. . .

شعر لیلی و مجنون

تالار متفرقه ادبیات

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #41
آیا تو کجا و ما کجائیم

تو زان که‌ای و ما ترائیم

مائیم و نوای بی‌نوائی

بسم‌الله اگر حریف مائی

افلاس خران جان فروشیم

خز پاره کن و پلاس پوشیم

از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به ما و ما به غم شاد

تشنه جگر و غریق آبیم

شب کور و ندیم آفتابیم

گمراه و سخن زره نمائی

در ده نه و لاف دهخدائی

ده راند و دهخدای نامیم

چون ماه به نیمه تمامیم

بی‌مهره و دیده حقه بازیم

بی‌پا و رکیب رخش تازیم

جز در غم تو قدم نداریم

غم‌دار توئیم و غم نداریم

در عالم اگرچه سست خیزیم

در کوچگه رحیل تیزیم

گوئی که بمیر در غمم زار

هستم ز غم تو اندرین کار

آخر به زنم به وقت حالی

بر طبل رحیل خود دوالی

گرگ از دمه گر هراس دارد

با خود نمد و پلاس دارد

شب خوش مکنم که نیست دلکش

بی‌تو شب ما و آنگهی خوش

ناآمده رفتن این چه سازست

ناکشته درودن اینچه رازست

با جان منت قدم نسازد

یعنی که دو جان بهم نسازد

تا جان نرود ز خانه بیرون

نایی تو از این بهانه بیرون

جانی به هزار بار نامه

معزول کنش ز کار نامه

جانی به از این بیار در ده

پائی به از این بکار درنه

هر جان که نه از لب تو آید

آید به لب و مرا نشاید

وان جان که لب تواش خزانه است

گنجینه عمر جاودانه است

بسیار کسان ترا غلامند

اما نه چو من مطیع نامند

تا هست ز هستی تو یادم

آسوده و تن درست و شادم

وانگه که ز دل نیارمت یاد

باشم به دلی که دشمنت باد

زین پس تو و من و من تو زین پس

یک دل به میان ما دو تن بس

وان دل دل تو چنین صوابست

یعنی دل من دلی خرابست

صبحی تو و با تو زیست نتوان

الا به یکی دل و دو صد جان

در خود کشمت که رشته یکتاست

تا این دو عدد شود یکی راست

چون سکه ما یگانه گردد

نقش دوئی از میانه گردد

بادام که سکه نغز دارد

یک تن بود و دو مغز دارد

من با توام آنچه مانده بر جای

کفشی است برون فتاده از پای

آنچه آن من است با تو نور است

دورم من از آنچه از تو دور است

تن کیست که اندرین مقامش

بر سکه تو زنند نامش

سر نزل غم ترا نشاید

زیر علم ترا نشاید

جانیست جریده در میان چست

وان نیز نه با منست با تست

تو سگدل و پاسبانت سگ روی

من خاک ره سگان آن کوی

سگبانی تو همی گزینم

در جنب سگان از آن نشینم

یعنی ددگان مرا به دنبال

هستند سگان تیز چنگال

تو با زر و با درم همه سال

خالت درم و زر است خلخال

تا خال درم وش تو دیدم

خلخال ترا درم خریدم

ابر از پی نوبهار بگریست

مجنون ز پی تو زار بگریست

چرخ از رخ مه جمال گیرد

مجنون به رخ تو فال گیرد

هندوی سیاه پاسبانت

مجنون ببر تو همچنانست

بلبل ز هوای گل به گرد است

مجنون ز فراق تو به درد است

خلق از پی لعل می‌کند کان

مجنون ز پی تو می‌کند جان

یارب چه خوش اتفاق باشد

گر با منت اشتیاق باشد

مهتاب شبی چو روز روشن

تنها من و تو میان گلشن

من با تو نشسته گوش در گوش

با من تو کشیده نوش در نوش

در بر کشمت چو رود در چنگ

پنهان کنمت چو لعل در سنگ

گردم ز خمار نرگست م×س×ت

مستانه کشم به سنبلت دست

برهم شکنم شکنج گیسوت

تاگوش کشم کمان ابروت

با نار برت نشست گیرم

سیب زنخت به دست گیرم

گه نار ترا چو سیب سایم

گه سیب ترا چو نار خایم

گه زلف برافکنم به دوشت

گه حلقه برون کنم ز گوشت

گاه از قصبت صحیفه شویم

گه با رطبت بدیهه گویم

گه گرد گلت بنفشه کارم

گاهی ز بنفشه گل برآرم

گه در بر خود کنم نشستت

که نامه غم دهم به دستت

یار اکنون شو که عمر یار است

کار است به وقت و وقت کار است

چشمه منما چو آفتابم

مفریب ز دور چون سرابم

از تشنگی جمالت ای جان

جوجو شده‌ام چو خالت ای جان

یک جو ندهی دلم در این کار

خوناب دلم دهی به خروار

غم خوردن بی تو می‌توانم

می خوردن با تو نیز دانم

در بزم تو می‌خجسته فالست

یعنی به بهشت می حلالست

این گفت و گرفت راه صحرا

خون در دل و در دماغ صفرا

وان سرو رونده زان چمنگاه

شد روی گرفته سوی خرگاه
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #42
دانای سخن چنین کند یاد

کز جمله منعمان بغداد

عاشق پسری بد آشنا روی

یک موی نگشته از یکی موی

هم سیل بلا بدو رسیده

هم سیلی عاشقی چشیده

دردی کش عشق و درد پیمای

اندوه نشین و رنج فرسای

گیتیش سلام نام کرده

و اقبال بدو سلام کرده

در عالم عشق گشته چالاک

در خواندن شعرها هوسناک

چون از سر قصه‌های در پاش

شد قصه قیس در جهان فاش

در هر طرفی ز طبع پاکش

خواندند نسیب دردناکش

هر غم زده‌ای که شعر او خواند

آن ناقه که داشت سوی او راند

چون شهر به شهر تا به بغداد

آوازه عشق او در افتاد

از سحر حلال او ظریفان

کردند سماع با حریفان

افتاد سلام را کزان خاک

آید به سلام آن هوسناک

بربست بنه به ناقه‌ای چست

بگشاد زمام ناقه را سست

در جستن آن غریب دلتنگ

در بادیه راند چند فرسنگ

پرسید نشان و یافتش جای

افتاده بـر×ه×ن×ه فرق تا پای

پیرامنش از وحوش جوقی

حلقه شده بر مثال طوقی

او کرده ز راه شوق و زاری

زان حلقه حساب طوق داری

چون دید که آید از ره دور

نزدیک وی آن جوان منظور

زد بانک بر آن سباع هایل

تا تیغ کنند در حمایل

چون یافت سلام ازو قیامی

دادش ز میان جان سلامی

مجنون ز خوش آمد سلامش

بنمود تقربی تمامش

کردش به جواب خود گرامی

پرسیدش کز کجا خرامی

گفت ای غرض مرا نشانه

وا وارگی مرا بهانه

آیم بر تو ز شهر بغداد

تا از رخ فرخت شوم شاد

غربت ز برای تو گزیدم

کابیات غریب تو شنیدم

چون کرد مرا خدای روزی

روی تو بدین جهان فروزی

زین پس من و خاک ب×و×س پایت

گردن نکشم ز حکم و رایت

دم بی نفس تو بر نیارم

در خدمت تو نفس شمارم

هر شعر که افکنی تو بنیاد

گیرم منش از میان جان یاد

چندان سخن تو یاد گیرم

کاموده شود بدو ضمیرم

گستاخ ترم به خود رها کن

با خاطر خویشم آشنا کن

میده ز نشید خود سماعم

پندار یکی از این سباعم

بنده شدن چو من جوانی

دانم که نداردت زیانی

من نیز به سنگ عشق سودم

عاشق شده خواری آزمودم

مجنون چو هلال در رخ او

زد خنده و داد پاسخ او

کای خواجه خوب ناز پرورد

ره پر خطر است باز پس گرد

نه مرد منی اگرچه مردی

کز صد غم من یکی نخوردی

من جز سر دام و دد ندارم

نه پای تو پای خود ندارم

ما را که ز خوی خود ملالست

با خوی تو ساختن محالست

از صحبت من ترا چه خیزد

دیو از من و صحبتم گریزد

من وحشیم و تو انس جوئی

آن نوع طلب که جنس اوئی

چون آهن اگر حمول گردی

زاه چو منی ملول گردی

گر آب شوی به جان نوازی

با آتش من شبی نسازی

با من تو نگنجی اندرین پوست

من خود کشم و تو خویشتن دوست

بگذار مرا در این خرابی

کز من دم همدمی نیابی

گر در طلبم رهی بریدی

ای من رهیت که رنج دیدی

چون یافتیم غریب و غمخوار

الله معک بگوی و بگذار

ترسم چو به لطف برنخیزی

از رنج ضرورتی گریزی

در گوش سلام آرزومند

پذرفته نشد حدیث آن پند

گفتا به خدای اگر بکوشی

کز تشنه زلال را بپوشی

بگذار که از سر نیازی

در قبله تو کنم نمازی

گر سهو شود به سجده راهم

در سجده سهو عذر خواهم

مجنون بگذاشت از بسی جهد

تا عهده به سر برد در آن عهد

بگشاد سلام سفره خویش

حلوا و کلیچه ریخت در پیش

گفتا بگشای چهر با من

نانی بشکن به مهر با من

نا خوردنت ارچه دلپذیر است

زین یک دو نواله ناگزیر است

مرد ارچه به طبع مرد باشد

نیروی تنش به خورد باشد

گفتا من از این حساب فردم

کانرا که غذا خوراست خوردم

نیروی کسی به نان و حلواست

کورا به وجود خویش پرواست

چون من ز نهاد خویش پاکم

کی بی خورشی کند هلاکم

چون دید سلام کان جگر سوز

نه خسبد و نه خورد شب و روز

نه روی برد به هیچ کوئی

نه صبر کند به هیچ روئی

می‌داد دلش ز دلنوازی

کان به که در این بلا بسازی

دایم دل تو حزین نماند

یکسان فلک اینچنین نماند

گردنده فلک شتاب گرد است

هردم ورقیش در نورد است

تا چشم بهم نهاده گردد

صد در ز فرج گشاده گردد

زین غم به اگر غمین نباشی

تا پی سپر زمین نباشی

به گردی اگرچه دردمندی

چندانکه گریستی بخندی

من نیز چو تو شکسته بودم

دل خسته و پای بسته بودم

هم فضل و عنایت خدائی

دادم ز چنان غمی رهائی

فرجام شوی تو نیز خاموش

واین واقعه را کنی فراموش

این شعله که جوش مهربانیست

از گرمی آتش جوانیست

چون در گذرد جوانی از مرد

آن کوره آتشین شود سرد

مجنون ز حدیث آن نکورای

از جای نشد ولی شد از جای

گفتا چه گمان بری که مستم

یا شیفته‌ای هوا پرستم

شاهنشه عشقم از جلالت

نابرده ز نفس خود خجالت

از %%%% عذرهای خاکی

معصوم شده به غسل پاکی

زآلایش نفس باز رسته

بازار هوای خود شکسته

عشق است خلاصه وجودم

عشق آتش گشت و من چو عودم

عشق آمد و خاص کرد خانه

من رخت کشیدم از میانه

با هستی من که در شمارست

من نیستم آنچه هست یارست

کم گردد عشق من در این غم

گر انجم آسمان شود کم

عشق از دل من توان ستردن

گر ریگ زمین توان شمردن

در صحبت من چو یافتی راه

می‌دار زبان ز عیب کوتاه

در قامت حال خویش بنگر

از طعن محال خویش بگذار

زنیگونه گزارشی عجب کرد

زان حرف حریف را ادب کرد

چون حرفت او حریف بشناخت

حرفی به خطا دگر نینداخت

گستاخ سخن مباش با کس

تا عذر سخن نخواهی از پس

گر سخت بود کمان و گر سست

گستاخ کشیدن آفت تست

گر سست بود ملالت آرد

ور سخت بود خجالت آرد

مجنون و سلام روزکی چند

بودند به هم به راه پیوند

آن تحفه که در میانه می‌رفت

چون در غزلی روانه می‌رفت

هر بیت که گفتی آن جهان گرد

بر یاد گرفتی آن جوانمرد

مجنون زره ضعیف حالی

بود از همه خواب و خورد خالی

بیچاره سلام را دران درد

نز خواب گزیر بود و نز خورد

چون سفره تهی شد از نواله

مهمان به وداع شد حواله

کرد از سر عاجزی وداعش

بگذاشت میان آن سباعش

زان مرحله رفت سوی بغداد

بگرفته بسی قصیده بر یاد

هرجا که یکی قصیده خواندی

هوش شنونده خیره ماندی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #43
هر نکته که بر نشان کاریست

دروی به ضرورت اختیاریست

در جنبش هر چه هست موجود

درجی است ز درجهای مقصود

کاغذ ورق دو روی دارد

کاماجگه از دو سوی دارد

زین سوی ورق شمار تدبیر

زانسوی دگر حساب تقدیر

کم یابد کاتب قلم راست

آن هر دو حساب را به هم راست

بس گل که تو گل کنی شمارش

بینی به گزند خویش خارش

بس خوشه حصرم از نمایش

کانگور بود به آزمایش

بس گرسنگی که سستی آرد

در هاضمه تندرستی آرد

بر وفق چنین خلاف کاری

تسلیم به از ستیزه کاری

القصه، چو قصه این چنین است

پندار که سر که انگبین است

لیلی که چراغ دلبران بود

رنج خود و گنج دیگران بود

گنجی که کشیده بود ماری

از حلقه به گرد او حصاری

گرچه گهری گرانبها بود

چون مه به دهان اژدها بود

می‌زیست در آن شکنجه تنگ

چون دانه لعل در دل سنگ

می‌کرد به چابکی شکیبی

می‌داد فریب را فریبی

شویش همه روز پاس می‌داشت

می‌خورد غم و سپاس می‌داشت

در صحبت او بت پریزاد

مانند پری به بند پولاد

تا شوی برش نبود نالید

چون شوی رسید دیده مالید

تا صافی بود نوحه می‌کرد

چون درد رسید درد می‌خورد

می‌خواست کزان غم آشکارا

گرید نفسی نداشت یارا

ز اندوه نهفته جان بکاهد

کاهیدن جان خود که خواهد

از حشمت شوی و شرم خویشان

می‌بود چو زلف خود پریشان

پیگانه چو دور گشتی از راه

برخاستی از ستون خرگاه

چندان بگریستی بر آن جای

کز گریه در او فتادی از پای

چون بانگ پی آمدی به گوشش

ماندی به شکنجه در خروشش

چون شمع به چابکی نشستی

وان گریه به خنده در شکستی

این بی‌نمکی فلک همی‌کرد

وان خوش نمک این جگر همی‌خورد

تا گردش دور بی‌مدارا

کردش عمل خود آشکارا

شد شوی وی از دریغ و تیمار

دور از رخ آن عروس بیمار

افتاد مزاج از استقامت

رفت ابن سلام را سلامت

در تن تب تیز کارگر شد

تابش بره دماغ بر شد

راحت ز مراج رخت بربست

قرابه اعتدال بشکست

قاروره شناس نبض بفشرد

قاروره شناخت رنج او برد

می‌داد به لطف سازگاری

در تربیت مزاج یاری

تا دور شد از مزاج سستی

پیدا شد راه تندرستی

بیمار چو اندکی بهی یافت

در شخص نزار فربهی یافت

پرهیز نکرد از آنچه بد بود

وان کرده نه برقرار خود بود

پرهیز نه دفع یک گزند است

در راحت و رنج سودمند است

در راحت ازو ثبات یابند

وز رنج بدو نجات یابند

چون وقت بهی در آن تب تیز

پرهیز شکن شکست پرهیز

تب باز ملازم نفس گشت

بیماری رفته باز پس گشت

آن تن که به زخم اول افتاد

زخم دگرش به باد بر داد

وان گل که به آب اول آلود

آبی دگرش رسید و پالود

یک زلزله از نخست برخاست

دیوار دریده شد چپ و راست

چون زلزله دگر برآمد

دیوار شکسته بر سر آمد

روزی دو سه آن جوان رنجور

می‌زد نفسی ز عاقبت دور

چون شد نفسش به سینه در تنگ

زد شیشه باد بر دو سر سنگ

افشاند چوم باد بر جهان دست

جانش ز شکنجه جهان رست

او رفت و رویم و کس نماند

وامی که جهان دهد ستاند

از وام جهان اگر گیاهیست

می‌ترس که شوخ وام خواهیست

می‌کوش که وام او گزاری

تا باز رهی ز وامداری

منشین که نشستن اندر این وام

مسمار تنست و میخ اندام

بر گوهر خویش بشکن این درج

بر پر چو کبوتران از این برج

کاین هفت خدنگ چار بیخی

وین نه سپر هزار میخی

با حربه مرگ اگر ستیزند

افتند چنانکه بر نخیزند

هر صبح کز این رواق دلکش

در خرمن عالم افتد آتش

هر شام کز این خم گل‌آلود

بر خنبره فلک شود دود

تعلیم گر تو شد که اینجای

آتشکده‌ایست دود پیمای

لیلی ز فراق شوی بی‌کام

می‌جست ز جا چو گور از دام

از رفتنش ارچه سود سنجید

با اینهمه شوی بود رنجید

می‌کرد ز بهر شوی فریاد

وآورده نهفته دوست را یاد

از محنت دوست موی می‌کند

اما به طفیل شوی می‌کند

اشک از پی دوست دانه می‌کرد

شوی شده را بهانه می‌کرد

بر شوی ز شیونی که خواندی

در شیوه دوست نکته راندی

شویش ز برون پوست بودی

مغزش همه دوست دوست بودی

رسم عربست کز پس شوی

ننماید زن به هیچکس روی

سالی دو به خانه در نشیند

او در کس و کس در او نبیند

نالد به تضرعی که داند

بیتی به مراد خویش خواند

لیلی به چنین بهانه حالی

خرگاه ز خلق کرد خالی

بر قاعده مصیبت شوی

با غم بنشست روی در روی

چون یافت غریو را بهانه

برخاست صبوری از میانه

می‌برد به شرط سوگواری

بر هفت فلک خروش و زاری

شوریدگی دلیر می‌کرد

خود را به تپانچه سیر می‌کرد

می‌زد نفسی چنانکه می‌خواست

خوف و خطرش ز راه برخاست
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #44
شرطست که وقت برگ‌ریزان

خونابه شود ز برگ‌ریزان

خونی که بود درون هر شاخ

بیرون چکد از مسام سوراخ

قاروره آب سرد گردد

رخساره باغ زرد گردد

شاخ آبله هلاک یابد

زر جوید برگ و خاک یابد

نرگس به جمازه بر نهد رخت

شمشاد در افتد از سر تخت

سیمای سمن شکست گیرد

گل نامه غم به دست گیرد

بر فرق چمن کلاله خاک

پیچیده شود چو مار ضحاک

چون باد مخالف آید از دور

افتادن برگ هست معذور

کانان که ز غرقگه گریزند

ز اندیشه باد رخت ریزند

نازک جگران باغ رنجور

شیرین نمکان تاک مخمور

انداخته هندوی کدیور

زنگی بچگان تاک را سر

سرهای تهی ز طره کاخ

آویخته هم به طره شاخ

سیب از زنخی بدان نگونی

بر نار زنخ زنان که چونی

نار از جگر کفیده خویش

خونابه چکانده بر دل ریش

بر پسته که شد دهن دریده

عناب ز دور لب گزیده

در معرکه چنین خزانی

شد زخم رسیده گلستانی

لیلی ز سریر سر بلندی

افتاد به چاه دردمندی

شد چشم زده بهار باغش

زد باد تپانچه بر چراغش

آن سر که عصابهای زر بست

خود را به عصا به دگر بست

گشت آن تن نازک قصب پوش

چون تار قصب ضعیف و بی‌توش

شد بدر مهیش چون هلالی

وان سرو سهیش چون خیالی

سودای دلش به سر درآمد

سرسام سرش به دل برآمد

گرمای تموز ژاله را برد

باد آمد و برگ لاله را برد

تب لرزه شکست پیکرش را

تبخاله گزید شکرش را

بالین طلبید زاد سروش

وز سرو فتاده شد تذروش

افتاد چنانکه دانه از کشت

سر بند قصب به رخ فرو هشت

بر مادر خویش راز بگشاد

یکباره در نیاز بگشاد

کای مادر مهربان چه تدبیر

کاهو بره زهر خورد با شیر

در کوچگه اوفتاد رختم

چون سست شدم مگیر سختم

خون می‌خورم این چه مهربانیست

جان می‌کنم این چه زندگانیست

چندان جگر نهفته خوردم

کز دل به دهن رسید دردم

چون جان ز لبم نفس گشاید

گر راز گشاده گشت شاید

چون پرده ز راز بر گرفتم

بدرود که راه در گرفتم

در گردنم آر دست یکبار

خون من و گردن تو زنهار

کان لحظه که جان سپرده باشم

وز دوری دوست مرده باشم

سرمم ز غبار دوست درکش

نیلم ز نیاز دوست برکش

فرقم ز گلاب اشک تر کن

عطرم ز شمامه جگر کن

بر بند حنوطم از گل زرد

کافور فشانم از دم سرد

خون کن کفنم که من شهیدم

تا باشد رنگ روز عیدم

آراسته کن عروس‌وارم

بسپار به خاک پرده دارم

آواره من چو گردد آگاه

کاواره شدم من از وطن گاه

دانم که ز راه سوگواری

آید به سلام این عماری

چون بر سر خاک من نشیند

مه جوید لیک خاک بیند

بر خاک من آن غریب خاکی

نالد به دریغ و دردناکی

یاراست و عجب عزیز یاراست

از من به بر تو یادگار است

از بهر خدا نکوش داری

در وی نکنی نظر به خواری

آن دل که نیابیش بجوئی

وان قصه که دانیش بگوئی

من داشته‌ام عزیزوارش

تو نیز چو من عزیز دارش

گو لیلی ازین سرای دلگیر

آن لحظه که می‌برید زنجیر

در مهر تو تن به خاک می‌داد

بر یاد تو جان پاک می‌داد

در عاشقی تو صادقی کرد

جان در سر کار عاشقی کرد

احوال چه پرسیم که چون رفت

با عشق تو از جهان برون رفت

تا داشت در این جهان شماری

جز با غم تو نداشت کاری

وان لحظه که در غم تو می‌مرد

غمهای تو راه توشه می‌برد

وامروز که در نقاب خاکست

هم در هوس تو دردناکست

چون منتظران درین گذرگاه

هست از قبل تو چشم بر راه

می‌پاید تا تو در پی آیی

سرباز پس است تا کی آیی

یک ره برهان از انتظارش

در خز به خزینه کنارش

این گفت و به گریه دیده‌تر کرد

وآهنگ ولایت دگر کرد

چون راز نهفته بر زبان داد

جانان طلبید و زود جان داد

مادر که عروس را چنان دید

آیا که قیامت آن زمان دید

معجز ز سر سپید بگشاد

موی چو سمن به باد برداد

در حسرت روی و موی فرزند

برمیزد و موی و روی می‌کند

هر مویه که بود خواندش از بر

هر موی که داشت کندش از سر

پیرانه گریست بر جوانیش

خون ریخت بر آب زندگانیش

گه ریخت سرشک بر سرینش

گه روی نهاد بر جبینش

چندان ز سرشگهاش خون رست

کان چشمه آب را به خون شست

چندان ز غمش به مهر نالید

کز ناله او سپهر نالید

آن نوحه که خون شود بدو سنگ

می‌کرد بران عقیق گلرنگ

مه را ز ستاره طوق بربست

صندوق جگر هم از جگر بست

آراستش آنچنان که فرمود

گل را به گلاب و عنبرآلود

بسپرد به خاک و نامدش باک

کاسایش خاک هست در خاک

خاتون حصار شد حصاری

آسود غم از خزینه‌داری

طغرا کش این مثال مشهور

بر شقه چنان نبشت منشور

کز حادثه وفات آن ماه

چون قیس شکسته دل شد آگاه

گریان شد و تلخ تلخ بگریست

بی گریه تلخ در جهان کیست

آمد سوی آن حظیره جوشان

چون ابر شد از درون خروشان

بر مشهد او که موج خون بود

آن سوخته دل مپرس چون بود

از دیده چو خون سرشک ریزان

مردم ز نفیر او گریزان

در شوشه تربتش به صد رنج

پیچید چنانکه مار بر گنج

از بس که سرشک لاله‌گون ریخت

لاله ز گیاه گورش انگیخت

خوناب جگر چو شمع پالود

بگشاد زبان آتش آلود

وانگاه به دخمه سر فرو کرد

می‌گفت و همی گریست از درد

کای تازه گل خزان رسیده

رفته ز جهان جهان ندیده

چونی ز گزند خاک چونی

در ظلمت این مغاک چونی

آن خال چو مشک دانه چونست

وان چشمک آهوانه چونست

چونست عقیق آبدارت

وآن غالیه‌های تابدارت

نقشت به چه رنگ می‌طرازند

شمعت به چه طشت می‌گدازند

بر چشم که جلوه می‌نمائی

در مغز که نافه می‌گشائی

سروت به کدام جویبار است

بزمت به کدام لاله زاراست

چونی ز گزندهای این خار

چون می‌گذرانی اندر این غار

در غار همیشه جای ماراست

ای ماه ترا چه جای غاراست

بر غار تو غم خورم که یاری

چون غم نخورم که یار غاری

هم گنج شدی که در زمینی

گر گنج نه‌ای چرا چنینی

هر گنج که درون غاریست

بر دامن او نشسته ماریست

من مار کز آشیان برنجم

بر خاک تو پاسبان گنجم

شوریده بدی چو ریگ در راه

آسوده شدی چو آب در چاه

چون ماه غریبیت نصیب است

از مه نه غریب اگر غریب است

در صورت اگر ز من نهانی

از راه صفت درون جانی

گر دور شدی ز چشم رنجور

یک چشم زد از دلم نه‌ای دور

گر نقش تو از میانه برخاست

اندوه تو جاودانه برجاست

این گفت و نهاد دست بر دست

چرخی زد و دستبند بشکست

برداشت ره ولایت خویش

مشتی ددگانش از پس و پیش

در رقص رحیل ناقه می‌راند

بر حسب فراق بیت می‌خواند

در گفتن حالت فراقی

حرفی ز وفا نماند باقی

می‌داد به گریه ریگ را رنگ

می‌زد سری از دریغ بر سنگ

بر رهگذری نماند خاری

کز ناله نزد بر او شراری

در هیچ رهی نماند سنگی

کز خون خودش نداد رنگی

چون سخت شدی ز گریه کارش

برخاستی آرزوی یارش

از کوه درآمدی چو سیلی

رفتی سوی روضه گاه لیلی

سر بر سر خاک او نهادی

برخاک هزار ب×و×س×ه دادی

با تربت آن بت وفا دار

گفتی غم دل به زاری زار

او بر سر شغل و محنت خویش

وان دام و دد ایستاده در پیش

او زمزم گشته ز آب دیده

وایشان حرمی در او کشیده

چشم از ره او جدا نکردند

کس را بر او رها نکردند

از بیم ددان بدان گذرگاه

بر جمله خلق بسته شد راه

تا او نشدی ز مرغ تا مور

کس پی ننهاد گرد آن گور

زینسان ورقی سیاه می‌کرد

عمری به هوس تباه می‌کرد

روزی دو سه با سگان آن ده

می‌زیست چنانکه مرگ از او به

گه قبله ز گور یار می‌ساخت

گاه از پس گور دشت می‌تاخت

در دیده مور بود جایش

وز گور به گور بود پایش

وآخر چو به کار خویش درماند

او نیز رحیل نامه برخواند
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #45
انگشت کش سخن سرایان

این قصه چنین برد به پایان

کان سوخته خرمن زمانه

شد خرمنی از سرشک دانه

دستاس فلک شکست خردش

چون خرد شکست باز بردش

زانحال که بود زارتر گشت

بی‌زورتر و نزارتر گشت

جانی ز قدم رسیده تا لب

روزی به ستم رسیده تا شب

نالنده ز روی دردناکی

آمد سوی آن عروس خاکی

در حلقه آن حظیره افتاد

کشتیش در آب تیره افتاد

غلطید چو مور خسته کرده

پیچید چو مار زخم خورده

بیتی دو سه زارزار برخواند

اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

برداشت بسوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفرید است

سوگند به هرچه برگزیداست

کز محنت خویش وارهانم

در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم ز سخت جانی

واباد کنم به سخت رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر

وان تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در برآورد

ای دوست بگفت و جان برآورد

او نیز گذشت از این گذرگاه

وان کیست که نگذرد بر اینراه

راهیست عدم که هر چه هستند

از آفت قطع او نرستند

ریشی نه که غورگاه غم نیست

خاریده ناخن ستم نیست

ای چون خر آسیا کهن لنگ

کهتاب نو روی کهربا رنگ

دوری کن از این خراس گردان

کو دور شد از خلاص مردان

در خانه سیل ریز منشین

سیل آمد، سیل، خیز، منشین

تا پل نشکست بر تو گردون

زین پل به جهان جمازه بیرون

در خاک مپیچ کو غباریست

با طبع مساز کو شراریست

بر تارک قدر خویش نه پای

تا بر سر آسمان کنی جای

دایم به تو بر جهان نماند

آنرا مپرست کان نماند

مجنون ز جهان چو رخت بر بست

از سرزنش جهانیان رست

بر مهد عروس خوابنیده

خوابش بربود و بست دیده

ناسود درین سرای پر دود

چون خفت مع‌الغرامه آسود

افتاده بماند هم بر آن حال

یک ماه و شنیده‌ام که یک سال

وان یاوگیان رایگان گرد

پیرامن او گرفته ناورد

او خفته چو شاه در عماری

وایشان همه در یتاق داری

بر گرد حظیره خانه گردند

زان گور گه آشیانه گردند

از بیم درندگان چپ و راست

آمد شد خلق جمله برخاست

نظارگیی که دیدی از دور

شوریدن آن ددان چو زنبور

پنداشتی آن غریب خسته

آنجاست به رسم خود نشسته

وان تیغ زنان به قهرمانی

بر شاه کنند پاسبانی

آگاه نه زانکه شاه مرد است

بادش کمر و کلاه برداست

وان جیفه خون به خرج کرده

دری به غبار درج کرده

از زلزلهای دور افلاک

شد ریخته و فشانده بر خاک

در هیئت او ز هر نشانی

نامانده به جا جز استخوانی

زان گرگ سگان استخوانخوار

کسرا نه به استخوان او کار

چندان که ددان بدند بر جای

ننهاد در آن حرم کسی پای

مردم ز حفاظ با نصیب است

این مردمی از ددان غریب است

شد سال گذشته وان دد و دام

آواره شدند کام و ناکام

دوران چو طلسم گنج بربود

وان قفل خزینه بند فرسود

گستاخ روان آن گذرگاه

کردند درون آن حرم راه

دیدند فتاده مهربانی

مغزی شده مانده استخوانی

چون محرم دیده ساختندش

از راه وفا شناختندش

آوازه روانه شد به هر بوم

شد در عرب این فسانه معلوم

خویشان و گزیدگان و پاکان

جمع آمده جمله دردناکان

رفتند و در او نظاره کردند

تن خسته و جامه پاره کردند

وان کالبد گهر فشانده

همچون صدف سپید مانده

گرد صدفش چو در زدودند

بازش چو صدف عبیر سودند

او خود چو غبار مشگوش داشت

از نافه عشق بوی خوش داشت

در گریه شدند سوکواران

کردند بر او سرشک باران

شستند به آب دیده پاکش

دادند ز خاک هم به خاکش

پهلوگه دخمه را گشادند

در پهلوی لیلیش نهادند

خفتند به ناز تا قیامت

برخاست ز راهشان ملامت

بودند در این جهان به یک عهد

خفتند در آن جهان به یک مهد

کردند چنانکه داشت راهی

بر تربت هردو روضه گاهی

آن روضه که رشک بوستان بود

حاجتگه جمله دوستان بود

هرکه آمدی از غریب و رنجور

در حال شدی ز رنج و غم دور

زان روضه کسی جدا نگشتی

تا حاجت او روا نگشتی
 

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #46
شاها ملکا جهان پناها

یک شاه نه بل هزار شاها

جمشید یکم به تخت‌گیری

خورشید دوم به بی‌نظیری

شروانشه کیقباد پیکر

خاقان کبیر ابوالمظفر

نی شروانشاه بل جهانشاه

کیخسرو ثانی اختسان شاه

ای ختم قران پادشاهی

بی‌خاتم تو مباد شاهی

روزی که به طالع مبارک

بیرون بری از سپهر تارک

مشغول شوی به شادمانی

وین نامه نغز را بخوانی

از پیکر این عروس فکری

گه گنج بری و گاه بکری

آن باد که در پسند کوشی

ز احسنت خودش پرند پوشی

در کردن این چنین تفضل

از تو کرم وز من تو کل

گرچه دل پاک و بخت فیروز

هستند تو را نصیحت آموز

زین ناصح نصرت آلهی

بشنو دو سه حرف صبحگاهی

بر کام جهان جهان بپرداز

کان به که تومانی از جهان باز

ملکی که سزای رایت تست

خود در حرم ولایت تست

داد و دهشت کران ندارد

گر بیش کنی زیان ندارد

کاریکه صلاح دولت تست

در جستن آن مکن عنان سست

از هرچه شکوه تو به رنج است

پردازش اگرچه کان و گنج است

موئی مپسند ناروائی

در رونق کار پادشائی

دشمن که به عذر شد زبانش

ایمن مشو وز در برانش

قادر شو و بردبار می‌باش

می می‌خور و هوشیار می‌باش

بازوی تو گرچه هست کاری

از عون خدای خواه یاری

رای تو اگرچه هست هشیار

رای دیگران ز دست مگذار

با هیچ دو دل مشو سوی حرب

تا سکه درست خیزد از ضرب

از صحبت آن کسی بپرهیز

کو باشد گاه نرم و گه تیز

هرجا که قدم نهی فراپیش

باز آمدن قدم بیندیش

تا کار به نه قدم برآید

گر ده نکنی به خرج شاید

مفرست پیام داد جویان

الا به زبان راست گویان

در قول چنان کن استواری

کایمن شود از تو زینهاری

کس را به خود از رخ گشوده

گستاخ مکن نیازموده

بر عهد کس اعتماد منمای

تا در دل خود نیابیش جای

مشمار عدوی خرد را خرد

خار از ره خود چنین توان برد

در گوش کسی میفکن آن راز

کازرده شوی ز گفتنش باز

آنرا که زنی ز بیخ بر کن

وآنرا که تو برکشی میفکن

از هرچه طلب کنی شب و روز

بیش از همه نیکنامی اندوز

بر کشتن آنکه با زبونیست

تعجیل مکن اگرچه خونیست

بر دوری کام خویش منگر

کاقبال تواش درآرد از در

زاینجمله فسانها که گویم

با تو به سخن بهانه جویم

گرنه دل تو جهان خداوند

محتاج نشد به جنس این پند

زانجا که تراست رهنمائی

ناید ز تو جز صواب رائی

درع تو به زیر چرخ گردان

بس باد دعای نیک مردان

حرز تو به وقت شادکامی

بس باشد همت نظامی

یارب ز جمال این جهاندار

آشوب و گزند را نهاندار

هر در که زند تو سازکارش

هرجا که رود تو باش یارش

بادا همه اولیاش منصور

و اعداش چنانکه هست مقهور

این نامه که نامدار وی باد

بر دولت وی خجسته پی باد

هم فاتحه‌ایش هست مسعود

هم عاقبتیش باد محمود
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
145

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین