(محله فاوِلا، یکی از مناطق زاغه نشین و ممنوعه شهرهای بزرگ برزیل است که محل زندگی خلافکاران و قشر فقیر است، که از بسیاری از امکانات شهری محروم هستند. قصه نیز در یکی از این محلهها رخ میدهد...)
انگشتان باریک و ظریفم را روی آهن زنگ زده ی کنار پنجره میکشم و نگاهم را از پنجرهی کهنه به بیرون میدوزم. کیسههای زبالهی انباشته شده سرِ کوچه، خانههای آجری و درهای زنگ زده و از
رنگ و رو رفته ی اطراف، سر انجام دیوارهای کهنه ای که نوشتههای بزرگِ رویشان با اسپری
رنگ، جلوهی بدی به کوچه میدهد، چشم انداز نگاهم میشوند.
ناخودآگاه آهی در دل میکشم و بار عبور از کنار کابینتهای کهنهی چوبی که پایین پنجره قرار داشتند، به سوی در میروم. در را باز میکنم که صدای جیر جیرش در گوشم میپیچد.
با خروج از خانهی کوچکم در پایین ترین قسمت شهر، که بیشتر مناسب یدک کشیدن نام خرابه بود تا خانه، پا روی زمین میگذارم و به سوی زنانی که کمی آن طرفتر گرد هم آمده بودند، میروم. با باد خنکی که میوزد، سرم را روبه آسمان بلند میکنم. از لابه لای رخت لباسهایی که از پنجرهها آویزان شده بودند و از این سر تا آن سر کوچه امتداد داشتند، آسمانی ابری و خاکستری را میبینم که در شرف اشک ریختن بود. هوای بارانی و بادهای خنکی که لباسهای آويزان به رخت ها را در کوچه میرقصانند،
خبر از در راه بودن باران میدهند.
از کنار خانههای با ارتفاع کم و آجری عبور میکنم و نزد آن زنان میایستم.
دلگیر و بیحوصله هستم، اما سعی میکنم لبخند بزنم.
- هی، راجع به چی حرف میزنید؟
رسیدن من نزد آنان و این حرفم، سدی میان مکالمهشان میسازد و هر چهار نفر به من نگاه میکنند. چهار جفت چشم داشتند مانند آدم ندیدهها، اجزای صورتم را میکاویدند، که دِبورا سرش را سریع به سویم میچرخاند و موجب تکان خوردن موهای مواج قهوهای رنگش، روی شانههایش میشود. چشمان متعجب قهوهای رنگش را که ناباوری در آن موج میزند، به من میدوزد و میگوید:
- لیندا، یعنی نشنیدی؟ میگن خانوادهی آرچیبالد چند میلیون دلار به موسسه ها اهدا کردن.
فوراً پوزخندی روی لبم مینشیند. شنیدن این حرف، خشم وجودم را برمیافروزد و من هر چقدر از این حس کینه و انزجار بگویم، باز کم گفتم! نگاه حرصی و تند و تیزم را چنان قفل چشمان دبورا میکنم که از ترس آب دهانش را قورت میدهد و من این را از تکان خوردن سیبک گلویش میفهمم. صدای بلند و طعنه دارم که اندکی خشم و تمسخر چاشنی اش شده بود، تاج را از سر سکوت بینمان برمیدارد.
- این چیزها فقط تظاهر به خوب بودنه. اونها با چنین چیزهای الکی ای سعی دارن خودشون رو خوب جلوه بدن عزیزم. اونها سیاست خوبی با ثروتشون و این ادعاهای الکی میخرن. اگه واقعاً میخوان کار خیریه کنن و آدم نیکوکارین، یه حالی برای ماهایی گریه کنن که توی این خراب شدهها داریم تلف میشیم. اهدای به مؤسسه، اونم با
خبر بزرگی که توی مجله یا این و اون ور منتشر شه، خیریه نه خودنماییه!
با این حرفم، چند لحظه در سکوت فرو میروند و هاج و واج مرا مینگرند. سرانجام نینا با آن چشمان سیاه همرنگ موهایش، به من نگاه میکند. صدای ظریف و آرامش که ذاتاً همینجور بود، سمفونی گوشم میشود.
- اینطور فکر میکنی؟
سرم را پایین میاندازم و آب دهانم را قورت میدهم. سری در پاسخ به سؤال نینا تکان میدهم و بدون گفتن حرفی دیگر، راه آمدهام را برمیگردم. به سوی درِ کهنهی خانهی خود میروم و سریع در نیمه باز را هل داده و پا به داخل خانه میگذارم.
دیگر حوصلهی حرف زدن با آنان را ندارم! از این بحث خوشم نمیآید. اینکه در مورد کارهای خیریهی خانوادهی پولدارها صحبت کنند و به نجات خودشان از این خرابه امیدوار باشند، ناراحتم میکند.
آهی میکشم و سرم را به در تکیه داده و نگاه خسته و بیجانی در اطراف میچرخانم. یک خانهی کوچکی که آشپزخانهاش سمت راست است و هالش سمت چپ.
میپرسید اتاق؟ اينجا هیچ اتاقی ندارد!
پوزخندی میزنم و به سوی دو مبل کرمی
رنگ درون هال، میروم. روی یکی از مبلها نشسته و نگاهم را به مبل روبهرویش میدوزم.
احساس سنگینی خاصی در قلبم میکنم. هر روز صبح از روی این مبل بلند شدن و دیدن محیط اطراف، دلگیر کننده است. باشد، من این شرایط را، این را که پس از مرگ والدینم دچار چنین روزی شدم چون خانوادهی دیگری جز آنان نداشتم، پذیرفتهام! به این زندگیام عادت کردهام! اما حق گاهی گله کردن و ناراضی بودن از این فقر را ندارم؟
وقتی شرایط سخت خودم را همراه با شرایط سخت محله میبینم، حق اشک ریختن ندارم؟
بغض به گلویم چنگ میاندازد و شاید هیچ کس نیست که حرفم را درک کند. شاید هیچ کس نیست که واقعاً بفهمد نگران غذای شب، یا نان فردا ماندن چقدر سخت و کمرشکن است. اما منی که همهی اینها را میدانم، تجربه کرده و میکنم، باید چه بگویم؟ چه بگویم زمانی که چند روز بیشتر دوام آوردن در این محلهی ناامن مملو از خلافکار، یک نعمت بود؟!
شب قبلی که یکی از ساکنان اینجا به قتل رسید و صدای فریادهایش آرامش و خواب را از سر همه پراند، به خاطر میآورم. به خاطر میآورم که شبهای بعدش چگونه با ترس و لرز به خواب فرو میروم و اواسط شب، از خواب بیدار شده و امنیت خود را چک میکنم. شبهایی را به خاطر میآورم که از فرط گشنگی نمیتوانم بخوابم و نیمههای شب، به خاطر ضعف بدنم چنان حالم بد میشود که سرگیجه میگیرم. و من باید این دردهایم را به چه کسی بگویم؟ چه کسی میتواند شنوای سختیهایم باشد؟ من فقط یک گوش شنوا میخواهم تا بگویم تحمل این ترس و نگرانی، تحمل اینکه دیگر افراد به چشم یک بدبخت و با ترحم نگاهت کنند، اصلاً چیز آسانی نیست! آسان نیست تا در سایهی تاریک زندگی فرو بروی و نتوانی بیرون آیی.
روبه جلو خم شدم و سرم را میان دستانم، روی میز چوبی وسط مبلها، که گلیم قهوهای
رنگ و طرح داری را بیرحمانه زیر خود له میکند، میگذارم.
نگاهی به بطریها و مجلههای پخش و پلا شده روی میز میاندازم و همین که چشمم به عکس چند آسمان خراش روی مجله میافتد، لبخند تلخی روی لبم مینشیند؛ لبخندی که روزهای سخت زندگیام را برایم تداعی میکند و من عجیب میان آن روزها، به امید دلخوش شدن دنبال یک روز خوب میگردم.
اما... اما چرا چنین روزی نمییابم؟
هوف کشان چشمانم را با دردی که قلبم را احاطه کرده، میبندم. به یاد زمانهای اندکی میافتم که از این محله در حومهی شهر خارج شده و به مرکز شهر، یا مناطق بالا شهر میروم. میروم و با حسرتی که بدجور قلبم را زخمی میکند، به آن ساختمانهای بزرگ، ماشینهای گران قیمت نگاه میکنم. چراغهای مغازهها، نمای زیبا و چشمگیری که به شهر میبخشند و من با هر بار مقایسه کردن آنجا با اینجا، از خود این سؤال را میپرسم که چرا من باید دچار چنین روزی شوم؟ چرا باید از تغییر زندگیام عاجز باشم؟
بیحوصله و کلافه از این افکار هجوم آورده به ذهنم، بلند میشوم و به سوی آشپزخانه کوچک میروم. مقابل یخچال کوچکی که در کنار یک گاز کهنه قرار داشت، میایستم. طرف مقابل آشپزخانه پوشیده از کابینت است و این سمت فقط شامل یخچال و گاز و سینک ظرفشویی میشود.
چشمم خیره به پردههای سفید
رنگ کنار پنجره میماند. این درد دیگر زیادی بود. چند ماه و چند سال تحمل کردنش، مرا به جایی رسانده بود که قلبم مملو از تاریکی و ناامیدی شده بود. دیگر هیچ امیدی به فرداها ندارم، زمانی که میدانم هر روزم مثل روز قبل است. هر روزم با از خواب بیدار شدن، چند مدتی گشنه ماندن، یک غذای اندک خوردن و به امید اندکی پول درآوردن، با فروختن وسایل کهنه در مناطق دیگر میگذرد. وسایلی که عموماً هم خریداری ندارند! هر روزم اینطور بیهدف، با درماندگی و ناامیدی میگذرد و من اگر بخواهم در حق خود خوبی کنم، یک روز را در خانه میمانم و استراحت میکنم.
نفس عمیقی میکشم.
احساس پوچی میکنم. یک حس عجیب و دردناک، اما پوچ که در قلبم طغیان میکند و کل وجودم را زیر سلطه میگیرد.
من از این زندگی خسته هستم و دیگر نایی برای ادامه دادنش ندارم. اما مجبورم؛ مجبور به زندگی در این محله و تحمل این سختیهایی که به روحم نفوذ میکنند و آن را میبلعند.
فقط امیدوارم دست آخر، دیگر آنقدر روحم را ببلعند که هیچ ذرهای از آن باقی نماند. امیدوارم دست آخر دیگر تمام انرژیام برای زندگی و نفس کشیدن را از دست دهم.
آه، شما میفهمید چه میگویم، مگر نه؟ شاید هم نه، شاید نمیدانید خسته بودن از زندگی و نگران فردا بودن، چه دردیست!