. . .

تمام شده متن‌های ارسالی المپیک نویسندگی| مرحله پاییزی

تالار مسابقات فصلی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #11
⭐متن‌های ارسالی دور دوم مسابقه المپیک نویسندگی مرحله پاییزی⭐

👇👇👇
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #12
(محله فاوِلا، یکی از مناطق زاغه نشین و ممنوعه شهرهای بزرگ برزیل است که محل زندگی خلافکاران و قشر فقیر است، که از بسیاری از امکانات شهری محروم هستند. قصه نیز در یکی از این محله‌ها رخ می‌دهد...)

انگشتان باریک و ظریفم را روی آهن زنگ زده‌ ی کنار پنجره می‌کشم و نگاهم را از پنجره‌ی کهنه به بیرون می‌دوزم. کیسه‌های زباله‌ی انباشته شده سرِ کوچه، خانه‌های آجری و درهای زنگ زده‌ و از رنگ و رو رفته ی اطراف، سر انجام دیوارهای کهنه ای که نوشته‌های بزرگِ رویشان با اسپری رنگ، جلوه‌ی بدی به کوچه می‌دهد، چشم انداز نگاهم می‌شوند.
ناخودآگاه آهی در دل می‌کشم و بار عبور از کنار کابینت‌های کهنه‌ی چوبی که پایین پنجره قرار داشتند، به سوی در می‌روم. در را باز می‌کنم که صدای جیر جیرش در گوشم می‌پیچد.
با خروج از خانه‌ی کوچکم در پایین ترین قسمت شهر، که بیشتر مناسب یدک کشیدن نام خرابه بود تا خانه، پا روی زمین می‌گذارم و به سوی زنانی که کمی آن طرف‌تر گرد هم آمده بودند، می‌روم. با باد خنکی که می‌وزد، سرم را روبه آسمان بلند می‌کنم. از لابه لای رخت لباس‌هایی که از پنجره‌ها آویزان شده بودند و از این سر تا آن سر کوچه امتداد داشتند، آسمانی ابری و خاکستری را می‌بینم که در شرف اشک ریختن بود. هوای بارانی و بادهای خنکی که لباس‌های آويزان به رخت ها را در کوچه می‌رقصانند، خبر از در راه بودن باران می‌دهند.
از کنار خانه‌های با ارتفاع کم و آجری عبور می‌کنم و نزد آن زنان می‌ایستم.
دلگیر و بی‌حوصله هستم، اما سعی می‌کنم لبخند بزنم.
- هی، راجع به چی حرف می‌زنید؟
رسیدن من نزد آنان و این حرفم، سدی میان مکالمه‌شان می‌سازد و هر چهار نفر به من نگاه می‌کنند. چهار جفت چشم داشتند مانند آدم ندیده‌ها، اجزای صورتم را می‌کاویدند، که دِبورا سرش را سریع به سویم می‌چرخاند و موجب تکان خوردن موهای مواج قهوه‌ای رنگش، روی شانه‌هایش می‌شود. چشمان متعجب قهوه‌ای رنگش را که ناباوری در آن موج می‌زند، به من می‌دوزد و می‌گوید:
- لیندا، یعنی نشنیدی؟ میگن خانواده‌ی آرچیبالد چند میلیون دلار به موسسه ها اهدا کردن.
فوراً پوزخندی روی لبم می‌نشیند. شنیدن این حرف، خشم وجودم را برمی‌افروزد و من هر چقدر از این حس کینه و انزجار بگویم، باز کم گفتم! نگاه حرصی و تند و تیزم را چنان قفل چشمان دبورا می‌کنم که از ترس آب دهانش را قورت می‌دهد و من این را از تکان خوردن سیبک گلویش می‌فهمم. صدای بلند و طعنه دارم که اندکی خشم و تمسخر چاشنی اش شده بود، تاج را از سر سکوت بینمان برمی‌دارد.
- این چیزها فقط تظاهر به خوب بودنه. اون‌ها با چنین چیزهای الکی ای سعی دارن خودشون رو خوب جلوه بدن عزیزم. اون‌ها سیاست خوبی با ثروتشون و این ادعاهای الکی می‌خرن. اگه واقعاً می‌خوان کار خیریه کنن و آدم نیکوکارین، یه حالی برای ماهایی گریه کنن که توی این خراب شده‌ها داریم تلف می‌شیم. اهدای به مؤسسه، اونم با خبر بزرگی که توی مجله یا این و اون ور منتشر شه، خیریه نه خودنماییه!
با این حرفم، چند لحظه در سکوت فرو می‌روند و هاج و واج مرا می‌نگرند. سرانجام نینا با آن چشمان سیاه همرنگ موهایش، به من نگاه می‌کند. صدای ظریف و آرامش که ذاتاً همین‌جور بود، سمفونی گوشم می‌شود.
- این‌طور فکر می‌کنی؟
سرم را پایین می‌اندازم و آب دهانم را قورت می‌دهم. سری در پاسخ به سؤال نینا تکان می‌دهم و بدون گفتن حرفی دیگر، راه آمده‌ام را برمی‌گردم. به سوی درِ کهنه‌ی خانه‌ی خود می‌روم و سریع در نیمه باز را هل داده و پا به داخل خانه می‌گذارم.
دیگر حوصله‌ی حرف زدن با آنان را ندارم! از این بحث خوشم نمی‌آید. این‌که در مورد کارهای خیریه‌ی خانواده‌ی پولدارها صحبت کنند و به نجات خودشان از این خرابه امیدوار باشند، ناراحتم می‌کند.
آهی می‌کشم و سرم را به در تکیه داده و نگاه خسته و بی‌جانی در اطراف می‌چرخانم. یک خانه‌ی کوچکی که آشپزخانه‌اش سمت راست است و هالش سمت چپ.
می‌پرسید اتاق؟ اين‌جا هیچ اتاقی ندارد!
پوزخندی می‌زنم و به سوی دو مبل کرمی رنگ درون هال، می‌روم. روی یکی از مبل‌ها نشسته و نگاهم را به مبل روبه‌رویش می‌دوزم.
احساس سنگینی خاصی در قلبم می‌کنم. هر روز صبح از روی این مبل بلند شدن و دیدن محیط اطراف، دلگیر کننده است. باشد، من این شرایط را، این را که پس از مرگ والدینم دچار چنین روزی شدم چون خانواده‌ی دیگری جز آنان نداشتم، پذیرفته‌ام! به این زندگی‌ام عادت کرده‌ام! اما حق گاهی گله کردن و ناراضی بودن از این فقر را ندارم؟
وقتی شرایط سخت خودم را همراه با شرایط سخت محله می‌بینم، حق اشک ریختن ندارم؟
بغض به گلویم چنگ می‌اندازد و شاید هیچ کس نیست که حرفم را درک کند. شاید هیچ کس نیست که واقعاً بفهمد نگران غذای شب، یا نان فردا ماندن چقدر سخت و کمرشکن است. اما منی که همه‌ی این‌ها را می‌دانم، تجربه کرده و می‌کنم، باید چه بگویم؟ چه بگویم زمانی که چند روز بیشتر دوام آوردن در این محله‌ی ناامن مملو از خلافکار، یک نعمت بود؟!
شب قبلی که یکی از ساکنان این‌جا به قتل رسید و صدای فریادهایش آرامش و خواب را از سر همه پراند، به خاطر می‌آورم. به خاطر می‌آورم که شب‌های بعدش چگونه با ترس و لرز به خواب فرو می‌روم و اواسط شب، از خواب بیدار شده و امنیت خود را چک می‌کنم. شب‌هایی را به خاطر می‌آورم که از فرط گشنگی نمی‌توانم بخوابم و نیمه‌های شب، به خاطر ضعف بدنم چنان حالم بد می‌شود که سرگیجه می‌گیرم. و من باید این دردهایم را به چه کسی بگویم؟ چه کسی می‌تواند شنوای سختی‌هایم باشد؟ من فقط یک گوش شنوا می‌خواهم تا بگویم تحمل این ترس و نگرانی، تحمل این‌که دیگر افراد به چشم یک بدبخت و با ترحم نگاهت کنند، اصلاً چیز آسانی نیست! آسان نیست تا در سایه‌ی تاریک زندگی فرو بروی و نتوانی بیرون آیی.
روبه جلو خم شدم و سرم را میان دستانم، روی میز چوبی وسط مبل‌ها، که گلیم قهوه‌ای رنگ و طرح‌ داری را بی‌رحمانه زیر خود له می‌کند، می‌گذارم.
نگاهی به بطری‌ها و مجله‌های پخش و پلا شده روی میز می‌اندازم و همین که چشمم به عکس چند آسمان خراش روی مجله می‌افتد، لبخند تلخی روی لبم می‌نشیند؛ لبخندی که روزهای سخت زندگی‌ام را برایم تداعی می‌کند و من عجیب میان آن روزها، به امید دلخوش شدن دنبال یک روز خوب می‌گردم.
اما... اما چرا چنین روزی نمی‌یابم؟
هوف کشان چشمانم را با دردی که قلبم را احاطه کرده، می‌بندم. به یاد زمان‌های اندکی می‌افتم که از این محله در حومه‌ی شهر خارج شده و به مرکز شهر، یا مناطق بالا شهر می‌روم. می‌روم و با حسرتی که بدجور قلبم را زخمی می‌کند، به آن ساختمان‌های بزرگ، ماشین‌های گران قیمت نگاه می‌کنم. چراغ‌های مغازه‌ها، نمای زیبا و چشم‌گیری که به شهر می‌بخشند و من با هر بار مقایسه کردن آن‌جا با این‌جا، از خود این سؤال را می‌پرسم که چرا من باید دچار چنین روزی شوم؟ چرا باید از تغییر زندگی‌ام عاجز باشم؟
بی‌حوصله و کلافه از این افکار هجوم آورده به ذهنم، بلند می‌شوم و به سوی آشپزخانه کوچک می‌روم. مقابل یخچال کوچکی که در کنار یک گاز کهنه قرار داشت، می‌ایستم. طرف مقابل آشپزخانه پوشیده از کابینت‌ است و این سمت فقط شامل یخچال و گاز و سینک ظرف‌شویی می‌شود.
چشمم خیره به پرده‌های سفید رنگ کنار پنجره می‌ماند. این درد دیگر زیادی بود. چند ماه و چند سال تحمل کردنش، مرا به جایی رسانده بود که قلبم مملو از تاریکی و ناامیدی شده بود. دیگر هیچ امیدی به فرداها ندارم، زمانی که می‌دانم هر روزم مثل روز قبل است. هر روزم با از خواب بیدار شدن، چند مدتی گشنه ماندن، یک غذای اندک خوردن و به امید اندکی پول درآوردن، با فروختن وسایل کهنه در مناطق دیگر می‌گذرد. وسایلی که عموماً هم خریداری ندارند! هر روزم این‌طور بی‌هدف، با درماندگی و ناامیدی می‌گذرد و من اگر بخواهم در حق خود خوبی کنم، یک روز را در خانه می‌مانم و استراحت می‌کنم.
نفس عمیقی می‌کشم.
احساس پوچی می‌کنم. یک حس عجیب و دردناک، اما پوچ که در قلبم طغیان می‌کند و کل وجودم را زیر سلطه‌ می‌گیرد.
من از این زندگی خسته هستم و دیگر نایی برای ادامه دادنش ندارم. اما مجبورم؛ مجبور به زندگی در این محله و تحمل این سختی‌هایی که به روحم نفوذ می‌کنند و آن را می‌بلعند.
فقط امیدوارم دست آخر، دیگر آن‌قدر روحم را ببلعند که هیچ ذره‌ای از آن باقی نماند. امیدوارم دست آخر دیگر تمام انرژی‌ام برای زندگی و نفس کشیدن را از دست دهم.
آه، شما می‌فهمید چه می‌گویم، مگر نه؟ شاید هم نه، شاید نمی‌دانید خسته بودن از زندگی و نگران فردا بودن، چه دردیست!
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #13
هوا آلوده به غم، هر لحظه گیرد رنگ شب، جهان لبریز ز قدح آدمیان، نشانی از من نیست!
کوله‌باری چون ج×ن×س×ی از اندوه بر شانه‌هایم و نفس در گروی نفس، جان میدهم و قدم از قدم پیش نمی‌گذارم.
هراس در تک تک مویرگ‌هایم رخنه کرده، لرزشی عمیق سست ساخته زانوانم را، رعب آور است این جهان!
خیالی چون خانه‌ی کاهگلی رو به ویرانی، خرقه‌ای بر تنم شده و احاطه‌ کرده جان و تنم را! خانه به خانه جا گرفته‌اند بر تن زمین، هنرپیشه‌ها هر یک مشغول‌اند به امری،
گمان می‌برم حافظه‌ی هر یک خط به خط گاه، اندوه به رنج و قهقهه به لبخند خطاطی شده است.
در این‌جا باران باران، پاییز به پاییز بی‌امان، صدگونه و رنگ دردی خاموش می‌ماند بر لبان!
جهان گوی متحیر بود، آدمیانش شکسته بودند، یکی با دیگری سر به دعوا گرفت و تا پویه کرد قلم پاهایش بشکست، یکی چون دیگری را با تمام رمق خود زیر لگد‌هایش له کرد قلبش شکست!
آدمیانش اشک و خنده بودند، یکی غرق و مسرور در زندگانی خویش با لبانی شکل گرفته به خنده، دیگری با رنج و اندوه در خواب خویش چو دیده‌ی نمناکی که پر از درده!
آدمیانش نمک‌نشناس و خودپسند، نان و نمک خورده خنجری بر گلو و خود، نمکی بر زخم می‌شدند.
یکی دل‌داده و آشفته‌حال جان می‌داد کنج اتاقی برای یار، اما یار کجا و دل بیمار کجا؟
دو دلداده بودند و دل‌بسته و محبوب‌هم؛ لیکن سال‌ها در فراق به سر می‌بردند و زنجیر تحمیل به دستانشان آویخته بود، همان دستانی که به‌جای گرفتن هم، قفل بر زنجیر بودند.
آدمیانش رفیقانی نامرد بودند، همه بر پشت هم صف کشیده و خنجر می‌زدند، گر یکی را می‌دید دیده‌ی من، بگیرد دست دوست وباشد کنارش در آن‌جا می‌‌پنداختمش شباهنگی در آسمان!
زمان زود می‌گذشت، کودکی چون دیروز متولد شده امروز موی سپید داشت و فردایش زیر خروارها خاک!
قدر نعمت عمر نمی‌دانستند و ناسپاس از کرم خالق می‌نشاندند بر دل‌های‌خود لکه‌‌های سیاه و منفور!
همه می‌آزارانیدند قلب هم‌دیگر را، جهانی بود که عشق را اعتقادی در ذهن نداشت و رفاقت را پوچ و تهی، شکستن قلب را آسان و ارزش هر قطره اشک را ارزی نمی‌دانست.
آه از این جهان چون ظاهری چراغانی اما خانه‌های رو به ویرانی!
گذرم گر افتاد باز به این شهر گویمت باز چه مصیبت‌ها گریبان گیر کرده گلوی دگران را، گذرم گر افتاد باز به این شهر می‌نشانمت دیده‌ی پر خون را؛ اما وای به حال رهگذران پس از من!
من با کوله بار خویش می‌روم از کوی این شهر و جهانش؛ لیکن من قراری با دل خود برای شکستنش نبسته‌ام! زین پس با خود خسته به دنبال مکانی می‌گردم که مسروری‌ و عشق حرف اول و طمع و ریا ارزشی نداشته باشد، یافتم از این سفر که به تماشا قانع باشم و سست شدن زانوانم باز هم علل ناتوانی در راه رفتنم شود. شاید جهانی پیش رویم باشد که زمینش هر لحظه بلرزد و از زیر پاهایم به بیرون کشیده شود و رها رها رها شوم من!
 
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #14
به نام کسی که روزی او بود؛ ولی هیچ‌کس نبود!

داستان: در پس تاریکی
نویسنده: آلباتروس
ژانر: غمگین، خیال‌پردازی
مقدمه:
از همان لحظه من یک گنه‌کار بودم. از زمانی که عطر تلخ زندگی را استشمام کردم، مجرم محسوب شدم.
به درازای عمر اسیر بودم، اسیر جنسم، اسیر دختر بودنم!

صدای ضرباتی که از برخورد قلم با میز چوبی شده بود، سکوت اتاق را می‌شکست.
روی زانوهایم خم شده بودم و از آرنج به زانوانم تکیه زده بودم.
خیره دستان استخوانی سفیدم بودم که سرخی سر انگشتانم که تک و توکی ریزه زخم به چشم می‌خورد، یادآور آن خاطرات تلخ بود!
- خب!
همان‌طور که به جلو خم بودم، سرم را سمتش چرخاندم. هیکل گنده‌اش را که بیش‌تر شکم گردش نمایان بود به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه داده بود. مردی حدوداً چهل_ چهل و پنج سال با موهای کم‌پشت و جو و گندمی، ابروهای شلخته و کم‌پشت و کوتاهی داشت که سایبان چشمان نسبتاً ریزش بودند، دماغ گوشتی داشت و لبان تیره‌اش توی ذوق میزد؛ ولی با این‌حال شنونده خوبی برایم بود. نگاهم را از اسپرسو‌های چشمانش گرفتم و به روان نویسی که با ریتم به میز می‌کوبید، چشم دوختم.
آب دهانم را قورت دادم و سپس نفسم را آه مانند خارج دادم. تکیه‌ام را به پشتی مبل چرم قهوه‌ای سوخته که با پلاستیکی رویش را باند پیچی کرده بودند، دادم. گویا این مبل هم من را تنها می‌دانست!
شال سبز رنگم که آزادانه روی موها... هه! (لحظه‌ای یادم رفت که مویی ندارم) روی سر کچلم بود، کم مانده بود روی شانه‌هایم بیوفتد که با یک حرکت آن را تا پیشانی کشیده‌ام، بالا کشیدم.
رو به رویم آینه‌ای قرار داشت که به دیوار و در کنار در خروجی بود، قرار داشت که من به راحتی شاهد خودم شدم.
گویا دختر سرطانی بودم که حتی ابرویی هم برایم نبود. چشمان درشت و شب رنگم در حاله‌ای از پوچی سر می‌کردند. پلک زیرینم همچو مرده‌ای زنده! آویزان بود و حالم را زار نشان می‌داد.
خیره به خودم، زبان روی لب‌های نازکم کشیدم و با گلویی خشک شده به حرف آمدم.
- وقتی ما رو توی اون سلول پرت کردن، دیگه همه چی واسه‌ام تموم شده بود. گفتم این‌جا دیگه آخر راهه و همه چی تموم شد! هن... هنوز هم صداهای جیغ و فریادهاشون توی گوشمِ. مثلاً از خونه فرار کرده بودم تا به رویاهام برسم؛ اما با این وجود به خودم قول دادم، این یک فرار نباشه. گفتم دوباره بر‌می‌گردم؛ ولی زمانی که به هدفم رسیدم! زمانی که ذهن بسته خونواده‌ام باورشون بشه که ما دخترها هم آدمیم! زنده‌ایم و رویا داریم؛ اما...
باز هم خوره‌های خاردار به گلویم چنگ زدند. راه تنفسم لحظه‌ای بسته شد و سپس دوباره توانستم نفس بکشم. هه! من دیگر به این آسم لعنتی عادت کرده بودم.
دکتر، مسکوت تنها به سخنان تلخ و گزنده‌ام گوش سپرده بود.
- هر کسی که دختر نبود، از اجزایش به ثروت می‌رسیدن طوری که حتی دو نفرمون جون‌شون رو زیر فشار اون ضربه‌ها از دست دادن.
با یادآوری آن لحظات، لرزی خفیف بدنم را بلعید؛ اما هم‌چنان ادامه دادم. گویا با تک تک حرف‌هایی که به زبان می‌آوردم، بار سنگین سینه‌ام کم‌تر میشد.
با بغض خیره به پایه مبل رو به رویم لب زدم.
- من فقط می‌خواستم به رویام برسم، می‌خواستم واسه خودم ارباب باشم؛ اما...
خیلی کتکم زدن دکتر، تحمل‌شون بدن قوی می‌خواست که من نداشتم. نفر سومی که جونش رو از دست داد (قطره اشکی به شوری روزگارم از چشمم چکید) من بودم!
بینی‌ام را بالا کشیدم و با لبخندی تلخ، غرق در خاطرات گفتم:
- بالاخره به آرزوم رسیدم. هه! می‌خواستم توی کانادا بورس بشم؛ ولی چون یک دختر بودم، چون جنسم ضعیفه بود، چون خدا من رو پسر نیافرید! خونواده‌ام با رویای سرم، آرزوی جوونی‌ام مخالفت کردن؛ اما... اما اگه همین درخواست رو برادرم می‌داشت، حاضرم شرط ببندم خونواده‌ام تمام زندگی‌شون رو بار می‌کردن تا جناب بره اون ور آب... انگار تنها راه رسیدن من به رویام، مرگ من بود! دکتر! شاید باورت نشه؛ اما من اون‌جا رو دیدم، شهر رویاهام رو دیدم. حتی نمای بیرونی ساختمون‌هاش هم دیدنی بود، بلند بودن و مرتفع! خیابون‌هاش چراغونی بود و شلوغ! اون‌جا مرد و زن نداشت، همه آزاد بودن. انگار خدا فقط می‌خواست من طعم رسیدن به رویام رو بچشم، بعد پرتم کنه یک گوشه! از بالا همه جا رو می‌دیدم، دنیا خیلی بزرگ‌تر از رویایی بود که توی سرم داشتم. دیدگاه من به جهان مثل رودی در برابر اقیانوس بود! یک لحظه همه جا رو مه گرفت، دنیای رویایی‌ام توی اون مه غلیظ نا پدید شد و آنی! سقوط کردم.
هر چه قدر فریاد می‌زدم، کسی کمک‌رسونم نشد، همون‌طور که فریادرس دختر بودنم نشد!
وقتی که چشم‌هام رو باز کردم، خودم رو توی بیمارستان دیدم. اولش به خاطر فضای سفید و روشن اتاق خیال کردم وارد بهشت شدم؛ اما من کجا و بهشت کجا؟! هه! انگار از یاد برده بودم که کی هستم؟ چی هستم؟ من یک دخترم! اون هم یک دختر افغانی! دنیا واسه ما خوشی نخواست دکتر!
اشک‌هایی را که صورتم را خیس کرده بودند، با کف دستم پاک کردم و با لبخندی تلخ، چشم در چشم دکتر که برق اشک در چشمانش هویدا بود، گفتم:
- ولی دکتر! از یک چیز خوشحالم. این‌که شاید توی این زندگی نشد به چیزی که خواستم برسم؛ اما خدا من رو ناکام نذاشت.
دوباره تکیه‌ام را به پشتی مبل دادم که تا چندی پیش کمرم را از پشتی مبل فاصله داده بودم. خیره به سفیدی سقف که تضاد نا خوشایندی را با ورق خاموش زندگی‌ام ساخته بود، زمزمه کردم.
- بالاخره بهش رسیدم!
ایست!
زندگی صبر کن. آن‌قدر سرعتت تند است که زمانی برای هضم تلخی‌هایت ندارم. اندکی مکث کن چه خبر است؟ من که آخر به دست تو تمام می‌شوم، پس لطفاً آرام‌تر!
من دیگر به آخر خط رسیده بودم، طوری که این لحظات آخری، زندگی من را کشان، کشان به دنبال خود می‌کشید که جسمم خسته و زخمی شده بود!
من تبعید شده بودم به نفس کشیدن! به زندگی کردن!
من متهم بودم به دختر بودن، به ضعیفه حساب شدن. من یک گنه‌کارم، از همان ابتدا!
ایست!
تصاویر رویایی‌ام در پس مهی به جلوی چشمانم آمدند. دوباره به بالا رفتم، بالا و بالاتر! طوری که تمام هستی زیر پاهانم قرار داشت.
نه! این‌بار دیگر برگشتی در کار نبود. من برای همیشه جسمی را که روح بلند پروازم را اسیر خود کرده بود، رها کرده بودم.
دعایم صاف شدن خط زندگی‌ام بود و هم اینک من به خواسته‌ام رسیدم. خوشحالم که بالاخره یک جا به دختر بودنم توجهی نکردند‌. خوشحالم که بالاخره به آغوشی کشیده شدم؛ اما مهم است که آغوش مرگ باشد؟ نه! حتی مقبولیت برای مرگ هم برایم ارزشمند بود!
شاید این روزگار تنها سیاهی برایم خواست؛ ولی حتماً سرنوشتم روی دیگری هم خواهد داشت!




 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #15
آخر نمایش

- فرود آمدم، بر بلندی‌های شهر غم‌زده‌ی خاکستری. پوسته‌‌ی سخت و بویناکی را، که در درونش به خواب رفته بودم، دریدم و قدم بر خاک نهادم.
- تو نمی‌تونی این کارو بکنی. می‌فهمی؟
- چرا نمی‌تونم؟ به خاطر این که تو نمی‌خوای؟
- پیش رویم تصویری ناخوشایند و خاکستری، توده‌ای خاک و آجر و سنگ و فلز دود آلود و پشت سر، گذشته‌ای که بازنمی‌گشت. آیا بار دیگر او را خواهم دید؟ معشوقه هزار رنگ و هزار جلوه‌ام را؟
- دیگه کسی اینجا نمونده که بخوای براش نمایش اجرا کنی. اینقدر لجبازی نکن و‌ همراه من بیا.
- این اولین نمایشنامه خودمه که می‌خوام روی صحنه ببرم و این کارو هم می‌کنم.
- یا در این سرزمین بیگانه، محکوم به ماندن ابدی خواهم بود، بدون دیدن لبخند زیبا و افسونگر آن خیانت‌پیشه!
- باشه، همین‌جا بمون اون نمایشنامه کوفتی رو‌ببر روی صحنه، ولی یه همبازی دیگه جز من پیدا کن.
- آره تو می‌تونی بری، اصلا همه می‌تونن برن. ولی من می‌مونم و حتی اگه شده خودم تنهایی اجراش کنم، این کارو می‌کنم. تو می‌تونی هر جا دلت می‌خواد بری، آزادی.
- چگونه شد که به این مجازات گرفتار آمدم؟! خدایان المپ*، به چه جرمی زندانی‌ام کردند؟! نمی‌دانم. شاید توطئه‌ای بود از جانب آفرودیت* زیبا!
با هیبت یک خدای باستانی، لباس‌های جنگجویان یونانی، موها و ریش بلند سیاهی که نیمی از صورتش را پوشانده بود، بر روی صحنه نمایش، با حرارت تمام، از این سو به آن سو می‌رفت و حرف می‌زد. احساساتش را در چهره‌ یا با تکان دست‌هایش، نشان می‌داد و گاه در اطراف خود می‌چرخید. یکی از معدود افرادی بود که نمی‌خواستند شهر در حال سقوط را رها کنند و برای اینکه به همدیگر روحیه بدهند و دیگران را نیز تشویق به مقاومت و ماندن کنند، هر کاری انجام می‌دادند. مدافعان شهر، چند کیلومتر دورتر، با مهاجمان می‌جنگیدند. او مردی نبود که تفنگ به دست بگیرد اما اجرای نمایش برایش یک نوع مقاومت به حساب می‌آمد و شاید در نظرش تنها کاری بود که می‌توانست انجام دهد. آن روز، روزی بود که نمایشنامه‌ی خودش را بازی می‌کرد. بر روی سن خالی، که تنها نور روز، آن را روشن نشان می‌داد، تنهایی ایستاده بود. اندک تماشاگرانش، که از شمار انگشتان دست ت×جـ×ـا×و×ز× نمی‌کردند، عده‌ی کمی از دوستان و همفکران خودش بودند که با لب‌های بر هم چفت شده و نگاه‌هایی جدی، حرکاتش را دنبال می‌کردند:
- شاید هم والدینم* برای رهایی از دستم، در این پوسته‌‌ی سرد گرفتارم کرده‌اند؟ چگونه از آن رهایی یافتم؟ آیا مجازاتم به آخر رسیده؟
لحظه‌ای گوش سپرد. می‌خواست صدای قدم‌های او را بشنود. قدم‌های تند و کوتاهش را که بر کف سن با پاشنه کفش ضربه می‌زدند. اول پاشنه فرود می‌آمد و بعد پنجه، تق. اما تنها صدایی که شنید صدای گلوله هایی بود که از جایی دور شلیک
می‌شدند:
- کسی مرا صدا می‌زند:آه ای آرس*! خدای جنگ! فرود آی. در لحن صدایش خشم و کین و نفرت را احساس می‌کنم و خون، آنچه از من می‌خواهد خون است، خون سرخی که از بیگناهان جاری شود.
تماشاچیان اندکش، خودشان را کمی جمع کردند. انگار که کسی خون آن‌ها را خواسته باشد. ریش مصنوعیش را جنباند، انگشت اشاره اش را به سمت تصویر روی پرده‌ی صحنه گرفت:
- پس این اوست، انسانی فانی که آزادم کرده اما چگونه یک موجود فناپذیر، به چنین قدرتی دست یافته؟! نکند همین بندگان حقیر، برای پایان دادن جنگ، به زندانم انداخته بودند؟!
صدای قدم‌هایی را از راهرو شنید. قدم‌ها آشنا و شتابان بودند. تق، تق، تق...
قلبش شروع کرد به تپیدن و برای اینکه کسی متوجه حال خوشش از بازگشت او نشود، چشم‌هایش را بست و صورتش را رو به بالا گرفت:
- آه، آری، تکه گم‌شده‌ی خاطراتم را به یاد می‌آورم. آنچه را فراموش کرده بودم، حال به وضوح برایم یادآوری می‌شود. زنی که مرا به این روز افکند، زنی بود فرزند از دست داده، که همه چیزش را جنگ به باد داده بود، فریبم داد و در اینجا حبسم کرد. ولی اکنون کسی آرس را به ریختن خون دعوت می‌کند و من، خدای نفرت انگیز جنگ، خدای خشونت و وحشیگری، کسی که مردمان به دیدن هیبتش دچار وحشت بی‌پایان می‌شدند، آن خدای حسود قاتل، دیگر به چنین ندایی پاسخ نخواهم داد.
یک‌بند و بدون توقف جمله‌ها را به زبان آورد و چون نفسش بند آمد. حرفش را قطع کرد. رو به تماشاچی‌ها کرد و او را ایستاده جلوی در دید. با همان چشم‌های درشت میشی و متعجب همیشگی، موهای سیاه فر خورده ریخته روی صورت، لب‌‌های صورتی کمی از هم باز شده و کیف کوچک مشکی که محکم در هر دو دست، نگه داشته بود. از روی سن، چشم در چشم‌های درشت حیرانش دوخت و شمرده شمرده گفت:
- تنها و تنها به عشق، عشق آن معشوقه خیانتکار دل‌خوش خواهم کرد تا زمانی که از زندان خود به درآیم و دوباره او را در آغوش کشم.
به او پشت کرد و به پرده سن که رویش طرحی از یک شهر بزرگ و دود آلود، کنار دریایی خاکستری، یک دست و پوسته‌ای پاره شده بود، چشم دوخت و با دست‌های رو به پرده فریاد زد:
- آه ای بندگان ضعیف! خدایتان، آرس دیگر پاسخ تان را نخواهد داد. او خواهان جنگ نیست. خواهان عشق است. عشق جاودانه آفرودیت زیبا.
دوباره برگشت. به سمت توپ بزرگ مقوایی وسط صحنه، که دست ساخته خودش و تنها وسیله روی سن بود رفت:
- به خود و آنان چنین گفتم و به درون پوسته‌ای که زندانم بود، بازگشتم، بر روی آن شهر محو شده در دود، با برج‌های بلند و آب‌های تیره‌اش چشم بستم و برای هزاران سال دیگر به خواب فرو رفتم. شاید در خواب طولانی خود او را ببینم.
از شکاف توپ بزرگ داخل رفت. زن جوان قدمی جلو گذاشت. نوبت او بود که وارد صحنه شود. برگشته بود تا نقشش را بازی کند. شاید به این طریق بتواند دلش را به دست آورد و راضیش کند از شهر رو به سقوط خارج شود. اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که صدای مهیبی برخاست. نور شدیدی چشمانش را زد و انگار دستی او را به آسمان برد و‌ محکم بر زمین کوبید. صدای جیغ و فریاد و ناله با بوی خون و آتش در هم آمیخت و او با قلبی که به تندی قلب یک گنجشک به دردسر افتاده می‌زد، با تنی دردناک، با چشم‌های نیمه‌بازش خون جاری شده بر روی صحنه نمایش و پشنگه‌های‌ خون و گوشت را بر تصویر روی پرده‌ می‌دید.

توضیحات:
* المپ: کوه المپ، بلندترین کوه یونان است. در افسانه‌های یونانی، اقامتگاه رئیس خدایان یونانی، زئوس بود. همچنین بهترین خدایان یونان معابد و کاخ‌هایی در قلهٔ آن داشتند.
* آفرودیت: در اساطیر یونانی الهه عشق، زیبایی و... معشوقه آرس، خدای جنگ، دارای عشاق فراوان بود.
او یکی از خدایان ساکن کوه المپ بود.
* والدینم: منظور والدین آرس است که او را به خاطر وحشیگریش دوست نداشتند.
* آرس: خدای جنگ و پسر زئوس و هرا، در اساطیر یونانی است. در ادبیات یونان باستان، او را اغلب جنبه‌ی فیزیکی، خشونت‌آمیز و غیرقابل انکار جنگ در نظر می‌گیرند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
به گمانم کمی نیاز داشتم از زمان حال فرار کنم. مثلا ترجیح می‌دادم پنجره پشت باغ را باز کنم و منظره سرسبز را ببینم. آن باغ پر از درختان بلند و تنومند که کل منظره را با موهای پریشان خود پوشانده بودند. وقتی نور روی آن برگ‌ها می‌تابید، احساس می‌کردم تنها رنگ سبز نیست که خود را نمایان می‌کند. در اصل برگ‌ها به رنگ روشن‌تر و تیره‌تر مبدل می‌شدند و می‌خواستند هفت رنگ شوند شاید هرکدام که رنگ بهتری داشتند بیشتر عشق خورشید را به خود جذب می‌کردند. وای نگوییم از بوی باران! پنجره را که باز می‌کردم آرنجم را روی لبه آن می‌گذاشتم و گونه‌ام را روی دستانم می‌کوبیدم. یک بازدم عمیق و بعد انگار دنیا را به من می‌دادند. یک بوی تند هم آن میان پرسه می‌زد. بوی خاک و چمن‌های خیس، با بوی آهنی که کاملا نابود شده بود، آرام در میان مویرنگ‌های بینی‌ام، پخش می‌شدند. حتی گاهی از این همه بو کشیدن، احساس سردرد می‌کردم و کم مانده بود تعادلم را از دست بدهم و کل آن ارتفاع را تا پایین سقوط کنم. نمی‌دانم چند درصد ممکن بود چمن‌های خیس محافظ بدنم باشند! گاهی شب‌ها خواب آن دوران را می‌بینم و با ذوق از جا می‌پرم تا سمت پنجره بروم اما با باز کردنش نمی‌توانم بغضم را انکار کنم. جدیدا انگار درون اتاقکی بدبو و بدون هوا زندانی شده‌ام که دورتادورش را دیوارهای کاغذی خاکستری دربرگرفته. گاهی به سرم می‌زند دست بکشم و کل این دیوارهای کاغذی را از دم پاره کنم، شاید در آن صورت به جایی رسیدم. صدای جـ×ر خوردنش را که می‌شنوم، مو به تنم سیخ می‌شود اما آخر می‌خواهم باز منظره بیرون را با پیچ و تاب درختان تماشا کنم. وقتی با انگشتم تکه‌ای از دیوار را کشیدم و برداشتم، یاد سگی افتادم که استیک را با دندانش مثل یک کاغذ راحت نصف کرد. به گمانم کاغذ را دوباره باید بچسبانم و به رنگ خاکستری این دیوارها قانع باشم. اصلا می‌دانی پشت دیوارها چه دیدم؟ شاید باورت نشود اما ساختمان‌هایی با دیوارهای سنگی! آنقدر بزرگ بودند که بیشتر به هیوولا می‌ماندند تا خانه کاشانه. وقتی بو می‌کشیدی از شدت غبار و دود، احساس می‌کردی مقدار زیادی سم درون لیوان ریخته‌ای و نوشیده‌ای. بی شک مزه‌اش هم بد است. صورتم با بو کشیدن، چنان جمع شد که هزارتا چین و چروک رویش پیدا کردم. آنقدر سرفه کردم که گلویم زخمی شد! الان همه حرف‌ها را تکه تکه می‌گویم.
وقتی گوش می‌دادی که دیگر خبری از صدای پرنده نبود، انگار درون بوق ماشین‌ها صدای عرعر بلند خر کار گذاشته بودند که انقدر وحشیانه صدا می‌دادند. نمی‌فهمم آدم‌ها چرا دوست دارند خود را زندانی کنند؟ همیشه دم و دستگاه عجیب دور خود می‌پیچند و خفه می‌شوند! دیگر همسایگی به جایی رسیده که سال‌ها در یک خانه زندگی می‌کنند اما نمی‌دانند رنگ موی خاله همسایه طلایی است یا خرمایی!
دیدی چه هوایی داشت؟ آه می‌دانم دیدنی نیست ولی خب تو نمی‌بینی، پوستت که می‌بیند. یخ بود، انگار یک جوری بهمن به شهر حمله کرده باشد. آدم‌هایش هم! حال که فکرش را می‌کنم بهتر است روی دیوار خاکستری خودم نقاشی بکشم، همان درخت‌های سیب را، با آبشار بزرگی که در انتهای جنگل بود! کوه بزرگ برفی را هم می‌کشم. اصلا ساعت‌ها در همین اتاق می‌مانم و به باغ نقاشی خیره می‌شوم!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

.Mahdieh

رمانیکی حامی
نویسنده افتخاری
شناسه کاربر
940
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-17
آخرین بازدید
موضوعات
308
نوشته‌ها
919
پسندها
3,381
امتیازها
340
سن
24
محل سکونت
√کره خاکی√

  • #17
***
نام داستان: سرزمین خیال!
نام نویسنده: مهدیه مومنی
ژانر:تخیلی

***
از پس ابرهای خیالش نگاهی به سرزمین پیش رویش کرد!
همیشه آدمی بود خیال پرداز!
دلش می خواست چیزهایی را در ذهن بپروراند که تا به حال در جهان هستی اصلا نظیرش نبوده باشد!
همیشه دلش می خواست در رویاهایش تجسم کند سرزمینی سرسبز که آرام و دنج و رویایی طراحی شده است و او، تنها موجود زنده ی این سرزمین است!
آن روز هم در جای خلوتی نشست و با تمرکز، صحنه ای را در پیش چشمان خود ورق زد!
سرزمینی بکر و دست نخورده با جویباری از آب زلال که عکس خودش را می توانست در آن مشاهده کند!
سبزه ها و درختان تنومند به او احساس طراوت و جوانی می دادند و نسیم خنکی که از لا به لای این درختان عبور می کرد او را غرق در لذتی بی شاعبه می کرد!
در کنار جویبار که نشست دلش عمیقا لک زد برای فرو بردن پاهایش در زلال چشمه ی مقابل خود.
پس بی صبرانه جلوتر رفت و پاهایش را درون آب فرو برد!
از اینکه در خود اینگونه انرژی داشت که می توانست در پس خیال، به سرزمین هایی اینگونه سفر کند و غرق در رویایی شیرین شود به خود می بالید!
دستانش را پیش برد و کمی آب در مشت خود گرفت و بالا آورد، دلش می خواست می توانست این آب زلال را کمی با خود ببرد اما می دانست که تمامی این ها فقط قدرت تخیلش است و حقیقی نه!
پس آب را بر روی آب ریخت و از جایش برخاست.
پا بـر×ه×ن×ه بر روی سبزه ها شروع به قدم زدن کرد بدون آنکه بترسد مبادا صاحب این باغ سر رسیده و شماتتش کند، خب قدرت تخیل خودش بود و می توانست در افکارش راحت قدم به جاهای ممنوعه بگذارد!
هرچقدر که جلوتر می رفت در پیش روی خود ساختمان هایی را می دید که هر کدام بلندتر از دیگری بودند اما هیچ موجود زنده ای درون این ساختمان ها زندگی نمی کرد!
دلش می خواست همیشه می توانست در خیال خود زندگی کند تا تنها و در آسایش و آرامش باشد نه اینکه مدام مجبور باشد با کسی دیگر سر و کله بزند و بحث کند!
راهش را کج کرده و به سمت جویبار برگشت!
حتی دلش نمی خواست بار دیگر نگاهش به آن ساختمان ها بیفتد چرا که می ترسید یک آن فردی از آن جا بیرون آمده و تمام خیالش را برهم بزند!
با دیدن درخت گیلاسی در آن نزدیکی، با اشتیاق به سمت درخت رفت تا با چیدن و خوردن گیلاس ها احساس گرسنگی که لحظاتی بود به سراغش آمده بود را ساکت کند و بعد از آن به ماجراجویی اش ادامه بدهد!
هرلحظه به درخت گیلاس نزدیک و نزدیک تر می شد که یک آن...!
تله ای که بر روی زمین گماشته بودند او را بلعید و زمین زیر پایش خالی شد!
با افتادن درون پرتگاه یکه ای خورد و به شدت از دنیای خیال، به دنیای حقیقی پرتاب شد!
آن قدر از این اتفاق ناگوار، ناراحت شده بود که با خود عهد بست دیگر نگذارد ذهنش درون خیال و رویاهایی که سرانجامی ندارند غرق بشود!
او فهمید که دنیای حقیقی جاییست که به آن تعلق دارد، فهمید که آرامش را همین جا هم می تواند پیدا کند حتما لازم نیست دور از تمامی مردم شهر باشد!
آرامش واقعی درون قلب و روح انسان جریان دارد، وقتی می توانی به آن دست پیدا کنی که خوشبخت باشی و بی غم*
[پایان]
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #18
⭐متن‌های ارسالی دور پایانی مسابقه المپیک نویسندگی مرحله پاییزی⭐
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,100
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,728
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #19
موضوع: دریای اشک
نیمه‌ شب شد.
باز همان کابوس تاریک‌تر از تاریک!
نفسی سخت رهایم نمی‌کرد می‌فشارد رگ به رگ قلب پریشان مرا، سایه‌ای سیه‌فام بی‌انداخته پرده‌ی شام بر بام هجاهای تاریک دل رنج‌دیده‌ و پر هراس مرا!
نگاه دردمندش بغض گلویم بی‌افزود و صاعقه‌ای بر آن نشاند و جاری ساخت باران نگاهم را، دست بر قطره‌ قطره‌ی اشکم کشید آوخ ندانست دیر‌ی‌ست که چشمان من فرزند و بزرگ شده‌ی باران‌اند!
من را به زنجیر آن خواب کشانده بود، تلخی‌ خفتگی‌ای که طعم روزگارم شد، گرد و غبار باد در خفتگی نشاند مرا کهنه‌ی آن دیدار که شدم پیر‌ترین جوان عالم، کهنه‌تر ز آن کالای جا مانده بر دکان، همان آدمی که می‌توان یادگاری بر دیوار قلبش نوشت.کاش شب نشود، از سر تقدیر پر مائده‌ی من صبح هم خواب می‌ماند، کاش شب نشود!
هر که پرسید علل پریشان حالی‌ مرا، مسکوت خیره ماندم؛ لیکن هیچ‌یک نشنیدند صدای مهیب شکسته شدن درون مرا!
گه گاهی به دیدار خویش می‌روم، سال‌هاست خود ندیده‌ام، کویر ترک‌خورده‌ی لبانم و دریای‌اشک دیدگانم باز هم به یادم می‌آرند که هنوز هم شب است، پس طلوع کجاست؟
کاش باران می‌شست او را از خواب من!
آه باران، باران باز هم بی‌ترانه می‌زند زخم بر پشت بام خوابِ بی‌خانمانِ این اتاق خانه، بارانِ چی؟
تکیه بر باد زنم و به غلط تدبیر کرده و بر زمین افتاده شوم، نه نزدیک بی‌آمد و نه شانه‌ای بر تن سرد و زانوان سستم شد..او که بود؟ او کیست؟
ضربان بمی طنین‌انداز شب‌های غمگین من و واپسین قطره‌ی اشک من چو خون دلی رنگ باخته به دریای اشکِ خفتگی‌ام بود!
و او مهمان همیشگیِ خواب من شد!
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

.Mahdieh

رمانیکی حامی
نویسنده افتخاری
شناسه کاربر
940
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-17
آخرین بازدید
موضوعات
308
نوشته‌ها
919
پسندها
3,381
امتیازها
340
سن
24
محل سکونت
√کره خاکی√

  • #20
مرحله سوم*
موضوع: دریای اشک
ژانر: تراژدی
نویسنده: مهدیه مومنی
••••••••••••••••••••••••••••••••
هیچ گاه نتوانسته ام احساسات انسان های دیگر را درک کنم!
وقتی صدای قهقهه ی خنده هایشان به هوا می رود ذهنم یک سوال را درون مغزم پر رنگ می کند:
(او دقیقا به چه چیزی اینگونه مستانه می خندد؟!)
یا مواقعی که در خود فرو رفته است و غمگین، سر بر میز تریای دنجی در گوشه ای از این شهر شلوغ گذاشته و در افکار مغشوشش که سایه ای از این افکار بر روی چهره اش نقش بسته گذاشته است، آیا به چه چیز اینگونه دقیق فکر می کند؟!
آیا چه افکاری ذهن او را تا این حد به خود درگیر کرده است؟
مشکل او دقیقا چه می تواند باشد که تا این حد از حل کردنش عاجر است؟!
انسان همیشه موجودیست غیرقابل درک!
غیرقابل فهم!
تا خود نخواهد و زبان باز نکند تا از درد دلش بگوید نمی توانی آگاه بشوی که چه چیزی دقیقا، او را رنج می دهد و زندگی را برایش دشوار کرده است!
مواقعی را در نظر بگیر که او از شدت ناتوانی و رنج، سر بر زانوان خود گذاشته و های های می گرید!
کلمه ی سیل که کفایت نمی کند، دریایی از اشک بر صورتش جاری شده و باعث شده تا چشمان و صورتش متورم بشوند!
او آنقدر عاجز است که از زنده بودن خود نیز، پیش خدایش گله می کند چون نمی تواند از پس مشکلاتش بر بیاید!
او آنقدر دلگیر است از این دنیای نامرد، که جز اشک ریختن، این آب زلالی که از چشم بر روی گونه ها جاری می شود، راهی برایش نمانده است!
او واقعا برای چه چیزی اینگونه بی تابی می کند؟!
مواقعی که بی خیال و بی تفاوت است را تجسم کنیم!
او در کمال خونسردی به اطراف نگریسته و سعی می کند تمام افکار توی ذهنش را مرتب کرده و دسته بندی کند، می خواهد در زمانی مناسب به هر کدام از آنها جداگانه فکر کند تا بتواند حلشان کند!
انسان، موجودیست عجیب!
تا خود نخواهد، تو نخواهی فهمید دقیقا در دلش چه می گذرد!
تا خود نخواهد تو نمی توانی با او همدردی کنی!
تا خود نخواهد از دلیل اشک هایش، دلیل قهقهه هایش، دلیل بی تفاوتی و دلیل غمگین بودنش ، باخبر نخواهی شد، مگر آن که قفل زبان باز کرده با اعتماد به تو، به خود اجازه ی درد و دل کردن بدهد!
انسان، موجودیست خارق العاده که خداوند او را اشرف مخلوقاتش، خطاب کرده...*
√پایان√
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین