. . .

مسابقه 📚دور پنجم - مسابقه برترین پارت هفته📚

تالار مسابقات نویسندگی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
272
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #1
_47lk.gif




**توجه: دور پنجم مسابقات، به آثار رمان و داستان تعلق دارد**


https://s6.uupload.ir/files/images_(1)_y4sr.png



خوب، سلام مجدد به نویسندگان رمانیکی و جذابمون. :icon_popcorn:

شما رو دعوت میکنم به بمب مسابقات نویسندگی مون که به صورت هفتگی برگذار خواهند شد!
مطمئنا خیلی هاتون این مسابقه رو از دور قبلی به خاطر دارید، درسته؟
اگه یادتون باشه، این مسابقه، مسابقه‌‌ای بین پارت‌‌هایی که شماها، در طول هر هفته می‌‌گذارید هستش.


image_processing20211018-16862-f2csna_uq3l.gif



شرایط مسابقه بدین صورت هست:
از شنبه تا پنجشنبه، شما عزیزان در همین تاپیک اجازه ارسال پ**ا**ر**ت**ی رو دارید "که دقیقا فقط در همون هفته توی تاپیک شعر‌‌، دلنو‌‌شته یا فی البداهه‌‌تون ارسالش کرده باشید"
همچنین + اون پارت، در انتهای پست، لینک تاپیک اثرتون رو هم میفرستید تا ما از صحت پارت ارسال شده، مطمئن بشیم.

شرایط واضح بودن دیگه؟
آها، اسپم هم ندید که از دور مسابقه، حذف میشید!:raised_eyebrows:


https://s6.uupload.ir/files/images_lij5.png



حالا نوبتی هم باشه، نوبت جوایزه

نفر اول: مدال نفر اول + 20 امتیاز + 300 پسند
نفر دوم: مدال نفر دوم + 10 امتیاز + 200 پسند
نفر سوم: مدال نفر سوم + 5 امتیاز + 100 پسند

نفرات چهارم الی ششم: 70 پسند

به الباقی شرکت کنندگانی که مقامی نیاوردند، نفری 40 پسند اعطا میشه

آثار شما هر جمعه توسط شخص بنده با تعامل برخی از اشخاص خبره تیم کتابدونی، بررسی و نفرات برتر، مشخص خواهند شد.


image_processing20210816-20585-ae8atw_i60.gif



نکاتی که باید بهشون دقت کنید: 😃

1. یکی درمیون، دور مسابقات به رمان و داستان / دلنوشته و شعر و فی البداهه تعلق خواهند داشت.
یعنی دور اول فرضا رمان و داستان هست، دور بعد دلنوشته، شعر و فی البداهه و به همین ترتیب.

2. مهلت ارسال آثار از شنبه تا ساعت 18 عصر روز پنجشنبه هست، آخرین ساعات روز پنجشنبه و روز جمعه فقط برای بررسی آثاره و پارتی که بعد از تایم مقرر شده ارسال بشه، قبول نیست.
2. اسپم اصلا ندید.
3. هرگونه اعتراضی بعد از اعلام نتایج داشتید، به نمایه بنده یا خصوصی بنده مراجعه کنید تا رسیدگی کنم.
4. هر سوالی دارید، در بخش نمایه یا خصوصی شخص من، مطرح کنید و لطفا اینجا اسپم ندید.

original-8ca7f08a380085d24f27f6093b42ba85_bx92.gif
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #2
قبلش یه توضیح به داورای عزیز بدم، اون شعری که پیرمرده آخرای پارت می‌خونه شاعرش یئو اوک شاعر کره‌ای متعلق به ۲۹۳ قبل از میلاده، چون توی پارت قبلی رمان در مورد شاعر توضیح دادم توی این یکی پارت، دیگه نگفتم.

ابر سیاه، به خوبی این عادت او را به خاطر داشت. پیرمرد، حتی موقع مبارزه هم دست از آوازخوانی برنمی‌داشت. گی‌اوم خیلی خوب می‌دانست این کار، دیگر بخشی از وجود استاد پیرش شده است. مرد جوان در حال مرور خاطرات گذشته، همچنان ایستاده بود و حرکتی از خود نشان نمی‌داد. زندانی‌ها هم به این دلیل که فکر می‌کردند او یک نگهبان است، اهمیتی به حضورش نمی‌دادند؛ اما خیلی طول نکشید که آتش رقصان متوجهش شد. پس آوازش را قطع کرد و سرش را چرخاند. پیرمرد با چشم‌های تیزبینش با دقت به مردی که مسخ شده ایستاده و به او و افرادش خیره شده بود نگاه کرد و با وجود تاریکی فضای زندان، حس کرد قامت آشنایی، آن سوی تیرک‌های زندان ایستاده. پس با دست و پای زنجیر شده‌اش به زحمت برخاست. با بلند شدنش سه نفری که همراهش بودند، متوجه شدند و به تبعیت از او برخاستند. بعد از اینکه آتش رقصان روی پاهایش ایستاد، صدای خش‌دارش در گوش لی گی‌اوم پیچید:
- با اینکه چهره‌ت رو نمی‌بینم؛ ولی آشنا به نظر میرسی. بگو ببینم کی هستی؟
ابر سیاه، احساس کرد حجم زیادی از گرما به تنش دویده و ماندن در آن فضا را برایش بیشتر از قبل غیرقابل تحمل کرده؛ در آن وضع، سرش را پایین انداخت و خجالت زده جواب داد:
- بله استاد، درست حدس زدین. من کسی هستم که شما می‌شناسیدش.
آتش رقصان، بلافاصله صدای او را شناخت، یک گوشه‌ی لبش به لبخندی بالا رفت که در آن فضای بی نور از چشم مخاطبش پنهان ماند:
- حالا می‌فهمم چطور تونستن ما رو پیدا کنن. پس کار تو بود؟
گی‌اوم نگاهش را به تیرگی زیر پایش دوخت و در جواب با صدای ضعیفی گفت:
- بدون اینکه بخوام اتفاق افتاد.
سه جاسوس زندانی دیگر به هم نگاه کردند، جلوتر آمدند و یکی از آن‌ها متعجب پرسید:
- رییس! شما این آدم رو میشناسین؟
آتش رقصان بدون این‌که پاسخی به او بدهد، گی‌اوم را مخاطب قرار داد:
- می‌تونم حدس بزنم که چطور ازت حرف کشیدن.
لی گی‌اوم سرش را بلند کرد. پیرمرد با لحنی پر از افسوس ادامه داد:
- نباید میذاشتی زنده دستگیرت کنن.
ابر سیاه حرفی نزد و از این‌که در آن مکان، کوچکترین روشنایی وجود نداشت از خدایان تشکر کرد. در غیر این صورت، چطور می‌توانست به چشم‌های استادش و دیگران نگاه کند! با این‌حال نمی‌دانست چه جوابی بدهد. برای خودش هم، درک وضعیتی که در آن گرفتار آمده بود آسان نبود. مدت‌ها پیش، خود را تسلیم مرگ کرده بود و طبیعتاً باید در دره‌ی شکارچی‌ها یا زیر شکنجه میمرد؛ اما بدون اینکه اراده کند، زندگی با ریسمان محکمی نگهش داشته بود. بی شک هر بهانه و توجیهی هم که می‌آورد، از طرف آن مردان زندانی، پذیرفته نمی‌شد و اصلاً چه کسی حاضر بود حرفهای یک خائن را بشنود؟ آتش رقصان وقتی دید لی گی‌اوم چیزی نمی‌گوید، سری به نشانه تأسف تکان داد. هرگز تصور نمی‌کرد ابر سیاه را در موضع ضعف ببیند؛ اما او هم ترجیح داد سکوت کند؛ ولی دستیار جوانش نانگ هی‌اون، با لحن تندی پرسید:
- خب، حالا تو کی هستی؟ فرستادنت اینجا که چی بشه؟
گی‌اوم صدایش را شناخت و او را به خاطر آورد. فکرش را هم نمی‌کرد یک روزی مورد مؤاخذه پسرکی قرار بگیرد که آرزویش رسیدن به جایگاه ابر سیاه بود و اگر چه این موضوع آزارش می‌داد؛ اما از اینکه زندانی جوان، او را نشناخته خیالش راحت شد:
- این که من کی هستم مهم نیست. مهم اطلاعاتیه که از سرزمین شمالی به دست آوردین. من رو فرستادن که بهتون بگم اون اطلاعات رو در اختیارشون بذارین.
هی‌اون، تمسخرآلود پرسید:
- و اگه این کار رو‌ نکنیم؟
لی گی‌اوم برای مدت کوتاهی سکوت کرد؛ ولی پس از آن آب دهانش را قورت داد و به آرامی گفت:
- در بدترین حالت کشته میشین و در بهترین حالت همون بلایی سرتون میاد که به سر من اومد.
آتش رقصان با آرامش پاسخ داد:
- اونی که از نظر تو بدترینه برای ما بهترین اتفاقیه که می‌تونه بیفته. این همون راهیه که باید بریم. سرنوشتمون همینه.
گی‌اوم یک قدم به جلو برداشت و معترض گفت:
- ولی افرادت هنوز خیلی جوونن نباید...
- چه جوون و چه پیر اگه قرار بر مردن باشه قبولش می‌کنیم.
گی‌اوم، حیرت زده از شنیدن چنین جوابی، به سمتی که صدا آمده بود نگاه کرد. هی‌اون سنگینی نگاه او را روی خود احساس کرد، پس به حرف زدنش ادامه داد:
- اگه با کشته شدن ما، امنیت سرزمین غربی و ملکه بزرگ، حفظ میشه با جون و دل حاضریم بمیریم.
ابر سیاه با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت:
- ولی مرگ راحتی نخواهید داشت.
جوان پاسخ داد:
- مهم نیست. ما خودمون رو برای هر اتفاقی آماده کردیم.
گی‌اوم حس کرد بدنش داغتر از قبل و تنش از خجالت در حال خیس شدن است، خودش را در برابر پسر بچه‌ای سر به زیر و خجالتی مثل نانگ هی‌اون، کوچک و ضعیف احساس می‌کرد. با این حال سعی کرد حرف بزند:
- این حماقته.
این بار آتش رقصان در جواب او گفت:
- از نظر تو شاید؛ ولی ما این‌طور فکر نمی‌کنیم.
لی گی‌اوم باز هم یک قدم جلوتر رفت و تیرک چوبی سلول را گرفت:
- استاد!
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
- می‌دونی اشکال کار تو کجاست؟ این که به عنوان یه جاسوس و خدمتکار هنوز نتونستی احساسات شخصیت رو‌ کنترل کنی. تو هنوز همون پسرک احساساتی روزای اولی هستی که دیدمت. تنها فرقی که کردی اینه که هیکلت بزرگتر شده.
گی‌اوم به تندی گفت:
- هر چی می‌خواین بهم بگین؛ اما من نمی‌تونم بذارم شما بمیرین.
پیرمرد چشم‌هایش را بست و به او پشت کرد:
- ما رو رها کن و نگرانمون نباش.
ابر سیاه، با لحنی معترض و خفه گفت:
- چطور می‌تونین این حرفا رو بزنین؟! شما استاد و بزرگتر من هستین.
آتش رقصان، پشتش را به تیرک‌ها تکیه داد و زمزمه کرد:
- پسر جان! ما حالا در دو نقطه‌ی مخالف هم قرار داریم. تو به شمالیا پیوستی و به اونا خدمت می‌کنی و من به ملکه بزرگ وفادارم. نگران این نباش که سرزنشت کنم چون درک می‌کنم که همه‌ی آدما مثل هم نیستن، همون‌طور که عده‌ای مثل من و این بچه‌ها حاضریم به خاطر سرورمون، زیر شکنجه بمیریم؛ ولی خیانت نکنیم، بعضیا هم فقط می‌خوان زنده بمونن و زندگی کنن و برای همین فرقی نمی‌کنه به کی خدمت کنن.
بعد مکثی کرد، سر جایش نشست و ادامه داد:
- حالا دیگه برو.
و پس از آن دوباره مشغول آواز خواندن شد:
- عزیزم، از آن قسمت آب عبور نکن
عزیزم، تو در آب افتادی همچنانکه بدترین ترس های من پیشگویی شده بود...
گی‌اوم ناامیدانه گفت:
- استاد!

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #3
(پارت 13)
چشمانم را باز کردم و به دوروبر نگاهی انداختم، سعی کردم از جایم بلند شوم. بدنم به خاطر این‌که روی زمین خوابم برده بود حسابی کوفته شده بود و نمی‌توانستم پاهایم را حس کنم.
همان‌جا پشت به در نشستم و با دستان قرمز شده‌ام پاهایم را مالش دادم، هوا تاریک شده بود و احتمالاً الان کافه خیلی شلوغ می‌شد.
سریع از جا بلند شدم و سعی کردم سر و وضعم را مرتب کنم، هنوز کمی لنگ می‌زدم؛ اما باید کمی راه می‌رفتم تا پاهایم به وضع عادی برگردند.
در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم، به محض خروجم باد خنکی به صورتم خورد و صدای همهمه مردم به گوش‌هایم هجوم آورد.
با سرعت وارد آشپزخانه شدم و خیلی سریع کارم را شروع کردم، خانم آنولا که سرپرست کارکنان بود از غیبتم به شدت عصبانی شده و مدام غر میزد.
با چهره‌ای اخمو داد زد:
- تا الان کجا بودی؟
سرم را به زیر انداختم و آرام گفتم:
- خوابم برده بود خانم...
هنوز جمله‌ام را تمام نکرده بودم که کفری‌تر از قبل فریاد زد:
- خوابیده بودی؟ اونم این موقع؟ حالا چون اون پدرومادر گستاخت رو بردن فکر نکن دلم به حالت می‌سوزه و می‌زارم هرکاری دلت خواست بکنی!
از این حرفش به شدت عصبانی شدم، دلم می‌خواست سرش فریاد بکشم و تا می‌توانم به او مشت بزنم که دیگر نتواند لـ*ـب از لـ*ـب باز کند؛ اما تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، سکوت کردن و از درون سوختن بود.
خانم آنولا با چهره‌ای که کاملاً مشخص بود دارد از عصبانیت می‌ترکد مرا به سمت ظرف‌ها هل داد و دوباره فریاد کشید:
- همه اینارو تا آخر شب تموم می‌کنی، فهمیدی؟
منتظر پاسخی از طرف من نماند و با قدم‌های محکم آشپزخانه را ترک کرد و قبل از رفتن هم برای بقیه خط و نشان کشید که اگر به من نزدیک شوند و یا بخواهند کمکی کنند اخراج می‌شوند.
با خشم به کوهی از ظرف‌های کثیف خیره شدم و با تمام وجود سعی داشتم بغض و کینه را درون سینه‌ام خفه کنم، به نگاه‌های پر از تاسف دیگران محلی نگذاشتم و آستین‌هایم را بالا زدم تا کار را شروع کنم.
آشپزخانه از آن سکوت خفقان‌آوری که خانم آنولا با فریادهایش به وجود آورده بود درآمد و خیلی سریع دوباره صدای تلق و تلوق ماهیتابه‌ها و جلز و ولز گوشت و دیگر مواد غذایی بلند شد.
آب سرد که بر روی دستانم می‌ریخت تمام بدنم را می‌لرزاند؛ اما چندان اهمیتی نمی‌دادم، افکارم خارج از این محیط پر سروصدا بود و مدام به سمت پدر و مادرم سوق برمی‌داشت.
این‌طور نمی‌توانستم دوام بیاورم، حتماً باید از آن قضیه سردرمی‌آوردم، حالا هرطور که شده بود!
 
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
422
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,666
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #4
نوشته در موضوع 'رمان ژیکان | میم.ز' در دست اقدام - رمان ژیکان | میم.ز
(آخرین قسمت پارت۶۷)

دست‌هام رو‌ توی هم قلاب می‌کنم و میگم:
- اذیت نکن، حرفت رو بزن.
شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه و بی‌تفاوت میگه:
- کادو می‌خوام.
سرم رو کمی به سمت راست متمایل می‌کنم تا بتونم راحت‌تر ببینمش!
- به چه مناسبت؟
لبخندی روی لب‌هاش می‌نشونه و میگه:
- تولدم!
صاف می‌شینم و با تعجب میگم:
- تولدت؟
نگاهش رو به قاب عکس حاج بابا می‌دوزه. غم توی تک-تک اعضای صورتش قابل رویته ولی من دلم برای چهره‌ی تخس و لجباز یزدان تنگ شده!
- آره، سی اسفند تولدمه!
اول با تعجب نگاهش می‌کنم و در نهایت می‌زنم زیر خنده! این‌قدر می‌خندم تا اشک از چشم‌هام سرازیر میشه.
- چرا می‌خندی؟
بغل انگشت اشاره‌ام رو به زیر چشم‌هام می‌کشم و میگم:
- تا حالا ندیدم کسی سی اسفند تولدش باشه!
بادی به غب-غبش می‌ندازه، سرش رو بهم نزدیک می‌کنه و با خباثت میگه:
- پس تک-تک اعضای صورتم رو زیر نظر بگیر تا یادت بمونه.
خنده روی لبم قصد رفتن نداره، مثل کسی که می‌دونه بعداً دلتنگ آدم روبه‌روش میشه، خیره نگاهش می‌کنم.
- خب به یاد سپردمت!
دست به سینه نگاهم می‌کنه و سرش رو عقب نمی‌بره!
- خب کادوم رو بده.
اولین چیزی که به ذهنم میاد رو به عنوان کادوش در نظر می‌گیرم. با شک زبونم رو روی لبم می‌کشم و میگم:
- بلند شو.
سریع می‌ایستم و از بالا به یزدان نگاه می‌کنم. نگاه نافذش رو بهم می‌دوزه و با شک میگه:
- می‌خوای من رو بزنی؟
دست به سینه نگاهش می‌کنم. می‌دونم ممکنه کارم اشتباه باشه، اما وجدانم با این کار آروم می‌گیره.
- نه، مگه کادو نمی‌خوای؟ بلند شو دیگه!
با شک از روی زمین بلند میشه. نفسم رو توی سینه‌ حبس می‌کنم و قدمی به جلو می‌زارم. این‌قدر جلو میرم که نوک‌ کفشم به نوک کفشش برخورد می‌کنه. آب دهنش رو صدادار قورت میده و میگه:
- می‌خوای من رو بزنی می‌دونم!
پلک‌هام رو می‌بندم و توی یه حرکت دست‌هام رو دور کمرش حلقه می‌کنم. گوشم رو به قلبش می‌چسبونم و بوی گند ادکلنش زیر بینیم می‌پیچه. دست‌هاش با تردید بالا میاد و دور بدنم حلقه میشه. حصار دست‌هاش رو این‌قدر محکم می‌کنه که حس می‌کنم هرلحظه امکان له شدنم وجود داره.
سرش رو پایین میاره و کنار گوشم ثابت می‌کنه، ضربان قلبش تندتر از حد معمولِ و این یعنی هرلحظه ممکنه قلب بیچاره‌اش از هم بپاشه!
- بهترین کادوی عمرم رو بهم دادی.
پشت لباسش رو محکم بین دست‌هام می‌گیرم و لب می‌زنم:
- نخواستم حسرت یه سری چیزها مثل من، تو دلت بمونه!
دستش از کمرم بالا میاد و پشت سرم قرار می‌گیره.
- خوب‌ کردی!
به جرات می‌تونم بگم که حسی که آغوش یزدان بهم منتقل کرد توی‌ آغوش هومان پیدا نشد. پلک‌هام رو آروم باز می‌کنم، قصد جدا کردن دست‌هام رو ندارم و انگار بعد دوهفته آروم گرفتم!
دلم می‌خواد به یزدان اعتماد کنم اما عقلم فریاد می‌زنه و میگه که اینم می‌تونه نامرد باشه! حصار دست‌هام شُل‌تر میشه ولی یزدان قصد رها کردن من رو نداره.
- زنم میشی؟
چونه‌ام رو روی سینه‌اش می‌زارم و از پایین به چشم‌هاش نگاه می‌کنم.
- نه.
سرش رو پایین می‌ندازه و‌ نگاهش رو بهم می‌دوزه و با صدای پر از بغض میگه:
- تاج سرم میشی؟
قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین می‌چکه و چونه‌ام از بغض می‌لرزه.
- نه.
نگاهش رو ازم می‌گیره و چونه‌اش رو روی سرم می‌زاره.
- هرچه‌قدر بخوای صبر می‌کنم.
بی‌رحمانه‌اس اگه بگم صبر کن و یزدان رو به دنیای سیاه خودم دعوت کنم!
- نمی‌تونم، این خیلی نامردیه!
- ولی آخرش قشنگه!
توان این‌که حرفی بزنم رو ندارم. حصار دست‌هام آزادتر میشه و تا به خودم میام از یزدان جدا شدم و دست‌های یزدان روی شونه‌هامِ!
یکی از دست‌هاش رو از روی شونه‌ام برمی‌داره و داخل جیبش می‌بره. یک جعبه قرمز رنگ از داخل جیبش بیرون میاره و کف دستم می‌زاره.
دهنم رو باز می‌کنم تا حرفی بزنم اما یزدان من رو می‌چرخونه و خودش پشت سرم می‌ایسته. لرزش صداش قلبم رو می‌لرزونه!
- برو صنم، بدون این‌که به پشت سرت نگاه کنی برو! به همون خدایی که می‌پرستی، اگه برگردی عقب رو‌ نگاه کنی حرف دلم رو قبول می‌کنم و تا عمر داری دنبالت میام تا قبولم کنی!
 
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,674
امتیازها
452

  • #5
باصدای گوش کر کننده هانا، به خودم اومدم:
- افرا؟
اخم محوی بين پشونيم نشست. نفسم رو بيرون دادم:
- باز چيه؟!
هانا با حالت گريه مانندی گفت:
- قسم به هرکی، هرکی که می‌پرستی و می‌پرسته‌، من آخر از دست تو، سر به بيابون می‌ذارم. می‌گی نه؟! نگاه کن.
ابرويی بالا انداختم؛ نگام رو به دختر بچه، که بستنی از دستش افتاده بود و گریه‌‌می‌کرد دادم؛ مردِ روبه روش، بی اعتنا و بی توجه به گریه‌هاش دستِ کوچولوی دختر بچه رو گرفت و وزنِ سبکش رو با یه حرکت بلند کرد، گفتم:
- دِ فکرِ بدی هم که نیست! تو سرعتش رو جلو بنداز.
هانا با تعجب گفت:
- ها؟! چی‌ میگی؟! سرعت چی رو جلو بندازم؟
نفسم رو بیرون دادم، گوشی رو توی دستم چپم گذاشتم و با سه قدم، به اون مرد رسیدم؛ توجه هر دوشون بهم جلب شد، مرد با تعجب و اخمی که بین دو ابروش خودنمایی می‌کرد، نگام کرد و قطعاً منتظر بود حرفی بزنم، همین که دهن باز کرد، چشم از اش گرفتم و جلوی پای دختربچه، زانو زدم، گیسِ بلندِ قهوه‌ای رنگش که دست کم تا کمرش بود، لبخند محوی به لبم آورد، چشم‌هاش، لـ*ـب‌های کوچولوی قرمز رنگش، بی شک زیباترین دختر رو ساخته بود؛ لبم رو تر کردم و در حالی که نوازش‌گونه روی گونه‌ی اون دختره می‌کشیدم، گفتم:
- خانوم کوچولو؟ اسمت چیه؟
ابروهاش هم رو بغل کردن و به سرعت، با همون لحنِ بچگونش جواب داد:
- هویتم رو برای کسی که نمی‌شناسم، فاش نمی‌کنم!
و با حالت تهاجمی اضافه کرد:
- هی! در ضمن خانوم کوچولو هم خودتی!
اون یه بچه بود؟ لبخندم پر رنگ شد و با افتخار به دختربچه روبه روم، نگاه کردم. اون فقط یه دختر بچه بود! پنج هزار یورو از جیبِ پشتی شلوارِ جینم، با دست‌ِ چپم بیرون آوردم و جلوش گرفتم:
- هی خانومه! متوجه شدم که کوچولو نیستی!
با رضایت نگام کرد که ادامه دادم:
- بگیرش!
بالاخره صدای مرد در اومد:
- خانوم؟
با دو انگشتم، لپِ نرم و سفیدش رو کشیدم و بلند شدم؛ خیره به چشم‌های مرد گفتم:
- بعضی وقت‌ها آدم‌ها یه الماسی توی دستشون دارن؛ بعد چشمشون که به یه گردو میفته، دولا میشن تا برش دارن، الماسِ هم میفته و توی چاهِ عمیقی فرو میره.
مرد، با اخمی که منشا گرفته از تعجبش بود، منتظر نگام کرد که ادامه دادم:
- میدونی چه میمونه؟ یه آدم! یه دهنِ باز! یه گردوی پوک و یه دنیا حسرت!
نگام رو به دخترکوچولو دادم، با اخم نگام می‌کرد و مشخص بود سر در نمیاره از حرف‌هام! لبخند محوی زدم و رو به مرد گفتم:
- مواظب الماسِ زندگیمون باشیم! به خاطر اینکه صاحبش هستیم وبودنش برامون عادی شده، ارزشش رو از یاد نبریم!
رو به دختر کوچولو، چشمکی زدم:
- به امید دیدار!
و همزمان با نگاهی به مرد، گفتم:
- روش خوش!



 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,814
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #6
صدای فریاد‌هایش همه‌ی جنگل را پر کرده بود. به زمین چنگ می‌انداخت و سرش را به درختان می‌کوبید‌. موهایش را در میان انگشتان سیاه و وحشتناک‌اش قرار می‌داد و با همه‌ی توان می‌کشید. ضجه می‌زد، اشک می‌ریخت و می‌خندید. درد داشت؛ اما حتی کلمه‌ی درد هم حال‌اش را وصف نمی‌کرد. تنها می‌خواست راحت شود، فرقی نداشت چطور، با دوایش یا مرگ! اگر می‌توانست تا کنون میلیون‌ها بار خود را کشته بود. حاضر بود به فجیع‌ترین شکل ممکن بمیرد؛ حاضر بود گوشت تن‌اش را ذره‌ ذره جدا کنند؛ اما فقط همه چیز تمام شود.
هرچیزی، از حال الان‌اش بهتر بود.

یکی از عنصر‌های خون‌اش صدبرابر هر وقتی می‌جوشید.
بله انتقام همان ویژگی‌ای که همانند داغی بر پیشانی تک تک جادوگرها زده شده بود‌.
چه می‌کرد؟ اوهم خون جادوگری در رگ‌هایش می‌جوشید. انتقام از مسبب حال الان‌اش؛ اما کسی که این بلا را بر سرش آورده بود، خودش بود! چگونه می‌توانست از خودش انتقام بگیرد؟
لحظه‌ای از این‌که دارد از خود انتقام می‌گیرد می‌خندید و لحظه‌ای بعد از عذابی که می‌کشید اشک می‌ریخت.
او دیوانه بود، شاید هم غیر‌عادی.
آن‌قدر خون جادوگری‌اش غلیظ بود که از دیدن عذاب خودش هم لذت می‌برد. مگر جادوگر واقعی نباید از دیدن عذاب لذت ببرد؟ حال دیگر فرق‌‌اش چه بود که چه کسی عذاب می‌دید؟! خودش یا هر کس دیگری!
فریادی دیگر که آسمان را می‌شکافت کشید و آن‌قدر صورت‌اش را چنگ زد که خون از آن جاری شد.
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
272
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #7
خوب دیگه نوبتی هم که باشه نوبت اعلام ترتیب برنده هاست
باز هم پوزش میخوام که دیر شد👽

کیفیت این دسته از پارت ها هم واقعااا در جای خودشون خیلی خوب و قابل تحسین بودن و حقیقتا که داورها این دوره اذیت شدن👾



بریم ترتیب برنده هامون رو ببینیم!
نفر اول: @Nil@85
نفر دوم: @MoOn!
نفر سوم: @Zahra.v.n
نفر چهارم: @sani.v.n
نفر پنجم: @هدیه زندگی




خیلی مختصر به نقاط ضعف و قوت هر پارت بپردازیم؟:tati-tati:

@Nil@85
✅توصیف حالات و احساسات بی مشکل بود
لحن یکدست بود و مخاطب رو با خودت، خیلی خوب همراه میکردی
بیانت طوری بود که مخاطب رو جذب و کنجکاو کنه
فضا سازی و پرداخت به محتوا مشکلی نداشت

@MoOn!
توصیف حالات و فضا سازی مشکلی نداشتن
خیلی خوب تونسته بودی مخاطب رو کنجکاو و با محتوات همراه کنی
لحن هم مشکلی نداشت
❌اما! اشتباهات املایی دیده میشدن که از جذابیت ظاهر متنت کم میکردن

@Zahra.v.n
توصیف حالات و فضا سازی خوب بود
کنجکاوی مخاطب و همراه کردنش با محتوا رو خوب پیاده کرده بودی
لحن یکپارچه بود
❌منتها! اشتباهات تایپی و املایی و شکسته نویسی محسوس داشتی که کارت رو خراب کرد.

@sani.v.n
در جنبه های محتوا، فضا سازی، توصیف حالات و کنجکاو کردن مخاطب در حد متوسط عمل کرده بودی و خوب بود
❌مورد لفظی و همون املایی و شکسته نویسی رو مورد داشتی

@هدیه زندگی
توصیف حالات و فضا سازی خیلی خوب نبود
محتوا یکدست و یکپارچه نیست
لحن ثابت نیست
اشتباهات املایی و شکسته نویسی زیاد داشتی
❌❌بزرگترین ایراد محتوات این بود که متنت زیادی وارد جنبه شعار زدگی شده و انگار، ظاهری مینویسی، نه از ته وجودت! اینجوری متنت ساختگی و ظاهریه و اصلا مخاطبت رو با خودش، همراه نمیکنه! تو باید اثر رو خلق کنی، نه که یه چیز نمادین و ساختگی نگارش کنی عزیزدلم.




و اما جوایزززز:rabit:

@Nil@85 مدال نفر اول + 20 امتیاز + 300 پسند
@MoOn! مدال نفر دوم + 10 امتیاز + 200 پسند
@Zahra.v.n مدال نفر سوم + 5 امتیاز + 100 پسند

@sani.v.n و @هدیه زندگی 70 پسند

مبارکتون باشهههه:naz-kardan:




 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین