شاهرخ غیرمستقیم با دلی سنگین از تکرار خاطرات در ذهنش، جواب داد:
- ازدواج ما درست نبود.
- یعنی چی؟ اون شما رو دوست نداشت؟
- هم رو دوست داشتیم.
- پس چیشد؟
- راه درست رو انتخاب کرد. جدا شدیم و توی مسیرهای بهتری افتادیم.
پرستو که انگار بیخیال این سوالها نبود، گفت:
- یعنی چی؟
- چقدر مونده برسیم؟
با این حرف انگار مهری به دهن پرستو زده شد و آروم گفت:
- نیم ساعت دیگه رسیدیم.
زنگ درب به صدا در اومد.
حمید ساعدش رو از روی چشمهای خستهاش برداشت و لیلا رو صدا زد.
لیلا با قدمهای سریع از آشپزخونه بیرون اومد و درب رو باز کرد.
حمید: کیه؟
لیلا به بیرون سرک کشید و گفت:
- آقای قجری و اون دختر روزنامهنگاری.
حمید بلند شد.
- تو برو چای بریز، من درب سالن رو باز میکنم.
شاهرخ و پرستو از روی سنگفرشها گذشتند و به درب ورودی رسیدند.
حمید با چهرهای که لبخند کمرنگی داشت، اونها رو به داخل راهنمایی کرد.
خانه ساکت و آرام بود، مثل یک روز عادی در یک خانواده و حتی ساکتتر.
پردهها تکوتوک کشیده شده بودند و فضای خانه کمی تاریک بود.
شاهرخ:
- ببخشید بقیه کجان؟
حمید روی مبل جای گرفت.
- همه به غیر از دوتا برادرهام، خونه هستن. تو اتاقهاشون دارن کارهاشون رو میکنند.
پرستو کمی با فاصله از شاهرخ روی مبل نشست.
شاهرخ:
- شما اقدامی برای ارث و میراث کردین؟
حمید شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- انقدر این اتفاق ترسناک بود که خیلی از انرژیمون رو گرفت، فکر کنم بعد از اینکه تکلیف این قاتلی که توی سوراخ موش قایم شده رو مشخص کردیم اقدام بکنیم.
لیلا با سینی چای وارد نشیمن شد و سلامی کرد.
حمید: آقای قجری شما چیزی دستگیرتون نشد؟
- دارم سر نخها رو جمع میکنم، البته که خانم هدایت هم زحمت میکشن.
پرستو با لبخندی شرمگین رو به شاهرخ گفت:
- این چه حرفیه، اختیار دارین.
حمید ملتمسانه به پرستو نگاه کرد و گفت:
- لطفاً هرچه زودتر این آدم رو پیدا کنین، خواهش میکنم!
پرستو: آقای تهرانی اصلاً نگران نباشید، ما برای همین اینجا هستیم.
شاهرخ: ببخشید اگه اجازه بدین من چند کلمهای باید با لیلا خانم حرف بزنم.
پرستو: من نیام آقای قجری؟
- نه لطفاً، الان برمیگردم.
لبهای پرستو به پایین کشیده شد.
- هرجور دوست دارین.
شاهرخ به آشپزخونه رفت و به لیلا که پشتش به او بود، سلامی کرد.
لیلا: سلام.
شاهرخ نزدیکش شد.
- الماسها رو پیدا نکردین؟
لیلا برای اطمینان نگاهی به در آشپزخونه انداخت و گفت:
- همه جای اتاق رو که به فکرم رسید گشتم؛ اما پیدا نکردم. تنها جایی که نتونستم بگردمش گاوصندوق مرحوم بود.
- کسی از خانواده رمزش رو میدونه؟
لیلا: نمیدونم.
شاهرخ ابروهاش را خاراند و گفت:
- شاید آقا حمید بدونه، چون بزرگتر از همه است.
- شاید! از بقیهاشون هم فهمیدهتر هست.
لیلا: باید ازش بخوایم؛ ولی خیلی دوست داشتم کسی نفهمه.
با لیلا از آشپزخونه بیرون آمدند و مقابل حمید ایستادند.
شاهرخ: آقا حمید شما رمز گاوصندوق پدرتون رو بلدید؟
پرستو متعجب نگاهی به شاهرخ انداخت.
حمید ریلکس گفت:
- همه بلدیم.
- همه؟!
حمید: آره. خب بابا انقدر به ما اعتماد داشت که به همهامون بگه.
- نمیترسید یک روزی، یکی از شماها بیاد بازش کنه؟ البته ببخشیدها!
حمید تک خندهای کرد.
- نه، چون به قول خودش لازم بود بدونیم تا اگه یه روزی اتفاقی براش افتاد، ما بتونیم درش رو باز کنیم، ثانیاً همیشه وقتی از اتاقش بیرون میاومد، درب اتاق رو قفل میکرد.
کمی مکث کرد و پرسید:
- راستی چرا این رو پرسیدید؟
شاهرخ: ازتون میخوام بازش کنید.
حمید تکیهاش رو از مبل برداشت.
- چرا؟
- اگر چیزی که دنبالش هستم رو پیدا کنم بهتون میگم.
حمید نفس عمیقی کشید و با اکراه "باشهای" گفت.