. . .

متن قصه مرد کیسه کهنه

تالار داستان‌های کودکانه

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #1
مردی به نام آنیس سر راهش کیسه‌ ای جادویی پیدا کرد. خیلی گرسنه بود. کیسه را تکانی داد و گفت: “کاش تکه نانی در این کیسه بود.” همان‌ وقت کیسه پر از نان شد. آنیس با خوشحالی نان را خورد و گفت:”وای چه کیسه‌ ای” و خوشحال به راهش ادامه داد.

کم کم هوا تاریک می‌ شد و آنیس جای گرمی برای خوابیدن می‌ خواست. او آن‌ قدر راه رفت تا به قصری رسید و در زد. در بزرگ قصر کم‌ کم باز شد. ولی کسی آنجا نبود. آنیس وارد شد و همه اتاق‌ ها را نگاه کرد. همه جا تاریک و سرد بود. بخاری یکی از اتاق‌ها را روشن کرد و جلویش دراز کشید. هنوز خوابش نبرده بود که صداهای عجیبی شنید. درها به هم خوردند و شیشه‌ ها لرزیدند. فکر کرد توفان شده است.

ولی همان‌ وقت دیو سه سر دوان دوان آمد و با سر و صدا پرسید: “چه کسی به تو اجازه داده است در اینجا بخاری روشن کنی؟”

آنیس که مرد شجاعی بود. هیچ نترسید و سر کیسه را باز کرد و گفت: ” برو این تو تا بعد ” و همان‌ وقت دیو سه سر افتاد توی کیسه. دیو سه سر وقتی خودش را زندانی دید. گفت: ” به من رحم کن. هر چه بگویی انجام می‌ دهم. “

آنیس خندید و گفت: ” قول بده دیگر برنگردی “

دیو سه سر از کیسه که در آمد جواب داد: ” من دیگر برنمی‌ گردم. ولی فردا شب برادر شش سرم به خدمت تو می‌ رسد. “

فردا شب باز آنیس می‌ خواست بخوابد که همان صداها را شنید. این بار دیو شش سر دوان دوان آمد و با شش صدا پرسید: ” چه کسی به تو اجازه داده است در اینجا بخاری روشن کنی؟ “

آنیس دوباره در کیسه را باز کرد و گفت: ” برو این تو تا بعد. ”

دیو شش سر وقتی توی کیسه افتاد به التماس افتاد. ناله کرد و گفت: ” به من رحم کن. هر چه بگویی انجام می‌ دهم. “

آنیس جواب داد: ” باید قول بدهی که دیگر برنگردی “

دیو قبول کرد. ولی وقت رفتن گفت: ” هنوز یک شب دیگر مانده است. اگر فردا شب از دست برادر نه سرم جان سالم به در ببری آن‌ وقت تو برنده‌ ای. “

شب سوم آنیس با آرامش نشسته بود و غذا می‌ خورد و استراحت می‌ کرد. ناگهان زمین لرزید و شیشه‌ ها شکست و گرد و خاک زیادی بلند شد و صدای وحشتناک دیو نه سر به گوش رسید. آنیس کیسه‌ اش را آماده کرد و منتظر ایستاد. از هر طرف صدایی می‌ آمد. وقتی دیو وارد شد. آنیس با عجله گفت: ” زود برو این تو تا بعد ” و دیو بیچاره تا خواست بجنبد خودش را توی کیسه دربسته دید.

آنیس همه زورش را جمع کرد و در کیسه را محکم بست. صدای گریه و زاری دیو درآمد و به ناله گفت: ” به من رحم کن. هر چه بگویی انجام می‌ دهم. “

آنیس با خوشحالی زیاد از او قول گرفت که دیگر به قصر برنگردد. آنیس از قصر بیرون آمد و مردم را خبر کرد و گفت: ” ای مردم نترسید. من دیوها را فراری دادم و همه طلاها و نقره‌ های قصر را گرفتم.”

مردم مقداری از طلا ها و نقره‌ ها را به آنیس دادند و باقی را میان خودشان تقسیم کردند و همه در کنار هم با خوشی زندگی کردند.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
145

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین