خاکستر سیگارش را به جاسیگاری کریستالش فشرد و لبهایش را روی هم گذاشت. مردی که پشت صندلی او ایستاده بود، با نفسنفس ناشی از استرسی که از چهرهی رنگ پریدهاش معلوم بود گفت:
- تا همینجا هم که اومدم نمیدونم کسی تعقیبم کرد یا نه، میترسم مأموری یا کسی پیدام کنه. آقا خیلی میترسم!
صدای خشدارش بلند شد:
- پسر مگه چیکار کردی؟
- خب! خب! خودتون میدونید دیگه... .
به هفت الماس برش خورده با اندازه متوسط متمایل به کوچک روی میز نگاه کرد و گفت:
- چی رو میدونم؟
تضاد بزرگی بین نگرانی مرد لاغر، ترسیده، بیخیالی و لذت عجیب او بود. به سؤالش جواب داد:
- که براتون...که براتون این هفت تا الماس رو آوردم. میدونید که خیلی قیمتی هستن، اگه کسی بفهمه...کسی بفهمه که... .
آب دهنش را همراه ادامهی حرفش قورت داد.
اما او همانطور که با آرامش، با لذتش یکی از الماسهارا را در دستش میگرفت، گفت:
- نترس. کسی نمیفهمه اینها رو قاچاقی تا اینجا آوردی، مگه اینکه مطمئن باشی از اینکه کسی فهمیده.
- راستش مطمئن نیستم! خیلیها توی قطار بودن، یکجورایی حس میکردم همشون میدونن همراهم یه چیز قیمتی دارم. آخه یه حسی بهم میگفت... .
با کلافگی وسط حرفش پرید:
- پس جای هیچ ترسی نیست. یکم دستمزد برات روی اون گنجه گذاشتم، برش دار و برو.
سمت گنجه رفت و مقدار زیادی پول که برای او به قول خودش "یکم" بود برداشت و از اتاق بیرون رفت.
سیگار دیگری روشن کرد. الماس دیگری را بین انگشتهایش نگه داشت. آن را جلوی نور غروب آفتاب نگه داشت، چرخاند و چرخاند، اجازه داد نور از تمام جهات آن را نوازش کند.
این دوست کوچک چند ضلعی بود؟
عجب برشهای زیبایی!
بالاخره بعد از سالها اصلیترین مزدش را گرفته بود.
یکباره حسی او را فرا گرفت. حسی که از همین الماسها برمیخاست. اینکه تو چیز دیگری بهغیر از این الماسها را نیاز نخواهی داشت!
تو هم اکنون اینها را در دست داری و کامل هستی.
از تلفنش تنها خدمتکارش لیلا را صدا زد.
بعد از چند ثانیه زنی با صورت استخوانی سفید و چشمهای گاوی در را باز کرد.
- بله آق... .
الف آخر آقا گفتنش با دیدن الماس برش خوردهای در دستش، در گلویش خفه شد. قدمی به عقب گذاشت.
با خود این فکر را کرد که او نباید این را میدید.
الماس هنوز در دستش میدرخشید.
- لیلا خوبی؟
- بله آقا ممنون. چیزی لازم داشتین؟
درخشش الماس در چشمهای لیلا پیدا بود.
- راستش کمی دلم برای دوستهام تنگ شده.
- الان براتون بیارم؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد و غرولندی کرد.
- چشم.
بعد از خوردن بیش از دو جرعه نوشیدنیاش، از روی صندلی برخاست و هفت الماس را با ظرافت در جعبهای که درونش از مخمل قرمز پوشیده شده بود و روی آن با مقداری طلا تزئین شده بود گذاشت و آن را در گاوصندوق گوشهی اتاقش خواباند.
لبخندی از سر رضایت و پک محکمی به سیگارش زد.
ساعت هفت و هنگام جمع شدن خانواده دور میز شام بود. حقا که آن عمارت شبیه کاخ ملکه الیزابت بود!
همه باید طبق میل بزرگ آن خانه یعنی پدرشان ناصر تهرانی رفتار میکردند. حرف میزدند، راه میرفتند و حتی میخندیدند!
آنها با این قوانین خوی گرفته بودند و در حداقل اوقات پیش میامد کسی طاقتش از این سختگیریها طاق شود.
ناصر تهرانی در رأس میز نشسته بود و نگاهی به خانوادهی ۱۳ نفرهاش انداخت، شروع به غذا خوردن کرد، شام آن شب بر خلاف شبهای دیگر با کمی تبسم کنترل نشده روی صورت ناصر تهرانی شروع و به اتمام رسید.
ملیحه کوچکترین فرزند خانواده بعد از شام سرش را نزدیک گوش خواهر بزرگترش فهمیه برد و گفت: امروز خبری به بابا رسیده؟
فهمیه که موهای بلوند و صورت ظریف و زیبایی داشت. شانههایش را به نشانه ندانستگی بالا انداخت و گفت: نمیدونم والا!
- امروز یه ذره خوشحال بنظر میومد نه؟
- آره تو این اوقات حتماً پای یه قرار داد گنده یا یه پول هنگفت درمیونِ.
ملیحه بشقابش را به دست لیلا داد و گفت : شاید
لیلا تلاش کرده بود تا تصویر الماس وسوسه انگیز در دست ناصر را فراموش کند؛ اما با شنیدن حرفهای دو دخترش دوباره آن تصویر در نظرش زنده شد.
نسرین و سمیه دو جاری صمیمی هم مانند دو خواهر خانواده سر در گوش یکدیگر کرده بودند و لبخند روی صورت پدرشان را تجزیه تحلیل میکردند:
- انگار خوشحالیش رو نمیخواست با کسی سهیم باشه.
- اون هیچوقت نمیخواد هیچ چیزی رو با کسی سهیم بشه!
- خیلی کنجکاوم نسرین!
- کی نیست خواهر من؟
سمیه به الهام،جاری دیگرشان با سر اشاره کرد و گفت: الهام، اون کنجکاو هیچی نیست.
- اون آب زیر کاهِ دختر معلومه که کنجکاوه!
سمیه پوفی کشید و جرعهای از لیوان آبش نوشید.
نسرین نفس عمیق بلندی کشید و گفت: بیخیال اینا، دلم یکم چای میخواد تو نمیخوای؟
الهام وارد اتاق شد و پشت سرش شوهرش وحید...
وحید: خیلی عجیب بود!
الهام پوزخندی زد و گفت:
- لبخند بابات؟
- اوهوم!
- فکر کنم الان بهترین موقعی باشه که بهش بگیم.