قبلش یه توضیح به داورای عزیز بدم، اون شعری که پیرمرده آخرای پارت میخونه شاعرش یئو اوک شاعر کرهای متعلق به ۲۹۳ قبل از میلاده، چون توی پارت قبلی رمان در مورد شاعر توضیح دادم توی این یکی پارت، دیگه نگفتم.
ابر سیاه، به خوبی این عادت او را به خاطر داشت. پیرمرد، حتی موقع مبارزه هم دست از آوازخوانی برنمیداشت. گیاوم خیلی خوب میدانست این کار، دیگر بخشی از وجود استاد پیرش شده است. مرد جوان در حال مرور خاطرات گذشته، همچنان ایستاده بود و حرکتی از خود نشان نمیداد. زندانیها هم به این دلیل که فکر میکردند او یک نگهبان است، اهمیتی به حضورش نمیدادند؛ اما خیلی طول نکشید که آتش رقصان متوجهش شد. پس آوازش را قطع کرد و سرش را چرخاند. پیرمرد با چشمهای تیزبینش با دقت به مردی که مسخ شده ایستاده و به او و افرادش خیره شده بود نگاه کرد و با وجود تاریکی فضای زندان، حس کرد قامت آشنایی، آن سوی تیرکهای زندان ایستاده. پس با دست و پای زنجیر شدهاش به زحمت برخاست. با بلند شدنش سه نفری که همراهش بودند، متوجه شدند و به تبعیت از او برخاستند. بعد از اینکه آتش رقصان روی پاهایش ایستاد، صدای خشدارش در گوش لی گیاوم پیچید:
- با اینکه چهرهت رو نمیبینم؛ ولی آشنا به نظر میرسی. بگو ببینم کی هستی؟
ابر سیاه، احساس کرد حجم زیادی از گرما به تنش دویده و ماندن در آن فضا را برایش بیشتر از قبل غیرقابل تحمل کرده؛ در آن وضع، سرش را پایین انداخت و خجالت زده جواب داد:
- بله استاد، درست حدس زدین. من کسی هستم که شما میشناسیدش.
آتش رقصان، بلافاصله صدای او را شناخت، یک گوشهی لبش به لبخندی بالا رفت که در آن فضای بی نور از چشم مخاطبش پنهان ماند:
- حالا میفهمم چطور تونستن ما رو پیدا کنن. پس کار تو بود؟
گیاوم نگاهش را به تیرگی زیر پایش دوخت و در جواب با صدای ضعیفی گفت:
- بدون اینکه بخوام اتفاق افتاد.
سه جاسوس زندانی دیگر به هم نگاه کردند، جلوتر آمدند و یکی از آنها متعجب پرسید:
- رییس! شما این آدم رو میشناسین؟
آتش رقصان بدون اینکه پاسخی به او بدهد، گیاوم را مخاطب قرار داد:
- میتونم حدس بزنم که چطور ازت حرف کشیدن.
لی گیاوم سرش را بلند کرد. پیرمرد با لحنی پر از افسوس ادامه داد:
- نباید میذاشتی زنده دستگیرت کنن.
ابر سیاه حرفی نزد و از اینکه در آن مکان، کوچکترین روشنایی وجود نداشت از خدایان تشکر کرد. در غیر این صورت، چطور میتوانست به چشمهای استادش و دیگران نگاه کند! با اینحال نمیدانست چه جوابی بدهد. برای خودش هم، درک وضعیتی که در آن گرفتار آمده بود آسان نبود. مدتها پیش، خود را تسلیم مرگ کرده بود و طبیعتاً باید در درهی شکارچیها یا زیر شکنجه میمرد؛ اما بدون اینکه اراده کند، زندگی با ریسمان محکمی نگهش داشته بود. بی شک هر بهانه و توجیهی هم که میآورد، از طرف آن مردان زندانی، پذیرفته نمیشد و اصلاً چه کسی حاضر بود حرفهای یک خائن را بشنود؟ آتش رقصان وقتی دید لی گیاوم چیزی نمیگوید، سری به نشانه تأسف تکان داد. هرگز تصور نمیکرد ابر سیاه را در موضع ضعف ببیند؛ اما او هم ترجیح داد سکوت کند؛ ولی دستیار جوانش نانگ هیاون، با لحن تندی پرسید:
- خب، حالا تو کی هستی؟ فرستادنت اینجا که چی بشه؟
گیاوم صدایش را شناخت و او را به خاطر آورد. فکرش را هم نمیکرد یک روزی مورد مؤاخذه پسرکی قرار بگیرد که آرزویش رسیدن به جایگاه ابر سیاه بود و اگر چه این موضوع آزارش میداد؛ اما از اینکه زندانی جوان، او را نشناخته خیالش راحت شد:
- این که من کی هستم مهم نیست. مهم اطلاعاتیه که از سرزمین شمالی به دست آوردین. من رو فرستادن که بهتون بگم اون اطلاعات رو در اختیارشون بذارین.
هیاون، تمسخرآلود پرسید:
- و اگه این کار رو نکنیم؟
لی گیاوم برای مدت کوتاهی سکوت کرد؛ ولی پس از آن آب دهانش را قورت داد و به آرامی گفت:
- در بدترین حالت کشته میشین و در بهترین حالت همون بلایی سرتون میاد که به سر من اومد.
آتش رقصان با آرامش پاسخ داد:
- اونی که از نظر تو بدترینه برای ما بهترین اتفاقیه که میتونه بیفته. این همون راهیه که باید بریم. سرنوشتمون همینه.
گیاوم یک قدم به جلو برداشت و معترض گفت:
- ولی افرادت هنوز خیلی جوونن نباید...
- چه جوون و چه پیر اگه قرار بر مردن باشه قبولش میکنیم.
گیاوم، حیرت زده از شنیدن چنین جوابی، به سمتی که
صدا آمده بود نگاه کرد. هیاون سنگینی نگاه او را روی خود احساس کرد، پس به حرف زدنش ادامه داد:
- اگه با کشته شدن ما، امنیت سرزمین غربی و ملکه بزرگ، حفظ میشه با جون و دل حاضریم بمیریم.
ابر سیاه با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفت:
- ولی مرگ راحتی نخواهید داشت.
جوان پاسخ داد:
- مهم نیست. ما خودمون رو برای هر اتفاقی آماده کردیم.
گیاوم حس کرد بدنش داغتر از قبل و تنش از خجالت در حال خیس شدن است، خودش را در برابر پسر بچهای سر به زیر و خجالتی مثل نانگ هیاون، کوچک و ضعیف احساس میکرد. با این حال سعی کرد حرف بزند:
- این حماقته.
این بار آتش رقصان در جواب او گفت:
- از نظر تو شاید؛ ولی ما اینطور فکر نمیکنیم.
لی گیاوم باز هم یک قدم جلوتر رفت و تیرک چوبی سلول را گرفت:
- استاد!
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
- میدونی اشکال کار تو کجاست؟ این که به عنوان یه جاسوس و خدمتکار هنوز نتونستی احساسات شخصیت رو کنترل کنی. تو هنوز همون پسرک احساساتی روزای اولی هستی که دیدمت. تنها فرقی که کردی اینه که هیکلت بزرگتر شده.
گیاوم به تندی گفت:
- هر چی میخواین بهم بگین؛ اما من نمیتونم بذارم شما بمیرین.
پیرمرد چشمهایش را بست و به او پشت کرد:
- ما رو رها کن و نگرانمون نباش.
ابر سیاه، با لحنی معترض و خفه گفت:
- چطور میتونین این حرفا رو بزنین؟! شما استاد و بزرگتر من هستین.
آتش رقصان، پشتش را به تیرکها تکیه داد و زمزمه کرد:
- پسر جان! ما حالا در دو نقطهی مخالف هم قرار داریم. تو به شمالیا پیوستی و به اونا خدمت میکنی و من به ملکه بزرگ وفادارم. نگران این نباش که سرزنشت کنم چون درک میکنم که همهی آدما مثل هم نیستن، همونطور که عدهای مثل من و این بچهها حاضریم به خاطر سرورمون، زیر شکنجه بمیریم؛ ولی خیانت نکنیم، بعضیا هم فقط میخوان زنده بمونن و زندگی کنن و برای همین فرقی نمیکنه به کی خدمت کنن.
بعد مکثی کرد، سر جایش نشست و ادامه داد:
- حالا دیگه برو.
و پس از آن دوباره مشغول آواز خواندن شد:
- عزیزم، از آن قسمت آب عبور نکن
عزیزم، تو در آب افتادی همچنانکه بدترین ترس های من پیشگویی شده بود...
گیاوم ناامیدانه گفت:
- استاد!
نام اثر: رخنه در تاریکی نام نویسنده: نیلا ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شدهی یک بردهی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطهای میایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به...
romanik.ir