. . .

تمام شده متن‌های ارسالی المپیک نویسندگی| مرحله پاییزی

تالار مسابقات فصلی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #21
"دریای اشک"

"راه‌ها باز است، آفتاب می‌تابد، اما من، حسرت راه رفتنم در پای فلج"

باد سرد به سر و صورتم می‌خورد و سیلی بی‌رحمانه ای به گونه‌ام می‌زد. چشمان سرخم را به دریای مقابل دوخته بودم.
از فرط گریه، چشمانم می‌سوختند و به کاسه‌ی خون مانند بودند.
برادرم مین هو کنارم آمد و لبه‌ی اسکله ایستاد. پس از نگاهی اجمالی به او، چشمانم را دوباره معطوف دریایی کردم که امواجش آرام و رویایی تکان می‌خوردند و صدای آب، مانند موسیقی دلنوازی در گوشم طنین انداخته بود.
- داداش، کانگ تِه، بیا برگردیم. دم صبحی اسکله خیلی سرده.
- حتی این سردی هوا هم نمی‌تونه آتیش درونم رو خاموش کنه.
مین هو در پس این حرفم که با حسرت و غم بیان شده بود، آهی کشید و نگاه اندوهگینش را به من دوخت. سنگینی نگاهش را حس می‌کردم اما اهمیت نمی‌دادم.
من در همین چند روز اخیر، بزرگترین دارایی زندگی‌ام را از دست داده بودم. لبخند تلخی زدم و همان‌طور که بغض بر گلویم چنگ می‌انداخت، نگاهم را به سوی پاهای فلجم روی ویلچر بردم. در همین چند روز اخیر من به خاطر یک تصادف پاهایم را از دست دادم و دیگر چه چیز مهمی می‌توانست وجود داشته باشد که بخواهم به آن اهمیت دهم؟
شاید با خود بگویید فقط فلج شده‌ای دیگر! الم شنگه ندارد که!
اما من همراه این پاها، بزرگترین رویای زندگی‌ام را از دست دادم. دیگر نمی‌توانستم به ورزش؛ چیزی که بخشی از وجودم بود، ادامه دهم. نمی‌توانستم در مسابقات شرکت کنم.
تشدید شدن بغضم، قلبم را خاکستر کرد. دیگر نای گریه کردن نداشتم! این چند روز اخیر را فقط گریه کرده بودم و دیگر اشکی برایم نمانده بود. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و به دریا چشم دوختم.
کاش اشک‌های من نیز به وسعت این دریا بودند. کاش می‌توانستم آن‌قدر اشک بریزم که با آن‌ها یک دریای اشک بسازم.
من هنوز آتش قلبم خاموش نشده بود.
می‌خواستم فریاد بزنم، گریه کنم و از عالم و آدم گلایه کنم. شاید هم حبس کردن خود در اتاقم و در سکوت غم خوردن بهترین گزینه بود! هر موقع تندرستی و راه رفتن دیگران را می‌دیدم، حسرت عجیبی در دلم می‌نشست. آری؛ بگویید حسود! آری؛ حسادت می‌کردم، بذر حسادت بدجور در زمین دلم کاشته شده بود.
اما همه‌ی ما انسان‌ها غبطه ی چیزی را که نداشته باشیم، می‌خوریم! کجای دنیا نوشته شده این‌که حسرت پاهای از دست رفته‌ام را بخورم، جرم محسوب می‌شود؟ کجای دنیا می‌گویند حق اندوهگین بودن و با حسرت چشم به راه رفتن بقیه دوختن، ندارم؟
دستانم را روی زانوان بی‌جانم فشردم. آسمان دلم بدجور ابری بود، اما امان از چشمانی که تبدیل به کویر شده بودند!
چقدر دلم می‌خواست چشم بر همه چیز ببندم و در تاریکی فرو روم! نمی‌خواستم نظاره‌گر دنیایی باشم که رویاهایم را از من گرفت! یک ورزشکار بودن، هدف من برای زندگی‌ام بود و حالا بدون این هدف، احساس پوچی می‌کردم.
وجودم از درون پوچ بود و قلبم چون نمی‌توانست این پوچی را تحمل کند، غوغایی درونم به پا انداخته بود که بیا و ببین!
به راستی که در این دنیای بزرگ، باید چه می‌کردم؟ بدون هدفم، بدون رویایم، بدون حتی توانایی ام برای راه رفتن، باید در کدام خانه را می‌زدم؟!
 
  • قلب شکسته
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
ع×ر×ق سرد روی پیشانیم نشسته بود، صدای قلبم اکو‌ می‌شد، نه تنها در گوشم، بلکه در تک تک یاخته‌های وجودم. پاهای لرزانم را می‌کشیدم و می‌دانستم دارم به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم. زنجیر بسته شده به دستم، جیرینگ جیرینگ صدا می‌داد و با بی رحمی تمام، دستم را در دهانش فرو برده بود. می‌دانستم که اصلا حالم خوب نیست، می‌خواستم زنده باشم و زندگی کنم. می‌خواستم بیرون بروم و به خاطر آزادی و خوشحالیم فریاد بکشم. اما در راهروی تاریک، به سمت تناب دار حرکت می‌کردم تا اعدام شوم. بیشتر از اینکه بترسم، غمگین بودم. دانه‌های شور اشک، راه خود را یافته بودند و من در سکوت، درحالی که تار می‌دیدم و لنگ می‌زدم، از راهروی کوچک عبور می‌کردم تا به تناب برسم. من نمی‌خواستم بمیرم، مرگ وحشتناک بود. در تمام طول عمرم می‌دانستم روزی می‌رسد که بمیرم، اما دقیق باورش نکرده بودم. می‌خواستم وجود داشته باشم، می‌خواستم مثل هر روز به گردش بروم و مقابل تلوزیون لم داده فیلم ببینم. حتی اگر میمردم هم ناگهانی می‌شد و نمی‌فهمیدم، خدایا نه! التماست می‌کنم نه، بگذار کمی دیگر زنده بمانم، بگذار نفس بکشم! خدایا التماس می‌کنم ، نمی‌خواهم بمیرم. من باید زنده بمانم، خیلی کارها دارم برای انجام دادن، هنوز به گل‌های روی طاقچه آب ندادم، به گربه جدیدم اسم نگذاشتم، هنوز آن خانه بزرگ لب دریا را نخریده‌ام، حتی کادوی تولد برادرم را تهیه نکرده‌ام. حداقل باید قبل مردن مادرم را محکم بغل می‌کردم و می‌گفتم خیلی برایم عزیز است و نباید زیاد گریه کند! باید به برادرم می‌گفتم مراقب مادرم باشد و هوایش را داشته باشد. اینطوری نباید تمام می‌شد، هنوز خیلی از صفحه‌های زندگیم خالی بود و چیزی ننوشته بودم، چرا باید اینطور راحت تمام می‌شد؟ مگر داستان بدون پایان داستان است؟ یا نه، شاید هم این پایان است. یعنی مرگ من پایان است؟ بعد مرگم نابود می‌شوم؟ آن دنیا چه؟ در آتش می‌سوزم؟ نمی‌خواهم، نه نه هنوز باید زندگی کنم. من اصلا هیچ شهری را ندیده‌ام و مسافرتی نرفته‌ام، پس کو آن آرزوها؟ خدایا تو باید کمکم کنی، نباید بگذاری این چنین بمیرم، منکه کاری نکردم، من اشتباهی نکردم، چرا باید بمیرم؟ نگذار، تو نباید اجازه بدهی.
وقتی به پیچ آخر رسیدیم، وقتی از پله‌های نموری که بوی مواد شوینده می‌دهند عبور کردیم، به محوطه باز می‌رسیم. به حیاطی که قرار است در آنجا بمیرم. گمان کنم کلاغ‌ها بالای سرم قرار است فریاد بکشند، به جای من فریاد می‌کشند. اشک‌های مظلومم، اشک‌های بی صدایم، آرام می‌ریزند، شرشر شرشر، و دریایی غم‌انگیز در کنار غروب دلگیر را به وجود می‌آوردند. گونه‌ام می‌سوزد، اشک‌هایم زیادی داغ شده‌اند، این شوره‌زار غمگین، این دریای اشک، تا وقتی ادامه خواهد داشت که زنده باشم، اگر گلویم درون تناب گیر بیفتد، این دریای اشک خشک می‌شود، و او هم مثل من از بین می‌رود. بالاخره رسیدیم، تناب آن سوی حیاط داشت تاب می‌خورد، دهن‌کجی می‌کرد و منتظر بود تا گلویم را از وسط نصف کند. ناخودآگاه دست‌های زنجیر شده‌ام سمت گلویم رفت و اشک‌هایم بیشتر چکید. یاد شیر آبی افتادم که همیشه خدا صدای چکه چکه کردنش بلند می‌شد، هرچه محکم می‌بستم بیشتر چکه می‌کرد، الان می‌فهمم او داشت اشک می‌ریخت، ما راه گلویش را هم ببندیم او باز اشک می‌ریزد. او باز درد دارد، او هم مثل من نمی‌خواهد خاموش شود.
محکم مرا سمت تناب هل دادند. دیگر سکوت بس بود، بلند بلند فریاد زدم و دستم را روی اشک‌هایم کشیدم، واقعا دریای به وجود آورده بودند، سرتاسر صورتم را شوره‌زار غم کرده بودند. بفض کجا بود؟ تمام سدها درهم شکست و فریادهایم زلزله به پا کرد . منکه داشتم میمردم، بغض فرو دادن دیگر چه کاریست؟ من بی گناه بودم، به جان مادر عزیزم قسم، بی گناه بودم، من فقط شاهد قتل بودم، من آن زن را نکشتم. هیچ کدام گوش نمی‌کردند پنبه انداخته بودند در گوش‌هایشان و منتظر بودند گلویم درون تناب جا خوش کند. وقتی تناب را روی گردنم سفت کردند، منتظر ماندند آخرین سخنم را بگویم. آه، گوش نمی‌کردند که! قلبم درد می‌کرد، از شدت اشک چشمانم می‌سوخت و لبانم جمع شده بود. چانه‌ام می‌لرزید و پاهایم بدتر. پاهایی که روی صندلی چوبی لرزانی ایستاده بودند، بیشتر از تمام اعضای بدنم می‌لرزیدند. لگدی که به صندلی نزدیک شد، با فریادم متوقف شد.
- بذار بگم ... بعد من در دریای اشکم به خود خیره شوید، بی شک او راست می‌گوید. این اشک‌ها مرا می‌شناسند، این دریاچه مسیر دردم را بلد است.
و با لگد محکمی که خورد، تناب با شدت گلویم را فشرد. راه نفسم بسته شده بود و شش‌هایم تقلا می‌کردند، دست و پا می‌زدم و اشک می‌ریختم، اما بالاخره اشکم متوقف شد.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین