. . .

متن قصه چوپان کوچولو و چوپان پیر

تالار داستان‌های کودکانه

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #1
در زمان های قدیم، سرزمینی بود که در آن پیرمردی زندگی می کرد که تعداد خیلی زیادی گوسفند داشت. او در گردنش یک زنگوله طلایی هم داشت.

این چوپان پیر یک مشکل بزرگ داشت. آن هم این بود که هر کاری می کرد نمی توانست گوسفندهایش را بشمارد.

روزی چوپان کوچولویی به آن سرزمین آمد. چوپان کوچولو وقتی از مشکل چوپان پیر باخبر شد، پیش او آمد و گفت: «نگران نباشید، من می توانم این مشکل را حل کنم.

وقتی من همه گوسفندها را شمردم، شما زنگوله تان را تکان دهید. آن وقت همه آنها شمرده می شوند.»

بعد گوسفند ها را پشت سر هم ردیف کرد. آنها را به طرف رودخانه برد. روی رودخانه پل کوچکی بود. چوپان کوچولو گوسفند ها را یکی یکی از روی پل به آن طرف رودخانه فرستاد. در همان حال هم با صدای بلند آنها را شمرد. یک، دو، سه، چهار، پنج..

وقتی گوسفندها تمام شدند، چوپان پیر زنگوله اش را تکان داد. آن وقت فهمید که صد تا گوسفند دارد. از آن به بعد، چوپان پیر و چوپان کوچولو با هم زندگی کردند و از گوسفند ها نگهداری کردند.

از این داستان زیبا قصه چوپان کوچولو و چوپان پیر نتیجه می گیریم که با مشورت و همفکری دیگران میتوان کار ها را راحت تر پیش برد و از تجربه بقیه استفاده کرد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
117

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین