. . .

متروکه داستان کوتاه ضجه‌ی جنگل| sani.v.n

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام اثر: ضجه‌ی جنگل
نام نویسنده: sani.v.n
ژانر: وحشت، هیجانی
مقدمه:
با دست کوچکی که در دستان‌اش بود به سمت جایی می‌رفت که قرار بود نابودگر زندگی‌اش باشد‌. از همان لحظه‌ای که پا در آن‌جا گذاشت، سیاهی‌ای که بر روح‌اش فشار ‌می‌آورد را احساس کرد. سیاهی‌ای که سایه بر زندگی‌اش انداخت و همان‌جا فهمید قرار نیست او را رها کند. وقتی دستی در دستانت باشد مسئولیتی هم داری، مسئولیتی که او از پس‌اش بر نیامد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,809
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #2

♡پارت اول♡
صدای فریاد‌هایش همه‌ی جنگل را پر کرده بود. به زمین چنگ می‌انداخت و سرش را به درختان می‌کوبید‌. موهایش را در میان انگشتان سیاه و وحشتناک‌اش قرار می‌داد و با همه‌ی توان می‌کشید. ضجه می‌زد، اشک می‌ریخت و می‌خندید. درد داشت؛ اما حتی کلمه‌ی درد هم حال‌اش را وصف نمی‌کرد. تنها می‌خواست راحت شود، فرقی نداشت چطور، با دوایش یا مرگ! اگر می‌توانست تا کنون میلیون‌ها بار خود را کشته بود. حاضر بود به فجیع‌ترین شکل ممکن بمیرد؛ حاضر بود گوشت تن‌اش را ذره‌ ذره جدا کنند؛ اما فقط همه چیز تمام شود.
هرچیزی، از حال الان‌اش بهتر بود.

یکی از عنصر‌های خون‌اش صدبرابر هر وقتی می‌جوشید.
بله انتقام همان ویژگی‌ای که همانند داغی بر پیشانی تک تک جادوگرها زده شده بود‌.
چه می‌کرد؟ اوهم خون جادوگری در رگ‌هایش می‌جوشید. انتقام از مسبب حال الان‌اش؛ اما کسی که این بلا را بر سرش آورده بود، خودش بود! چگونه می‌توانست از خودش انتقام بگیرد؟
لحظه‌ای از این‌که دارد از خود انتقام می‌گیرد می‌خندید و لحظه‌ای بعد از عذابی که می‌کشید اشک می‌ریخت.
او دیوانه بود، شاید هم غیر‌عادی.
آن‌قدر خون جادوگری‌اش غلیظ بود که از دیدن عذاب خودش هم لذت می‌برد. مگر جادوگر واقعی نباید از دیدن عذاب لذت ببرد؟ حال دیگر فرق‌‌اش چه بود که چه کسی عذاب می‌دید؟! خودش یا هر کس دیگری!
فریادی دیگر که آسمان را می‌شکافت کشید و آن‌قدر صورت‌اش را چنگ زد که خون از آن جاری شد.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,809
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #3
♡پارت دوم♡
ملین لبخند زد و وسط جنگل و در میان درختانی که دورش را احاطه کرده بودند ایستاد. نفس عمیقی کشید، چشمان‌اش را بست و به صدای جنگل گوش داد. صدای دارکوب، غار غار‌های کلاغ، برگ‌هایی که با پیچیدن باد در لایشان تکان می‌خوردند، شرشر جویی که از کنارش می‌گذشت و صدای... جیغ!

- اَه، روئن تروخدا! چرا جیغ می‌زنی؟
سرش را به طرف برادر کوچک‌اش که آب از دماغ‌اش آویزان بود و وسط گل‌ها ونگ ونگ می‌کرد، چرخاند. انگشتش را گرفته بود و مثل اَبر بهار اشک می‌ریخت!
- زن... زنبول! زنبول!
بدو به سمتش رفت و کنارش زانو زد. انگشت برادرش را نگاه کرد که زنبور نیشش زده و قرمز و متورم شده بود.
- چرا این‌طوری می‌کنی؟ مگه مار نیشت زده! یه زنبور کوچولو موچولو بوده، نگاه کن...
انگشت‌ روئن را بالا کشید تا خودش هم ببیند. روئن با چشمان مشکی و درشتش که حالا خیس شده بود به انگشتش نگاه کرد‌، دماغش را بالا کشید و ساکت شد.
ملین چشمانش را در حدقه چرخاند و پوفی کشید. همیشه همین بود؛ نمی‌توانست یک‌بار با او به جنگل بیاید و بتواند از آن‌جا لذت ببرد. از جیب دامن آبی آسمانیش که حالا پایینش گلی شده بود، دستمال سفید گل دوزی شده‌اش را بیرون آورد و اشک‌ها و آب دماغ روئن را پاک کرد. دست کوچکش راگرفت و از وسط گل‌ها بلندش کرد. روئن دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- زنبول بد! آبجی زنبول و دعوا می‌کنی؟
همیشه از این‌که با بچه‌ها مثل نی‌نی‌ها رفتار کند، بدش می‌آمد:
- اولا زنبول نه و زنبور. دوما زنبور بد نیست لابد اذیتش کردی که نیشت زده، سوما زنبور که آدم نیست دعواش کنم!
روئن با قیافه‌ای گیج سرش را کج کرد و او را نگاه کرد. ملین پوفی کشید و گفت:
- بیخیال... تا من یکم چوب جمع می‌کنم لطفا تو هم بدون جیغ و جیغ بازی کن.

روئن سرش را تکان داد و دوباره به سمت چاله‌‌ی گل دوید. ملین کمی جلو رفت تا برای خانه هیزم جمع کند که باز صدای جیغ شنید.
کلافه سرش را چرخاند و داد زد!
- روئن!
اما روئن بر‌بر نگاه‌اش کرد چون او نبود که جیغ می‌زد. صدای جیغ از اعماق جنگل می‌آمد و آن‌قدر وحشتناک بود که ملین برای لحظه‌ای گوش‌هایش را گرفت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,809
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #4

♡پارت سوم♡
دست کوچکی که در دستانش بود را محکم‌تر فشرد و قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد، از لحظه‌ای که پا بر این جاده گذاشته بود یک احساس عجیب بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد. این جاده با هر جایی که تا آن زمان پا بر آن گذاشته بود فرق داشت. فضایی غریب و حسی عجیب داشت.
در دو طرفش درختان همانند انسانی که درد داشت به هم پیچیده بودند و شاخه‌هایشان را ملتمسانه یه سمت آن‌ها دراز کرده بودند؛ ملین حتی مطمئن بود رنگ برگ‌‌هایشان از رنگ برگ‌های بقیه‌ی درختان جنگل نیز تیره‌تر است. با این‌که مثل حلزون راه می‌رفتند ملین به نفس نفس افتاده بود، انگار این درخت‌ها به جای کربن دی اکسید اکسیژن مصرف می‌کردند!

ناگهان دست ملین کشیده شد و به سمت روئن برگشت که وحشت‌زده به خواهرش خیره شده بود.
_ چی‌شده روئن؟

_ میشه از این‌جا بلیم؟

_ خواهش می‌کنم روئن، مگه صدای فریادها رو نشنیدی؟ یکی به کمک نیاز داره... باید پیداش کنیم‌.

_ لطفا! من می‌ترسم.

ملین هم می‌ترسید؛ کسی نبود که به راحتی ترس به دلش راه بدهد؛ اما این‌جا توی این راه، تنهایی با برادرش و وقتی آن فریادهای وحشتناک را به یاد می‌آورد بی دلیل قلبش فرو می‌ریخت. نمی‌دانست شاید هم دلیلی وجود داشت!

_ نگران نباش من پیشتم، بعدم چیزی برای ترس نیست.

اما نگاه روئن هنوز هم مردد بود و نمی‌دانست می‌تواند به خواهرش اعتماد کند یا نه.
ملین به سمتش رفت و دستش را کشید.

_ بجنب یه نفر به کمکمون نیاز داره، اگه عجله نکنیم ممکنه دیره بشه.

سعی کرد قدم‌هایش را تند و آن حس سیاهی را از سینه‌اش کنار بزند و سریع‌تر آن جاده که انگار انتها نداشت را تمام کند.

***​
اصلا متوجه نشد کی جاده تمام شد و به آن فضای باز رسید. به دور و اطرافش نگاه انداخت تا صاحب فریادها را پیدا کند؛ اما کسی نبود.

_ روئن من میرم اون‌طرف رو یه نگاهی بندازم، تو این‌جا چند لحظه صب...

با دیدن چهر‌ه‌ی برادرش حرف‌اش را قطع کرد. بدنش می‌لرزید و با حالی دگرگون به پشت سر او زل زده بود. ملین با دیدن حال روئن مثل برق جهنده برگشت و با دیدن موجودی که روبرویش قرار داشت جیغ کشید‌.
نمی‌دانست آدم بود یا حیوان؛ تمام تنش پاره پاره بود و زخم‌هایی داشت که مانند دره‌ای بی انتها خون ازشان جاری بود. رگ‌هایش از پوست سیاهش بیرون زده و چشم‌های تو خالی‌اش مانند چاه‌های عمیق روستایشان بود. نمی‌توانست واژه‌ای برای توصیفش پیدا کند، هرچه بود بی نهایت وحشتناک بود؛ اما چیزی که بیش‌تر از همه وحشتناکش می‌کرد لبخندی بود که بر روی لبان پاره‌اش داشت‌.
نفس ملین بالا نمی‌آمد و حس می‌کرد الان است که استفراغ کند. هرگز به وجود این‌گونه موجودات باور نداشت؛ ولی حالا با کدام اعتقادش آن‌چه روبرویش بود را برای خود توصیف می‌کرد؟
موهای مار مانند بلند و سیاهش نشان می‌داد که زن باشد.
ناگهان مانند کسی که تبر به گردنش خورده باشد گردنش را گرفت و بار دیگر آن فریاد وحشتناک را کشید؛ صدای زجه‌اش از نزدیک هزاران برابر ترسناک‌تر بود. ملین نفهمید کی و با اراده‌ی کی شروع به دویدن کرد. مغزش خاموش شده بود و تنها کاری که کرد فرار بود.
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • لایک
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,809
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #5

♡پارت چهارم♡

بی‌امان می‌دوید و حتی حاضر نبود لحظه‌ای بایستد و به قلبش که داشت خود را از جا می‌کند استراحت دهد. تنها دلش می‌خواست از آن‌جا دور شود.
قلوه سنگی زیر پایش گیر کرد و محکم به زمین خورد. پایش روی سنگ‌های زمین خراشید و شکافی عمیق روی زانویش شکل گرفت، از درد جیغ کشید و زانویش که حال خون مثل رود از آن جاری بود را گرفت؛ اما در آن لحظه درد زانو ذره‌ای برایش مهم نبود و فقط از این‌که از آن زن وحشتناک دور شده بود خوشحال بود؛ اما این خوشحالی در عرض یک‌دهم ثانیه با به یاد آوردن روئن نابود شد. مثل کسی که صد ولت برق بهش وصل کرده باشند خشک شد. نمی‌توانست باور کند برادرش را از یاد برده و تنهایی فرار کرده بود. چطور توانسته بود؟ چطور توانسته بود برادر چهار ساله‌اش را تنهایی کنار آن جادوگر رها کند و فقط جان خود را نجات دهد؟ با تصور این‌که روئن الان چه وضعی داشت قلبش برای صدمین بار در آن روز فرو ریخت و چشم هایش سیاهی رفت. با این‌که درد زانویش نفسش را بریده بود بلند شد.
باید برمیگشت؛ باید برادرش را پیدا می کرد؛ اما هر چه به اطراف نگاه کرد آن راه را نیافت. نمی‌توانست بفهمد، همین چند دقیقه پیش در حال دویدن در آن بود؛ ولی حالا انگار که چنین راهی اصلا هرگز وجود نداشته!
مثل دیوانه‌ها با پای لنگش به این طرف و آن طرف می‌رفت تا بلکه دوباره آن جاده را پیدا کند؛ اما هیچ خبری نبود.
آن چاله‌ی گل که روئن در آن بازی می‌کرد همان جا بود همین‌طور هیزوم‌هایی که جمع کرده بود؛ ولی هیچ جاده‌ای وجود نداشت. همه چیز مثل دود به هوا رفته بود. اصلاً متوجه نشد که کی اشک‌های داغ از صورتش جاری شدند. مدام نام روئن را صدا فریاد میزد؛ اما خود هم می‌دانست که فایده‌ای ندارد چون روئن اصلاً آن‌جا نبود، در آن لحظه تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که به خانه و روستا برگردد و پدر و مادرش را خبر کند باید همان روز روئن را پیدا می‌کردند وگرنه هرگز نمی‌توانست خودش را ببخشد.
دوباره شروع به دویدن کرد؛ اما این بار به سمت روستا، با هر برخورد پایش با زمین از درد اشک از چشمانش مثل آبشار پایین می‌ریخت؛ اما این باعث نشد که اندکی صبر کند.
خیلی زود از محاصره درختان آزاد شد و به روستا رسید مردم را می‌دید که وقتی از کنارشان رد می‌شد و با تعجب به او نگاه می‌کردند.
حق هم داشتند. موهایش که همیشه با پاپیون مرتب بالای سرش جمع می کرد مثل همان جنگلی شده بودند که از آن آمده بود و تمام تنش خاکی و دامنش پاره و خونی بود. فقط امیدوار بود خانواده‌اش با دیدن سر و وضع‌اش وحشت نکنند.
از دور خانه چوبی و بزرگ شان را دید و پدر مادرش که با نگرانی و قدم می‌زدند احتمالا به خاطر این‌که دیر کرده بود نگران شده بودند. مادرش وقتی او را با آن وضع‌اش دید که نزدیک می‌شد نگرانی‌اش دو برابر شد و به سمتش دوید. ملین دیگر جانی در تن نداشت و وقتی به مادرش رسید خود را در آغوشش رها و شروع به گریستن کرد.
 
  • لایک
  • شیطانی
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,809
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #6

♡پارت پنجم♡

به چکمه‌های چرم پدرش زل زده بود که از این سر خانه به آن سرخانه رژه می‌رفت و هر قدمش را محکم به کف چوبی خانه می‌کوبید. صورت سفید و گرد همیشه مهربانش حالا از خشم و نگرانی گر گرفته بود و چشمان سیاهش تبدیل به کاسه‌ای از خون شده بود. هق هق‌های مادرش هم که بر روی صندلی ننوئی کنار شومینه نشسته بود اوضاع را بدتر می‌کرد. به رایان و رانا خواهر و برادر دیگرش نگاه کرد، نگرانی و غم در چشمان آن‌ها نیز موج میزد. احساس خفگی می‌کرد و نفس نفس می‌زد. چشم‌هایش هنوز به‌خاطر گریه‌ی زیاد تر بود. پدرش رژه رفتن را تمام کرد و روبرویش ایستاد.
_ ملین همین الان این دروغ‌هات رو جمع می‌کنی و حقیقت رو میگی!

حقیقت؟ منظورش را از حقیقت نمی‌فهمید. باورش نمی‌شد که فکر می‌کردند دروغ می‌گوید؛ اما در آن لحظه برایش اهمیتی نداشت؛ تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که روئن برادر کوچولویش در خطر بود و باعث این اتفاق را هم خودش می‌دانست و می‌خواست که تغییرش بدهد.
سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند و با قانعه کننده‌ترین لحنش گفت:
_ بابا من دروغ نمیگم چیزهایی که گفتم واقعا اتفاق افتاد.
سرش را به چپ و راست تکان داد. کلافه بود، به چشم‌هایش زل زد و صدایش را بالا برد:
_ نه می‌دونی چی واقعا اتفاق افتاده؟ تو معلوم نیست به خاطر سر به هوایی‌های همیشگیت چه بلایی سر برادرت آوردی، حالا هم می‌خوای با این داستانای احمقانت خودت رو بی گناه نشون بدی!
ملین با بهت به او نگاه کرد؛ دلش می‌خواست فریاد بزند و روی پدرش بپرد و با چک و لقد بهش بفهماند که واقعا چه اتفاقی افتاده؛ اما تنها کاری که توانست بکند این بود که دهانش را برای اعتراض باز کند که آن هم با فریاد 《تمومش کن》 پدرش فوری بسته شد.
پدرش رو به رایان برگشت، کسی که در هر شرایطی حتی آن لحظه آرامشش را حفظ می‌کرد.
_ رایان زود برو کمک خبر کن باید بریم جنگل دنبال روئن.
رایان لحظه‌ای به ملین نگاه کردو ملین هم به چشم‌های سبز و صورت زیبایش را زد. دلش می‌خواست مثل همیشه با لبخند چشمکی بزند و بگویند خودم درستش میکنم کوچولو؛ اما تنها دستی به موهای طلایی‌اش کشید و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد.
 
  • لایک
  • شیطانی
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,809
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #7
♡پارت ششم♡
باز هم به پدرش چشم دوخت که به سمت شومینه حرکت و از بالای آن تفنگش را از روی میخ دیوار جدا کرد. آرام دستش را بر روی دسته‌ی چوبی و اسم حک شده‌ی خودش حرکت داد. "روبرت"
ملین می‌دانست آن تفنگ یادگار کودکی و یادآور خاطره‌های زیادی برای پدرش است. انگار چشم‌های عسلی روبرت با دیدن تفنگش مصمم شده بود. از همان کودکی در دست داشتن آن به او حس قدرت می‌داد. تفنگش را بر روی پشتش انداخت و او هم برای جستجوی پسر کوچکش از خانه خارج شد؛ اما ملین همان‌طور که گوشه‌ی خانه همانند مجرم‌ها سیخ ایستاده بود، می‌دانست که جستجوی آهن‌ها به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسد. قرار نبود هیچ کدام از آن‌ها روئن را در لانه‌ی حیوانات وحشی، گیر افتاده در چاله‌ای یا حتی وقتی‌که در لابه‌لای درختان جنگل در حال اشک ریختن است، پیدا کنند. روئن جایی دور از جنگل، پس از آن جاده و پیش موجودی بود که ملین با هر بار یادآوریش به خود می‌لرزید!

***
هوا تاریک شده بود و نزدیک به بیست مرد با نور فانوس‌هایشان سعی داشتند اندکی از ظلمات جنگل را کم کنند، رایان هم با فانوسِ در دستش راهش را از میان بوته و درخت‌های جنگل باز می‌کرد. این جنگل را مثل کف دستش می ‌شناخت. زیاد بزرگ نبود، میشد در یکی دو ساعت دور کاملی در آن زد. صدای مردها را می‌شنید که مدام نام روئن را صدا می‌کردند؛ پدرش تقریبا سیصد متر دورتر از او همان‌طور که تفنگش را پشتش انداخته بود با چهر‌ه‌ای مصمم در حال حرکت بود. رایان می‌توانست چهره‌ی خودش را تصور کند که با دقت همه جا را می‌کاود؛ ولی ذهنش آنچنان مشغول بود که حتی ممکن بود اگر روئن را روبرویش ببیند متوجه‌ی آن نشود!
دستی روی شانه‌اش حس کرد و مثل کسی که صد ولت برق بهش وصل شده باشد، از جا پرید و به پشت سرش نگاه کرد. آقای موریس بود که از واکنش رایان جا خورده بود. سعی کرد لبخندی تحویلش بدهد.
- هی پسر آروم؛ چیه نکنه جن دیدی؟
موریس دوست پدرش بود، مردی میانسال؛ رایان او را همیشه دوست خودش هم می‌دانست و احساس راحتی عجیبی با او داشت. چند لحظه به کلاه همیشه کج و کوله‌اش نگاه کرد و بعد گفت:
- نه فقط یه لحظه ترسیدم.
موریس لبخند مصنوعی‌ای که معلوم بود به زور سعی در حفظ آن را دارد رها کرد و با چهره‌‌ای جدی که از او بعید بود به رایان زل زد و با او هم قدم شد.
- معذرت می‌خوام ترسوندمت... می‌دونی من ماجرا رو درست نفهمیدم. پدرت گفت ملین روئن رو گم کرده؛ اما چرا از ملین نخواستید جای دقیقی که روئن رو گم کرده بگه؟ این‌طوری جستجومون دقیق‌تر میشد و راحت‌تر این پسر کوچولو رو پیدا می‌کردیم.
رایان نمی‌دانست چطور ماجرا را توضیح دهد. خواست جواب بدهد که موریس ادامه داد:
- اصلا چطور میشه ملین روئن رو گم کنه؟ حواس جمع‌تر از ملین کسی رو ندیدم، مخصوصاً در مورد روئن اون هیچ وقت...
رایان حوصله‌ی شنیدن حرف‌های موریس را نداشت، پس وسط حرف‌هایش پرید، کاری که اکثر اوقات اجازه‌ی آن را به خود نمی‌داد.
- موریس! ملین حقیقت رو به ما نگفت..‌. یعنی گفت که روئن رو یه کسی... شاید یه جادوگر دزدیده... نه یعنی جا مونده پیش جادوگر یا... یه همچین چیزی که البته پدرم هیچ کدوم رو باور نکرد. از نظر اون ملین این حرف‌ها رو از خودش درآورده تا بی‌مسئولیتیش رو توجیه کنه...
موریس چند لحظه با چهره‌ی گیج و منگ به رایان خیره شد و او را از حرف‌هایی که زده بود پشیمان کرد.
- یعنی ملین در مورد همچین چیز مهمی دروغ گفته؟ ولی فکر نمی‌کنم این‌طور باشه...
رایان هم این را می‌دانست؛ می‌دانست ملین چقدر، حتی شاید از تمام خانواده‌یشان بیش‌تر روئن را دوست دارد. همیشه این را در رفتارهایش حس می‌کرد. این را هم می‌دانست او هرگز دورغ نمی‌گوید، لااقل تا آن روز که این‌طور بود و تمام این‌ها او را گیج می‌کرد. از طرفی هم فکر این‌که حرف‌هایش راست باشد هم خنده دار بود!
فریادهای یکی از مردها که از آن فاصله نمی‌توانست بفهمد کیست او را به خود آورد. فانوسش را بالا گرفته بود و تکان می‌داد و به چاله‌ کنار پایش اشاره می‌کرد. رایان برای لحظه‌ای امید را که درونش جوانه میزد حس کرد و فاصله‌ی میان خود و آن مرد را با سرعت دوید.
 
  • شیطانی
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین