. . .

تمام شده متن‌های ارسالی المپیک نویسندگی| مرحله پاییزی

تالار مسابقات فصلی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,755
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,067
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #1
سلام خدمت شرکت‌کننده‌های عزیز مسابقه.
در اینجا متن‌هایی که نوشته شده و در تایم مسابقه ارسال شده گذاشته می‌شه تا رمانیکی‌های عزیز هم بتونن آثار رو بخونن و لذت ببرن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Nstrn_jz

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
27
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
334
نوشته‌ها
979
پسندها
2,517
امتیازها
333
سن
20
محل سکونت
بلندای پرتگاه آرزوهای محال...^^

  • #2
موضوع: گرداب خواب
نویسنده: @Arsi

در پیچ و تاب خیزاب‌های بی‌قرار، شناور بود و آرام آرام پایین و پایین تر می‌رفت. در آسمان بود یا زمین؟ اصلا مرده بود یا زنده؟! گویا امواجی که اطرافش آرام در چرخش و گردش بودند قدرت تصور و تفکر را از او می‌گرفتند. این خلأ مبهم از او چه می‌خواست؟ چطور به همچین جای عجیبی کشیده شده بود و هیچی به خاطر نداشت؟ گیج و مبهوت به دنبال پاسخ سوال‌های درهم و برهم ذهن خسته‌اش بود که صدای آشنایی گوشش را نوازش کرد. سر چرخاند و اطرافش را کاوید؛ در لابه‌لای پیچش امواج آرام‌ ناپذیر، جایی همانند او معلق، چهره کودکی آشنا آهسته نمایان شد.
دختر بچه‌ای با سر و صورت رنگی و خندان که با ذوقی وصف نشدنی به سمت مادرش قدم برمی‌داشت و مداد شمعی‌‌های زرد و نارنجی‌اش را در دستان کوچک و ظریف خود تکان می‌داد تا به مادر نشان دهد. خنده‌ی او حاکی از خط‌های رنگینی که روی دیوار کشیده بود نشان می‌داد که با دیدن آن رنگ‌های شاد چقدر خوش‌حال می‌شود؛ هرچه نباشد کودکی یک سال و چند ماهه که تازه در تلاش برای راه رفتن است، دغدغه‌ای جز بازی و خنده ندارد. دختر کنجکاو هم گویا به دنبال جایی برای نقاشی می‌گشت که گوشه‌ای از دیوار خانه را خط‌خطی کرده بود. صدای خنده‌های دلنشین‌ او ملودی زیبایی بود که در فضا می‌چرخید.
با کمی دقت معلوم می‌شد که آن کودک شباهت بسیار زیاد و خاصی به او دارد؛ یعنی آن کودک خودش بود؟ چهره مادر دخترک را نمی‌توانست ببیند و کمی برایش سخت بود. موهای بلند و خرمایی دختر بچه درست مانند موهای خودش بود.چشمان زمردین و خندانش... آن چشم‌ها را به‌خاطر داشت، کم و بیش عکس‌های کودکی خود را دیده بود پس می‌توانست حدس بزند که آن کودک بازیگوش کسی جز خودش نخواهد بود. همچنان پایین می‌رفت و با دور شدن از تصویر دخترک، کم کم صدای خنده‌هایش هم قطع شد. باز هم خودش ماند و سکوت و آرامش امواج!
عجیب بود اما حس جالبی داشت؛ چه حسی؟! کنجکاوی، شادی، تعجب، شاید هم... با شنیدن صدای همیشه آرام مادر، برای چندمین بار اطرافش را برانداز کرد؛ تصویر مادر بود که در بین امواج پدیدار می‌شد.
به خوبی این خنده‌های مادرش را می‌شناخت، همین تازگی بود که به نام بهترین دانش‌آموز مدرسه فارغ التحصیل شده بود و آن روز مادر اشک شوق می‌ریخت و می‌خندید. لبخندی گوشه صورتش جا خوش کرد؛ هنوز هم دیدن آن حال مادرش او را به وجد می‌آورد. باز هم بیشتر به عمق آن گرداب فرو ‌می‌رفت و چهره اشک‌آلود مادر هم آهسته ناپدید شد.
سعی می‌کرد تمرکز کند و دست و پاهایش را تکان دهد تا شاید تغییری در آن وضعیت عجیب ایجاد کند، اما فایده ای نداشت و همچنان آهسته به سمت پایین کشیده می‌شد. سعی داشت خود را بالا بکشد اما موفق نمی‌شد و حس خستگی بیشتر و بیشتر بر او چیره می‌شد. با صدای زنی ناآشنا چشمان بسته و خسته‌اش را گشود، باز هم تصویری جدید! اما این بار... او را نمی‌شناخت؛ زنی با لباس‌های جراحی و ماسکی سفید که بالای سر مریضی بیهوش ایستاده بود. خمی به ابرو آورد تا شاید از روی ماسک او را بشناسد، اما بی‌فایده بود. در گیر و دار با چهره‌های درون ذهنش بود که با صدای زن دیگری که نامش را صدا زد حیرت زده به منظره روبه‌رویش خیره شد: "آلیس!"
چشم‌هایش را با تعجب باز کرد و با دیدن مادر بالای سرش نفس راحتی کشید. چقدر عجیب...چقدر مرموز... گذشته، حال یا آینده؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #3
موضوع: چشم آتشی
نویسنده: @Mabuchi__Kou

با شمشیر بزرگ و تیزش، سنگ‌های بزرگ مقابل را می‌برید تا راه را برای خود باز کند. دست دیگرش را اندکی بالا آورد. نور بنفش رنگی از الماس کوچک جای گرفته وسط دستبند، به بیرون ساطع شد. میان آن نور، چهره‌ی ایمپِتِئوس (برادر خدای آتش در افسانه‌های یونانی) نمایان شد. درحالی که نفس نفس می‌زد و شمشیرش را بالا می‌برد تا سنگ مقابلش را ببرد، بریده بریده گفت:
- ایمپتئوس، حال همسرم چطوره؟
دهانش مزه‌ی گس خون را گرفته و بدنش داغ کرده بود! پس از بریدن سنگ مقابلش، وارد راهروی کاخ ‌شد و شروع کرد به دویدن به انتهای قلعه. صدای قدم‌هایش در محیط طنین می‌انداختند و موهای آشفته‌ی قهوه‌ای رنگش، روی شانه‌هایش تکان می‌خوردند. یک دستش را دور دسته‌ی شمشير فشرده و دست دیگرش را که دستبند به دور مچش بسته شده بود، بالا گرفته بود. چشمان میشی رنگش را از مقابل گرفت و به چهره‌ی ایمپتئوس دوخت. ایمپتئوس که گویا خود نیز در سوی دیگر کاخ در تکاپو بود، درحالی که مدام مسیر نگاهش را در اطراف تغییر می‌داد، گفت:
- ملکه آتِنا (معشوقه ی خدای آتش و دختر زئوس، الهه‌ی جنگ و هنر)، حال برادرم تعریف چندانی نداره. همگی دور سرش جمع شدیم، اما هیچ کس امیدی به بهبودیش نداره!
و شنیدن همان حرف، قلب آتنا را دو تکه کرد! جوری قلبش شکست و بغض به گلویش چنگ زد، که حتی خود نفهمید چه زمانی قطره اشکش شروع به سرسره بازی روی گونه‌هایش کرد! آب دهانش را قورت داد، اما نمی‌دانست چیزی که قورت داد، آب دهانش بود یا بغض سمج چسبیده به گلویش.
سرش را پایین انداخت و چشم به پاهایش که به سرعت تکانشان می‌داد و از پله‌های کاخ بالا می‌رفت، دوخت. باید هر طور شده این وضعیت بهبود یابد. نمی‌توانست بگذارد همسرش بمیرد و همراه خود سرزمینشان را نیز ویران کند!
سرش را بلند کرد و نگاهی در اطراف کاخ چرخاند. بیشتر جاها آتش گرفته بودند و کاخ داشت سقوط می‌کرد! می‌دانست این ویرانی به خاطر بیماری همسرش بود. به خاطر این بود که خدای آتش، کنترلش روی قدرتش را از دست داده و موجب آتش سوزی در جای جایِ قصر شده بود.
آهی آرام کشید و نگاهش را به ایمپتئوس دوخت. صدای ظریفش جدی و شجاع جلوه می‌داد، اما اندوه و ترس نهفته درون صدایش، از دید ایمپتئوس پنهان نماند.
- باشه، من الان خودم رو اون‌جا می‌رسونم.
ایمپتئوس سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و این‌طور شد که نور ساطع شده از دستبند آتنا قطع شد. آتنا نگاهش را به مقابل دوخت و سعی کرد علی‌رغم ریزش های کاخ و آتش سوزی‌های اطراف، خود را به اتاق همسرش برساند؛ جایی که ایمپتئوس و دیگران سعی در خوب کردن حالش داشتند.
قلبش شکسته و ناامید بود. چرا به این‌جا رسیدند؟ همه چیز که خوب پیش می‌رفت! به همین تازگی بود که همسرش به وسیله‌ی هرکول ها از زندان آزاد شده و بالأخره نزد آتنا برگشته بود. همین تازگی بود که جشنی در کاخ برگزار کردند و گمان کردند می‌توانند تا ابدیت خوشحال و کنار هم زندگی کنند. حال چه شد؟ چه شد که تصوراتشان از آینده‌شان مانند دیوارهای کاخ ویران شد؟ پس کجاست آن خوشحالی‌ای که آتنا آرزویش را می‌کرد؟ کجاست آن خوشبختی‌ای که در نظر گرفته بود؟
همه‌ی آرزوهایش برای زندگی با همسرش داشتند لابه لای این شعله‌های سرخِ رقصان می‌سوختند! آن روزها که آتنا گمان می‌کرد سختی‌هاشان تمام شده و نوبت به خوشبختی رسیده، در گذشته ماندند. امروز، حالش قدری خراب بود که حتی نمی‌توانست شمع امیدش را در دل روشن نگه دارد. امروز تمامی آن خیالات از بین رفته بودند و تنها دغدغه‌ی آتنا این بود که همسرش زنده بماند و سرزمینشان نابود نشود! تنها امیدش این بود که بتواند نجاتش دهد.
هراسان و نگران، بدن لرزانش را به اتاق همسرش رساند. قبل از ورود به اتاق، مقابل در ایستاد تا نفسی تازه کند. قلبش قدری با شدت می‌تپید که صدای تپشش در گوش‌هایش طنین انداخته بودند و پاهایش از شدت دویدن، سست بودند.
شمشیر درون دستش را گوشه‌ی در گذاشت و با هل دادن در، وارد اتاق شد. از میان حوض و تخت بزرگ سلطنتی ای که در دو طرف در بودند، رد شد و به سوی تخت خواب انتهای اتاق رفت. آدم‌های زیادی درون اتاق از این سو به آن سو می‌رفتند و سعی می‌کردند حال همسرش را خوب کنند. سعی می‌کردند دوای دردش را پیدا کنند. نور قرمز و نارنجی رنگی که از شیشه‌های رنگین اتاق به داخل ساطع می‌کرد، محیط رویایی ای در این مکان ایجاد کرده بود و ای کاش حالشان نیز به همان میزان رویایی بود!
قدم‌هایش را تند کرد و کنار تخت، بالا سر شوهرش ایستاد. نگاهی به چهره‌ی بی‌جان و بی‌حرکتش که روی تخت افتاده بود، انداخت. دستی به گونه‌ی داغش کشید و نگاه غمگینش را به سوی چشمانش سوق داد.
دیدن این حال آشفته و مریضش، قلب آتنا را به درد می‌آورد. سنگینی این بار، بیش از آن بود که بتواند تحمل کند.
- آه، پرومِتِئوس (خدای آتش در یونان باستان) عزیزم!
دیدن چشمان آتشین پرومتئوس، قلبش را خونین و او را هراسان می‌کرد. بغضش تشدید یافت و هر چقدر سعی می‌کرد جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، ناموفق بود! چشمان باز و آتشین پرومتئوس نشان از خرابی حالش می‌داد. نشان می‌داد که پرومتئوس هیچ تسلطی روی قدرتش ندارد و اختیار و هوشیاری اش را از دست داده است. آتنا دستان لرزانش را به سوی موهای بلند و سرخ پرومتئوس برد و آنان را نوازش کرد.
همان لحظه ایمپتئوس نزدش آمد و توجهش را جلب کرد. صدای جدی و نگران ایمپتئوس بیانگر آشفتگی حالش و نگرانی‌اش برای برادرش بود.
- ملکه! هنوز داریم روی پادزهر کار می‌کنیم.
آتنا دستش را از روی موهای همسرش برداشت و با خشم به سوی ایمپتئوس چرخید. دستانش را مشت کرد و با نفرت و کینه لب به سخن گشود.
- این‌ها همشون تقصیر پدرمه! اونه که پرومتئوس رو مسموم کرد! اونه که از همون اولش با ازدواج من و پرومتئوس مخالفت کرد و برای این‌که ما ازدواج نکنیم، پرومتئوس رو زندانی کرد! مطمئنم این سم هم زیر سر خودشه و می‌خواد باز هم مانعی سر راه عشقمون قرار بده. مطمئنم فقط خودش پادزهر رو می‌دونه.
- مطمئنم ما هم می‌تونیم دوای درد پرومتئوس رو پیدا کنیم.
آتنا اندوهگین و خشمگین به سوی پروتئوس چرخید و نگاهش را در چشمان آتشین او دوخت. بدن بی‌حرکت و نفس‌های کندش، آتنا را داغان می‌کرد. احساس می‌کرد خودش بود که میان آن درد دست و پنجه می‌زد، نه پرومتئوس!
بر خلاف صدای امیدوار و خوش‌بین ایمپتئوس، صدای آتنا ناامید و مملو از نفرت بود.
- نه! ما نمی‌تونیم. پدرم رو می‌شناسم! هیچ کس نمی‌تونه توی چنین جنگی اون رو شکست بده.
چشمان ایمپتئوس از فرط تعجب گرد شدند. یک قدم جلو آمد و درحالی که متعجب به آتنا نگریسته بود، با صدای اندک بلندی گفت:
- یعنی باید همين‌طور دست رو دست بذاریم؟
آتنا با درد چشمانش را باز و بسته کرد، که اشک خشک شده در چشمش روی گونه‌اش لغزید. به سوی ایمپتئوس چرخید. سعی کرد با صدای آرامی حرف بزند، تا کسی نشنود.
- می‌خوام برم پیش پدرم و پادزهر رو ازش بگیرم.
با شنیدن این پیشنهاد، نفس در سینه‌ی ایمپتئوس حبس شد و نگران و متعجب، با صدای آرامی گفت:
_ فکر می‌کنی زِئوس (پادشاه خدایان، خدای رعد و روشنایی در یونان باستان، پدر آتنا) پادزهر رو بهت می‌ده؟
- باید کاری کنم تا بده.
- ملکه، این خیلی خطرناکه!
آتنا دندان‌هایش را روی هم سایید. از شنیدن این حرف خونش به جوش آمد. او خود متوجه بود که تصمیمش خطر بزرگی به همراه داشت، اما این حرف ایمپتئوس موجب خشمش شده بود. او یک بچه نبود! آتنا یک الهه‌ی چند هزار ساله بود و می‌توانست مراقب خودش باشد. علاوه بر این، اکنون موضوعات مهم‌تری داشتند و نگرانی برای تصمیم آتنا، کار بیهوده‌ای بود! آنان اولویتشان نجات دادن پرومتئوس بود. آتنا با لحن صدای جدی و قانع کننده‌اش، سعی کرد ایمپِتِئوس را راضی به تصمیمش بکند.
- می‌دونم خطرناکه، ولی مهم نجات دادن پرومتئوسه و پادزهر رو هم فقط پدرم داره! ما چاره‌ای جز پیش اون رفتن نداریم. نگران نباش، بعد از هر چیز من دخترشم! کاری باهام نخواهد داشت. اون فقط می‌خواد ازدواج من و پرومتئوس رو به هم بریزه و بابت این‌که پرومتئوس آتش رو از آسمان دزدید، اون رو بکشه. باید جلوش رو بگیریم.
ایمپتئوس آهی کشید و ناامید و مضطرب سرش را پایین انداخت. نمی‌دانست در برابر حرف آتنا چه بگوید. حق با او بود! اولویت نجات دادن برادرش بود و اگر تنها راه چاره همین بود که آتنا می‌گفت، پس باید موافقت می‌کرد. زبانی روی لبانش کشید. نگران برادرش بود و باید حتما او را نجات می‌دادند. سرش را بالا برد و سری تکان داد.
- باشه، ولی منم باهات میام!
آتنا لبخندی زد. از شنیدن موافقت ایمپتئوس خوشحال شده بود. شاید اکنون می‌توانست به نجات یافتن همسرش امیدوار باشد. لبخندی روی لبش نشست.
- پس باید راه بیفتیم.
آتنا این حرف را زد و سپس نگاهی نگران و غمگین به همسرش انداخت. طاقت دیدن این حالش را نداشت و قصد داشت تمامی تلاشش را برای نجات دادنش بکند.
آن دو، طبق تصمیم آتنا، شب هنگام کاخ را به قصد رسیدن به کوه‌های اُلمپ (فرمانروایی زئوس) ترک کردند.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
موضوع: گرداب خواب
نویسنده: @*First __ Lady*

اتاق تاریک بود و غرغرهای باد به گوش می‌رسید. انگار خسته از راه خود را به دیواره‌های جهان می‌کوبید و خشمش را روی تن و برگ درختان خالی می‌کرد. از شدت ضربات مشتش، شیشه هی درد می‌کشید و تقلا می‌کرد. دست روی کلید برق گذاشت و اتاق را مسافر تاریکی کرد. خسته روی تختی افتاد که دلتنگ آغوشش بود. تختی که از صبح با زبان بی زبانی او را دعوت به خوابیدن می‌کرد. در آخر با پرت کردن لباسش به گوشه‌ای تاریک از اتاق، روی تخت افتاد و خمیازه‌ای بلند بالا کشید، خمیازه‌ای به بلندای خستگیش. خمیازه‌ای که گلویش را پاره کرد و خستگی را بیشتر در ذهنش تداعی کرد. امروز صبح کلی ساختمان نظارت کرده بود و کلی کارگر اخراج کرده بود! آنقدر سرش درد می‌کرد که دستش را روی پیشانیش کشید و اخم کرد.
امشب آسمان به طرز عجیبی تیره و تار شده بود.
ماه پشت چنگال‌هایی سیاه و خشمگین، به زمین نگاه می‌کرد اما زمین هرچه تلاش می‌کرد ماهش را نمی‌دید. ابرها دست به دست هم سیاهی را بیشتر به رخ زمین می‌کشیدند و همه چیز هراس‌انگیز بود
تخت نرم و گرم، کم کم او را به خوابی عمیق دعوت کرد و دیگر جسمش را احساس نمی‌کرد. احساس کرد درحال سقوط از ارتفاعی بلند است! گویی در بالاترین نقطه قله ایستاده بود که کفشش سر خورد و جاذبه او را با قدرت سمت خود کشید. دست و پا می‌زد و به باد چنگ می‌انداخت اما بیشتر و بیشتر فرو می‌رفت و کشیده می‌شد.
تا اینکه هردو پایش روی زمین سقوط کرد و خود را سالم در یک مکانی عجیب یافت. در جایی شبیه به بیایان سوت و کور بود. سوز و سرما به جانش نفوذ کرده و انگار از استخوان‌هایش عبور می‌کرد. پاهایش را روی زمین حرکت داد تا به سویی برود. همه جا تاریک بود و خالی! خالی از انسان و گیاه و درخت یا هرچیزی. با دیده شدن چند چراغ و نور، سرعتش را بیشتر کرد و به سوی نور رفت.
وقتی رسید شهری عجیب مقابل دیدگانش نقش بسته بود. خانه‌هایی معلق با سنگ‌هایی عجیب که رویش خطاطی‌هایی شکل گرفته بود. حتی برخی خانه‌ها کاملا وارونه بودند. متعجب جلوتر رفت و میدان بزرگی دید که اشخاصی به سرعت همچو بادی عبور می‌کردند و دقیقا سوز سرمای باد را داشتند. با دقت به سفیدی‌هایی که می‌رفت و می‌آمد، نگاه می‌کرد و سعی داشت برای خودش این اوضاع را توضیح دهد. چشمش به مغازه‌ای افتاد که بیشتر نورها از آن سمت ساطع می‌شد. آرام از گوشه‌ای حرکت کرد تا به بادهای پر سرعت برخورد نکند.
وقتی به مغازه رسید، پیرمردی خوش چهره و روشن روی دید که مشغول چیدن سرباز روی صفحه شطرنج بود. درون مغازه گرم و روشن بود و تعداد زیادی از افراد پشت میز نشسته و مشغول بازی کردن و بگو و بخند بودند. مقابل پیرمرد روی صندلی چوبی نشست و به صفحه شطرنجی که مهره سیاه و طلایی داشت، خیره شد.
- سلام
پیرمرد سرش را بالا آورد و گفت
- سلام
- اینجا کجاست؟
- بازی کن، اگر بردی جوابت رو میدم.
- چی؟
- مهره‌هاتو بچین.
مبهوت به ریش بلند و براق پیرمرد خیره بود که دستش بی اراده حرکت کرد و سریع مهره‌ها را چید. پیرمرد اولین حرکت را رفت و او باز بی اراده یکی از سربازهایش را جلو برد و به ترتیب اسب و فیل را در موقعیت مثلثی شکلی روی صفحه گذاشت. پیرمرد یکی از اسب‌هایش را زد که با فیل وزیر پیرمرد را از میدان به در کرد. با چند حرکت دیگر فقط شاه پیرمد مانده بود و وزیر و قلعه او. پیرمرد با لبخند به صندلی تکیه داد و گفت.
- تو مال این منطقه نیستی، چرا اومدی اینجا؟
- افتادم توش! فقط یکی چیزی منو کشید.
- تو زنده‌ای
با بهت دهانش را باز و بسته کرد اما انگار صدا از شدت تعجب خفه شده بود و فقط می‌خواست گوش دهد. دهانش را بست و صدای خاموشش را به حال خود رها کرد. آب دهانش را که قورت داد پیرمرد ادامه داد.
- من کلمه اول رو میگم. تو باید بری و به مردم این شهر به هر طریقی کمک کنی تا کلمات بعدی رو بهت بگن.
- شما مردی مگه؟
- نه! مرگ وجود نداره.
- من نمی‌فهمم.
- خواهی فهمید. کلمه اول(ب)
پسر بلند شد و لنگ لنگان پیرمرد و مغازه‌اش را ترک کرد. به قسمتی دیگر از شهر رفت و مدام (ب) را با خود تکرار کرد اما به نتیجه خاصی نمی‌رسید. وارد منطقه‌ای شد که هیچ چراغی نداشت اما تمام ساختمان‌هایش همچو الماس می‌درخشیدند. مردد به کوچه بلند و بزرگی خیره شد که در جای جایش، گل‌هایی زرد و سبز کاشته شده بود و در آن بالا، آسمان شبیه نقاشی شده بود. انگار واقعی نبود اما آنقدر ماهرانه با خطوط طراحی شده و نازک کشیده شده بود که انسان را به وجد می‌آورد. انگار با مدادی رنگی که همچو ماژیک فسفر عمل می‌کرد، اجزای آسمان را کشیده بودند.
به دری خیره ماند که رنگش با تمام در خانه‌های دیگر متفاوت بود. رنگی یشمی و زیبا. نمی‌دانست در این شهر ساعت چند است اما باید از یکی کمک می‌گرفت. مشتش را آرام به در کوبید و در سریع باز شد انگار از قبل منتظرش بودند. با ورودش احساس کرد به شدت سردش شده. گویی تمام پنجره‌ها باز بودند و باد و سرما با شدت پرده را پس می‌کشید تا به درون خانه نفوذ کند اما نه، این سرما شبیه یک سرمای عجیب بود! سرمای قلب! انقدر بی رحمانه و یخ بسته بود که یک لحظه ترسید. صدایی بلند و آرام، در دورتادور سالن بزرگ و روشن اکو شد.
- بیا تو و برو توی اتاق شماره سوم.
با ترس و استرس، پاهایش را روی سرامیک براق و سفید حرکت داد که می‌توانست انعکاس چهره بی روح و لاغرش و حتی چشمان سیاه و لرزان خود را روی سرامیک ببیند. وقتی به سالن نگاه می‌کرد یک هیچ می‌دید! هیچی مرموز. دیوارهای سفید دورتادور این سالن بزرگ و حتی زمینه سفید. انگار هیچ چیز دیگر نبود. پله‌ها را که طی کرد به راهرویی دقیقا به شکل سالن رسید. با این تفاوت که راهرو دراز بود و تعداد زیادی در با شماره مختلف درونش وجود داشت. دستیگره در شماره سه را پایین کشید و وارد شد و در به سرعت پشت سرش بسته شد.
برعکس سالن و راهرو، اتاق در تاریکی کامل غرق شده بود. با ترس به در چسبید و فریاد.
- اینجا کسی هست؟
- اسمت چیه؟
کمی فکر کرد و تازه فهمید اسمش را به یاد نمی‌آورد.
- اسمم؟ من؟ اسم من؟
- اسمت یادت نیست!
دیگر به حدی رسیده بود که داشت می‌لرزید.
- اسمت شایانِ.
- شایان؟ تو کی هستی؟
- اگر بتونی بهم کمک کنی کلمه بعدیو میگم.
- کلمه چیه اصلا؟ همون پیرمردی؟
دیگر صدایی نیامد و چند نور و تصویر در اطراف روشن شد. تصویرهایی معلق در هوا به رنگی آبی ، حالت رنگ آبی شکل غم‌آور و یخ‌زده‌ای بود. با چشمانش تصاویر را دنبال می‌کرد و هیچ نمی‌فهمید. یکی تصویر اشک‌های مادرش بود و دیگری چهره مردی که با شانه‌های افتاده وارد خانه‌اش شده بود و با شرمندگی خانواده‌اش را نگاه می‌کرد. یکی دیگر از تصاویر مارال بود، عشق سابقش که ترکش کرده بود. درحال خودکشی کردن بود و زیرلب آه و ناله می‌کرد.
با وحشت به دیوار تکیه داد و تمام تلاشش را کرد تا دستان خونی مارال و اشک‌هایش را نبیند. مادرش به صورتش چنگ می‌زد و می‌خواست برگردد. و تعداد زیادی از افراد غمگین اشک می‌ریختند. شایان دستش را مردد روی قلبش گذاشت و گفت.
- مقصرش منم؟
- اگر برگردی از دلشون در بیاری، یعنی کمکم کردی!
- اما این...
- کلمه بعدی(ر)
خواست چیز دیگری بگوید که با شدت از خانه به بیرون پرت شد. دخترک کوچکی که با آب نبات در دستش از کنارش عبور می‌کرد، گفت.
- کلمه بعدی(ز)
- نمی‌خوای کاری برات کنم؟
- یاد بگیر بدون توقع کمک کنی.
شایان بلند شد و در طول مسیر حرکت کرد. آنقدر رفت تا اینکه آن شهر و روشنایی کاملا از مقابل چشمانش دود شد و رفت هوا. بابت چیزهایی که دیده بود می‌ترسید. باور نداشت که این شهر و این مکان ممکن است واقعی باشد یا خیر. سرگردان بود و از طرفی بابت چیزهایی که چشمانش نظاره‌گر آنها بود، قلبش فشرده می‌شد. گویی کسی قلب او را در مشت گرفته باشد اما وقتی یکم دیگر حرکت کرد و بیابان تیره و تار را پشت سر گذاشت، به رنگی قرمز و خونین رسید. صدای قلبش دقیقا مثل صدای اعلام خطر در زمان جنگ بود.
تعدادی از افراد را می‌دید که از گردن آویزان شده بودند و از ناخن‌هایشان خون می‌چکید.
- تو کی هستی؟
شایان با ترس بالا پرید و برگشت مرد خشنی دید که روی صورتش خطوط تیره‌ای دیده می‌شد.
- من... دنبال ادامه کلمه هستم.
مرد چوبش را روی زمین کوبید و گفت.
- اگر بفهمی اینجا کجاس مگه چی میشه؟
سپس با صدای بلندی قهقهه زد.
- به برزخ خوش اومدی!
برزخ؟ آنقدر این کلمه را تکرار کرد که دیگر داشت حالش به هم می‌خورد. سردرگم چند قدم عقب رفت که روی زمین شنی افتاد. شنی که قرمز بود و داغ داغ! آنقدر داغ که احساس می‌کرد خورشید را روی زمین گذاشته‌اند تا تخم مرغ آب پز کنند.
حال بهتر همه چیز را می‌فهمید. با دقت به اطراف خیره شد. تعدادی روی زمین نشسته و ناله می‌کردند. تعدادی دست خود را پر از آب می‌کردند و تا به مقابل دهانشان می‌آوردند، آب محو می‌شد. برخی با پاهایی خونی روی میخ کشیده می‌شدند و شایان کم کم داشت با دیدن آنها میمرد! آری حتی دیدنشان زجرآور بود چه برسد به کشیدن این زجر.
شایان سریع بلند شد و دوید ، دوید و دوید آنقدر که از همه چیز دور شد و به نقطه‌ای خالی رسید. سرش را بالا برد و توانست جایی را ببیند که نقاشی نیست. آن مناطق نقاشی شده بودند و ساخته شده بودند اما این سمت کاغذ ، انگار خالی مانده بود. با وحشت به بالا خیره شد و فریادی زد که در سرتاسر جهانی عجیب، اکو شد.
- کمک... کمک... کمک
وقتی به بالا نگاه می‌کرد، به جای دیدن آسمان، سطح آبی را می‌دید که به شکل دایره بود! انگار که گرداب بود! گرداب!
- من تو گردابم؟ اینجا زیر آبه؟ یکی کمکم کنه... کنه... کنه.
برای اولین بار خواست اشک بریزد و هق هق کند! با تمام وجود احساس می‌کرد به نیستی و نابودی رسیده. هیچ راهی ندارد نه راه پیش نه راه پس! اصلا نمی‌دانست چه کند انگار همه چیز برایش تمام شده بود. حس گوسفندی را داشت که ناتوان به لبه چاقو نگاه می‌کرد تا قربانی شود! یا ماهی‌ای که دور از آب افتاده در یک شهر ناشناخته و فقط بالا و پایین می‌پرد.
دست روی سینه‌اش گذاشته بود و با خود تکرار می‌کرد
- من زیر آبم؟ توی گرداب افتادم؟ چطور می‌تونم برم بالا؟ چطور میشه از کابوس بیدار شم؟
و ناگهان تازه فهمید که او خوابیده بود! یعنی باید بیدار می‌شد فقط کافی بود بیدار شود. اما چگونه می‌توانست از خواب رهایی پیدا کند؟ چطور قرار بود از گرداب خواب خلاص شود؟
مدام مسیری تاریک را چپ و راست می‌کرد و با دست محکم به سرش ضربه می‌زد تا روشی پیدا کند. سعی داشت دست و پاهایش را احساس کند اما اصلا نمی‌توانست.
- باید از یکی کمک بگیرم باید یکی منو بیدار کنه.
می‌خواست با صدای بلندی فریاد بکشد اما نه می‌توانست فریاد بکشد نه اشک بریزد. فقط تقلا می‌کرد و در ذهنش تکاپویی برپا بود. میان کلمات و جملات ذهنش انقدر دنبال راه حل گشت تا اینکه خسته و نالان روی زمین افتاد و به آب بالای سرش خیره ماند که به شکل گردی می‌چرخید.
- تو توی گرداب خواب نیستی، تو درون گرداب گناهی... اگر واقعا می‌خوای بیدرا شی ببین... گناهت رو.
- من دارم کابوس می‌بینم.
و دوباره تکرار کرد.
- دارم کابوس می‌بینم.
یک
- دارم کابوس می‌بینم
دو
- دارم کابوس می‌بینم
سه
- دارم کابوس می‌بینم
چهار! بلند شو دیگه.
شایان با شدت از روی تخت بالا پرید و احساس کرد کل وجودش خیس شده! شاید واقعا درون گرداب خواب بوده...
- من باید اشتباهمو درست کنم.
- چی میگی شایان؟
- گرداب خواب
 
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #5
موضوع: گرداب خواب
نویسنده: @~Romaysa_paX~

گذر کردم کمی پیش، از خیابان
خیابانِ پر از بغض و نالان
خیابانی که خیس است از باران.
بگفتش با من این سخن که ای دوست
اینجا پر است از باران چشمان
بگفتمش چه می‌گویی خیابان؟!
بگفتش من دلم خون است اینجا
پر از چشمان پر خون است اینجا
پر از بغض‌های نشکسته‌است اینجا
بگفتمش با من بگو راز دل
در این گرداب تاریکیِ سنگ‌دل
بگفتش رازی نیست؛
دلم بغض دارد امشب
سودای گریه در سر دارد امشب
بگفتش صحنه‌ها دیدم.
دلم خونین، شد امشب
بگفتش دردها دیدم.
تنم بی‌جان، شد امشب.
بگفتم ای خیابان! تو چه دیدی؟
چه دیدی که به بی جانی رسیدی؟
بگفتش عاشقی دیدم پر از بغض؛
تنش بی‌جان و روحش لبریز از حزن.
ز دردش که پناه آورد به جانم؛
حرفش شنفتم و خواستم نمانم!
خواستم نمانم تا نبینم عشق این است؛
یعنی نبینم عشق، نارویی چنین است.
بگفتش آن جوان که ای خیابان!
معشوق رفت و درد آمد در این جان.
بگفتش احساسم دیوانه‌ام کرد.
به آغوش تو امشب آواره‌ام کرد.
بگفتش آن جوان که عشق درد است.
پاییزِ امسال بی اندازه سرد است.
بگفتش احساسی که وادار به شبگردی‌ام کرد؛
گریه شد در دل تو ای خیابان.
نظر کردم به چشمان خیابان.
پر از اشک بود؛ گریه‌ می‌کرد از عمق جان.
بگفتم ای خیابان عشق این‌چنین است؛
پر از زخم‌های جزئی و عمیق است.
بگفتمش عاشق بودم زمانی؛
میگفتمش که میمیرم نمانی.
رفتش... زنده‌ام اما زنده بودن؛
همیشه نیست زندگانی.
خیابان می‌گریست و من هم گریستم.
به ناگاه در جایم که جستم.
نظر کردم به حوالی‌ جهانم.
پر از تاریکی بود دیدگانم.
بفهمیدم که خوابی بود پر از غم.
پر از حقیقت‌های این‌چنین تلخ و جهنم.
بفهمیدم که عشق، دردی بی درمان است.
بفهمیدم چاره‌ی عاشق،یک شب و خیابان است.
بفهمیدم که در گرداب خواب‌ها...
حقیقت‌ها نهفته است آنجا.
بفهمیدم خیابان، همدم عاشقان است.
عشق وابسته‌ی گذر زمان است.
بفهمیدم که عشق گرم و سرد دارد.
اینهمه نامردی به خدا که درد دارد.
راهی گشتم من آن شب به خیابان؛
زخمم باز شد و تنم دردمند از آن.
بگفتم راز دل من با خیابان؛
بگفتم عاشقم هنوز، امان!
سزای عاشقان چیست ای خیابان؟
بگفتش ای عاشق! این گرداب خواب نیست؛
سزای عاشقان باشد فراق در جهان.
بگفتش ای عاشق برو،
قلبت را بردار و برو.
اینجا دنیای پوشالی‌ست، خواب‌هایش گردابی خالی‌ست.
عشق اینجا هیچ نمی‌ارزد؛ احساسی نیست، اینجا پر از خالی‌ست!
پر از آدم‌های خالی!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #6
موضوع :گرداب خواب
نویسنده: @Maedeh
به سرعت سمت کشتی می‌دوید و سعی در رسیدن به کشتی داشت. مسافت زیادی را با سرعت آمده بود و حال نیز نفس نفس میزد و سینه‌اش به خس خس افتاده بود.
کم و بیش می‌شد گفت حق داشت؛ تمام شب را مشغول جمع کردن وسایل‌اش بود و آرام و قرار نداشت که مبادا وسایل‌اش کم و کسری داشته باشند.
اما حال نه تنها از شدت خستگی، خوابش برده و دیرش شده بود؛ تازه دغدغه‌ی جدیدی هم مانند جا گذاشتن سبد خوردنی‌هایش روی کانترِ آشپزخانه‌ی سوییت نقلی‌اش، در سر داشت.
کم و بیش به کشتی نزدیک شده بود... مسافرانی را که به ترتیب سوار کشتی می‌شدند را می‌توانست ببیند و این باعث دلگرمی‌اش می‌شد که کشتی حرکت نخواهد کرد؛ اما هنوز نور گرم امید، دلش را گرم نکرده بود که آخرین مسافر نیز از پله‌های آن بالا رفت.
تقریباً ده متر مانده بود و همه ی این اتفاقات برایش کمتر از چند دقیقه رخ داده بودند.
به گمان‌اش در آن لحظه مسافت اسکله چند برابر شده بود و تمامی نداشت.
- صبر کنید! صبر کنید!
دو متر مانده بود و تمام!
با یک پرش تقریباً بزرگ فاصله‌ی نیم متریِ بین کشتیِ فاصله گرفته از اسکله و لنگرگاه را طی کرد و روی پله‌ی اول فرود آمد.
با کوله‌ی سنگین‌اش که بر حسب عادت، یک‌طرفه پشت خودش حمل می‌کرد؛ باید خدافظی می‌کرد زیرا هنگام پرید از روی بندرگاه داخل آب افتاد و او با افسوس تنها نظاره‌گر شد.
حال هیچ وسیله و لباسی همراهش نداشت. با عصبانیت از پله‌ها بالا رفت و پس از صحبت با یکی از ملوانان کشتی، در کنار یک پیرمرد جا گرفت.
هنوز نفس راحتی نکشیده بود بابت فکر رسیدن به موقع برای قرار کاری‌اش که هیاهویی در کشتی با جیغ یک زن به‌پا شد...
- گرداب!
ملوان‌ها به جست و خیز افتادند و صدای جیغ و گریه کودکان بلند شد.
او با گیجی به این همهمه خیره مانده بود: گرداب؟ چه گردابی؟
از پیر مرد کنارش پرس‌و‌جو کرد: چه گردابی؟
پیرمرد که چین و چروک صورت‌اش نشان از تجربیات و زندگی طولانی‌اش بود، با تعجب گفت: تو مگه خبر نداری؟
- از چی خبر ندارم؟
مرد سالخورده با لحن ترسناکی ادامه داد: این دریا ممکنه در هر لحظه، وقت و بی‌وقت دچار گرداب بشه. راجب هزاران هزار کشتی‌ای که گرفتارش شدن، نشنیدی؟
همه‌ی مسافران ترسیده و وحشت زده بودند.
این‌بار خودش را لعنت کرد: وقتی خوابت میبره، دیرت میشه، کیفت تَه آب میره، حتما یه حکمتی هست دیگه! آخه خدا من رو لعنت کنه.
بلند شد تا جلوی کشتی برود و خودش از نزدیک گرداب را ببیند که پایش سر خورد و از کشتی به دریا پرت شد.
***
با نفس نفس زدن از خواب بیدار شد. نگاهی به ساعت انداخت؛ فقط ده دقیقه از خوابیدن‌اش گذشته بود و هنوز چهل دقیقه‌ای به حرکت کشتی مانده بود.
برخاست و برای خودش لیوانی آب سرد ریخت.
یک‌نفس سر کشید... نگاهش به چمدان گوشه اتاق کشیده شد و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
موضوع: چشم آتشی
نویسنده: @آلباتروس

کاش آن چشمان گرم‌ات را به من اندکی قرض می‌دادی تا در این شب‌های سردم، م×س×ت گرمای تو باشم!

پشت میز مطالعه‌ام که درست در نزدیکی و رو به روی پنجره باز اتاق‌ام بود، نشسته بودم.
یک دست‌ام را تکیه‌گاه چانه‌ام کردم و با دست دیگرم، قلم را به دست گرفتم. به خطوطی که همچو قطبی، کلمات را از ذهن‌ام می‌خواستند جذب کنند، نگریستم. قلم را روی آن‌ها گذاشتم تا بنویسم؛ اما گویا حتی کلمات هم با یادآوری آن خاطره، آن چشم‌ها! به هول و ولا افتاده بودند که هیچ گونه نمی‌توانستم آن‌ها را از ذهن‌ام که مدت‌هاست از خاطر او سنگین شده است، بر روی خطوط دفترم، پیاده کنم.
قلم را روی دفتر باز شده؛ اما خالی از حرف‌ام گذاشتم و خیره به لباس شب آسمان که مروارید‌های درخشنده بر لباس‌اش سنگ‌ کاری شده بود، شدم.
از یادآوری آن شب سرد پاییزی که هنوز درختان‌اش کاملاً لخت و بـر×ه×ن×ه نشده بودند و جامه رنگین بر تن داشتند، لبخندی محو بر روی لبان‌ام نشست و من خیره به آسمان، به او فکر کردم.
آذر ماه بود که برای یک تحقیق، من را عازم جنگل کردند. همه چی خوب پیش رفته بود و من تحقیق‌ام را به خوبی به انجام رسانیدم؛ اما وقتی به خود آمده بودم که شب شده بود و تاریکی هوا و ناله باد، خوف بر تن‌ام هدیه می‌داد.
متاسفانه آن شب فقط بد بیاری برای من بود؛ اما با حضور او همه چی تغییر کرد.
شب کوری داشتم و نور چراغ قوه گوشی‌ام هم راه کار نبود و من به ناچار، زیر درختی کز کردم و منتظر طلوع خوشید ماندم.
از سرما به خود می‌لرزیدم و چمپاتمه زده، سعی در گرم کردن خودم داشتم. چشمان‌ام خمار شده بود و خواب من را می‌طلبید.
در خواب و بیداری‌ام، لحظه‌ای چشم‌ام را باز کردم که مقابل‌ام گرگی خاکستری دیدم که با چشمان مجذوب کننده‌ و وحشی‌اش، به من خیره شده بود.
جا خوردم و سریع از جای برخاستم. یک گرگ! قطعاً که او امشب من را نیست و نابود خواهد کرد. اوه خدای من!
چندی خیره به یک دیگر بودیم که او در سکوتی عجیب و مرموز، راه‌اش را کج کرد و به راه افتاد. متعجب نگاه‌اش کردم که لحظه‌ای ایستاد و سرش را سمت من چرخاند.
چشمان‌ام گرد شدند و خود را محکم به تنه درخت چسباندم و زیر لب هر چه آیه و ذکر بلد بودم، ورد زبان لمس شده‌ام کردم.
سرش را به معنای (راه بیوفت) تکان داد که از حیرت، چشمان‌ام گرد شدند و او برای نجات من آمده بود!
دوباره راه‌اش را گرفت و وقتی دو قدم آن‌ طرف‌تر رفت، با دو دلی و شک، پشت سرش با رعایت فاصله حرکت کردم.
راه جنگل برای‌ام عجیب بود و نا آشنا، نکند فریب‌ام داده؟ با ترس به گرگ نگاه کردم. نه! امکان نداشت. او یک گرگ بود و به راحتی می‌توانست من را بدرد؛ ولی...
چند دقیقه‌ای که راه رفتیم، من متعجب و حیرت‌زده به جاده اصلی چشم دوختم و او واقعاً کمک‌ام کرده بود؟! یک گرگ به منِ آدمیزاد کمک کرده بود!
از شوق چند قدمی را سمت جاده دویدم؛ اما ناگهان مکثی کردم و به عقب برگشتم تا او را ببینم و شاید مسخره بود؛ اما از او تشکر کنم؛ ولی با جای خالی او مواجه شدم.
کی رفته بود! نکند اصلاً همه‌اش توهم بود؟ نه! مطمئن بودم که او واقعاً وجود داشت.
با صدای مادرم که من را فرا می‌خواند، از فکر و خیال بیرون آمدم و آهی کشیدم.
قبل از این که قصد ترک اتاق‌ام را بکنم، به دفتر خالی نگاه کردم. قلم را برداشتم و خودکار، دست‌ام به حرکت در آمد و نام آذرخش را روی خطوط، حک کردم.
آذرخش! آری. درست همچو آذرخشی به افکارم هجوم می‌آورد و حتی فکر کردن به او هم من را گرم و تپنده می‌کند.
آذرخش! می‌شود دوباره تو را ملاقات کرد؟ در آذر ماه و زیر سایه درختان؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

.Mahdieh

رمانیکی حامی
نویسنده افتخاری
شناسه کاربر
940
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-17
آخرین بازدید
موضوعات
308
نوشته‌ها
919
پسندها
3,381
امتیازها
340
سن
23
محل سکونت
√کره خاکی√

  • #8
موضوع: گرداب خواب
نویسنده: @.Mahdieh
***
اطرافش را مه غلیظی فرا گرفته بود!
چشم هایش نمی توانستند درست و حسابی جایی را ببینند!
برایش همه چیز گنگ و نامفهوم بود.
با تردید به پاهایش تکانی داد و یکی دو قدم پیش رفت.
اصلا نمی توانست بفهمد که دقیقا کجا قرار دارد یا وضعیتش چگونه است، اصلا به خاطرش نمی آمد چگونه در آن مکان وهم انگیز قرار گرفته است، فقط یادش می آمد که از لحظه ای چشم هایش را باز کرده بود در این بیابان بی آب و علف و بی هیچ جنبنده ای، حضور داشت!
ناگهان گوش هایش شروع به سوختن کردند‌، انگار که از درون گوش هایش شعله های آتش بیرون می زدند!
کمی که گذشت در پیش پایش دره ای عمیق ایجاد شد و زمین از هم شکافت.
زبانش از حیرت باز مانده بود و نمی توانست از آنجا فرار کند گویی پاهایش را به زمین زنجیر کرده بودند تا نتواند قدم از قدم بردارد!
از این طرف دره تا آن طرف پلی باریک با چوب هایی خشکیده که انگار به یک تلنگر بند بودند تا فرو بریزند، تشکیل شد.
آن طرف دره و در سمت دیگر پل، مردی که ردای سبز بر تن داشت و صورتش را نوری شفاف پوشانده بود ایستاده بود و او را نگاه می کرد!
جرات نداشت به پایین دره نگاه کند!
در ذهنش هر لحظه تصور می کرد قرار است چیزهایی بسیار وحشتناکی ببیند اما صداهایی که از پایین دره به گوشش می رسید کنجکاوش می کرد تا به نیروی عقلش غلبه کند و بالاخره چشم هایش به ته دره افتاد!
همه جا آتش بود و آتش!
هرم داغ شعله های سرخ فوران کشان به بالا می آمدند اما ناخودآگاه به نزدیک پل که می رسیدند سرد می شدند و نسیمی خنک به بالای پل می وزید!
آن جا همه چیز عجیب و غریب بود!
ندایی در ذهنش انگار به صدا در آمد:
-قدم بردار و به روی پل برو!
با وحشت به پل زل زد، پل معلق با هر نسیم کمی تکان می خورد و صدای چوب هایش دل را در سینه می لرزاند!
نگاهش را کمی بالا آورد، آن مرد رداپوش هنوز هم آن سوی پل ایستاده بود و او نمی دانست که می تواند به آن مرد به چشم یک منجی و نجات دهنده نگاه کند یا...؟!
نمی خواست به چیزهای منفی فکر کند، باز هم به ناچار نگاهش را به زیر پاهایش و به انتهای دره انداخت!
نه!
درست می دید!
درون شعله های آتش آدم هایی دید که می سوختند و مانند خاکستر پودر می شدند، فریادشان گوش آسمان سیاه آن منطقه را کر کرده بود!
به محض اینکه بدن عریانشان می سوخت و کاملا خاکستر می شدند باز از اول تبدیل به آدم هایی با تن و بدن سالم می شدند و مجدد درون شعله ها خاکستر!
جرقه ای عجیب درون ذهنش به وجود آمد!
آنجا دنیای آخرت بود!
دنیای مردگان!
و او در جایی قرار داشت که روزی حتی فکرش را نمی کرد حقیقت داشته باشد و واقعا دنیایی اینچنین هم وجود داشته باشد!
او در یک طرف پلی قرار داشت که خداوند سبحان، نامش را صراط گذاشته بود!
آب دهانش را به سختی قورت داد، پس آن دره همان جهنم بود!
صداهای ناله مانند باعث شد تا دستپاچه شده، سریعا سه قدم به روی پل بردارد!
پل با قدم هایش مدام می لرزید و صدای قیژقیژش در میان ناله های مردگان جهنمی، گم می شد!
وقتی خودش را روی پل دید تازه متوجه شد چه اشتباهی کرده پا روی پل گذاشته است!
اما گویی نیرویی قوی پاهایش را به جلو می راند!
چاره ای نبود، باید با تقدیرش روبرو می شد.
او مرده بود و باید تکلیفش در دنیای آخرت مشخص می شد!
آن جا دیگر آخر خط بود!
صدایی در میان آن همه هیاهوی هولناک به گوشش رسید که باعث شد نوری از آرامش درون دلش روشن شود!
-نترس، بیا!
درست می شنید!
صدا، صدای همان مرد رداپوش بود که آن سوی پل انتظارش را می کشید!
به ناچار باز هم قدم برداشت که یک آن به سمت پایین پرت شد!
تمام وجودش را وحشت فرا گرفت!
دل درون سینه اش فرو ریخت ولی ندایی در مغزش فریاد زد:
-لبه های پل را بگیر و خودت را نجات بده!
بیش از آن که دیر شود دستان عاجزش را بلند کرد و لبه های پل را گرفت!
حتی در باورش هم نمی گنجید که یک روز اعمال دنیوی اش نجاتش داده و او را از قعر جهنم نجات بدهند!
نیرویی او را روی پل کشاند.
تا انتهای پل چند باری به سمت پایین پرتاب شد و هردفعه با افتادنش صدای قهقهه های وحشتناکی درون فضا می پیچید اما آن مرد رداپوش با یک تکان دست او را به بالا می کشاند و آن قهقهه ها قطع می شدند!
با رسیدن به انتهای پل دیگر خبری از آن مرد رداپوش نبود!
نگاهی به پشت سر و اطرافش انداخت اما دیگر نه پلی بود و نه دره ای!
نه حتی آن مرد رداپوش!
حالا در پیش روی خود صفی عظیم و طولانی می دید و آدم هایی که در پشت سر یکدیگر منتظر رسیدن پیش شخصی بودند که آن بالا قرار داشت!
او هم به ناچار داخل صف شد و منتظر ایستاد!
اصلا نمی توانست آدم های اطرافش را ببیند، انگار چهره هایشان زیر هاله ای از نور پنهان شده بود و حتی احساس می کرد اطراف صورت خودش هم آن هاله وجود دارد!
آن قدری جلو رفتند تا بالاخره نوبت به او رسید!
چیزی که در پیش روی خود می دید فراتر از حد تصورش بود!
جلویش گنبد زرد رنگی قرار داشت که در نور می درخشید اما چیزی که او را حیرت زده کرده بود این بود که آن گنبد حرف می زد!
بله، درست می شنید!
آن گنبد به صدا در آمد و تمامی مشخصاتش را گفت و بعد از آن نیرویی عجیب یک دفتر خیلی بزرگ را در جلوی چشمانش قرار داد و او مانند یک پرده سینمایی، تمامی زندگی اش را در یک چشم برهم زدن دید و از ذهنش تمامی اتفاقات گذشت!
اعمال خوب و بدش!
ترس درون دلش جای گرفت!
پس وقت حساب و کتاب رسیده بود!
اگر خدا به او رحم نمی کرد چه آینده شومی در انتظارش بود؟!
صداهای آن دره هنوز هم در دلش تلاطم می انداخت و قلبش را درون سینه می فشرد.
اصلا دلش نمی خواست طعم تلخ جهنم را بچشد!
صدای آن گنبد او را از افکارش جدا کرد:
-تو بنده ی خوب ما هستی، از چه اینگونه می ترسی؟!
با این جمله گویا جراتی درون خود پیدا کرده و پاسخ داد:
-گناه کارم، اما خدای من بخشنده و مهربان است، نمی خواهم به جهنم بروم!
گنبد باز هم در میان چشم های بهت زده اش به صدا در آمد:
-تو در چند مرحله از زندگی دنیوی ات اشتباهات و خطاهایی داری اما کسی ضمانتت را کرده که نزد ما بزرگ و عزیز است، تو شفاعت شده ای و نباید بترسی!
با اتمام جملات گنبد ناخودآگاه در ذهنش آن مرد رداپوش نقش بست!
اینبار دیگر هیچ صدایی درون مغزش نبود، هیچ وحشتی درون دل و قلبش نبود انگار حالا آرامش بود و خیالی آسوده!
پرسید:
-چه کسی شفاعتم را کرده؟ می خواهم بدانم!
گنبد بدون آنکه مکثی بکند جواب داد:
-همان کس که ضامن آهوی بیابان شد، همان کس که قول داده بود هرکس به زیارتش برود در جهان آخرت دستش را بگیرد و از آتش و عذاب جهنم نجاتش دهد، تو اعمال خوب زیاد داری و در کنارش هم کمی اعمال ناپسند، اما با شفاعت مولایت از عذاب نجات پیدا کرده و می توانی وارد بهشت شوی!
کمی بعد نوری عظیم چشمانش را به لرزه در آورد، قدم هایش را تندتر و تندتر برداشت چون حالا خیالش راحت شده بود که او بهشتی شده است و جای نگرانی وجود ندارد!
آن قدر خوشحال بود که دلش می خواست یکبار دیگر آن مرد رداپوش غرق در نور را ببیند و به پایش بیفتد و از او با تمام وجود تشکر و قدردانی کند!
می دانست بنده ای نبوده که سراسر اعمال خوب و شایسته داشته باشد اما می دانست که وقتی با جان و دل قدم در صحن و سرای مولایش می گذاشت با خلوص نیت از امامش تقاضای بخشش و شفاعت می کرد و حالا به آرزویش رسیده بود‌!
هرلحظه بیش از پیش غرق در آن نور که از سوی درهای بزرگی که باز شده بودند به سمتش می تابید می شد که یک آن...!
از خواب پرید!
او غرق در گرداب خوابی شده بود که نوید زندگی پس از مرگ و شفاعتی را می داد که قرار بود پس از زندگی دنیوی اش نصیب و قسمتش بشود!
او خیلی خوش اقبال بود چرا که از امامش وعده ی شفاعت در قیامت را گرفته بود و نوید بهشت را به او داده بودند‌!
او زنده بود اما می دانست از این به بعد باید بیش از پیش اعمال خوبش را زیاد کند چون حالا مطمئن شده بود جهان آخرت اگر برایش توشه جمع نکند چقدر هولناک و وحشتناک است، پس باید در کنار امید به شفاعت داشتن، خودش هم تلاش می کرد تا بیش از پیش آدم خوبی باشد!
او باید تلاش می کرد تا اعمال خوبش هر روز بیشتر از روز قبل باشد تا نزد خدایش شرمنده نباشد!
*پایان*
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #9
موضوع: چشم‌ آتشی
نویسنده: @Nil@85

یک لحظه، فقط یک لحظه، تصور کنید نصف شب از خواب می‌پرید و در تاریکی اتاقتان، در عمق آینه‌، دو تا چشم می‌بینید. دو تا چشم آتشین بزرگ و ترسناک.
چکار می‌کنید؟ شرط می‌بندم اگر از ترس خودتان را خیس نکنید، حتما جیغ می‌کشید. من صاحب چنین چشم‌هایی بودم. یک هیولای چشم آتشین که در قاب آینه‌ها و در تاریکترین نقاط خانه‌ها، ظاهر می‌شد اما چشم‌هایم را از دست دادم. می‌پرسید چطور؟ حتی فکر کردن به آن هم خجالت آور است. خب، راستش یک شب که گذرم به حیاط خانه‌ای افتاده بود، مثل همیشه در تاریکی منتظر ماندم تا صاحبخانه را بترسانم. یادم نمی‌آید چقدر انتظار کشیدم اما بالاخره یک نفر به حیاط آمد. یک پیرزن ریزه سطل به دست با یک عصا در دست دیگرش. تا نزدیک شد، غرشی کردم و چشم‌هایم را تا آخرین حد باز کردم. اما پیرزن ایستاد و مستقیم به چشم‌هایم زل زد. تعجب کردم. به خودم گفتم یعنی نمی‌ترسد؟ عجب پیرزن با دل و جراتی! و آمدم شعله چشم‌هایم را بیشتر کنم که محتوی سطلش را به سر و صورتم پاشید و گفت:
- پیشته.
خالی شدن سطل که پر از آب بود، روی من همان و خاموش شدن آتش چشم‌هایم و کور شدنم برای همیشه همان. حالا دیگر نمی‌توانم کسی را بترسانم و حتی از ترس دیده شدن، خودم را پنهان می‌کنم. آخر چه کسی از دیدن یک هیولای کور می‌ترسد؟ اما می‌دانید بیشتر از همه از چه می‌سوزم؟ از اینکه آن پیرزن ل*ع*ن*ت*ی که مرا کور کرد خودش نابینا بود و جایی را نمی‌دید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Aiden

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
| کتاب گویا |
مدیر
تبلیغات
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
210
نوشته‌ها
2,099
راه‌حل‌ها
39
پسندها
14,704
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
متروکه‌‌ی احساس

  • #10
موضوع:گرداب خواب
نویسنده: @YiL.diz.o.o
خون می‌چکد از شیوه‌ی چشم،
خوش است آن خیال دقیق خفتگی که به سهو نام اشک می‌برد بر لب‌های یار
گر در گرداب موج اشک بیاندازد
گرداب خواب، دیده‌ی خفته را
هر سحر دعا باید گفت
چو دمیدن امید مراد یک عاشق دیوانه‌ را
به آن طایر خوش پیغام فرخنده
خجسته باد زندگانی و بال‌های آزادش که سر زلفینش را نشان یار بداد،
در میان مه دیده‌‌ای کم‌سو
آفتابی‌ست،
که نادیده هیچ دیده‌‌ای!
در غزل سخنانش،
نوایی‌یست که نشنیده هیچ گوش و نبوده چنین شنیده‌ای!
***
حکایت رویایی‌ست که پری‌اش اشک، باد و طوفانش زنجیر خفتگی!
مهد خفتگانی‌ست که شاهزاده‌اش سیه چشم و نفس وصالش، مهر‌آشنای خفتگی!
گرداب به خواب مانده‌هایی‌ست که آینه‌اش نیاوردند تا ببیند پری کم‌سو، چهره‌ی مقصود دلش را!
سخنان خاک خورده‌ایی‌ست که هزارگونه و رنگ‌اند؛ لیکن در دهان و لبان خاموش!
گرداب غمگساری‌ست که می‌نشاند بر چشم اشک پری غصه غباری!
***
اشک پری چاره‌ی دل نمی‌دید
اشک می‌ریخت و دیده‌ی آشنا نمی‌دید... گرداب خواب به زنجیر کشانده بود
بند بند انگشتانش را، ره آزادی نمی‌دید... لحظه‌ها می‌رفتند و اشک‌های سرازیر اشک پری هم، پلک باز می‌کرد و با دیده‌ی کم‌سو هیچ نمی‌دید... شکست خورده می‌پذیرفت خموشی دیده‌هایش را،
خوش‌خیال گوش فرا می‌داد؛ اما جز سمفونی مرگ و اخطار گرداب هیچ نمی‌شنید.. گر نمی‌آمد پیامی‌،
گر نمی‌رسید تنی به جان،
خفته‌ی گرداب می‌شد مرده‌ی مرداب،
تن بی‌جان می‌ستاند جان ز تن!
آن که با دامنی ز واپسین شکوفه‌ی انتظار به زنجیر کشیده شده است
تک اشک پری صد ساله‌ی ماست!
او هیچ ندارد... .
برق دیده که هیچ، فقط سیل اشک از شیوه‌ی چشمش روانه است، او هیچ ندارد... .
دل‌مشتاق که هیچ، زهی خیال خود کار بی‌حواله دارد، در انتظار است!
آه او را تقصیر نیست، دستور دهنده‌اش
یا به انتظار در گرداب خواب یا مرگ و مرده‌ی مرداب!
هراس رخنه کرده در رگ‌هایش آگاه، چون فواره‌ی خون ز پیش چشم‌هایش،
می‌نهد تیر بر جای جای استخوانش!
آن‌که به خواب رفته و خفته، حایل میان مرگ و زندگی‌ست، پری عاشق ماست!
آن‌که با رخ مقصود دل پری‌، سر به آسانی می‌گذارد بر بالین، شاهزاده‌ی‌ خموش ماست!
انصاف است که در بیداری خفته بمانی و در خفتگی بیدار؟
آه از دل خون شده‌ی اشک پری!
آه از دیده‌ی کم‌سوی طوفان شده‌ی اشک پری!
آه از فام سیه چشمان دلخواه اشک پری که چون آرامستانی خفته است.
ز خستگی چشم می‌بندیم تا برآریم آن و گیریم آرامش!
نمی‌دانیم که کس آشفته‌حالی خواب مانده میان خستگی‌ها!
خستگی‌ای ناشی از عیش!
اخطار!
مرگ می‌آید.
پرواز کن، بال بگشا، مرگ می‌آید اشک پری!
چشم ببند و بی‌انداز مهرت بر آن‌که خفته
شام رو به اتمام است، طلوع در راه است.
تقلا کن و به اشک‌هایت بی‌افزا،
تا برآری قطره‌ی اشکت به چشمان سیه دلخواه،
مرگ می‌آید اشک پری!
به دندان بگیر سختی‌ها را، خیال‌های تا به تا کن، شاهزاده را بیدار کن، مرگ می‌آید اشک پری!
***
شاهزاده برخیز و دیده بگشا
خموشی بس است، به داد برخیز،
شاهزاده برخیز!
دیده خون ببارد دیر می‌شود،
زمان برود، پری، مرده‌ی مرداب می‌شود!
خیال کن، قلم احساس بر دست بگیر
بر بوم خوابت، بنگار اشک!
دیده خون ببارد دیر می‌شود!
شاهزاده برخیز گرداب خواب، دور می‌شود.
دست‌هایت را بگشا و بستان جان گرداب را، خموشی رها کن، خفتگان بیدار کن،
به داد برخیز،
دیده خون ببارد دیر می‌شود!
***
درهم کشانید شاهزاده‌ی خفته، ابروانش را، درد مرگباری حس کرد، استخوان‌هایش تیر نشانید بر دلش و آوازه‌ی آسمان کرد آه سینه‌سوزش را!
نوای محزونی شنید، درد بیش‌تری در قلبش رخنه کرد.
گویا درد ستانیده بود، جان دستانش‌را، رمقی نبود بهر تقلاهایش، صدای گریستن در سرش جولان می‌داد.
***
اشک پری نومید در مرداب فرو می‌رفت،
گر غرق می‌شد تا ابد به زنجیر مرداب محبوس می‌ماند،
ریشه‌های درختان به دور تنش می‌پیچیدند و ته جانش را می‌مکیدند.
ز زمانی که گرداب خواب به دام انداخت روحش را، تک به تک زنجیر آویخت تارهای دیده‌اش را،
او نمی‌بیند هیچ، نمی‌بیند دیدگانش،
ز همین علت آینه‌ی دل می‌خواست تا ببیند چهره‌ی دلخواهش را!
در سوگ دیده‌هایش، دواتی خشک شده بر ورق پاره شده‌ی امید، نمی‌نویسد پایانش را!
آه از اشک‌های دیده‌های کم‌سو،
عللی برایشان نیست، پیر و جوان نمی‌شناسد انتظار!
گر نیاید شاهزاده، خشک می‌شود رشته‌های عشق قلب اشک پری،
گر نیاید شاهزاده، ماندگار می‌شود تلخی داستان اشک پری!
***
حال شاهزاده دگرگون است، به گمانم قطره‌ی اشک در جانش دویده است.
پلک‌هایش قفل هم گشته‌اند،
دیده‌هایش خفته‌اند، تقلا سودی ندارد، مرگ اشک پری نزدیک است.
لحظه‌های دردناک به پیش چشم‌ها می‌فشارند جان را.
ناگه پرده‌ می‌افتد بر پشت پلکان خموشش، نمایان می‌سازد تصویر به خاک رفته‌ی پری را، شاهزاده ایستاده مبهوت می‌نگرد و می‌شمارد سالیانی را که اشک ریخت به فراقی که گرفت دلدارش را!
***
اشک پری، چشم بسته و بی‌رمق رهانیده گیسوان سپیدش را میان شانه‌ی مرداب، آخرین قطره‌ی اشک ز پیش چشمانش فرو می‌ریزد و خسته دل چون تخت پاره بر موج، رهای رها می‌شود.
در سویی که عاشق به چشم دیده نگارش را، قطره‌ی اشک راه می‌یابد و فرو می‌ریزد بر رخ پری!
***
هولناک برمی‌خیزد و دست بر چشمانش می‌کشد و لب می‌گشاید
- اشک!
در آن سوی خیال، شاهزاده اشک گویان و پویه کنان به مرداب می‌رسد، اشک می‌ریزد و غم چکه می‌کند از صدای خشدارش بر دل بی‌رحم‌مرداب!
دقایق سپری می‌شوند و دیده‌ی شاهزاده ز اشک فراوان، همانند پری کم‌سو می‌شوند.
دست بر مرداب می‌اندازد و ناگه صدای طایری می‌شنود، پلک می‌بندد و گوش فرا می‌دهد، از آن دور دست‌ها آوایی می‌خواندش.
به دنبال آوا قدم بر می‌دارد، پری با رخت سفید دست تکان می‌دهد و دیده بسته است، آوخ او نمی‌داند روح شاهزاده‌‌اش هم دیده‌ی کم‌سو دارد.
آه مرگ را با یار خود می‌خواهد دل،
تقدیر هرچه باشد، با یار در مرگ هم زنده می‌ماند دل،
نقش خیال معشوق تا به هنگام سحر
بر کارگاه دیده‌ی بی‌خواب عاشق می‌زند دل... .
به پایان رسیدیم؛ لیکن اشک به دیده‌ی سیه خود بازگشت.
گاه پایان خموش، آغاز پر همهمه‌ایست که به وصال می‌رساند.
گرداب خواب را به چه مانند کنم تیر عجل؟ مرداب مرگ؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین