بیرون من تصورم کله پاچه بود.
- اما الان فکر می‌کنم ساندویچ بهتره.
پرستو دوباره نخودی خندید و گفت:
- امروز کمی عجیب شدید.
شاهرخ جذابانه ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- مثل همیشه‌ام.
پرستو: نکنه قاتل رو پیدا کردید؟!
لبخند زد.
- نه هنوز؛ ولی به زودی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #32
پرستو بعد از این‌ که شونه‌ای بالا انداخت، از ماشین پیاده شد و به اون طرف خیابون رفت.
وقتی که کاملاً از ماشین دور شد، شاهرخ داشبرد رو باز کرد و شروع به جستجو کرد، عینک، مدارک، یک کیف کوچیک مخصوص کارت و جعبه‌ی سیگار.
کیف کارت‌ها، گواهینامه و همین‌طور جعبه‌ی سیگارش رو توی جیبش انداخت و داشبرد رو بست.
کاغذی از جیبش بیرون آورد و یادداشتی نوشت:
- ببخشید خانم هدایت، با من تماسی گرفتن باید برم، ممنون از این‌که اومدین دنبالم. خداحافظ.
پیاده شد و تقریباً سمت تاکسی دوید و سوار شد.
- کجا میرید آقا؟
شاهرخ: خونه، باید برم خونم.
بعد از چند لحظه راننده با صدای بلند گفت:
- ببخشید آقا؛ ولی از کجا بدونم خونه‌ی شما کدوم گوریه؟
به حواس پرتی‌اش لعنت فرستاد و آدرس داد.
کلید رو توی قفل چرخوند و وارد خونه‌اش شد.
پرده‌ها کشیده و فضای خونه دوست‌ داشتنی‌تر از همیشه بود.
یا شاید هم به خاطر سرحالیِ شاهرخ بود که این‌گونه به نظر می‌رسید.
کارت تبلیغاتی یک شرکت هواپیمایی، کارت تبلیغاتی یک هتل و یک نمایشگاه ماشین رو که از پرستو دزدیده بود، به‌ همراه بسته‌ی سیگارش و گواهینامه‌اش روی میز کارش انداخت.
اسم روی گواهینامه رو خوند.
- نازنین یاری، متولد تهران.
مثل پزشکی که داره عمل جراحی می‌کنه و کارهاش رو پشت سر هم انجام میده، کار می‌کرد.
سیگاری از بسته‌اش بیرون آورد و با دیدن رنگ شکلاتی‌اش لبخندی به خودش تحویل داد.
کارتی که مربوط به هتلی پنج ستاره به اسم هتل مهرگان بود رو برداشت و با شماره‌اش تماس گرفت.
- شما با پذیرش هتل مهرگان تماس گرفتید، بفرمایید.
- سلام خانم خسته نباشید، دنبال شخصی هستم به اسم وحید تهرانی و نازنین یاری، آیا داخل یکی از سوئیت‌ها اقامت دارند؟
تلفن به دست از روی اپن سیبی برداشت.
- متأسفم جناب؛ ولی ما نمی‌تونیم اطلاعات مسافرها رو بهتون بدیم.
- خانم من یک افسر پلیس هستم که داره دنبال یک قاتل می‌گرده که توی همون هتل هم هست، اگه به من نگید مجبورم بریزم اون‌جا.
لحنش کمی تند بود؛ اما کارش رو راه انداخت.
- بسیار خب، اجازه بدید تا چک کنم.
شاهرخ منتظر موند.
- همین یک ساعت پیش خانم نازنین یاری هزینشون رو پرداخت کردن و از هتل بیرون رفتن؛ اما وحید تهرانی هنوز داخل سوئیتشون هستن.
شاهرخ: داخل یک سوئیت مشترک؟
- بله.
پس قالش گذاشته و رفته.
شاهرخ: که این‌طور؟ ممنون خانم به خاطر لحنم هم معذرت می‌خوام.
- خواهش می‌کنم.
تماس رو قطع کرد و کمی برای این‌که الان قراره چه کار کنه، سردرگم شد.
طول و عرض خونه رو طی می‌کرد و اطلاعاتش رو مرتب می‌کرد.
سرجایش میخکوب شد.
چه مدرکی برای اثبات نظریه‌هایش داشت؟
سیگار؟ هویت جعلی؟ پیدا شدن یهویی‌اش دقیقاً همون روزی که برای حل پرونده مأمور شده بود؟
سر تکون داد.
نه‌! نه! این‌ها کافی نبود.
به جعبه‌ی سیگار کج شده نگاه کرد.
یکی از سیگارها غیرعادی بزرگ‌تر از بقیه بود.
جعبه رو برداشت و با احتیاط لوله‌ی کوچیک با تزئیناتی روی اون رو بیرون کشید.
ناگهان همه چیز روشن شد.
این هم از مدرک.
همون لوله، آلت قتل ناصر تهرانی.
همون لوله‌ای که تیرچه‌ها رو داخلش جا می‌داده و با بیرون دادن نفس (فوت کردن) به سمت قربانی شلیک کرده.
شاهرخ اسم زهر رو به یاد آورد.
- بلادون.
زن زیبا.
چشم‌های طوسیِ نافذ، صورت زیبا و محسور کننده‌ی پرستو از جلوی چشم‌هاش گذر کرد.
- قاتل زیبا و بی‌رحمی که زهر انتخابی‌اش هم مربوط به خودشه.
یک‌جور‌هایی مثل بازی و واقعاً هم بازی بود. این همه مدت به دروغ در جلد یک روزنامه نگار، قدم‌به‌قدم شاهرخ می‌اومد تا همه‌ی شک و شبهه‌ها رو از خودش دور کنه و... . وحید قربانی‌اش بود.
اون‌ روزی رو به یاد آورد که بدون خبر دادن به او، به عمارت رفته بود و با مینا حرف زده بود.
حالا دلیل واقعیِ عصبانیتش رو می‌فهمید، از این می‌ترسید که شاهرخ همه چیز رو بفمهمه.
این‌که به شاهرخ نزدیک می‌شد و خودش رو به او علاقه‌مند نشون می‌داد هم، تلاشی برای جلب اعتماد بود.
حتی برای مطمئن شدن از این‌که شاهرخ قلابی بودن الماس‌ها رو فهمیده به او یک دستی زد.
اَه چه‌‌قدر خر بود! چه‌طوری این مدت به او شک نکرده بود؟
درسته که میگن هر چیزی رو می‌خوای قایم کنی بذارش جلوی چشم.
نازنین هم همین‌کار رو کرده بود.
درست مثل همون پیرزن عتیقه دزد.
تمام صحبت‌ها و کارهاش، حالا داشت برایش معنا پیدا می‌کرد.
انصراف دادنش از پرونده وقتی جسد الهام پیدا شد، وقتی شاهرخ پی به قلابی بودن الماس‌ها برده بود، "هیچکی نمی‌تونه بازیتون بده"‌‌ اون‌موقع انگار حرصش رو داخل لحنش پنهان کرده بود.
شاهرخ، درحالی که این افکار پشت سر هم به ذهنش هجوم می‌آوردند و مغزش داغ کرده بود، خودش رو روی مبل انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #33
پذیرش هتل گفته بود که یک ساعت پیش از هتل رفته.
اما مقصدش کجا قراره باشه؟ پیش مادرش یا... .؟
اون‌شب رو به یاد آورد، همون شبی که روی همین مبل نشسته بود."آن‌قدر پول در میارم تا از ایران برم، آرزومه برم دبی" شاهرخ لبخندی موفقیت‌آمیز زد.
- خودت، خودت رو لو دادی لعنتی.
وسایل‌های روی میز رو توی جیب پالتویش ریخت و با اولین تاکسی خودش رو به آگاهی رسوند.
با عجله سمت سرهنگ که توی راهرو ایستاده بود، رفت و با همون لبخند رضایتی که همچنان روی لبش بود، گفت:
- سرهنگ گیرش انداختیم، گیرش انداختیم.
سرهنگ که هیجان‌زده شده بود، گفت:
- قاتل ناصر تهرانی رو؟
- آره. فقط باید قبلش بریم به هتلی که دستیارش اون‌جا هست، باید زود بریم.
سرهنگ به همراه شاهرخ چند افسر پلیس فرستاد و راهیِ هتل شدند.
وارد هتل شدند و شاهرخ شماره‌ی اتاق رو پرسید.
با بقیه به جلوی درب رسیدند.
شاهرخ از پلیس‌ها خواست تا حرکتی نکنند و تقه‌ای به درب زد.
- آقای وحید تهرانی؟
صدایی نیامد، دوباره صدا زد و فقط سکوت شنید.
کم-کم داشت می‌ترسید.
آخرین تلاشش رو کرد و گفت:
- من همه چیز رو می‌دونم آقای تهرانی، فقط درب رو باز کنید با شما کاری نداریم.
چند لحظه بعد، وحید با قیافه‌ای آشفته درب رو باز کرد و با دیدن پلیس‌ها عقب رفت.
شاهرخ: نترسید، با شما کاری نداریم.
آب دهنش رو قورت داد.
با چشم‌های قرمز به شاهرخ گفت:
- چی رو می‌دونی؟
شاهرخ: همه چیز رو، فقط می‌خوام از بعضی چیزها مطمئن بشم.
- چی؟
شاهرخ: نازنین همونی بود که شما (صداش رو پایین‌تر آورد) باهاش به زنتون خیانت کردین؟
شرمنده شد و سرش رفت تا خم بشه.
- بله.
شاهرخ: الان کجاست؟
وحید اول به پلیس‌ها و بعد به شاهرخ نگاه کرد.
نمی‌خواست چیزی بگه و این کاملاً مشهود بود.
سوالش رو تغییر داد و پرسید:
- می‌خواد از ایران خارج بشه؟
- من... .
شاهرخ: آره یا نه؟
سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.
شاهرخ: دبی؟
- شما از کجا... .
شاهرخ: آره یا نه؟
- آره، میره دبی.
شاهرخ: ممنون، به آقایون پلیس می‌سپرمت.
قبل از این‌که بره، وحید ملتمسانه آستینش رو گرفت و گفت:
- گفت اگه لوش بدم می‌کشتم، به خدا راست میگه، خیلی وحشی شده، حتی... حتی قرار نبود الهام رو بکشه حتی... .
ادامه‌ی حرفش میان گریه‌هاش گم شد.
شاهرخ: باهاش کنار میای.
دستبند به دست‌هاش زده شد و مطیع و آروم داخل ماشین نشست.
افسری رو به شاهرخ کرد و گفت:
- الان باید بریم کدوم فرودگاه؟
شاهرخ کارت مربوط به شرکت هواپیمایی رو از جیبش بیرون آورد و گفت:
- این کمک می‌کنه.
...
دسته‌ی چمدونش رو محکم دستش گرفته بود و می‌خواست هرچه زودتر پر بکشه.
وقتی دید که سیگار و گواهینامه‌اش نیست، مطمئن شد که دستش رو شده‌.
اما این‌طور نمی‌موند و تا کمتر از یک ساعت دیگه از ایران خارج می‌شد، می‌رفت جایی که دست هیچکس به او نرسه.
پلیس‌ها به این زودی نمی‌تونستن پیداش کنن، پس جای نگرانی نیست.
چمدون که در دلش هفت الماس می‌درخشید رو محکم‌تر گرفت، مثل دست بچه‌ای که نمی‌خواست گمش کنه.
چشمش روی ورودی‌ها می‌چرخید و قلبش محکم می‌کوبید. نه! نمی‌ذارم پیدام کنن.
نفس عمیق کشید و برای بار هزارم به ساعت پرواز دبی نگاه کرد.
دو و بیست و دو دقیقه. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد،
یک و سی دقیقه.
آدرنالین بیش‌ازپیش در خونش ترشح می‌شد.
- نمی‌ذارم گیرم بندازن.
روی صندلی انتظار نشست و مدام به خودش می‌گفت:
- به ردم نمی‌رسن، به ردم نمی‌رسن.
دستش رو روی جیب پالتوش گذاشت و برجستگی‌های هفت تیر کوچیکش رو حس کرد.
از وجودش احساس آرامش کرد و لبخند زد.
یک دقیقه بعد اسمش پیج شد.
- نازنین یاری.
سرش رو محکم بالا آورد و ایستاد تا دوباره بشنوه.
- نازنین یاری.
نه اشتباه نمی‌شنید.
هفت تیر رو توی جیبش گرفت، خیلی محکم!
خنکیِ فلزش اون رو وحشیِ آرومی کرد.
ایستاد و با چمدونش سمت پلیس‌هایی که تازه دیدشون، رفت.
با هر قدم نزدیک‌تر شدن، واضح‌تر شاهرخ رو می‌دید.
خواست هفت تیر رو در بیاره.
محکم و عمیق بازدمش رو بیرون داد.
نه هنوز برای شلیک به سر شاهرخ زود بود.
در پنج قدمی‌اش ایستاد.
پلیس رو به نازنین که به شاهرخ زل زده بود، گفت:
- نازنین یاری؟
- خودم هستم.
چند پلیس زن سمتش اومدند، تا دستبندش بزنند.
نازنین خطاب به شاهرخ گفت:
- حیف شد، داشت از تو خوشم می‌اومد.
به سرعت برق و باد هفت تیر رو بیرون آورد و به طرف شاهرخ شلیک کرد.
اما هیچ گلوله‌ای شلیک نشد.
- یعنی چی؟!
شاهرخ که همان‌طور با لبخند سرجایش ایستاده بود، سه گلوله از جیبش بیرون آورد و گفت:
- وحید به‌ خاطر این‌که فهمیده شما اسلحه دارید خالی‌اش کرده، تخفیف زیادی براش داخل زندان می‌خوره.
داد زد:
- لعنتی!
فرار کردنش بی‌فایده بود و دستبند به دست‌هایش زده شد و چمدونش گرفته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #34
توی اتاق بازجویی نشسته بود و به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره شده بود.
درب باز شد. پشتش به کسی که درب رو باز کرد، بود.
گفت:
- شما که می‌دونید کی هستم و چه‌کار کردم، چرا می‌خواید با من حرف بزنید؟
صدای شاهرخ بود که گفت:
- از یک چیز دیگه باید مطمئن بشیم خانم یاری.
سمتش برگشت و گفت:
- اوه! جناب قجریِ باهوش، پرونده‌اتون تموم شد؟ تبریک میگم.
شاهرخ: کنایه‌هاتون رو نشنیده می‌گیرم؛ اما قبل از این‌که بقیه‌ی تیکه‌هاتون رو بارم کنید، به من بگید شما با محمد یاری چه نسبتی داشتین؟
نازنین اول متعجب نگاهش کرد و کم-کم لبخندی روی صورتش نقش بست.
- کم مونده استاد کارآگاه پلیس‌ها بشید.
شاهرخ لبخند زد.
- ممنون خانم یاری.
نازنین لبخندش محو شد، به چشم‌های شاهرخ خیره-خیره نگریست و با چهره‌ای شرور گفت:
- اگرچه به الماس‌هام نرسیدم؛ اما با ناصر همون کاری رو کردم که با بابام کرد. هرکاری بکنید این حس سرخوشی رو نمی‌تونید از من بگیرید.
- الهام چه گناهی داشت؟
نازنین: مزاحم کارم می‌شد، اگه اون هم به طمع نمی‌افتاد، شاید نمی‌مرد.
- پدرتون، شما، ناصر و حتی وحید اگه به طمع نمی‌افتادید... .
حرفش رو ناتموم گذاشت و سرش رو تکون داد و پرونده رو بست.
به نازنین نگاه کرد و گفت:
- زندان و فرصتی که دارید، فرصت خوبیه تا توبه کنید، خداحافظ خانم یاری.
"چهار روز بعد"
فضای متشنج خانواده‌ی تهرانی خوابیده بود.
از اون غم، ترس و دلهره، فقط کمی غم بجا مونده بود.
وحید در زندان به سر می‌برد و مشغول تحول در درونش.
حمید و فرهاد کنار هم روی مبل با کاغذهای دستشون که مربوط به انحصار وراثت بود، مشغول بودند.
نسرین، سمیه، ملیحه و فهیمه هم از هر طرفی صحبت می‌کردند.
بچه‌ها هم مشغول منچ بازی کردن بودند و گاهی صدای خنده‌اشون بلند می‌شد.
آرامش جدیدی در جریان بود.
همه نزدیک به هم نشسته بودند و خانواده انگار خیلی بیشتر از قبل صمیمی شده بودند. بیشتر مراقب هم بودند.
حمید عینکش رو کمی پایین داد و به لیلا گفت:
- نگفت دقیقاً کی میاد؟
لیلا چای و کیک رو روی میز گذاشت.
لیلا: همین الان‌ها است که برسه.
زنگ به صدا در اومد.
نسرین: بالاخره اومد.
شاهرخ تک‌وتنها از سنگ‌فرش‌ها، میز و صندلی‌ها عبور کرد و به ورودی رسید.
استقبال گرمی از او شد.
فرهاد در آغوشش گرفت و تشکری آن‌قدر گرم کرد که شاهرخ به شانه‌اش زد و گفت:
- خواهش می‌کنم، وظیفه‌ام بود. ببخشید بعد چهار روز کمی دیر اومدم.
روی مبل، در جوار بقیه نشست و جرعه‌ای چای نوشید.
حمید: خب چطوری فهمیدید همه چی کارِ خانم هدایته؟
ابروهایش رو بالا انداخت.
- یاری... .
حمید: چی؟
-نازنین یاری نه پرستو هدایت.
سمیه: یعنی دزدیِ هویت کرده بود؟
- نه فقط اسمش رو عوض کرده بود.
نسرین: چرا این قتل‌ها رو انجام داد؟ واسه‌ی چی؟
شاهرخ: طمع، همه چیز زیر سر طمع‌کاریه!
همه منتظر و پرسشگر نگاهش کردند.
ادامه داد:
- پدر شما به عنوان این‌که قبلاً کارگر معدن بوده و به نظر خودش حق اصلی‌اش رو بهش ندادن، گیر طمع می‌افته و هفت تا الماس قاچاق رو از شخصی به اسم فرید محمدی درخواست می‌کنه، نازنین یاری هم یک‌جورایی هم‌دست فرید محمدی بوده و وقتی از این موضوع باخبر میشه، در بازه‌ی زمانی که این الماس‌ها دزدیده بشن، برش بخورند و به دست فرستنده‌اش برسن به خانواده‌ی شما از طریق وحید نزدیک میشه.
فرهاد با اخم ریزی پرسید:
- از کِی؟
- طول دو ماه. بله دو ماه روی مخ برادرتون کار می‌کنه، چون می‌دونه الماس‌ها چه‌‌قدر ارزش دارند، گویا ان‌قدری پیشرفت می‌کنه که جرئت می‌کنه شر خانم الهام رو کم کنه و باهاش تماس می‌گیره و میگه از زندگیِ مردی که نمی‌خوادت برو بیرون... .
سمیه هینی کشید.
- چه‌‌قدر پستِ آشغال.
شاهرخ: صرفاً جهت این‌که بیشتر و بیشتر به وحید نزدیک بشه، سرانجام آن‌قدر نزدیک میشه که وقتی فهمید الماس‌ها به دست ناصر تهرانی رسیدن، به‌ او پیشنهاد میده که الماس‌ها رو برای خودشون بدزدن و بی‌نیاز و منت باهم زندگی کنند.
وحید هم که به قول خودش تحت‌تاثیر حرف‌ها و چهره‌اش قرار گرفته بود، وسوسه‌ی طمع میشه و آره، طمعِ دوباره، نازنین رو برای ورود به عمارت، کشیک دادن و در آخر قتل و دزدی از ناصر تهرانی تقویت و تأمین می‌کنه.
میثاق با اخم غلیظ و با دقت به حرف‌های شاهرخ گوش می‌داد و مشتش رو گره کرده بود.
سمیه: اما چرا الهام رو کشت؟
میثاق از خونه بیرون رفت.
شاهرخ بعد از رفتنش گفت:
- ایشون برای بردن یک مقدار پول از پدرتون میاد این‌جا، با نازنین رو به رو میشه و اون هم با سلاحش اون رو می‌کشه، چون می‌دونه اگه بعد از این جریانات، صداش به گوشش بخوره یا ببینتش الهام خانم می‌شناستش. به عبارتی دو قتلی که یکی از قبل برنامه‌ریزی شده بوده و یکی در آن واحد.
حمید: الماس‌های قلابی چطوری داخل گاوصندوق بودن؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت.
- برای قاتلی مثل نازنین که تیز بوده، جا گذاشتن الماس‌های قلابی توی گاوصندوق راحت بوده.
شاهرخ با جرعه‌ی دیگه‌ای از چایش زبونش رو تر کرد و گفت:
- و یک نکته‌ی جالبی که تازه به ذهنم اومد این بود، روزی که نازنین از طریق وحید فهمید که من قراره این پرونده رو حل کنم و توی جلد یک روزنامه نگار جلوی خونه‌ام پیدا شد و زمانی که ما توی اتاق پدرتون بودیم تا باهاتون صحبت کنیم، کار عجیبی کرد، دستش رو به لبه‌ی پنجره کشید و گفت این‌جا چه‌‌قدر خاکیه، در صورتی که رد پایِ خاکی‌اش رو پاک کرد.
سارا: چطور طمع می‌تونه آدم‌ها رو از حدهاشون بیرون کنه.
نسرین: برای همینه که یکی از گناهان کبیره‌ است.
سمیه با لبخند رو به شاهرخ گفت:
- آقای قجری خیلی ممنون از این‌که دلهره رو از این خونه بیرون بردین.
ناهار اون روز بسیار آروم سرو شد.
به علاو‌ه‌ی این‌که شاهرخ متوجه نگاه‌های محبت‌آمیز سارا و میثاق هم شد.
جلوی درب، وقتی نسرین و سمیه اومدند که شاهرخ رو بدرقه کنند، به آن‌ها گفت:
- از آشناییتون خوشحال شدم، راستی پریناز رو از طرف من ببوسید، ضمناً نقاشی کردنش رو تشویق کنید.
پایان
نویسنده: مهشید رضایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,024
امتیازها
123

  • #35





bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!


|مدیریت کتابدونی|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین