. . .

متن قصه پیرمرد غلغلی

تالار داستان‌های کودکانه

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #1
یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم، زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. روزی شوهر به زنش گفت:”برایم چند تا نان برنجی درست کن! امروز می خواهم به جنگل بروم تا هیزم جمع کنم.”

پیرزن نان برنجی پخت و پیرمرد را راهی کرد. پیرمرد توی جنگل راه دور و درازی را رفت تا هیزم جمع کند. از خستگی زیر یک درخت نشست و کیسه اش را برداشت تا از نان برنجی های خوشمزه ای که پیرزن پخته بود بخورد، اما تا کیسه را باز کرد، یکی از نان برنجی ها از دستش به زمین افتاد و غل خورد.

نان برنجی، همین طور غل خورد و توی یک سوراخ افتاد و تلپ تلپ پایین رفت. پیرمرد سر سوراخ رفت تا شاید نان برنجی اش را پیدا کند، ناگهان صدای آواز قشنگی از درون سوراخ شنید. با خودش گفت:”آن پایین چه خبر است؟ بهتر است یک نان برنجی دیگر بیندازم تا ببینم چه می شود.” وقتی نان برنجی را انداخت، گوشش را به زمین چسباند. حالا دیگر صدای آواز را به خوبی می شنید.

نان برنجی ها، نان برنجی ها
چرب و خوشمزه، نان برنجی ها
هی غل بخورید، نان برنجی ها
بیایید پایین، نان برنجی ها

پیرمرد گفت:”چه آواز قشنگی!” آن وقت یکی یکی نان برنجی ها را پایین انداخت تا دیگر چیزی برای خودش نماند. پیرمرد روی زمین خم شد تا توی سوراخ را ببیند که ناگهان مثل نان برنجی ها، توی سوراخ جادویی افتاد و تلپ تلپ پایین رفت. ته سوراخ، موش های صحرایی جمع شده بودند.

موش ها تمام نان برنجی ها را خورده بودند و حالا داشتند آرد برنج می کوبیدند و آواز می خواندند. موش ها تمام مدت آواز می خواندند و آرد برنج می کوبیدند. رییس موش ها به طرف پیرمرد آمد و گفت:”پیرمرد، به خاطر نان برنجی های خوشمزه ات متشکریم. در عوض این کیسه آرد برنج را به تو می دهیم.” آن وقت یک کیسه خیلی کوچک به پیرمرد داد.

موش ها یکصدا گفتند:”خدانگهدار، مرد غلغلی!” و دوباره آواز خواندند:
ای مرد نان برنجی
نکند از ما برنجی
غل بخور و راه برو
از سوراخ بالا برو

پیرمرد با آواز موش ها همین طور غل خورد و بالا رفت تا اینکه دوباره به روی زمین رسید. خاک لباس هایش را تکاند و هیزم هایش را برداشت و به خانه اش رفت.

پیرزن، وقتی ماجررای پیرمرد را شنید و کیسه کوچک آرد را دید از کار پیرمرد ناراحت شد. کیسه را خالی کرد. پیرزن چیزی را که می دید، باور نمی کرد، چون کیسه از آرد خالی نمی شد. پیرمرد و پیرزن با دهان باز به کیسه کوچک نگاه می کردند و می خندیدند. آنها تازه فهمیدند که صاحب یک کیسه جادویی شده اند. پیرزن و پیرمرد با داشتن آن کیسه جادویی سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
120

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین