- شناسه کاربر
- 498
- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-28
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 291
- نوشتهها
- 4,592
- راهحلها
- 61
- پسندها
- 13,953
- امتیازها
- 1,409
- سن
- 23
- محل سکونت
- آسمون هفتم
مورچه ای و ککی، زن و شوهر بودند. روزی مورچه رفت و یک دانه برنج آورد. آن را تمیز کرد و به کک داد تا بپزد. کک هم دانه برنج را بار گذاشت و همان طور که دور و بر آتش میپلکید ناگهان در دیگ افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. مورچه هرچه صبر کرد دید خبری از زنش نشد. وقتی به سر دیگ رفت دید که کک در دیگ افتاده است و دست و پا میزند.
مورچه با خودش فکر کرد که چه کار کند و چه کار نکند. رفت روی تپه خاکی که در گوشه ای بود، نشست و با دو دست خود خاک به سرش ریخت. و تپه خاکی گفت: «ای مورچه چه شده است؟ چرا خاک به سر می کنی؟ چرا این گرد و خاک را به راه انداخته ای؟»
مورچه گفت: «ککم تو دیگه، دیگ روی آتیشه!» تپه خاک از شنیدن این خبر تکانی به خود داد و یک طرف خود را سوزاند.
کلاغی که از آن طرف می گذشت، آمد که روی تپه خاک چیزی برای خوردن پیدا کند و دید که یک طرف تپه دارد می سوزد و دود می کند.
کلاغ از تپه پرسید: «من هر روز از کنار تو چیزی پیدا می کنم و می خورم. چرا امروز یک طرف خودت را سوزانده ای؟»
تپه گفت: «خبر نداری؟»
کلاغ گفت: (نه) تپه گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته.»
کلاغ تا این خبر را شنید، تکان سختی به خود داد هرچه پر داشت ریخت و رفت روی درختی که نزدیک تپه بود، نشست
درخت گفت: «ای کلاغ چرا این شکلی شده ای؟ بالت کو؟ پرت کو؟ چرا لخت شده ای؟»
کلاغ سری تکان داد و گفت: «پس خبر نداری؟» درخت گفت: «چه خبری؟»
کلاغ گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه، مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده.»
درخت هم تکانی به خود داد و هرچه برگ داشت به زمین ریخت. چشمه ای در پای درخت بود که در اثر تکان درخت پر از برگ شد. چشمه به طرف درخت نگاهی انداخت و گفت: «ای درخت چرا این طوری کردی؟ الان صاحب من می خواهد بیاید و گندم هایش را آب بدهد. تو هرچه برگ بود در من ریختی»
درخت گفت: «خبر نداری؟» چشمه گفت: «نه»
درخت گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته»
چشمه هم از آن طرف چوبی پیدا کرد و در خود زد و خودش را گل آلود کرد. آب گل آلود در پای گندم ها روان شد. گندم ها به چشمه گفتند: «ای چشمه تو همیشه آب پاک به ما میدادی. حالا چه شده است که این طور گل آلود شده ای»
چشمه گفت: «پس جریان را نمی دانید؟» گندم ها گفتند: «نه.»
چشمه گفت: «کک تو دیگه. دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ سخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود.»
گندم ها تا این را شنیدند همه سر و ته شدند. ساقه ها رو به هوا و خوشه ها توی زمین.
مرد آبیار که مشغول آبیاری بود، چشمش که به گندم ها افتاد گفت: «ای گندم ها پدرم در آمده است تا شما را آبیاری کرده ام و بزرگتان کرده ام، حالا چرا سر و ته شده اید.»
گندم ها گفتند: «ای مرد خبر نداری؟» مرد گفت: «نه»
گندم ها گفتند: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود، گندم سر و ته.»
آبیار هم بیلی که در دستش بود به زمین فرو کرد و رفت نشست روی بیل.
دختر آبیار نزدیک ظهر با کاسه ای دوغ و یک دانه نان به طرف مزرعه آمد. به کنار گندم ها رسید و دید که پدرش نوک بیل نشسته است. خیلی ناراحت شد و گفت: «ای پدر چرا این طور کرده ای.»
آبیار گفت: «هی هی خبر نداری؟» دختر گفت: «نه، مگر چه شده است؟
آبیار گفت کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود، گندم سر و ته، بابا بیل نشین.» دختر وقتی این حرف را شنید کمی فکر کرد و گفت: «خب، چرا به کمک کک نمی روید.»
چرا او را از دیگ بیرون نمی آورید؟ دخترک این را گفت و دوان دوان به خانه کک رفت. زودی توی حیاط پرید و کک خانم را از توی دیگ در آورد. او را خشک کرد و حالش را جا آورد.
مورچه که از خوشحالی نمی دانست چه کار بکند پرید و دخترک را ماچ کرد. دخترک هم گفت: «به جای تو سرزدن و غصه خوردن کاش کاری می کردی، فکر بکری می کردی!»
بعد هم دخترک راه افتاد تا به خانه اش برود.
مورچه با خودش فکر کرد که چه کار کند و چه کار نکند. رفت روی تپه خاکی که در گوشه ای بود، نشست و با دو دست خود خاک به سرش ریخت. و تپه خاکی گفت: «ای مورچه چه شده است؟ چرا خاک به سر می کنی؟ چرا این گرد و خاک را به راه انداخته ای؟»
مورچه گفت: «ککم تو دیگه، دیگ روی آتیشه!» تپه خاک از شنیدن این خبر تکانی به خود داد و یک طرف خود را سوزاند.
کلاغی که از آن طرف می گذشت، آمد که روی تپه خاک چیزی برای خوردن پیدا کند و دید که یک طرف تپه دارد می سوزد و دود می کند.
کلاغ از تپه پرسید: «من هر روز از کنار تو چیزی پیدا می کنم و می خورم. چرا امروز یک طرف خودت را سوزانده ای؟»
تپه گفت: «خبر نداری؟»
کلاغ گفت: (نه) تپه گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته.»
کلاغ تا این خبر را شنید، تکان سختی به خود داد هرچه پر داشت ریخت و رفت روی درختی که نزدیک تپه بود، نشست
درخت گفت: «ای کلاغ چرا این شکلی شده ای؟ بالت کو؟ پرت کو؟ چرا لخت شده ای؟»
کلاغ سری تکان داد و گفت: «پس خبر نداری؟» درخت گفت: «چه خبری؟»
کلاغ گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه، مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده.»
درخت هم تکانی به خود داد و هرچه برگ داشت به زمین ریخت. چشمه ای در پای درخت بود که در اثر تکان درخت پر از برگ شد. چشمه به طرف درخت نگاهی انداخت و گفت: «ای درخت چرا این طوری کردی؟ الان صاحب من می خواهد بیاید و گندم هایش را آب بدهد. تو هرچه برگ بود در من ریختی»
درخت گفت: «خبر نداری؟» چشمه گفت: «نه»
درخت گفت: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته»
چشمه هم از آن طرف چوبی پیدا کرد و در خود زد و خودش را گل آلود کرد. آب گل آلود در پای گندم ها روان شد. گندم ها به چشمه گفتند: «ای چشمه تو همیشه آب پاک به ما میدادی. حالا چه شده است که این طور گل آلود شده ای»
چشمه گفت: «پس جریان را نمی دانید؟» گندم ها گفتند: «نه.»
چشمه گفت: «کک تو دیگه. دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ سخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود.»
گندم ها تا این را شنیدند همه سر و ته شدند. ساقه ها رو به هوا و خوشه ها توی زمین.
مرد آبیار که مشغول آبیاری بود، چشمش که به گندم ها افتاد گفت: «ای گندم ها پدرم در آمده است تا شما را آبیاری کرده ام و بزرگتان کرده ام، حالا چرا سر و ته شده اید.»
گندم ها گفتند: «ای مرد خبر نداری؟» مرد گفت: «نه»
گندم ها گفتند: «کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود، گندم سر و ته.»
آبیار هم بیلی که در دستش بود به زمین فرو کرد و رفت نشست روی بیل.
دختر آبیار نزدیک ظهر با کاسه ای دوغ و یک دانه نان به طرف مزرعه آمد. به کنار گندم ها رسید و دید که پدرش نوک بیل نشسته است. خیلی ناراحت شد و گفت: «ای پدر چرا این طور کرده ای.»
آبیار گفت: «هی هی خبر نداری؟» دختر گفت: «نه، مگر چه شده است؟
آبیار گفت کک تو دیگه، دیگ رو آتیشه. مورچه خاک به سر، تپه ای سوخته، کلاغ لخت شده، درخت برگ ریخته، چشمه گل آلود، گندم سر و ته، بابا بیل نشین.» دختر وقتی این حرف را شنید کمی فکر کرد و گفت: «خب، چرا به کمک کک نمی روید.»
چرا او را از دیگ بیرون نمی آورید؟ دخترک این را گفت و دوان دوان به خانه کک رفت. زودی توی حیاط پرید و کک خانم را از توی دیگ در آورد. او را خشک کرد و حالش را جا آورد.
مورچه که از خوشحالی نمی دانست چه کار بکند پرید و دخترک را ماچ کرد. دخترک هم گفت: «به جای تو سرزدن و غصه خوردن کاش کاری می کردی، فکر بکری می کردی!»
بعد هم دخترک راه افتاد تا به خانه اش برود.
نام موضوع : قصه مورچه و کک
دسته : داستانهای کودکانه