یکی بود یکی نبود ، یک روز توتوی پرنده به فکر ساختن یک لونه ی قشنگ برای خودش افتاد.اون شروع به پرواز کرد و بعد از مدتی گشتن باغی رو در ساحل رودخونه ای در کنار جنگل قصه ی ما پیدا کرد.توتو از دیدن انواع مختلفی از گیاهان و درختان و حیوانات و پرندگان توی باغ حسابی خوشحال و شاد شد.توتو با ساکنان اون...
دختر زیبایی به نام شهرزاد از وقتی به دنیا اومد نمی تونست درست راه برود
در هنگام به دنیا اومدنش عضله پاش صدمه دیده بود و دکتر ها هم دیر فهمیده بودند
بخاطر همین شهرزاد خانم خیلی سریع نمی تونست راه بره
سریع بدوئه، در ورزش های خاصی شرکت کنه، یا حتی با بچه ها بتونه خوب بازی کنه
همیشه در بازی با بچه...
اسکیموها مردمانی هستند که در قطب شمال زندگی می کنند. قطب شمال منطقه سردسیری است که زمستان های طولانی و پر برف دارد. در فصل زمستان در قطب شمال تمام روزها تاریک است و برعکس در فصل تابستان همه جا روشن است و خورسید غروب نمی کند.
در زمانهای قدیم فقط حیوانها روی زمین زندگی می کردند و شمال زمین کاملا...
در لانه ای، میان پیچک های قدیمی کنار باغ، گنجشک کوچولو سر از تخم درآورد. او در روشنایی روز، چهار خواهر و برادر هم شکل خودش را دید. مدتی نگذشت که پرهای نرم گنجشک کوچولو ریخت و به جای آن پرهای محکم قهوه ای درآمد.
او کم کم یاد گرفت بالهایش را تکان دهد و آنها را بالا و پایین ببرد. روزی مادرش به او...
روزی تبر در جنگل گردش می کرد. به هر درختی که می رسید. ضربه ای می زد و به آنها می گفت: ” اینجا، من اربابم! اگر دلم بخواهد، همه شما را می برم.”
همین طور که می رفت و حرف می زد، چشمش به درخت سپیدار زیبایی افتاد. دلش خواست او را اذیت کند. ایستاد و گفت : ” آهای درخت سپیدار! خیلی به خودت می نازی...
هفت کوچولو فکر کردند که سفیدبرفی دیگر مرده است. آنها خیلی غمگین و غصه دار شدند. اما ناگهان یکی از برادرها گل سر را دید. آن را برداشت و ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. سفید برفی دوباره نفس کشید و زنده شد. هفت کوچولو خیلی خوشحال شدند و از خوشحالی شروع کردند به رقص و پایکوبی.
صبح روز بعد، هفت کوچولو...
سفید برفی یکی از داستان های معروف کودکان است. بیستر از صد سال پیش، برادران گریم در کشور المان، افسانه ها و قصه های بسیاری را جمع کردند. قصه سفیدبرفی یکی از همین افسانه های برادران گریم است.
ملکه مغروری ، در سرزمینی زندگی می کرد. او هر روز در برابر آینه جادو می نشست و خود را تماشا می کرد و می...
سدنا دختری بسیار زیبا با موهای بلند به سیاهی آسمان نیمه شب، در سرزمینی یخی زندگی می کرد.
او با پدر مهربانش که شکارجی شجاعی بود، در کلبه یخی زندگی می کرد. آنها زمستان طولانی و سخت را با شکار، آشپزی، خشک کردن پوست حیوان و دوختن لباس می گذراندند. در بهار، خورشید به کوه های یخ می تابند و کمی گرمت...
روزگاری پسری بود به نام تیم که خیلی بازیگوشی می کرد. این جور موقع ها مادرش عادت داشت بگوید: “تیم!” و پدرش فریاد می زد:”تیم”
اما مادربزرگش همیشه می گفت: “تیم واقعاً پسر خوبی است”
تیم مادربزرگش را خیلی دوست داشت و اغلب به دیدنش می رفت. آنوقت همیشه مادربزرگش هدیه ای مخصوص به او می داد...
در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود.
بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: " اوه پسر کوچولو! گوشت را به من می...
خورشید خانم توی آسمان به این سو و آن سو نگاه کرد. خیلی ها هنوز خواب بودند. چشمش به پسرش خرداد ماه افتاد. او آماده بود تا بتواند جای خواهرش اردیبهشت را که شب قبل به آسمان برگشته بود، بگیرد. خرداد ماه با لبخند از خورشید خانم جدا شد و به زمین رفت.
خردادماه به جاده ای که راه را به او نشان می داد،...
یکی بود، یکی نبود. یک حلزون و یک جوجه تیغی بودند که در گوشه باغ سرسبزی، زیر نور آفتاب نشسته بودند و با هم حرف می زدند.
حلزون گفت:”چه آفتاب خوبی! کاش همیشه به ما می تابید!”
جوجه تیغی گفت:”درست است. خیلی خوب می شد که آفتاب همیشه به ما می تابید!”
حلزون گفت:” بیا تکه ای از آفتاب را برای خودمان...
روزی مارکوس به پدر و مادرش گفت: ” من یک پرنده می خواهم؟” مادرش گفت: ” خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” یک پرنده خوشگل، اما نه توی قفس!” پدرش گفت: ” وای! خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” پرنده ای که پیش خودم بخوابه و همراه من صبحانه بخوره!” مادرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس پرسید: ”...
پسر کوچولویی با مادرش سوار هواپیما شده بود. او به همراه مادرش می خواست به شهری برود که مادربزرگش در آن زندگی می کرد. پسرک خیلی دوست داشت سوار هواپیما شود. او کنار پنجره نشسته بود و از آن به بیرون نگاه می کرد.
مادر پرسید: “خوشت می آید؟” پسرک گفت: ” اوه، خیلی قشنگ است. من هواپیما را خیلی دوست...
یکی بود، یکی نبود. یک پسر روستایی بود که عاشق دختر پادشاه شده بود. پسر آن قدر به پدر و مادرش اصرار کرد که به خواستگاری دختر پادشاه بروند که آنها هم مجبور شدند و به خواستگاری رفتند.
پادشاه هم به آنها گفت دخترش را به کسی می دهد که بازی عجیبان غریبان را بلد باشد.
پسر آن قدر برای یادگیری بازی...
امید توی اتاق کنار سفره هفت سین نشسته بود و به چیزهایی که توی سفره بود نگاه می کرد. خیلی قشنگ بودند. توی سفره تنگ ماهی بود، سیب بود، شیرینی و تخم مرغ بود، آینه و شمع هم بود. حتی توی یک کاسه چند سکه پول بود.
فقط امید کنار سفره نشسته بود. مادر، پدر و خواهر بزرگتر و حتی مادربزرگ مشغول کار بودند...
روزی، وقتی هوا ابری بود و برف می بارید و همه جا به رنگ سفید درآمده بود، یک مورچه قهوه ای رنگ کوچک از لانه اش خارج شد تا گردشی در اطراف خانه اش بکند و برف را ببیند. همان وقت مورچه از لانه اش خارج شد، ناگهان روی برف لیز خورد، افتاد و پایش شکست. مورچه بیچاره دردش آمد و به گریه افتاد . با ناراحتی به...
روزی روزگاری، دو غول بینی دراز در کوه های بلند و سر به فلک کشیده ژاپن زندگی می کردند. یکی از آنها پوست آبی و دیگری پوست قرمز داشت. این غول ها به بینی یشان خیلی افتخار می کردند. بینی آنها به هر اندازه ای که می خواستند دراز می شد و حتی تا آن سوی سرزمین ژاپن می رفت. آنها همیشه بر سر اینکه بینی کدام...
تیر ماه اهل آسمان و یکی از دختران خورشید خانم بود. تیر ماه اهل کار و بار بود. و همیشه حتی در آسمانها سرش را به کاری گرم می کرد. او نخ های ابری را به هم می بافت و ابرهای تازه درست می کرد، ستاره ها را جابه جا می کرد، خورشید را باد می زد، آسمان را رنگ می کرد. او نمی توانست آرام بگیرد و همیشه از کار...
هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت.
دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و...