. . .

قصه برای کودکان

  1. Alex

    متن قصه رنگین کمان من

    سال‌ها پیش, وقتی که من هم کودک بودم روزی وقتی که از مهدکودک به خانه آمدم. مادرم در خانه نبود. از مادر بزرگم پرسیدم : ” مامانم کجاست؟ ” مادربزرگم جواب داد : ” یادت رفت؟ مگر امروز صبح مادرت به تو نگفت که می‌خواهد به یک سفر کوتاه برود؟ ” یادم آمد که صبح با مادرم خداحافظی کرده بودم. ولی از همان...
  2. Alex

    متن قصه چقدر رنگ قرمز!

    زری خیلی خوشحال بود. دامن قرمزش را پوشیده بود و خودش را در آیینه می دید. از توی آیینه نمی توانست دامنش را ببیند. فقط صورتش را می دید. همان موقع فکری کرد و به حیاط رفت. کنار حوض ایستاد تا دامنش را ببیند. با خودش گفت:”چه دامن قشنگی! چقدر قشنگ شدم!” و بعد شروع کرد به خندیدن. ماهی توی حوض سرش را...
  3. Alex

    متن قصه مورچه و کک

    مورچه ای و ککی، زن و شوهر بودند. روزی مورچه رفت و یک دانه برنج آورد. آن را تمیز کرد و به کک داد تا بپزد. کک هم دانه برنج را بار گذاشت و همان طور که دور و بر آتش میپلکید ناگهان در دیگ افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. مورچه هرچه صبر کرد دید خبری از زنش نشد. وقتی به سر دیگ رفت دید که کک در دیگ...
  4. هاویر

    متن داستان کودکانه جوجه کبوتر بهونه گیر

    به نام خدای مهربون یه روزی روزگاری توی یک لونه کبوتر چهارتا جوجه وجود داشت یکی از اون جوجه‌ها بهونه گیر بود هرغذایی که باباکبوتر میاورد و مامان بهشون می‌داد یه عیبی می‌گذاشت و نمی‌خورد اما بقیه‌ی جوجه‌ها با اشت‌ها غذاها رو می‌خوردند تا اینکه چندماه گذشت و جوجه‌ها پرهاشون بزرگ شد و وقت...
  5. Alex

    متن قصه زیر قارچ

    روزی مورچه ای برای خودش گردش می کرد که ناگهان باران آمد، چه بارانی تند و تند. مورچه با خودش گفت: “کجا بروم تا باران خیسم نکند؟ ” او در میان چمنزار قارچ کوچکی دید. به طرف قارچ دوید و زیر کلاهک آن پنهان شد. مورچه زیر کلاهک قارچ نشسته بود تا باران بند بیاید، اما باران شدیدتر می شد. پروانه ای که او...
  6. Alex

    متن قصه راپونزل

    روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به روی باغی زیبا، پر از گیاهان و گل های شاداب گشوده می شد. اما این باغ را دیوارهای بلندی پوشانده بود و هیچکس جرات نداشت پا به درون آن بگذارد. این باغ مال جادوگر بدجنسی بود که همه از او می ترسیدند...
  7. Alex

    متن قصه زیبای خفته

    در روزگاران قدیم پادشاه و ملکه ای بودند که فرزندی نداشتند و هر روز آرزو می کردند که صاحب فرزندی شوند. یک روز که ملکه در کنار یک رودخانه مشغول پیاده روی بود، قورباغه ای را از زیر یک سنگ بزرگ نجات داد. قورباغه که نجات پیدا کرده بود به ملکه گفت: «ای ملکه! حالا که به من کمک کردی، من هم یکی از...
  8. هاویر

    متن داستان کودکانه تمساح حریص

    در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود. بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: " اوه پسر کوچولو! گوشت را به من می...
  9. Alex

    متن قصه شیر و پشه‌ها

    یک روز تابستان شیر خیلی تشنه شد، اما گرمای خورشید همه آب های نزدیک خانه شیر را خشک کرده بود و او مجبور شد برای پیدا کردن آب به جاهای دورتر برود. سرانجام یک چاه آب قدیمی پیدا کرد، اما آب چاه تازه نبود. شیر که خیلی تشنه بود فکر کرد اگر آب این چاه خیلی هم تازه نباشد باید آن را بنوشد. وقتی که شیر...
  10. Alex

    متن قصه اردک و درخت بزرگ

    هوا کمی سرد بود اردک بزرگ با پنج جوجه اش کنار رود ایستاده بود. آنها کمی در رود شنا کرده بودند. حالا می خواستند در کنار رود توی آفتاب بمانند تا کمی گرم شوند… اردک بزرگ خسته بود. می دانست که جوجه هایش هم سردشان شده است.جوجه اردک ها می خواستند کنار مادرشان بازی کنند. ولی جوجه اردک ششمی نمی خواست...
  11. Alex

    متن قصه برفی کلاه سر چه کسی گذاشت

    در جایی دور، در جنگلی زیبا، سه تا خرگوش کوچولو با پدر و مادرشان زندگی می کردند. همه ی آنها خرگوش های خوبی بودند، فقط خرگوش سوم که اسمش برفی بود، خیلی خیلی شکمو بود. دلش می خواست همیشه به مهمانی برود و چیزهای خوب خوب بخورد. همیشه از مهمانی رفتن و خوراکی خوردن حرف می زد. توی همان جنگل، خرسی هم...
  12. Alex

    متن قصه پیرمرد غلغلی

    یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم، زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. روزی شوهر به زنش گفت:”برایم چند تا نان برنجی درست کن! امروز می خواهم به جنگل بروم تا هیزم جمع کنم.” پیرزن نان برنجی پخت و پیرمرد را راهی کرد. پیرمرد توی جنگل راه دور و درازی را رفت تا هیزم جمع کند. از خستگی زیر یک درخت...
  13. Alex

    متن قصه عنکبوت و جاروی دم دراز

    سلام! با یه قصه ی کودکانه و اموزنده درباره امید داشتن اومدیم خدمتتون با ما همراه باشید✨ یکی بود، یکی نبود. یک عنکبوت تپل مپل بود که پاهای کوتاهی داشت. او خانه اش را گوشه سقف یک اتاق ساخته بود. در همان اتاق پیرزنی هم زندگی می کرد. عنکبوت به پیرزن عادت کرده بود. چون در تمام مدت به او نگاه می...
  14. Alex

    متن قصه موش صحرایی

    سلام! یک بچه موش صحرایی بود که با خانواده‌اش زیر یک درخت لانه داشت. او چندتای خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش هم بودند. موش کوچولو از همه بزرگ‌ تر بود و دلش می‌ خواست خیلی کارها را به تنهایی انجام بدهد. اما هر جا می‌ رفت و یا هر کاری می‌ خواست بکند. خواهر و برادرهایش به دنبال او می‌ رفتند. یک...
  15. Alex

    متن قصه گیاه کوچولو

    سلام! بریم سراغ قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوستی🤩 قصه شب “گیاه کوچولو”: صبح یکی از روزهای بهاری آفتاب مثل همیشه از پشت کوه بالا آمد و هوا را روشن کرد. آفتاب نگاه به زمین کرد و با خودش گفت:”آه! میان آن باغچه در زیر زمین، گیاه کوچکی وجود دارد که توی دانه خود خوابیده و پوستش دورتادور او را...
  16. Alex

    متن داستان بره خوابالو

    به نام خدا 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می‌دانست که بره‌ها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور می‌شد و این طرف و آن طرف می‌رفت که چوپان را خسته می‌کرد...
بالا پایین