. . .

انتشاریافته داستان طمع | مهشید رضایی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
داستان: طمع
نویسنده: مهشید رضایی
ژانر: جنایی، معمایی
خلاصه: قتلی در عمارت ناصر تهرانی رخ می‌دهد، شاهرخ قجری کارآگاه پلیسی که مدتی است از آگاهی جدا شده، از طریق سرهنگ علیاری مامور حل این پرونده می‌شود و به جست‌وجوی قاتل می‌پردازد.



IMG_20221217_232831ea70a1a94950d237.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #21
شاهرخ غیرمستقیم با دلی سنگین از تکرار خاطرات در ذهنش، جواب داد:
- ازدواج ما درست نبود‌.
- یعنی چی؟ اون شما رو دوست نداشت؟
- هم‌ رو دوست داشتیم.
- پس چی‌شد؟
- راه درست‌ رو انتخاب کرد. جدا شدیم و توی مسیرهای بهتری افتادیم.
پرستو که انگار بی‌خیال این سوال‌ها نبود، گفت:
- یعنی چی؟
- چقدر مونده برسیم؟
با این حرف انگار مهری به دهن پرستو زده شد و آروم گفت:
- نیم ساعت دیگه رسیدیم.
زنگ درب به صدا در اومد.
حمید ساعدش رو از روی چشم‌های خسته‌اش برداشت و لیلا رو صدا زد.
لیلا با قدم‌های سریع از آشپزخونه بیرون اومد و درب رو باز کرد.
حمید: کیه؟
لیلا به بیرون سرک کشید و گفت:
- آقای قجری و اون دختر روزنامه‌نگاری.
حمید بلند شد.
- تو برو چای بریز، من درب سالن‌ رو باز می‌کنم.
شاهرخ و پرستو از روی سنگ‌فرش‌ها گذشتند و به درب ورودی رسیدند.
حمید با چهره‌ای که لبخند کم‌رنگی داشت، اون‌ها رو به داخل راهنمایی کرد.
خانه ساکت و آرام بود، مثل یک روز عادی در یک خانواده و حتی ساکت‌تر.
پرده‌ها تک‌وتوک کشیده شده بودند و فضای خانه کمی تاریک بود.
شاهرخ:
- ببخشید بقیه کجان؟
حمید روی مبل جای گرفت.
- همه به غیر از دوتا برادرهام، خونه هستن. تو اتاق‌هاشون دارن کارهاشون رو می‌کنند.
پرستو کمی با فاصله از شاهرخ روی مبل نشست.
شاهرخ:
- شما اقدامی برای ارث و میراث کردین؟
حمید شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- ان‌قدر این اتفاق ترسناک بود که خیلی از انرژیمون رو گرفت، فکر کنم بعد از این‌که تکلیف این قاتلی که توی سوراخ موش قایم شده رو مشخص کردیم اقدام بکنیم.
لیلا با سینی چای وارد نشیمن شد و سلامی کرد.
حمید: آقای قجری شما چیزی دستگیرتون نشد؟
- دارم سر نخ‌ها رو جمع می‌کنم، البته که خانم هدایت‌ هم زحمت می‌کشن.
پرستو با لبخندی شرمگین رو به شاهرخ گفت:
- این چه حرفیه، اختیار دارین.
حمید ملتمسانه به پرستو نگاه کرد و گفت:
- لطفاً هرچه زودتر این آدم‌ رو پیدا کنین، خواهش می‌کنم!
پرستو: آقای تهرانی اصلاً نگران نباشید، ما برای همین این‌جا هستیم.
شاهرخ: ببخشید اگه اجازه بدین من چند کلمه‌ای باید با لیلا خانم حرف بزنم.
پرستو: من نیام آقای قجری؟
- نه لطفاً، الان برمی‌گردم.
لب‌های پرستو به پایین کشیده شد.
- هرجور دوست دارین.
شاهرخ به آشپزخونه رفت و به لیلا که پشتش به او بود، سلامی کرد.
لیلا: سلام.
شاهرخ نزدیکش شد.
- الماس‌ها رو پیدا نکردین؟
لیلا برای اطمینان نگاهی به در آشپزخونه انداخت و گفت:
- همه‌ جای اتاق‌ رو که به فکرم رسید گشتم؛ اما پیدا نکردم. تنها جایی که نتونستم بگردمش گاوصندوق مرحوم بود‌.
- کسی از خانواده رمزش‌ رو می‌دونه؟
لیلا: نمی‌دونم.
شاهرخ ابرو‌هاش را خاراند و گفت:
- شاید آقا حمید بدونه، چون بزرگ‌تر از همه است.
- شاید! از بقیه‌‌اشون هم فهمیده‌تر هست.
لیلا: باید ازش بخوایم؛ ولی خیلی دوست داشتم کسی نفهمه.
با لیلا از آشپزخونه بیرون آمدند و مقابل حمید ایستادند.
شاهرخ: آقا حمید شما رمز گاوصندوق پدرتون‌ رو بلدید؟
پرستو متعجب نگاهی به شاهرخ انداخت.
حمید ریلکس گفت:
- همه بلدیم.
- همه؟!
حمید: آره. خب بابا ان‌قدر به ما اعتماد داشت که به همه‌امون بگه.
- نمی‌ترسید یک روزی، یکی از شماها بیاد بازش کنه؟ البته ببخشیدها!
حمید تک خنده‌ای کرد.
- نه، چون به قول خودش لازم بود بدونیم تا اگه یه روزی اتفاقی براش افتاد، ما بتونیم درش رو باز کنیم، ثانیاً همیشه وقتی از اتاقش بیرون می‌اومد، درب اتاق‌ رو قفل می‌کرد.
کمی مکث کرد و پرسید:
- راستی چرا این رو پرسیدید؟
شاهرخ: ازتون می‌خوام بازش کنید.
حمید تکیه‌اش رو از مبل برداشت.
- چرا؟
- اگر چیزی که دنبالش هستم رو پیدا کنم بهتون میگم.
حمید نفس عمیقی کشید و با اکراه "‌باشه‌ای"‌ گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #22
به خواسته‌ی شاهرخ آروم و بی‌سر و صدا از پله‌ها بالا رفتند.
وارد اتاق شدند، که فضاش مثل همیشه سرد و خشن بود. لیلا، شاهرخ و پرستو عقب ایستادند، تا حمید در گاوصندوق رو باز کند.
حمید از روی دو زانو برخاست و به در نیمه باز شده‌ی گاوصندوق اشاره کرد.
- بفرمایید آقای قجری.
شاهرخ جلو رفت و پشت سرش پرستو و لیلا.
در رو کامل باز کرد و توجه‌اش به جعبه‌ی مخمل قرمز رنگی که با تکه‌های طلای خیلی ریز تزئین شده بود، جلب شد. برداشتتش، سنگین بود.
جعبه رو روی زمین گذاشت و در مقابل شش چشم منتظر، بازش کرد.
نفسش در سینه حبس شد. متوجه بهت‌زدگی بقیه‌ هم شد. حمید به‌زحمت نفسش رو بیرون داد.
- ال... الماسه؟!
شاهرخ نگاهی به حمید کرد و دستمال ابریشمی‌‌اش رو از جیب شلوارش بیرون کشید.
خیلی با احتیاط یکی از هفت الماس رو با دستمال در دست گرفت.
جلوی سویه نوری که از پنجره می‌تابید نگه داشت و آن‌ را چرخاند.
گیرنده به گیرنده‌ی چشم‌هایش با دقت نظاره‌اش کرد.
نهایت تیز بینی‌اش رو به کار گرفت تا به نتیجه‌ای برسد‌.
انگار که با خودش حرف می‌زند، سرش رو کمی تکون داد.
الماس رو سرجایش، کنار برادرهایش برگرداند و برای محافظ کار، الماس دیگری رو مثل قبلی دید زد.
درب جعبه رو بست و بازدمش رو محکم بیرون داد.
حمید که حالا به غیر از بهت، ناراحتی هم در چهره‌اش هویدا بود گفت:
- چرا بابا هیچی درمورد این‌ها نگفته بود؟
شاهرخ بدون هیچ حرفی نگاهش را بین سه نفر حاضر چرخاند و آروم گفت:
- لطفاً از این موضوع با هیچکس حرف نزنید.
از اتاق بیرون آمدند.
شاهرخ وقتی‌ که از کنار لیلا گذشت آروم به او گفت:
- شب به‌ من زنگ بزنید.
شاهرخ و پرستو از عمارت بیرون آمدند و سلانه-سلانه سمت درب رفتند.
پرستو نگاهی به شاهرخ انداخت و بعد از این‌که شاهرخ متقابلاً نگاهش کرد، خندید و سرش رو تکون داد.
شاهرخ با لبخندی گوشه‌ی لبش، گفت:
- چیزی شده؟
پرستو: توی این دو روز من شما رو خوب شناختم آقای قجری.
شاهرخ: چطور؟
- این‌طور که الان می‌فهمم شما چیزی دستگیرتون شده که به من نمیگید.
شاهرخ: از چی؟
پرستو روی پنجه‌ی پا چرخید و رو‌به‌‌رویش ایستاد.
- خودتون رو به اون راه نزنید.
زبانش را داخل دهانش چرخواند و گفت:
- فکر می‌کردم ان‌قدر باهوش هستین که متوجه بشین.
پرستو: می‌بینید که نیستم.
- خانم هدایت الماس‌ها قلابی بودند.
پرستو چشم‌هایش‌ را از فرط تعجب گشاد کرد و گفت:
- چی؟!
نه! نه! اصلاً اون‌ها خودِ خودِ الماس بودند. ندیدین چه‌‌قدر درخشش داشتن؟
شاهرخ: من تو آگاهی کار می‌کردم خانم، خیلی از این اجناس ارزشمند قلابی دیدم، مطمئنم الماس‌ها قلابی بودند.
پرستو پلک زد و بازدمش رو به صورت تک خنده‌ای بیرون داد.
پرستو: هیچکس نمی‌تونه بازیتون بده.
شاهرخ: نه این‌طور نیست من تو خیلی از این بازی دادن‌ها شکست خوردم.
پرستو: مثلاً؟
شاهرخ: یک‌بار قرار بود دزد عتیقه‌های خانوادگیِ یک پیر زن رو پیدا کنم، خیلی پیگیرش بودم، از همه اطرافیانش تحقیق کردم، حتی به نامه رسانشون‌ هم مشکوک شدم، یک روز که اومدم خونه‌اش از آن‌جا رفته بود و اون‌ موقع بود که همه چیز رو فهمیدم، اون پیرزن به‌خاطر این‌که هیچ پلیسی پیگیرش نشه، عتیقه‌هایی که دزدیده بود رو راهیِ سفری می‌کنه و از من می‌خواد که دنبال عتیقه‌های به‌ قول خودش خانوادگی‌اش که دزدیده شده باشم، تا از طرف من که وابسته به اداره پلیس بودم امنیت داشته باشه، تا بتونه محموله‌ی دزدی‌ رو سالم و سلامت اون‌ور آب بفرسته، این‌جوری بود که به شدت بازی داده شدم.
پرستو: به‌ هر حال، از این‌که کنار شما هستم مفتخرم، به‌ من حس خوبی میده.
شاهرخ: نه بابا، شرمندم می‌کنید.
...
مینا با نگرانی پوست لبش رو می‌کند.
به صدای بوق‌های پشت سر هم گوش می‌داد.
هرثانیه انتظار می‌کشید مامانش بگه "الو؟"
ولی نبود، نمی‌گفت.
اشک در چشم‌هایش حلقه زد و گوشی‌اش رو روی تخت پرت کرد.
امروز بیشتر از ده تا تماس با مادرش گرفته بود؛ اما دریغ از این‌که یکی رو جواب بده.
ای‌کاش از آقای قجری می‌خواست، تا دنبال مامانش هم بگرده.
نمی‌خواست راه افکار منفی رو به سرش باز کنه.
رمانِ دور دنیا در هشتاد روزش رو برداشت و به سالن رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #23
همه‌ی خانواده جلوی تلوزیون نشسته بودند و چشم به آن دوخته بودند.
مستند حیوانات، اغلب برنامه‌ی جالبی به‌نظر می‌آمد؛ اما نه این‌که همه بی‌سر و صدا تماشا کنند.
این دور هم جمع شدن، بیشتر از درهم بودن، برای نیاز به آرامش و دوری از افکار بد و ناراحتی بود.
مینا کنار سارا نشست و بی‌هیچ حرفی سرش رو روی شونه‌اش گذاشت و او هم نوازشش کرد.
یک ابزار محبت که بی‌‌دلیل و آرام بود و بوی همدلی هم می‌داد.
لیلا به محل همیشگی‌اش، آشپزخانه پناه برده بود و شماره‌ی شاهرخ رو می‌گرفت.
شاهرخ تلفن رو برداشت.
لیلا: سلام.
شاهرخ با دهانی پر ببخشیدی گفت و چند لحظه بعد با تک‌سرفه‌ای سلام کرد.
لیلا نگاهی به ملیحه که داشت از سالن او را نگاه می‌کرد، انداخت و گفت:
- آقای قجری شما با من کاری داشتید؟
شاهرخ: آها! بله یک درخواست دیگه از شما دارم.
لیلا: در خدمتم.
- می‌تونید به من شماره تلفن الهام خانم رو بدین؟
لیلا دوباره زیر چشمی ملیحه رو نگاه کرد، حواسش به او نبود.
لیلا: برای چی؟
- چندتا سوال از ایشون دارم.
لیلا: بله، شمار‌ه‌اشون رو می‌دونم.
- پس ممنون میشم شماره‌اشون رو پیامک کنید.
لیلا: نه. من پیامک بلد نیستم. می‌نویسمش و دوباره بهتون زنگ می‌زنم.
- باشه، پس فعلاً.
ساعت یازده شب، ساعت زنگ زدن به کسی نبود.
اما شاهرخ شماره‌ی الهام رو گرفت و به صدای بوق‌ها گوش داد.
بعد از بی‌پاسخ بودن آن، دوباره تماس گرفت.
شاهرخ نچی کرد و بی‌خیال تماس سوم شد.
خمیازه‌ای کشید و با خودش فکر کرد فردا وقت خوبی برای پشت سر هم تماس گرفتن بود.
تنها یادداشتی که اون‌ شب نوشت، این بود.
"انگیزه‌ی قتل، طمع"
...
داشت کلافه میشد.
برای هشتمین‌بار با الهام تماس گرفت؛ اما جوابی در کار نبود. شکش به او بیشتر از پیش شد.
اما اگر قتل ناصر کار او بوده باشه، حتماً باید سیمکارت یا حتی گوشی‌اش رو نابود کرده باشه‌.
بجای تماس بعدی، حاضر شد و از خونه بیرون رفت.
قصد داشت به پیش سرگرد علیاری برود؛ اما اون‌وقت مسیر آن‌چنان که می‌خواست پیش نمی‌رفت.
ولی الان، فقط می‌خواست الهام رو پیدا کند.
با قدم زدن بی‌هدف، وقتش رو تلف می‌کرد.
روی نیمکت پارکی نشست. چشم‌هایش را مالید.
شاید دخترش بتونه به او بگه که کجاست، حتی اگر نمی‌دونست کجاست، می‌تونست حدس‌هایی بزنه، با این وجود که راستگو هم بود.
آره! خودشه تنها کسی که می‌تونه کمکش کنه مینا است. با گرفتن تاکسی به عمارت رفت.
ترجیح داد همان‌جا، روی صندلی حیاط عمارت زیر درخت سیب بشینه تا مینا که صدایش زده بود، بیرون بیاد. با نوک کفشش ته سیگاری رو روی زمین جا‌به‌جا می‌کرد.
مینا با گام‌هایی آروم سمت شاهرخ اومد.
مینا: سلام.
شاهرخ با لبخند صندلی رو برایش بیرون کشید.
- سلام، بشین دخترم.
مینا: ممنون.
- حالتون چطوره؟
مینا: خوبم.
مینا با نگرانی کم‌رنگی که در چهره‌ی معصومش پیدا بود، گفت:
- میشه بگید با من چه کار داشتید؟
شاهرخ: راجع به مادرتون.
نگرانی‌اش به یک‌‌باره سر ریز شد، طوری‌ که محکم تکیه‌اش رو از صندلی برداشت.
- م... مامانم چی؟
شاهرخ: نه! نه! نترسید، فقط می‌خوام چند تا سوال بپرسم.
- همین؟
شاهرخ: همین.
بعد شاهرخ ادامه داد:
- میشه اسم کامل مادرتون رو بگید؟
مینا: الهام زمانی.
شاهرخ: شما اخیراً با ایشون تماسی گرفتید؟
- آره، خیلی اما جواب نمیده، برای همین خیلی نگرانم.
شاهرخ: به‌جز شما جواب تلفن شخص دیگه‌ای رو داده؟
- نه. جواب تلفن داداشم‌ رو هم نداده، از همون روزی که از پیشمون رفته هیچکس هیچ خبری ازش نداره.
شاهرخ: مگه مادرتون طلاق نمی‌خواستن؟
- چرا.
شاهرخ: پس چرا پیگیر طلاقشون نمیشن؟
- گفتم که از روزی که رفتن هیچ خبری از ایشون نیست، ما هم سوالمون همین هست، پس چرا برای کارهای این طلاق کوفتی هم این‌جا نمیاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #24
مینا: حتی نمی‌تونم درست حدس بزنم کجاست. خونه‌ی مامان‌ بزرگم؟ هتل؟ واقعاً به‌هم ریخته‌ام.
شاهرخ: پیداش می‌کنیم. به مامان بزرگتون زنگ زدین؟
مینا: نه.
شاهرخ: میشه الان زنگ بزنید و سراغ مامانتون رو بگیرید؟
- باید برم گوشی‌ام رو بیارم.
از صندلی بلند شد و دور شد.
اگر الهام پیدا نشه، نباید بی‌خیال دنبالش گشتن شد. زیر سنگ‌ هم بود باید پیدا میشد.
شاهرخ هم از صندلی بلند شد و بر روی افکارش قدم زد. ته سیگار دیگری زیر پایش اومد.
اخم ریزی کرد و به ته سیگار دیگری که جلوتر افتاده بود نگاه کرد، اون یکی کمتر کشیده شده بود.
- یارو اعصاب نداشته انگار.
سیگاری که چند دقیقه پیش با کفشش جابه‌جایش می‌کرد، برداشت.
انتهای این سیگار طوسی بود و دو سیگار جلوتر شکلاتی رنگ.
مینا: چی رو نگاه می‌کنید؟ ته سیگار؟
- اوهوم، می‌دونید مال کیه؟
مینا: میشه ببینم؟
نگاه سرزنش گرش رو از روی سیگار برداشت و گفت:
- مالِ میثاقِ!
شاهرخ: برای سنش زوده.
- کی می‌تونه چیزی به اون بگه؟ لجباز و عصبیه.
شاهرخ به دو سیگار جلوتر اشاره کرد و گفت:
- اون‌ها رو چی؟ اون‌ها رو هم می‌دونید مال کیه؟
مینا: نمی‌دونم، اون‌ها رنگشون فرق داره، درضمن داخل خانواده‌ی ما به غیر از میثاق، کسی به‌جز بابابزرگ، سیگار نمی‌کشید. اون هم که یادم‌ هست، سیگارهایش این رنگی نبود.
مینا شماره‌ی مامان‌‌ بزرگش رو گرفت و به درخواست شاهرخ، روی اسپیکر گذاشت.
صدای پیر و خسته‌ای از پشت تلفن گفت:
- الو؟
مینا: سلام مامانی، منم مینا.
بلند صحبت کردن مینا، گوا از گوش‌های سنگین پیرزن می‌داد.
چند لحظه طول کشید، تا به یاد بیاره مینا کیه.
- آها. مینا خوبی؟ میثاق خوبه؟
مینا: خوبه. مرسی مامانی. مامانی؟
- جان دخترم؟
مینا: مامانم اون‌جا هست؟
- چی؟
بلندتر صحبت کرد.
- میگم مامانم اون‌جا هست؟ پیش شما هست؟
- نه، مگه کجاست؟
مینا به شاهرخ که چهره‌اش بهت‌زده شده بود، نگاه کرد و خودش از نگرانی و اضطراب پر شد.
مینا: مامانی، شما از جداییِ... .
- چی میگی مینا جان؟
چشم‌هایش لبالب اشک شد.
مینا: هی... هیچی، خداحافظ مامانی.
تماس رو قطع کرد و اشک‌هایش پشت سر هم روی گونه‌هایش غلتید.
شاهرخ: پیدا میشه دخترم، پیداش می‌کنم.

....
ته سیگار‌ها رو مقابلش گذاشته بود و سعی داشت ذهنش رو از هر افکاری خالی کنه.
به‌‌هر حال هرکاری نیاز به آسودگی داشت.
تلوزیون رو روشن کرد. به امید داشتن یک فیلم خوب.
بعد از بالا پایین کردن کانال‌ها، مستندی از زمین رو پیدا کرد و غرق دیدنش شد.
تلفنش زنگ خورد و اسم پرستو هدایت روی صفحه روشن شد.
- بله؟
پرستو: سلام.
تنها با یک کلمه‌ی سلام گفتنش، شاهرخ فهمید که چه‌قدر عصبی است.
بی‌توجه به سلام کوبنده‌اش با ملایمت سلامی کرد. پرستو نفسی حرصی کشید و گفت:
- آقای قجری چرا شما امروز بدون این‌که به من خبر بدید رفتید عمارت؟
پس عصبانیتش از بی‌توجهیِ شاهرخ، نسبت به او بود.
- راستش کار خاصی نداشتم که مزاحمتون باشم. بعداً می‌تونستم بهتون بگم اون‌جا چه کار کردم. فقط چندتا سوال ساده از مینا درباره‌ی مادرش پرسیدم.
پرستو: خدایا! این مهم نیست؟ من‌ هم روی این پرونده دارم کار می‌کنم. باید از اطلاعات جدید خبر داشته باشم یا نه؟ فکر می‌کنید احمقم که دارم با شما همراه میشم؟
شاهرخ با مکث کوتاهی گفت:
- خانم هدایت اولاً من این اطلاعات رو حتماً به شما می‌دادم. دوماً با ارض پوزش این پرونده به عهده‌ی من و سرهنگ علیاریِ نه کس دیگه‌ای.
پرستو نفس عمیقی برای فروکش کردن عصبانیتش کشید و گفت :
- می‌دونم، می‌دونم، اما می‌خواستم باشم.
شاهرخ: در هر حال معذرت می‌خوام که به شما نگفتم.
- نه شما من رو ببخشید خیلی تند حرف زدم.
وقفه‌ی طولانی‌ بینشون برقرار شد که پرستو گفت:
- می‌تونم بیام اون‌جا؟
شاهرخ به ساعت نگاه کرد.
- فردا هم می‌تونم بگم که چیا گف... .
وسط حرفش پرید.
- نه، نه، مربوط به اون نیست. باید بیام اون‌جا تا مطمئن بشم من رو بخشیدین.
- بله، حتماً بفرمایید.
پرستو: ممنون.
شاهرخ به پیژامه‌اش نگاه کرد و با حسرت گفت:
- آخه الان وقت مهمونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #25
زنگ به صدا در اومد و شاهرخ درب رو برای پرستو باز کرد. خوشبختانه آسانسور بدقلقی نکرد.
شاهرخ از پوشیدن شلوار رسمی داخل خونه‌اش، در عذاب خالص بود.
- سلام خوش اومدین.
پرستو: سلام، چه خونه‌ی قشنگی.
- چای می‌خورید یا نسکافه؟
پرستو: چای لطفاً.
شکلات‌هایش را از کابینت، بیرون آورد و دعادعا می‌کرد که مثل سنگ نشده باشند.
با دو فنجون چای و شکلات، از آشپزخونه بیرون اومد و روی مبل رو‌به‌روی پرستو نشست.
- می‌دونید خیلی دوست دارم بدونم چرا از شیراز اومدید این‌جا؟
شاهرخ: پایتخت هر کشوری از نظر کار و بار بهتره، پس من و شغلم از این قاعده مستثنا نبودیم.
- اوهوم؛ ولی من نمی‌خوام حتی این‌جا بمونم، ان‌قدر پول درمیارم تا از ایران برم، آرزومه برم دبی، این‌جا هیچی برای من نیست.
شاهرخ: مادرتون... .
- اون می‌تونه بدون من‌ هم زندگی کنه. این‌ همه سال بدون بابام زندگی کرده، مشکلی براش پیش نمیاد.
شاهرخ با تک‌خنده‌ای گفت:
- از تماس‌هایی که پشت سرهم باهاتون می‌گیره یعنی زندگی بدون شما، براش سخته.
پرستو سرش رو به معنی مبهمی تکون داد.
- اگه این‌‌طوره می‌تونه با من بیاد؛ اما می‌دونم دور از خونه‌اش باشه زود می.میره، نمی‌خوام از بحث دور بشم. این‌جا اومدم تا درست حسابی ازتون معذرت بخوام. من تند رفتم، این رو گفتم؛ اما فکر کردم این‌جا بیام بهتره. لطفاً من رو ببخشید.
شاهرخ: خواهش می‌کنم، این عصبی شدن‌ها همیشه بخشی از کاره.
- یعنی بخشیدین؟
شاهرخ که از کش و قوس دادن این قضیه خوشش نمی‌اومد و معذبش می‌کرد، گفت:
- بله خانم هدایت، بخشیدم.
پرستو: مرسی، خب فکر کنم باید برم.
شاهرخ: چایی‌تون رو هنوز نخوردید.
- نه ممنون.
جلوی درب رسیدند. قبل از خارج شدن، پرستو شاهرخ رو خیره‌خیره نگاه می‌کرد و اون هم سعی می‌کرد چشم از او بگیره. پرستو جلوتر اومد، خیلی‌خیلی جلوتر!
راهرو از قبل، خیلی تنگ‌‌تر به نظر می‌رسید.
پرستو با داشتن منظوری به شاهرخ نزدیک شد که در ثانیه‌ی آخر، شاهرخ گفت:
-خانم هدایت خوشحال شدم اومدین.
و خانم هدایت رو طوری ادا کرد که پرستو از او دور شد و با خداحافظی آرومی از درب بیرون رفت.
شاهرخ بازدم عمیق و طولانی کشید.
- هوف! دختره‌ی پررو!
خنده‌ای به وضعیت چند دقیقه قبلش کرد و دوباره پررو رو زیر لبش تکرار کرد.
پررو، پررو، پررو.
( سه روز بعد)
جلوی در عمارت منتظر مانده بود.
این‌بار هم به پرستو خبر نداده بود که به عمارت اومده.
اگر هم می‌پرسید، می‌گفت که نیومده.
دورغ هم نبود، داخل عمارت نرفته بود. فقط جلوی درب منتظر فرهاد ایستاده بود.
به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. بیست دقیقه‌ی تمام جلوی درب ایستاده بود.
درب باز شد و همون که منتظرش بود بیرون اومد.
اسمش رو صدا زد.
- آقا فرهاد.
با صدای شاهرخ برگشت و سمتش رفت.
فرهاد: سلام آقای قجری.
- سلام، صبحتون بخیر.
فرهاد: کاری با من داشتید؟
- بله؛ ولی نمی‌خوام این‌جا باهم حرف بزنیم. من یک کافه‌ی خوب می‌شناسم اگر مایلید یک قهوه مهمونتون کنم.
فرهاد درحالی که به بخار قهوه‌اش نگاه می‌کرد، گفت:
- نگفتین، با من چه کار داشتین؟
شاهرخ: شما خودتون چیزی برای گفتن ندارید؟
- چی باید برای گفتن داشته باشم؟ شما که همه چی رو از ما پرسیدین. امروز صبح هم شما به من گفتین باید باهاتون حرف بزنم، بعد اون‌وقت من باید چیزی بهتون بگم؟ اصلاً شما کارتون چیه؟ واقعاً یک کارآگاه پلیس هستید؟ پس چرا قاتل بابام رو پیدا نمی‌کنید؟ اگ... .
شاهرخ: آقا فرهاد، شما یک چیزی رو به من نگفتید.
با صدای بلند و محکم این رو گفت. طوری‌ که دختر و پسری که کنار میز اون‌ها بودند نگاهشون کردند.
فرهاد به اطرافش نگاه کرد و آروم گفت:
- چی رو نگفتم؟
شاهرخ: چرا به باباتون گفتید طمع‌کار؟ برادرهاتون و خواهراتون، همچین چیزی رو از شخصیت پدرتون نگفتن.
فرهاد مکث طولانی کرد. شاهرخ هم برایش صبر کرد. طولانی!
فرهاد: چ... چی می‌دونید؟
- فقط می‌دونم شما چیزی از پدرتون می‌دونید که بقیه نمی‌دونن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #26
فرهاد برای گفتن چیزی که می‌دونست دو‌ دل بود.
- آقای قجری نمی‌تونم چیزی بهتون بگم.
شاهرخ خودش رو جلو کشید و گفت:
- آقا فرهاد، پدرتون مرده هیچ آسیبی از فاش شدن رازهایش بهشون نمی‌رسه، میشه بگید؟
کمی مِن و مِن کرد و بالاخره... .
- بابا از سر طمع آدم کشت.
شاهرخ تکیه داد و منتظر ادامه دادن او شد.
- وقتی جوون بود، وقتی توی معدن کار می‌کرد، می‌خواست برای خودش الماس برداره، روزی قصد داشت این‌کار رو بکنه که معدن ریزش کرد و مدت طولانی کارگرهای معدن اون داخل موندن. وقت برای دزدی داشت، با کسی به اسم محمد یاری که اون‌ هم توی معدن کار می‌کرده همکاری می‌کنه تا الماس بردارن. روزی که دارن آوار برداری می‌کنن تا کارگرها رو بیرون بکشن، بابا الماس‌های اون رو برمی‌داره، اون‌ هم بهش حمله می‌کنه که بابام اون رو می‌کشونه جایی که هیچکس نمی‌بینتشون و خف... خفه‌اش می‌کنه.
اون می‌میره؛ اما بابا هم از الماس‌هایش ناکام می‌مونه و اون‌ها رو زیر آوار گم می‌کنه، یا شاید هم یکی برشون می‌داره. به‌ هر حال الماس‌ها رو پیدا نمی‌کنه.
شاهرخ که هنوز به فرهاد نگاه می‌کرد،گفت:
- ناکام نموند.
فرهاد: چی؟
شاهرخ: بابای شما چند وقت پیش، هفت تا الماس برش خورده به‌دست آورد.
فرهاد چشم‌هایش گشاد شد و گفت:
- یعنی دزدیده؟
شاهرخ: بله، یکی دزدیده و قاچاقی براش آورده.
فرهاد ان‌قدر بهت زده بود که نمی‌تونست حرف بزنه.
شاهرخ: همون الماس‌ها هم موجب قتلش شد.
- خدایا، خدایا، خدایا!
سرش رو روی میز گذاشت و خیلی آروم و مردانه اشک ریخت.
***
شاهرخ تقریباً سمت اتاق سرهنگ علیاری دوید.
با زدن دو تقه به درب، اجازه‌ی ورود به داخل خواست.
- بیا داخل.
شاهرخ: سلام سرهنگ.
- به‌! به! سلام آقا شاهرخ، چه خبر؟
شاهرخ: از پرونده یا از خودم؟
سرهنگ قند رو توی چای‌اش زد و گفت:
- هر دو.
شاهرخ: خودم که خوبم؛ ولی پرونده از من بهتره.
- همم! چه‌‌طور؟
شاهرخ: سرهنگ ناصر تهرانی آدم کشته بوده.
چای داخل گلویش پرید که شاهرخ آروم به پشتش زد.
- چی گفتی؟ آدم کشته بوده؟
شاهرخ: بله، از سر طمع.
- کِی؟چطوری؟
شاهرخ گفته‌های فرهاد رو موبه‌مو برای سرهنگ توضیح داد.
بعد از گم شدن الهام، ته سیگارها و مرد لاغر ترسیده و... . برای سرهنگ گفت.
سرهنگ: آدم مخش سوت می‌کشه، توی این شلوغ بازار.
- فردا دوباره میرم عمارت، تا از قضیه‌ی این سیگارها سر دربیارم. شانسم افتاد و فرهاد تهرانی هم به ناهار دعوتم کرد.
سرهنگ: فکر می‌کنی این سیگارها چیز مهمیه؟
- حتی اگه مهم نباشه هم خیلی قلقلکم میده.
کاغذ کوچیکی رو روی میز سرهنگ گذاشت و گفت:
- سرهنگ لطفاً به بقیه بگین که این‌کارها رو برای من انجام بدند.
سرهنگ: باشه، آمارش رو که در آوردن بهشون میگم بهت زنگ بزنند.
- ممنون، اگه با من کاری ندارید از خدمتتون مرخص بشم.
سرهنگ: نه، مرد موفق باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #27
لیلا: نه این مارک نبود.
- بیشتر نگاه کنید، شخص دیگه‌ای به غیر از ناصر تهرانی سیگار نمی‌کشید.
لیلا: مطمئنم آقای قجری، خودم هزار بار ته سیگارها رو جمع می‌کردم، سیگار آقا تهش مشکی بود، نه قهوه‌ای.
از روی صندلی آشپزخونه بلند شد و در مقابل چشم‌های پرسشگر نسرین که اون نزدیکی نشسته بود، بیرون رفت.
نسرین هم با لیلا دنبالش رفتند.
شاهرخ با کمری خم شده، روی زمین رو با دقت نظاره می‌کرد.
نسرین: دنبال چی می‌گرده؟
لیلا: مثل این‌که، ته سیگار.
نسرین: ته سیگار به چه کارش میاد؟!
یکی، دوتا، سه‌تا و وقتی بیشتر راه رفت، بیشتر از هفت‌تا ته سیگار شکلاتی رنگ پیدا کرد.
سیگارهای کشیده شده اطراف خونه رو، نوعی انتظار و اضطراب تعبیر کرد.
کسی که دور عمارت قدم می‌زده و منتظر، سیگار می‌کشیده.
- انتظار و استرس.
رو به لیلا که حالا کنارش ایستاده بود، گفت:
- شما پرده‌های خونه رو می‌کشید؟
نسرین به جایش جواب داد:
- روزهای ابری پرده‌ها رو کنار می‌زنیم؛ اما روزهای آفتابی نه، یعنی اغلب پرده‌ها رو می‌کشیم.
لیلا حرفش رو کامل‌‌تر کرد.
لیلا: پنجره‌های آشپزخونه همیشه کنار زدن.
کنجکاوی نسرین امانش نداد.
- چرا می‌پرسید؟
شاهرخ: چون سرنخ‌های خودم رو به هم وصل کنم.
- چه سرنخ‌هایی؟ ته سیگ... .
شاهرخ برای نجات دادن خودش از حرف، وسط حرف او پرید.
- فکر کنم یک چای بخوریم بد نیست.
پرستو هم چندی بعد به ان‌جا اومد و گرم‌‌تر از همیشه، به شاهرخ سلام کرد.
پررویی پرستو رو هیچ‌ وقت نمیشد انکار کرد و اگه شاهرخ می‌خواست توی سه کلمه خلاصه‌اش کنه میشد زیبا، جذاب و پررو.
نسرین که گویا از همون دیدار اول از پرستو خوشش نمی‌اومد به سمیه پیوست و باهاش سرگرم صحبت شد.
فرهاد شاهرخ رو صدا زد و اون رو به اتاقش خواند.
شاهرخ درب رو پشت سرش بست و گفت:
- کاری داشتید آقا... .
با تندی حرفش رو قطع کرد.
- آقای قجری پس چرا شما قاتل بابام رو پیدا نمی‌کنید؟
شاهرخ: بهتون هم گفتم، دارم سرنخ‌ها رو جمع می‌کنم.
- مگه چه‌قدر سرنخ جلوی راهتون هست؟چرا این سرنخ‌ها رو به هم پیوند نمی‌دید، تا بگید کی بابام رو کشته؟
شاهرخ: کسی در همین اطراف، حسش می‌کنم!
- مگه با حس هم میشه کاری کرد؟
شاهرخ: موافقم، درکتون هم می‌کنم؛ اما اصلاً شما به من بگید چرا زن برادرتون غیبش زده؟ چرا حتی برای کارهای طلاقش نمیاد این‌جا؟
- نمی‌دونم.
مکث کرد و یکه‌ای خورد.
- یعنی شما میگید الهام بابام رو کشته؟
شاهرخ: من این رو نگفتم، خواستم فقط یکی از این سرنخ‌های گیج کننده‌ام رو جلوی راهتون بذارم تا بگم همه چی پیچیده‌ است.
فرهاد پوفی کشید و کلافه روی تخت نشست.
سرش رو توی دست‌هایش گرفت و گفت:
- این وضع رو نمیشه تحمل کرد‌، لعنتی!
شاهرخ: آقا فرهاد می‌فهمم از دیروز که به من حقیقتی درباره‌ی باباتون گفتید به‌هم ریخته‌‌اید؛ ولی نگران نباشید همه چی درست میشه.
پنجره کمی باز بود و بادی برخاست و بوی بد و تیزی رو داخل اتاق پخش کرد.
شاهرخ سرفه‌ای کرد و با گرفتن شانه‌های فرهاد به نشانه‌ی دلداری، از اتاق بیرون رفتند.
اون روز شاهرخ و پرستو، دعوت به ناهار در عمارت بودند.
شاهرخ روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و گرم نگاه به صحبت کردن پرستو با سارا و ملیحه بود.
با انگشت شصت و اشاره‌اش چشم‌هایش را فشار داد و این‌‌بار، به ته سیگارهای مقابلش چشم دوخت.
دوباره باد بلند شد و بوی تند و تیزی بینی‌اش رو سوزوند.
لیلا: اَه باز این بو! یادم رفته پنجره‌ی انباری رو ببندم. باز هم اون‌جا گربه مرده.
شاهرخ: فکر کردم فقط من هستم که حسش می‌کنم.
- نه بابا هممون از دیروز از این بو کلافه‌ایم.
شاهرخ: نرفتید ببینید از چیه؟
لیلا شانه بالا انداخت و گفت:
- میگم که احتمالاً باز داخل انباری گربه مرده، یک‌بار دیگه هم این اتفاق افتاده.
بدن شاهرخ به یک‌‌باره گرم شد و دوسال پیش که همراه سرهنگ، یک خلافکار رو مرده داخل خونه‌اش پیدا کردند، به یاد آورد.
بوی خون جنازه‌ی خلافکار به خاطرش اومد. بدبو، تند و تیز.
بو که بار دیگه دماغش رو پر کرد، تنش مورمور شد.
شاهرخ: لیلا خانم انباری کجاست؟
- برای همین بو؟
بدون جواب، مثل اسپند روی آتیش از جا پرید و سمت درب دوید.
چشم‌های متعجب زیادی رو سمتش کشوند و همه هم از این حرکت او شگفت‌زده از خونه بیرون اومدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #28
حمید داد زد: چی‌شده؟
بوی تیز این‌‌بار چشم‌هایش رو هم سوزوند.
شاهرخ: این‌جا بو بیشتره!
وحید عصبی گفت:
- چی میگه با خودش؟
پرستو جلو دوید و بهش گفت:
- چی‌شده؟
انگار که کر شده بود و چشم‌هایش و بینی‌اش، تنها عضوهای بدنش بودند که کار می‌کردند.
دور عمارت دور زد و به درب کوچکی رسید.
رو به بقیه گفت:
- تنها انباریتون همین هست؟
فهمیه شالش رو روی بینی‌اش کشید.
- آره، خب که چی؟
شاهرخ: دربش قفله؟
- نمی‌دونم (به حمید نگاه کرد) داداش؟
حمید: نه قفل نیست، میشه بگید برای چی می‌خواید؟
شاهرخ: الان معلوم میشه.
شاهرخ دستش رو روی بینی‌اش گذاشت و از پله‌های کوچک منتهی به انباری، پایین رفت.
بوی تعفن امانش رو می‌برید.
درب رو که باز کرد، بوی جنازه مثل قدرت برق به عقب پرتش کرد.
ملیحه با تمام قوا جیغ زد:
- الهام!
***
عمارت دوباره از پلیس، ماشین و جسد پر شد.
مینا از شدت ترس و گریه می‌لرزید و برادرش و سارا درحالی‌که خودشون گریه می‌کردند، سعی در آروم کردنش داشتند.
ملیحه جفت دست‌هایش رو روی گوش‌هایش گذاشته بود و مدام می‌گفت:
- خیلی ترسناکه، خیلی ترسناکه!
واقعاً هم همین‌طور بود، ترسناک!
ترس دوباره بیش‌ازپیش به پوست و خون این خانواده نفوذ کرده بود.
طوری‌ که حمید مدام تکرار می کرد:
- باید از عمارت بریم، باید از عمارت بریم.
شاهرخ خودش رو از فضای متشنج خانواده بیرون کشید و سمت پلیسی به اسم سرگرد زاهد رفت.
شاهرخ: سرگرد کِی کشته شده؟
- تقریباً یک هفته پیش.
شاهرخ: همون موقعی که ناصر کشته شد، تلفنش هم همراهش هست؟
-آره برداشتیم.
شاهرخ: با چی کشتنش؟
- یک تیرچه‌ی دارت، مانند که تا آخر فرو رفته بوده داخل گردنش و شاهرگش رو پاره کرده. آقای قجری فکر نکنم بتونیم از تیرچه اثر انگشت پیدا کنیم.
شاهرخ: معلومه که نمیشه.
شاهرخ به زحمت تونست نفسش رو بیرون بده و با تشکری کوتاه از او، دور شد.
تنها کسی که از حیاط عمارت به داخل رفت، شاهرخ بود.
پاهای بقیه انگار توان کشیدنشون رو به خونه نداشتن و توی هوای سرد بیرون می‌گریستند.
در نشیمن بزرگ قدم می‌زد. مثل یک آدم گیج که نمی‌دونست چه‌جوری سرنخ‌ها رو به هم وصل کند.
حالا باید دنباله‌ی دو قتل رو می‌گرفت، دو قتل کار یک قاتل یا نه.
در یک موقع و با یک سلاح. عجیب و ترسناک!
شاهرخ شوکه بود و خسته، زیادی خسته بود. حس می‌کرد نصف جونش رو داره بر اثر خستگی مغزش از دست میده.
صدای گریه‌ی بچه‌گونه‌ی پریناز، اون رو به سمت اتاقش کشوند.
دخترک کوچک گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و مثل ابر بهار، گریه می‌کرد.
شاهرخ: ای داد بی‌داد! گریه نکن عزیزم، بیا.
بغلش کرد و ایستاد.
شاهرخ: چرا گریه می‌کنی؟
با هق هق گفت:
- چون... چون، مامانم گریه می‌کنه.
شاهرخ: الان میاد پیش تو، دیگه گریه نمی‌کنه.
گریه‌اش کم‌کم قطع شد و شاهرخ هم با شصت اشک‌های ریزش رو پاک کرد.
پریناز زنجیر یادگاری شاهرخ رو از داخل یقه‌اش بیرون کشید و باهاش بازی کرد.
شاهرخ به جلوی پنجره اومد. ماشین پلیس و ماشین جسد داشتند خارج می‌شدند.
قدمی عقب آمد و کاغذی زیرپاهایش اومد، نقاشی پریناز بود.
نگاهی گذرا به این‌که چه زیر پاهایش اومده انداخت؛ اما از سر کنجکاوی دوباره نقاشی رو نگاه کرد.
سرش رو چرخوند تا بهتر ببینه.
نقاشی زنی که چیزی مثل آبنبات، یا مداد داخل دهنش بود. روی زانو نشست و نقاشی رو برداشت و گفت :
- عمو این رو تو کشیدی؟
دماغش رو بالا کشید.
- آره.
شاهرخ: این چیه داخل دهنش؟
پریناز که از دعوای قبلی مادرش به خاطر گفتن سیگار ترسیده بود، در گوش شاهرخ گفت:
- سیگار، به مامانم نگیدها!
اولین سوالی که توی ذهن شاهرخ نقش بست، این بود که چرا یک دختر سه_چهار ساله باید از تخیلش همچین چیزی بکشه؟
تیری در تاریکی زد و گفت:
- این رو از کجا کشیدی؟
پریناز به سمت پنجره قدی سمت راستشون اشاره کرد.
- از اون‌جا.
صدایی در سرش گفت:
- همان شخص منتظر و مضطرب، قاتل سیگاری و... .
شاهرخ: اون بیرون بود؟
- آره.
حرف لیلا دوباره به ذهنش اومد" یک شال سیاه... ."
به زن نقاشی شده، با شال سیاهش نگاه کرد و حرف ذهنش رو کامل کرد.
- زن.
همان‌جا نشست و رو‌به‌رویش را خیره‌خیره نگریست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #29
شاهرخ و پرستو بدون ناهار خوردن از عمارت بیرون اومدند‌.
پرستو ماشین رو به کندی می‌روند و این‌بار برخلاف همیشه، وسط فکر کردن شاهرخ نمی‌پرید.
ساکت و متفکر رانندگی می‌کرد.
شاهرخ: اصلاً انتظار دو قتل رو نداشتم. اون‌ هم الهام که به اون از همه بیشتر مشکوک شده بودم.
پرستو: راستش آقای قجری من کمی ترسیدم. می‌خوام، البته خیلی دوست داشتم تا آخر پرونده همراهتون باشم‌ها؛ اما می‌خوام کنار بکشم.
شاهرخ: مطمئنید؟ پس خبرتون چی؟
پرستو: ترسم مانع میشه.
شاهرخ به او حق داد و چیز دیگه‌ای نگفت.
ماشین جلوی آپارتمان شاهرخ ایستاد. پرستو بعد از چند ثانیه، به عنوان خداحافظی گفت:
- از این‌که این مدت باهاتون کار کردم، خوشحالم.
شاهرخ لبخند زد.
- من هم همین‌‌طور.
پرستو که چند لحظه‌ای بیشتر به شاهرخ خیره ماند، شاهرخ نگران از این‌که حرکت در خانه‌اش دوباره تکرار شود، خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
به خانه‌اش که رسید، آرامش ذهنش رو دوباره بازیافت.
برای خودش آبی ریخت، تا به قول خودش شوک هر اتفاقی که امروز افتاده بود رو بشوره ببره.
دستش به یادداشت نوشتن نمی‌رفت.
می‌خواست که فقط با فرضیه‌هایش داخل ذهنش جنگ کند تا به جوابی برسد.
اگه به حس ششمش اعتماد می‌کرد، تا الان بیشتر از یک قاتل در اطرافش پیدا می‌کرد؛ اما نمی‌خواست تنها به حس ششمش تکیه کند. برای یک دستی زدن هم زود بود.
پس فقط پشت سر هم نظریه چیدنش، کمکش می‌کرد.
از همون روز اول یک چیزی مرتباً سناریوهایش را به هم می‌ریخت.
چیزی که هم می‌دونست چیه و هم نمی‌دونست.
اما داشت خودش رو عادت می‌داد که به چیزهای عادی و الکی شک نکنه تا از اصل دور نشه.
مشکل کار بازرس‌ها و کارآگاه پلیس‌ها هم همین بود،
به چیزهای الکی شک نکن تا سوژه‌ی اصلی خودش‌ رو قایم نکنه.
انگیزه‌ی قتل فقط و فقط الماس‌ها بود، الماس‌هایی که معلوم نیست الان کجا هستن.
علت کشته شدن الهام در همون شبی که ناصر کشته شده بود رو به راحتی پیدا کرد.
وقتی‌ که الهام از عمارت و منبع تامین مالی‌تش یعنی یک پدر شوهر پولدار، جدا میشد، طبیعی بود که بخواد از لحاظ مالی بیرون از اون خانواده به همون کیفیت وقتی‌ که از اون خانواده جدا شده، تامین بشه.
به عبارتی می‌خواست تا مبلغی رو از عمارت با خودش ببره و این رو وقتی فهمید که پلیس‌ها کاغذی حاوی این نوشته رو از جیب لباس الهام پیدا کردند و به شاهرخ دادند.
" سلام بابابزرگ، من الهام هستم و می‌خوام فقط چند دسته از پول‌هایت رو برای خودم بردارم تا بتونم یک زندگی جدید برای خودم دور از شماها و خانواده‌ام بسازم.
دوستتون دارم"
همون شب که الهام قصد چنین کاری رو داشته، خودش رو سیاه پوش کرده و وارد عمارت میشه؛ اما ای کاش مثل همون نامه، خودش صادقانه می‌اومد و از ناصر درخواست پول می‌کرد.
قاتل هم همون شب در اطراف عمارت مثل پلنگی در کمین قدم می‌زده تا زمان شکارش برسه.
لحظه‌ای این دو روبه‌روی هم قرار می‌گیرند و الهام که گویا چهره‌ی قاتل رو می‌شناخته و از آن‌جایی که قاتل می‌خواسته جون خودش رو تو آینده نجات بده، یکی از تیرچه‌ها رو که به قصد ناصر تهرانی به زهر بلادون آلوده کرده بوده به شاه رگش می‌زنه و اون رو به سرعت به انباری می‌کشونه و دوباره انتظار شکار اصلی‌اش رو می‌کشه.
با توجه به پوشش از سر تا پا سیاه الهام، او همان کسی بود که فهیمه سه شب پیش از قتل یعنی همون روزی که الهام از عمارت جدا شد، از پشت پنجره دیده.
بله الهام از همون سه شب پیش توی عمارت کشیک می‌داده تا فرصت کاری که می‌خواد انجام بده رو پیدا کنه.
اما درباره‌ی قاتل، زنی که سیگار می‌کشیده و خودش رو به پنجره‌ی اتاق ناصر می‌کشونه و با شلیک تیرچه اون رو می‌کشه.
به اتاقش میاد و با بازکردن گاوصندوق الماس‌ها رو بر می‌داره. نه این‌جا یک چیزی درست در نمیاد.
باز کردن گاوصندوق.!
به گفته‌ی حمید، تمام اعضای خانواده رمز رو می‌دونن، نه یک غریبه. این‌جا دو شاخه‌ی جدیدی پدید میاد. یک، قتل کار یکی از اعضای خانواده است. دو، یکی از اعضای خانواده با قاتل همکاری داشته.
سخت بود که بپذیره قتل کار یکی از اعضای خانواده‌ است، چون تا جایی که با اون‌ها صحبت کرده اون‌ها رو می‌شناسه و دروغ رو از توی حرف‌هاشون نمیشد پیدا کرد.
انتهای این رشته‌ی افکارش با حرف پرستو گره خورد. "شک داشتن به وحید."
شاهرخ با گفتن:
- مطمئنم کار وحید نیست.
محکم این نظر رو زیر پایش گذاشت.
اما چیزی ته ذهنش به او می‌گفت:
- وحید به این ماجراها بی‌ربط نیست.
موبایلش رو برداشت و به مخاطبینش رفت.
پوشه‌ی خانواده‌ی تهرانی.
با وحید تماس برقرار کرد و صدای بوق در گوشش پیچید.
بوق اول، شاید اصلاً به این ماجراها بی‌ربط باشه.
بوق دوم، الان که زنش مرده حتماً فشار زیادی روشه.
بوق سوم، نکنه حالش خوب نیست.
رفت تا قطع کنه؛ اما صدای سرمست او که توی گوشی پیچید باعث شد شاهرخ از تعجب یکه بخوره.
لحنی شل و ول و قاطی خنده، دقیقاً همون روزی که همسرش مرده بود؟!
وحید: الو؟
گفتن همین یک کلمه م×س×ت×ی‌اش رو ثابت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

مهشید .Rz

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2788
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-13
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
56
پسندها
196
امتیازها
113

  • #30
شاهرخ: سلام آقای تهرانی.
لحنش تغییر کرد.
- آقای قجری؟
چیزی مثل ترس در صدایش پیدا شد.
شاهرخ: بله خودم هستم.
- س... سلام.
شاهرخ: آقای تهرانی، می‌خوام راجع به قتل همسرتون و پدرتون باهاتون حرف بزنم.
- چه حرفی؟
شاهرخ کوبنده گفت:
- آقای تهرانی به شما شک کردم.
- چی؟ من؟ چرا من؟ آقا من نکشتمشون.
شاهرخ: سخته باور کنم.
ترس و لرز صدایش بیشتر و بیشتر شد.
- من نبودم، من نکشتمشون باور کنید.
شاهرخ: الان کجایید؟
این‌‌بار به جای حرف، صدای سرفه و پشت سرش استفراغ کردنش شنیده شد.
شاهرخ: الو؟ الو؟
صدای بوق‌های متمعد نشان از قطع شدن تماس بود.
- مرتیکه‌ی بی‌عرضه‌ی م×س×ت.
حداقل از این مکالمه فهمید که وحید ترسو‌تر از این حرف‌ها است.
***
ساعت یازده و چهل دقیقه بود و شاهرخ داشت خودش رو برای خواب آماده می‌کرد.
تلفن زنگ خورد.
سلانه سلانه به سمت تلفن رفت و جواب داد.
- بله؟
این لیلا بود که گفت:
- سلام آقای قجری، ببخشید بد موقع مزاحم شدم.
- اشکالی نداره، هنوز نخوابیده بودم.
- حقیقتاً نه تنها من، بلکه این رو دارم از جانب بقیه هم میگم، می‌خوایم که امشب شما برای خواب بیاید این‌جا.
شاهرخ مکث کرد.
تلفن از دست لیلا گرفته شد و فهیمه ادامه داد.
- آقای قجری، چون وقتی شما هستین ما خیالمون راحت‌‌تره، چه‌‌جوری بگم انگار که کامل هستیم، از هیچی نمی‌ترسیم.
شاهرخ از پشت تلفن لبخند زد، لبخندی گرم و گفت:
- باشه، الان میام اون‌جا.
- خیلی ممنون، فعلاً خداحافظ.
این‌که آن‌ها شاهرخ رو به عنوان دلگرمی برای خواب به خونه‌اشون دعوت کرده بودند، ته دلش رو گرم می‌کرد. بعد از مدت‌ها حس یک عضو خانواده بودن رو داشت.
وقتی به اون‌جا رسید، دید که تمام چراغ‌های عمارت روشن بودکه این نشانه‌ی ترسشون بود. به‌علاوه که همگی نزدیک به هم روی مبل‌ها مچاله شده بودند.
لیلا مثل مادری مهربان پالتوی شاهرخ رو گرفت و برایش چای ریخت.
گویا اون‌ شب کسی قصد خوابیدن نداشت و همه سعی می‌کردند با صحبت‌هایی از گذشته، خاطرات، فیلم‌ها و کتاب‌ها و سربازی و ... .
غم و ترس خودشون رو کمی به عقب هل بدن و چه‌‌قدر شاهرخ از این خانواده خوشش اومده بود که بجای هوچی بازی از ترس، با این حرف‌ها دل هم رو گرم می‌کردن.
شاهرخ هم به این همدلی‌شون احترام گذاشت و از قتل حرفی نزد.
نبودن وحید به چشم شاهرخ بزرگ‌‌تر از اون‌چه که می‌بایست، اومد.
شاهرخ که سراغش رو گرفت، گفتند:
- حتماً یک‌جایی تنها، داره با غم مرگ باباش و زنش کنار میاد.
و این جمله باعث میشد پوزخندی روی لب‌های شاهرخ بشینه، کنار اومدن با م×س×ت کردن.
فرهاد با لبخندی به عنوان قایم کردن ناراحتی‌اش رو به شاهرخ گفت:
- شما چی شاهرخ؟
به اسم صدا کردنش هم نشونه‌ی دیگه‌ای از نزدیک شدن به این خانواده بود.
شاهرخ که در فکرهایش غوطه ور بود، گفت:
- ببخشید، متوجه بحثتون نبودم.
فرهاد: حرف از نو جوونی در میون بود. پرسیدم شما از گذشته‌اتون چی به خاطر دارید؟
لبخند کم‌رنگی روی لب‌های شاهرخ نشست و همانا بوی سالاد شیرازی و گل‌های باغچه‌ی خونه‌اشون توی بینی‌اش استشمام شد.
- من بچگی خیلی شیرینی داشتم، مثل قصه‌های مرادی کرمانی، توی خونه‌ای که بودیم با سه تا خانواده‌ی دیگه هم زندگی می‌کردیم. جمعه‌ها هممون می‌رفتیم به دل طبیعت و ما بچه‌ها تا نفس داشتیم بازی می‌کردیم. وقتی هم برمی‌گشتیم می‌ریختیم رو بهار خواب، جایی که تلوزیون مشترک داشتیم تا سریالمون رو ببینیم... .
همه طوری‌که انگار دارن قصه‌ای تازه و شیرین می‌شنون، آروم بودند و به دهان شاهرخ چشم دوخته بودند.
گذر زمان و خاطراتش، بی‌اختیار به زبانش می‌اومد، مثل نویسنده‌ای که حتماً باید قصه‌اش رو به پایان برسونه.
- در همون جوونی توی کارم ثبات پیدا کردم و کنار افسرهای معروفی شروع به کار کردم.
ملیحه چیزی پرسید که سوال همه بود
- ازدواج نکردین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین