چطور ساده بنویسیم؟ (۱۱)
در یادداشت قبلی، از یک مثال دیگر سادهنویسی گفتیم: از “مردی با کت قهوهای”(حتما بخونیدش)، داستانی از شروود اندرسون. نام اثر، بهتنهایی قابل تامل است. اولین سوالی که به ذهنمان میرسد این است که مگر یک لباس، خصوصیتی دائمیست؟ مگر یک ویژگیست که نتوان از تن جدا کرد و بشود از آن صفت ساخت؟
“من هیج وقت نمیتوانم خودم را از خودم جدا کنم.
کتی قهوهای بر تن دارم که نمیتوانم آن را از تنم دربیاورم...”
در حقیقت کت قهوهای، همان خودیست که مرد جوان تاریخدان نمیتواند از آن جدا شود. تمثیلی که بنمایهی داستان است.
در نگارش داستان، دوربین اول شخص، “صداقت” ایجاد میکند. در نوع بیان مطالب و توالی اتفاقات، “قصهگویی” به کمک نویسنده میآید. اما آنچه فوت کوزهگری اندرسون است، ارائهی “معنا” است. راوی دارد از ناتواناییاش در فهم و بازگویی مشکلات زندگی شخصی و رابطهی عاشقانهاش میگوید. همین. داستان، معنای عجیب و غریبی ندارد. ساده است. اما نحوهی چینش اِلِمانِ معنا در آن است که هنرمندانهاش کرده. در چنین چینشی، دو نکته قابل بررسیست:
۱. ارائهی تدریجی اطلاعات: اینکه در ابتدا نمیدانیم زندگی خصوصی مرد تاریخدان از چه قرار است، نمیدانیم همسرش او را ترک گفته، ولی آرام آرام و با شروع روایت و در لابهلای سطور اطلاعات تاریخیای که از جلوی چشمانمان رژه میروند، این دانستهها به ما تزریق میشود.
ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت
اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت
و جالب این که در نهایت هم این را نمیفهمیم که چرا همسرش او را ترک گفته! و یادمان نرود که دلیل این جدایی، در بنمایهی اصلی داستان تاثیری ندارد.
۲. ایجاد تضاد میان مفاهیم: نویسنده میان نظم و کوبندگی و اهمیت بهظاهر زیاد وقایع تاریخی، میان عظمت و شکوه اسکندر، ناپلئون و ژنرال گرانت و لطافت و کوچکی یک رابطهی عاشقانه، تضادی ظریف پدید آورده است. تاریخدان جوان آنقدر سرش میشود که تا به حال چندین جلد کتاب تاریخی نوشته، از بزرگترین سرداران و رزمها و فتوحاتشان روایت کرده، ولی از درک اینکه چرا همسرش او را ترک گفته و از اینکه چرا تنهاست، عاجز است.
بر تن داشتن “کت قهوهای” همان در خود ماندن و پوسیدن و درجازدن است. لباسی همیشگیست که رنگی چندان شاد و زنده ندارد. و در نهایت، راوی داستان امیدوار است که روزی بتواند نه با کسی دیگر، که با خودش حرف بزند. نه کتاب، که وصیتنامهای بنویسد.
□
در پایان، به چند المان سادهنویسی در داستان “مردی با کت قهوهای”، با ترجمهی شادمان شکروی اشاره میکنیم:
- داستان با طرح چند سطر از سرفصلهای تاریخی شروع میشود، تا ذهن مخاطب کمی تیز شود! و سپس، نویسنده قصهای شخصی میگوید. از خودش، از همسرش، از محل زندگی و چی و چی..
- پدرم یک نقاس سادهی ساختمان بود. او به اندازهی من در این دنیا پیشرفت نکرد (کنایه به مفهوم پیشرفت و ایجاد تضاد)
- کتابهایم همچون سربازان وظیفهشناس، شق و رق در قفسههای کتاب ایستادهاند (صفاتی که از آنها برای ایجاد تضاد با وضعیت فعلی خود نویسنده استفاده میشود)
- اتاق ساکت و آرام است، اما درون کتابها، جریانهای توفنده در حال گذر است (ایجاد تضاد)
- چشمهایش از من روی میگرداند. خانه ساکت است. قلم از انگشتانم میافتد (نهایت ابراز عجز و ناتوانی)
- من هیج وقت نمیتوانم خودم را از خودم جدا کنم. کتی قهوهای بر تن دارم که نمیتوانم آن را از تنم دربیاورم (اوج داستان، معنا به نهایت میرسد)
- پیش از این سیصد یا چهارصدهزار کلمه نوشتهام. اما آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ (تلنگری دیگر و تاکیدی دوباره به معنای داستان، که البته ضروری هم نبود)
در یادداشت قبلی، از یک مثال دیگر سادهنویسی گفتیم: از “مردی با کت قهوهای”(حتما بخونیدش)، داستانی از شروود اندرسون. نام اثر، بهتنهایی قابل تامل است. اولین سوالی که به ذهنمان میرسد این است که مگر یک لباس، خصوصیتی دائمیست؟ مگر یک ویژگیست که نتوان از تن جدا کرد و بشود از آن صفت ساخت؟
“من هیج وقت نمیتوانم خودم را از خودم جدا کنم.
کتی قهوهای بر تن دارم که نمیتوانم آن را از تنم دربیاورم...”
در حقیقت کت قهوهای، همان خودیست که مرد جوان تاریخدان نمیتواند از آن جدا شود. تمثیلی که بنمایهی داستان است.
در نگارش داستان، دوربین اول شخص، “صداقت” ایجاد میکند. در نوع بیان مطالب و توالی اتفاقات، “قصهگویی” به کمک نویسنده میآید. اما آنچه فوت کوزهگری اندرسون است، ارائهی “معنا” است. راوی دارد از ناتواناییاش در فهم و بازگویی مشکلات زندگی شخصی و رابطهی عاشقانهاش میگوید. همین. داستان، معنای عجیب و غریبی ندارد. ساده است. اما نحوهی چینش اِلِمانِ معنا در آن است که هنرمندانهاش کرده. در چنین چینشی، دو نکته قابل بررسیست:
۱. ارائهی تدریجی اطلاعات: اینکه در ابتدا نمیدانیم زندگی خصوصی مرد تاریخدان از چه قرار است، نمیدانیم همسرش او را ترک گفته، ولی آرام آرام و با شروع روایت و در لابهلای سطور اطلاعات تاریخیای که از جلوی چشمانمان رژه میروند، این دانستهها به ما تزریق میشود.
ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت
اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت
و جالب این که در نهایت هم این را نمیفهمیم که چرا همسرش او را ترک گفته! و یادمان نرود که دلیل این جدایی، در بنمایهی اصلی داستان تاثیری ندارد.
۲. ایجاد تضاد میان مفاهیم: نویسنده میان نظم و کوبندگی و اهمیت بهظاهر زیاد وقایع تاریخی، میان عظمت و شکوه اسکندر، ناپلئون و ژنرال گرانت و لطافت و کوچکی یک رابطهی عاشقانه، تضادی ظریف پدید آورده است. تاریخدان جوان آنقدر سرش میشود که تا به حال چندین جلد کتاب تاریخی نوشته، از بزرگترین سرداران و رزمها و فتوحاتشان روایت کرده، ولی از درک اینکه چرا همسرش او را ترک گفته و از اینکه چرا تنهاست، عاجز است.
بر تن داشتن “کت قهوهای” همان در خود ماندن و پوسیدن و درجازدن است. لباسی همیشگیست که رنگی چندان شاد و زنده ندارد. و در نهایت، راوی داستان امیدوار است که روزی بتواند نه با کسی دیگر، که با خودش حرف بزند. نه کتاب، که وصیتنامهای بنویسد.
□
در پایان، به چند المان سادهنویسی در داستان “مردی با کت قهوهای”، با ترجمهی شادمان شکروی اشاره میکنیم:
- داستان با طرح چند سطر از سرفصلهای تاریخی شروع میشود، تا ذهن مخاطب کمی تیز شود! و سپس، نویسنده قصهای شخصی میگوید. از خودش، از همسرش، از محل زندگی و چی و چی..
- پدرم یک نقاس سادهی ساختمان بود. او به اندازهی من در این دنیا پیشرفت نکرد (کنایه به مفهوم پیشرفت و ایجاد تضاد)
- کتابهایم همچون سربازان وظیفهشناس، شق و رق در قفسههای کتاب ایستادهاند (صفاتی که از آنها برای ایجاد تضاد با وضعیت فعلی خود نویسنده استفاده میشود)
- اتاق ساکت و آرام است، اما درون کتابها، جریانهای توفنده در حال گذر است (ایجاد تضاد)
- چشمهایش از من روی میگرداند. خانه ساکت است. قلم از انگشتانم میافتد (نهایت ابراز عجز و ناتوانی)
- من هیج وقت نمیتوانم خودم را از خودم جدا کنم. کتی قهوهای بر تن دارم که نمیتوانم آن را از تنم دربیاورم (اوج داستان، معنا به نهایت میرسد)
- پیش از این سیصد یا چهارصدهزار کلمه نوشتهام. اما آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ (تلنگری دیگر و تاکیدی دوباره به معنای داستان، که البته ضروری هم نبود)