. . .

آموزش چطور ساده بنویسیم؟

تالار مطالب آموزش نویسندگی

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #11
چطور ساده بنویسیم؟ (۱۱)

در یادداشت قبلی، از یک مثال دیگر ساده‌نویسی گفتیم: از “مردی با کت قهوه‌ای”(حتما بخونیدش)، داستانی از شروود اندرسون. نام اثر، به‌تنهایی قابل تامل است. اولین سوالی که به ذهنمان می‌رسد این است که مگر یک لباس، خصوصیتی‌ دائمی‌ست؟ مگر یک ویژگی‌ست که نتوان از تن جدا کرد و بشود از آن صفت ساخت؟

“من هیج وقت نمی‌توانم خودم را از خودم جدا کنم.

کتی قهو‌ه‌ا‌ی بر تن دارم که نمی‌توانم آن را از تنم دربیاورم...”

در حقیقت کت قهوه‌ای، همان خودی‌ست که مرد جوان تاریخ‌دان نمی‌تواند از آن جدا شود. تمثیلی که بن‌مایه‌ی داستان است.

در نگارش داستان، دوربین اول شخص، “صداقت” ایجاد می‌کند. در نوع بیان مطالب و توالی اتفاقات، “قصه‌گویی” به کمک نویسنده می‌آید. اما آن‌چه فوت کوزه‌گری اندرسون است، ارائه‌ی “معنا” است. راوی دارد از ناتوانایی‌اش در فهم و بازگویی مشکلات زندگی شخصی‌ و ‌رابطه‌‌ی عاشقانه‌اش می‌گوید. همین. داستان، معنای عجیب و غریبی ندارد. ساده است. اما نحوه‌ی چینش اِلِمانِ معنا در آن است که هنرمندانه‌اش کرده. در چنین چینشی، دو نکته قابل بررسی‌ست:‌

۱. ارائه‌ی تدریجی اطلاعات: این‌که در ابتدا نمی‌دانیم زندگی خصوصی مرد تاریخدان از چه قرار است، نمی‌دانیم همسرش او را ترک گفته، ولی آرام آرام و با شروع روایت و در لابه‌لای سطور اطلاعات تاریخی‌ای که از جلوی چشمانمان رژه می‌روند، این دانسته‌ها به ما تزریق می‌شود.

ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت

اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت

و جالب این که در نهایت هم این را نمی‌فهمیم که چرا همسرش او را ترک گفته! و یادمان نرود که دلیل این جدایی، در بن‌مایه‌ی اصلی داستان تاثیری ندارد.

۲. ایجاد تضاد میان مفاهیم: نویسنده میان نظم و کوبندگی و اهمیت به‌ظاهر زیاد وقایع تاریخی، میان عظمت و شکوه اسکندر، ناپلئون و ژنرال گرانت و لطافت و کوچکی یک رابطه‌ی عاشقانه، تضادی ظریف پدید آورده است. تاریخدان جوان آن‌قدر سرش می‌شود که تا به حال چندین جلد کتاب تاریخی نوشته، از بزر‌گ‌ترین سرداران و رزم‌ها و فتوحات‌شان روایت کرده، ولی از درک این‌که چرا همسرش او را ترک گفته و از این‌که چرا تنهاست، عاجز است.

بر تن داشتن “کت قهوه‌ای” همان در خود ماندن و پوسیدن و درجا‌زدن است. لباسی همیشگی‌ست که رنگی چندان شاد و زنده‌ ندارد. و در نهایت، راوی داستان امیدوار است که روزی بتواند نه با کسی دیگر، که با خودش حرف بزند. نه کتاب، که وصیت‌نامه‌ای بنویسد.



در پایان، به چند المان‌ ساده‌نویسی در داستان “مردی با کت قهوه‌ای”، با ترجمه‌ی شادمان شکروی اشاره می‌کنیم:

- داستان با طرح چند سطر از سرفصل‌های تاریخی شروع می‌شود، تا ذهن مخاطب کمی تیز ‌شود! و سپس، نویسنده قصه‌ای شخصی می‌گوید. از خودش، از همسرش، از محل زندگی و چی و چی..

- پدرم یک نقاس ساده‌ی ساختمان بود. او به اندازه‌ی من در این دنیا پیشرفت نکرد (کنایه به مفهوم پیشرفت و ایجاد تضاد)

- کتا‌ب‌هایم همچون سربازان وظیفه‌شناس، شق و رق در قفسه‌های کتاب ایستاده‌اند (صفاتی که از آن‌ها برای ایجاد تضاد با وضعیت فعلی خود نویسنده استفاده می‌شود)

- اتاق ساکت و آرام است، اما درون کتاب‌ها، جریان‌های توفنده در حال گذر است (ایجاد تضاد)

- چشم‌هایش از من روی می‌گرداند. خانه ساکت است. قلم از انگشتانم می‌افتد (نهایت ابراز عجز و ناتوانی)

- من هیج وقت نمی‌توانم خودم را از خودم جدا کنم. کتی قهو‌ه‌ای بر تن دارم که نمی‌توانم آن را از تنم دربیاورم (اوج داستان، معنا به نهایت می‌رسد)

- پیش از این سیصد یا چهارصدهزار کلمه نوشته‌ام. اما آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ (تلنگری دیگر و تاکیدی دوباره به معنای داستان، که البته ضروری هم نبود)
 

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #12
چطور ساده بنویسیم؟ (۱۲)

برای ساده‌نویسی باید راحت نوشت. باید آزاد بود. ولی این به معنای ساده بودن ساده‌نویسی نیست. باید آنقدر متن را بالا و پایین کرد که سادگیِ آن به چشم بیاید. باید آنقدر نوشت و پاک کرد و خواند و غلط‌ها را دید، تا خوانند خیال کند متن در همان تلاش اولیه نوشته شده!‌

- بعضی چیزها می‌رود توی مخم، مثلاً همین بوی کباب. این که همسایه‌ها بوی کباب راه می‌اندازند، به خاطر این نیست که روی مخم کار کنند.. (پیمان هوشمند‌زاده)

تنوع در محل به‌کارگیری فعل‌ و فاعل‌ و جابه‌جا نوشتن اسامی‌ مکان و زمان، از شروط لازم ساده‌نویسی است. کلام را محاوره‌ای می‌کند. ادبیات‌زدگی را به حداقل می‌رساند و دقیقاً مثل این است که کسی دارد ماجرایش را شفاهی تعریف می‌کند.

- یک نما داشتم که فرهاد، قبل از این که دکمه‌ی کتش را - که در دعوای انزلی کنده شده - بدوزد تکیه می‌دهد به صندلی و سقف را نگاه می‌کند. ولی احساس کردم نکند رقت‌انگیز بشود. نمی‌خواستم این حس به وجود آید که... (صفی یزدانیان)

متن‌ بالا با به کار بردن “یک نما داشتم...”، در ابتدا و کاربرد “ولی احساس کردم نکند...”، در میانه، صمیمی شده است.

گاهی حتی استفاده از کلمات انگلیسی یا غیر فارسی‌ای که وارد زبان شده‌اند، می‌تواند به کلام صداقت ببخشد:

- انقدر هنرمند خفن و اسم و رسم‌دار بودند که من احساس کوچکی می‌کردم. خودم را نمی‌دیدم. خسته بودم از این همه آرت شو و ایونت و نمایشگاه و چی و چی. که چی بشود. زدم بیرون. رفتم توی کوچه. روی لبه‌ی سیمانی جوی آب کنار خیابان نشستم و آخرین سیگار پاکت را آتش زدم.

- انقدر هنرمند‌های بزرگ و مطرح بودند که باعث شوند من احساس کوچکی کنم و خودم را نبینم. خسته شده بودم از این‌همه نمایشگاه‌های هنری و غیره و ذلک. با خودم ‌گفتم که اخرش چی. برای همین تصمیم گرفتم از آن‌جا بیایم بیرون و بروم توی خیابان.

متن اول شباهت بیشتری به کلام روزمره دارد، پس به ساده‌نویسی نزدیک‌تر است. این‌که فارسی را باید پاس داشت و کلمات فارسی را به انگلیسی ترجیح داد موضوع دیگری‌ست. یادمان نرود که ادبیات از زبان مردم کوچه و بازار وارد کتاب‌ها می‌شود، و نه برعکس.

مثال پایین را ببینید:

- همانطور که داشت مرا نگاه می‌کرد، دستش را به سمت در گرفت و اشاره کرد که باید بروم. من هم که خیلی خوب می شناختمش، منظورش را گرفتم. مثل ساده‌لوح‌ها، فکر کردم دارد راست می‌گوید...

به کار بردن اصطلاحات و عبارات روزانه، باید با احتیاط انجام شود. ضرب‌آهنگ کلام مهم است. ولی استفاده از “همانطور که...”، “من هم که...”، “مثل آدم‌های...”، متن بالا را ضعیف کرده‌ است. به خواننده این حس را می‌دهد که نویسنده، قدرت کافی برای به تصویر کشیدن صحنه را ندارد. و این اضافات، آفت ساده‌نویسی است. متن بالا را می‌توان به چیزی شبیه این متن اصلاح کرد:

- داشت نگاهم می‌کرد. دستش را به سمت در نشانه رفت که یعنی برو. می‌شناختمش. می‌دانستم منظورش چیست. آنقدر ساده بودم که خیال کنم راست می‌گوید...

در ساده‌نویسی، زمان‌ها می‌توانند حدودی باشند. سن‌ آدم‌ها می‌تواند تقریبی بیان شود. و این دقیق نبودن، نه تنها ضعف کلام نیست، که عین واقعیت است:

- دیروز پریروز، آدم‌های توی دادگاه می‌خواستند سر در بیاورند که چطوری این آدم بی‌اعصاب، بی‌خیال شلیک کردن همان یک دانه گلوله‌‌اش شد... (مهدی معارف)

یا گاهی زیرکانه در هاله‌ای از طنز، پنهانش کنیم:

- کتری، من را یاد سعید می‌اندازد. خوابگاه میرعماد با هم هم‌اتاقی بودیم. دو سده قبل از ما آمده بود دانشگاه و کماکان دانشجو بود (فهیم عطار)

تا جایی که امکان دارد، از پرانتز استفاده نکنیم. پرانتز‌ها باعث مکث کلامی می‌شوند. غیرمستقیم به خواننده می‌گوید که نویسنده توانایی گنجاندن همه‌ی اطلاعات را در متن اصلی نداشته‌ است.

نوشته‌‌ها‌مان را چندین بار، بلند و شمرده بخوانیم. خواندن، گوش‌ را به ساده شنیدن عادت می‌دهد و فاصله‌ی نوشتار و گفتار را به حداقل می‌رساند.
 

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #13
چطور ساده بنویسیم؟ (۱۳)

حروف، کلمات و جملات، نقش نت‌های موسیقی را دارند. هر حرف، آوای خاص، هر کلمه‌ وزن مخصوص و هر جمله‌ای، ضرباهنگ ویژه‌ای دارد. جملات کوتاه، کوبنده و جملات طولانی‌‌، فرکانس پایین‌تری را القا می‌کنند. با بلند خواندن یک متن می‌توانیم کلمات ناموزون، جملات طولانی و ضرباهنگ‌های اشتباه را پیدا کنیم. این دو مثال را ببینید:

(۱)

دوست داشتم نرود. بماند. همین‌جایی که هست.

دوست داشتم نرود. بماند همین‌‌جایی که هست.

(۲)

آب آرام بود و مهربان.

آب آرام بود. مهربان و رونده.

جملات بالا را یک‌بار دیگر و با صدای بلند بخوانید. به تفاوتی که جای‌گذاری نقطه‌ی بعد از کلمه‌ی “بماند” در مثال اول ایجاد می‌کند، توجه کنید. ببینید چطور طول جملات، بار احساسی و میزان قطعیت کلام را تغییر می‌دهد. به تفاوت تعداد گام‌ها در مثال دوم دقت کنید. به این که جمله‌ی دوم، تعداد گام‌های بیشتری از اولی دارد و این‌که چطور بهتر است با جملات پیشین و پسین خود در یک متن هارمونی داشته باشد.

ساده‌نویسی، بازخوانی دفترچه‌ی خاطرات شخصی ما نیست. “من فکر می‌کنم...”، “به عقیده‌ی من...”، “نظر من این است که...“، در شروع جملات، اشتباهی رایج است که نویسنده‌های تازه‌کار به دام آن می‌افتند. همین که شما این سطور را نوشته‌اید، به این معناست که این‌ها فکر و عقیده‌ی شماست. پس احتیاجی به تکرار و تاکید دوباره نیست. به‌کارگیری چنین عبارات اضافی، دو ایراد بزرگ دارد: اول این‌که نوعی عدم اطمینان را در بیان نظر شخصی شما به خواننده القا می‌کند. دوم این‌که، “من” به عنوان المانی اضافی، وارد سطور نوشته‌ می‌شود، که برخلاف اصل پشت دوربین ماندن نویسنده‌ ا‌ست.

گاهی سوال کنید. سوال‌های کوبنده و تامل‌برانگیز. سوال‌هایی که نوعی تلنگر است به خواننده. سوال‌هایی‌ که جوابش در دل نوشته پنهان است.

- می‌دانستند که کسی از بابت خواندن هدایت خودش را نکشته و می‌دانستند که ما هم از خواندن بوف کور خودمان را نخواهیم کشت. پس چرا تلاش می‌کردند که هدایت را نخوانیم؟ (شمیم مستقیمی)

- به وسعتِ کشورم فکر می‌کنم، به مرزهایی که دارد، به آدم‌هایی که در آن زندگی می‌کنند، به تفاوت‌های قومی و مذهبی و اندیشه‌ای. چرا دورانِ زندگی کردنِ بدونِ واهمه در کنارِ هم سپری شد؟... چرا سودایِ زندگیِ بهتر در مرزهای دور خانه‌های کوچکِ ما را خالی کرد و بچه‌ها را از مادرها دور؟ (حامد اسماعیلیون)

از دیگر اشتباهات رایج در ساده‌نویسی، محاوره‌ای نوشتن است.

- آدما انگار می‌خوان با این حرفا خودشونو به همدیگه ثابت کنن ولی به خدا اشتباه می‌کنن...

- نیگا می‌کردم به همشون و توی کلم هزارتا فکر جورواجور داشتم...

با محاوره‌ای نوشتن فعل و فاعل، هیچ کلامی الزاماً صمیمی نمی‌شود. یادمان نرود که صمیمیت، از دل عبارات و جان کلام می‌آید. وابسته به المان “صداقت” است که در یادداشت‌های قبلی راجع به آن صحبت کرده بودیم. حواسمان باشد که محاوره‌ای نوشتن، گاهی می‌تواند باعث سخت‌خوانی شود. می‌تواند این ذهنیت را به وجود آورد که شما در نوشتن جدی نیستید. و ایراد دیگر این‌که، وقتی همه‌ی جملات یک متن محاوره‌ای باشد، دیگر جایی برای محاوره‌ای نوشتن نقل‌قول‌ها باقی نمی‌ماند.

اگر به ساده‌نویسی علاقه‌مندید، لابد این نوع از نوشتار به کلام ذهنی شما نزدیک است. به این معناست که باید بیشتر به خودتان گوش دهید. به سکوت خودتان. به فاصله‌ی میان کلمه‌هایتان. باید اجازه دهید، بی‌دغدغه و وسواس روی کاغذ جاری شوند. به دنبال رعایت قواعد و اصلاح آن نباشید. فقط بنویسید. به قول استفان کینگ*، در مرحله‌ی اول نوشتن، درها را ببندید. درها را به روی هر نقدی، حتی نقد شخصی خودتان بسته نگه دارید.
 

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #14
چطور ساده بنویسیم؟ (۱۴)

ساده نوشتن از خودمان شروع می‌شود. نه از کتاب‌ها و کوچه و خیابان. صدایی‌ست که از سینه بیرون می‌آید. درست از همین‌جا. برای ساده‌نویسی، باید بیشتر به خودتان گوش دهید. به صدای درون. به لحظات آرامی که خلوت می‌کنید. اگر گمان می‌کنید حرفی در حال بیرون‌ریزی‌ست، آرام شوید. هرچه را می‌کنید موقتاً کناری بگذارید و گوش دهید. در نت گوشی، و یا اگر قلم و کاغذ همراهتان هست، یادداشتش کنید و به‌وقت مناسب به سراغش بروید. به قول چارلز بوکوفسکی، تلاش نکنید! منتظر آوای گاه‌به‌گاه پرنده‌ی‌ آبی درون‌ بمانید.

در یادداشت این هفته، چند نکته‌ی دیگر از ساده‌نویسی را با هم مرور ‌می‌کنیم:

از همان اول کار، همه‌ی اطلاعات را یک‌جا تحویل خواننده ندهید. کنجکاوی او را برانگیزید. مثلاً نگویید:‌

در یک آسایشگاه مجانین هستم. یکی از پیرزن‌ها همین الان پشت سر من نشسته. کلاه کهنه‌ای به سر دارد که روی آن میوه‌ی پلاستیکی چسبانده‌اند و چشم‌هایش مثل مگسِ میوه دودو می‌زند...

بنویسید:

یکی از آنها همین الان پشت سر من نشسته. کلاه کهنه‌ای به سر دارد که روی آن میوه‌ی پلاستیکی چسبانده‌اند و چشم‌هایش مثل مگسِ میوه دودو می‌زند... (ریچارد براتیگان)

- از مکالمه‌ی درونی استفاده کنید. استفاده از مونولوگ‌ها، کلام را شخصی‌تر می‌کند. مخاطب به شما نزدیک‌تر می‌شود.

با خودم فکر کردم...

به ذهنم رسید شاید...

گاهی اعمال شخصیت‌ها و کارهایشان را به صورت صوتی نشان دهید. تصویرسازی کلامی:

بلافاصله وصل شدم به اینترنت. کلیک!‌

قطار را دیدم که دارد دور می‌شود. تلق، تلق، تلق…

گفتم می‌آیی برویم؟ جواب داد “اوهوم”

گوش‌هایش را گرفت و پایش را کوباند به زمین... تققق!

در کاربرد دیالوگ‌ها دقت کنید. دیالوگ‌ها باید کاملاً طبیعی باشند. بلند بخوانید و از خودتان بپرسید آیا واقعاً در زندگی روزمره چنین چیزی می‌گوییم؟

موتورچی گفت: «نه»

«گفت می‌خوام ترسش بریزه، می‌خوام بچه‌م یه ناخدای حسابی بار بیاد. به باباش گفتم، صاف و صادق دراومدم به باباش گفتم، ناخدا، بچه‌ها هیچ‌وقت اون چیزی که پدرها دلشون می‌خواد نمی‌شن. اینو با خودت نیار»

موتورچی گفت: «بچه‌ها هیچ‌وقت اون چیزی که خودشونم دلشون می‌خواد نمی‌شن.»



«می‌شن. کی می‌دونه، شاید بشن» (ناصر تقوایی)

این فکر را از سر بیرون کنید که چون نویسنده‌ام پس باید مودب،, محتاط و یا ادیبانه باقی بمانم! برای گفتن حقیقت، خلاق باشید. تاثیرگذاری‌ از هر چیزی مهم‌تر است.



من، می‌کنم تو را، امشب، شاد. جوری می‌کنم تو را، امشب، شاد، که هیچ‌کس نکرده باشد تو را، آنجور، شاد. اگر کسی این چند سطر را می‌خواست به من بگوید، بعد از شنیدن "امشب" اول، فرار می‌‌کردم. نمی‌گذاشتم حرفش را تمام کند... (سهند سامی‌راد)

قصه‌گویی را فراموش نکنید. سیر داستانی تنها چیزی‌ست که مخاطب را مجذوب نوشته‌تان نگه می‌دارد. تنها نقطه‌ی اتکای شما با مخاطب است. یک نخ نامریی‌ست که کلمه‌های یک نوشته‌ی خوب را تا انتها به هم وصل می‌کند.

————————————————————

پیشنهاد مطالعه‌ی ساه‌نویسی این هفته: “در رویای بابل”، اثر ریچارد براتیگان، ترجمه‌ی پیام یزدانجو Dreaming of Baby
 

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #15
? چطور ساده بنویسیم؟ (۱۵)

داستان “خواب”، اثر هاروکی موراکامی، از مثال‌های خوب ساده‌نویسی‌ست. جدای از این که موراکامی، خود ساده‌نویس قهاری‌ست، داستان “خواب” او، کاربرد استادانه‌ی سه المان صداقت، قصه‌گویی و معنا را نشان می‌دهد. سه المانی که استخوان‌بندی ساده‌نویسی را تشکیل می‌دهد. در یادداشت این هفته، بر المان معنا، تمرکز خواهیم کرد.

"این هفدهمین روز پیاپی است که خوابم نمی‌برد."

این جمله‌ی آغازین داستان است. شروعی‌ که کنجکاوی خواننده را بر می‌انگیزد. یادمان نرود که نویسندگان بزرگ، خلاصه‌‌ی داستان، رمان یا نوشته‌هایشان را در جمله یا جملات ابتدایی پنهان می‌کنند!

داستان خواب، روایت زن سی‌ساله‌ی خانه‌داری‌ست که با همسر و پسر کوچکش زندگی می‌کند. همسر او دندانپزشک نسبتاً موفقی‌ست. پسرش اگر چه هنوز سنی ندارد، به پدرش شباهت زیادی دارد. بزرگ‌ترین ایراد زندگی مشترک او با همسرش این است که هیچ ایرادی ندارد! داستان، حول محور بی‌خوابی زن شکل می‌گیرد. یک بی‌خوابی که بی‌خوابی نیست. چیزی نیست که بتوان با قرص خواب، و معالجه به پزشک درمانش کرد. نویسنده از همان ابتدای کار، تکلیف را روشن می‌کند:

- درباره‌ی بی‌خوابی حرف نمی‌زنم. می‌دانم بی‌خوابی چیست.

راوی از دو تجربه‌ی متفاوت از بی‌خوابی حرف می‌زند. اولین تجربه، یک خواب‌آلودگی ناتمام است که خیلی وقت پیش به سراغش آمده و زود برطرف شده است.

- بدنم در آستانه‌ی خواب بود و ذهنم اصرار داشت بیدار بماند.

یک جور عدم هماهنگی میان جسم و ذهن. اما این نوع از بی‌خوابی آنقدرها اهمیت ندارد. چرا که نویسنده بلافاصله ما را متوجه بی‌خوابی مهم‌تری می‌کند. اسمش را می‌گذارد “چیزی شبیه بی‌خوابی”:

- هیچ چیزیم نیست. فقط نمی‌توانم بخوابم.

- حتی یک ذره هم خوابم نمی‌آمد. ذهنم کاملاً شفاف بود.

در ادامه، از گذشته‌‌ و زندگی کنونی او می‌خوانیم و نوع ارتباطش با همسر و فرزندش. در مورد همسرش می‌گوید: “او اصلاً خوش‌قیافه نیست” و چهره‌اش را “عجیب” توصیف می‌کند.

- البته دلبسته‌ی او هستم. حتی فکر می‌کنم که دوستش دارم. اما اگر رک صحبت کنیم، از او چندان خوشم نمی‌آید.

- ما هنوز زندگی شادی داریم. واقعاً اینطور فکر می‌کنم. هیچ دعوای خانوادگی بر زندگی‌مان سایه نینداخته. من او را دوست دارم و به او اعتماد دارم.

در مورد خودش می‌گوید:

- همیشه از اندامم خوشم می‌آمده، اما از قیافه‌ام هیچ‌وقت راضی نبوده‌ام. قیافه‌ی بدی نیست. اما هیچ وقت از آن خوشم نیامده.

موراکامی در سراسر داستان از “تکرار” حرف می‌زند. و آن را به شکل‌های مختلف، نشان‌مان می‌دهد.

- وقتی پسرم خانه را ترک می‌کند، همان گفت و گوی کوتاه و تکراری میان من و همسرم، میان من و او هم تکرار می‌‌شود. من می‌گویم “مواظب باش”، و او می‌گوید “نگران نباش”.

- خب زندگی من این است... هر روزش دقیقاً تکرار روز قبل.

- پس از آن که خوابیدن را کنار گذاشتم، دریافتم واقعیت چه چیز ساده‌ای‌ست... فقط خانه‌داری، فقط یک خانه‌ی ساده... وقتی یاد گرفتی چطور راهش بیندازی، فقط مساله تکرار است. این دکمه را فشار می‌دهی و آن دسته را می‌کشی. عقربه‌‌ها را تنظیم می‌کنی، درپوش را می‌گذاری، زمان‌سنج را میزان می‌کنی. همین کارها، بارها و بارها.

او در جای‌جای داستان، از نوشتن و یادداشت خاطرات روزانه‌اش، وقتی جوان‌تر بوده، به عنوان یک المان یا کاتالیزور برای تغییر تکرار و دست بردن در تاریخ روزهای تکراری زندگی نام می‌برد.

- من قبلاً دفتر خاطرات روزانه‌‌ی ساده‌ای داشتم. اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش می‌کردم، حساب روزها و اتفاق‌ها از دستم در می‌رفت. دیروز می‌توانست پریروز باشد، یا برعکس.

در داستان “خواب”، موراکامی به‌خوبی نوشتن را در مقابل خواب به تصویر کشیده است.

- وقتی دیگر نخوابیدم، دست از نوشتن خاطرات روزانه هم کشیدم.

اما بی‌خوابی او چطور شروع شد؟‌

راوی، بعد از این که شبی به قول خودش، خوابی مشمئز کننده می‌بیند، از خواب می‌پرد. او در طول مدت یک ساعت و نیم خواب بعد از نیمه شب، سایه‌ای سیاه و مبهم را در پایین تخت خوابش رویت می‌کند. یک پیرمرد نحیف با لباس چسبان سیاهی بر تن. که با یک پارچ چینی قدیمی بر پای او آب می‌ریزد. او چند بار از خودش می‌پرسد:

- آن مرد که بود؟‌ چرا روی پاهایم آب ریخت؟ چرا باید این کار را می‌کرد؟‌

سوالی که جواب روشنی ندارد و کنجکاوی را برمی‌انگیزد. در ادامه، موراکامی، به گذشته‌ی راوی نقب می‌زند. از این که بعد از زندگی با همسرش، دچار روزمرگی شده. این که بدون آن که متوجه باشد، به این شیوه زندگی بدون کتاب عادت کرده است. او در چهره‌ی همسر و فرزندش، چیزی می‌بیند که بیزارش می‌کند.

ادامه دارد...

——————————

پیشنهاد مطالعه‌ی این هفته: “خواب”، هاروکی موراکامی، ترجمه‌ی بزرگمهر شرف‌الدین Sleep - - چاپ شده در مجله‌ی نیویورکر
 

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #16
چطور ساده بنویسیم؟ (۱۶)

در یادداشت این هفته، به ادامه‌ی بررسی “خواب”، اثر هاروکی موراکامی، و کاربرد المان معنا در آن می‌پردازیم. به جایی رسیدیم که راوی از دیدن چیزی در صورت شوهر و پسر کوچکش، ابراز ناخشنودی می‌کند. او در مورد همسرش می‌گوید:

- نمی‌توانم از او کوچک‌ترین ایرادی بگیرم. این دقیقاً چیزی‌ست که خون مرا به جوش می‌آورد.

به صورت پسرم نگاه انداختم... آنچه در صورت خوابید‌ه‌ی پسرم من را عذاب می‌داد، این بود که دقیقاً شبیه صورت پدرش بود.

گویی همسر و زندگی‌ زناشویی‌اش، نمونه‌هایی قالب زده شده‌اند! شبیه میوه‌ی بزرگ و خوش‌رنگ و لعابی که هورمونی‌ست و طعمی که باید را ندارد.

موراکامی، در جای‌جای داستان از عنصر کتاب‌خوانی، به عنوان نقطه‌ی تقابل راوی با خود سابقش استفاده می‌کند:

- همسرم روی کاناپه نشست و مشغول خواندن روزنامه شد... (کتاب) آناکارنینا کنار او قرار داشت، اما به نظر نمی‌رسید متوجه آن شده باشد.

از خواندن دوباره‌ی رمان "آناکارنینا" می‌گوید. این که بعد از مدت‌ها دارد دوباره آن را می‌خواند. این که حالا تنها اندکی از ماجراهای کتاب در خاطرش باقی مانده. از تحلیل دوباره شخصیت اصلی زن رمان، و از چندلایه‌ای بودن کتاب می‌گوید. گویی خودش را در رمانی که بعد از سال‌ها دارد دوباره می‌خواند، باز می‌یابد. همین “چیزی شبیه بی‌خوابی”، به او درک متفاوتی از واقعیت بخشیده است.

- آناکارنینا را سه بار خواندم. هربار، چیز تازه‌ای کشف می‌کردم.

- آن من قدیمی، تنها توانسته بود بخش‌های کوچکی از آن را دریابد. اما نگاه خیره‌ی من جدید، می‌توانست تا هسته‌ی آن نفوذ کند و آن را به‌تمامی دریابد.

در خانه‌ای که راوی زن داستان زندگی می‌کند، خوردن شکلات قدغن است. کاربرد زیرکانه‌ی یک سمبل دیگر! ولی حالا از زمان ابتلا به بی‌خوابی، در نبود همسر و فرزندش، شـ×ر×ا×ب می‌نوشد، شکلات می‌خورد، آناکارنینا می‌خواند و خیلی وقت‌ها به شنا می‌رود.

- نمی‌دانم چطور توضیح دهم، اما می‌خواستم با ورزش شدید، بدنم را تضفیه کنم. تصفیه کنم، از چه؟ مدتی به این فکر کردم. از چه تصفیه کنم. نمی‌دانستم.

زن از هنگامی که دوباره شروع به خواندن کرده و شکلات می‌خورد، به آرامی درمی‌یابد که پرانرژی‌تر و زیبا شده شده است. درست بر خلاف چیزی که در شروع داستان در مورد خودش گفته بود.

- برای اولین بار فهمیدم از آن چه فکر می‌کردم، زیباتر هستم

و نظرش در مورد قیافه‌ی شوهرش به تدریج عوض شده.

- مطمئنم وقتی ازدواج کردیم، خوش قیافه‌تر بود

- مطمئنم که شوهرم در گذر سال‌ها زشت شده است

موراکامی در این‌جا به تعبیر استادانه‌ای از روایت بی‌خوابی دست می‌زند. راوی داستان، نگران از بی‌خوابی خود، یک روز تصمیم می‌گیرد به کتابخانه برود و شروع به مطالعه درباره‌ی بی‌خوابی‌ ‌کند. او بعد از ساعت‌ها به این نتیجه می‌رسد که

- انسان‌ها، ذاتاً نمی‌توانند از انگیزش‌های فردی پایداری که در زنجیره‌ی افکار یا حرکات جسمانی‌شان وجود دارد، رهایی یابند.. خواب به طرز شفابخشی، تمایلات انسانی را خنثی می‌کند

او از معنای زندگی‌اش، در تکرار بی‌حاصل خواب و بیداری می‌پرسد.

- اگر خواب چیزی جز ترمیم دوره‌ای اجزای فرسوده من نیست، دیگر نمی‌خواهم بخوابم. دیگر به خواب نیازی ندارم. شاید بدنم تحلیل برود، اما از این پس، ذهنم از آن من خواهد بود.

او بعد از هفده روز و هفده شب، به سختی یادش می‌آید که خواب چگونه بود. چشمانش را می‌بندد و تنها یک “سیاهی بیدار” می‌بیند.

- تا امروز خواب را نوعی مردن می‌دانستم. اما حالا به این فکر افتاده‌ام که قبلا اشتباه می‌کردم

در این‌جا موراکامی، ما را با ابهامی خلسه‌وار روبه‌رو می‌کند. این که مرز مرگ و بی‌خوابی کجاست.، و راوی داستان‌ش را در مواجهه با جهان‌بینی استقرایی آدم‌های کوچه و خیابان قرار می‌دهد.

در سکانس پایانی داستان، زن راوی مثل خیلی ‌شب‌های دیگر، وقتی به رانندگی شبانه رفته است، از حضور دو انسان حرف می‌زند. دو انسان سایه‌وار که صورت‌هایشان را نمی‌تواند ببیند و تلاش می‌کنند ماشینش را چپ کنند. او از ترس چشمانش را بسته و به خودش اطمینان می‌دهد که

یک جای کار ایراد دارد. آرام باش و فکر کن .. فقط فکر کن. آرام. یک جای کار ایراد دارد. یک جای کار ایراد دارد. اما کجای کار؟ نمی‌دانم

و در نهایت، موراکامی داستان را با جمله‌ای در مورد تقلا برای چپ کردن ماشین، و نه از چپ شدن آن تمام می‌کند:

مردها ماشین را به جلو و عقب تکان می‌دهند، می‌خواهند آن را چپ کنند.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
161

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین