. . .

متن قصه سفید برفی (قسمت اول)

تالار داستان‌های کودکانه

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #1
سفید برفی یکی از داستان های معروف کودکان است. بیستر از صد سال پیش، برادران گریم در کشور المان، افسانه ها و قصه های بسیاری را جمع کردند. قصه سفیدبرفی یکی از همین افسانه های برادران گریم است.

ملکه مغروری ، در سرزمینی زندگی می کرد. او هر روز در برابر آینه جادو می نشست و خود را تماشا می کرد و می گفت:« ای آینه جادویی! زیباترین زن در سراسر این سرزمین کیست؟»

حسادت

آینه پاسخ می داد:« تو زیبا ترین زن در این سرزمینی.»

با شنیدن این حرف، ملکه خوشحال می شد و به سراغ کارهایش می رفت.

در همان قصر، دختر زیبایی به نام سفید برفی که روز به روز برزگ تر و زیبا تر می شد زندگی می کرد.او موهای سیاه و زیبایی داشت و پوست صورتش مانند ماه سفید و شفاف بود.

روزی، وقتی ملکه از آینه جادو پرسید که چه کسی از همه زیبا تر است، آینه جادویی پاسخ داد:«سفید برفی هزار بار زیبا تر است.»

با شنیدن این حرف ملکه عصبانی شد و از ناراحتی فریادی بر سر آینه کشید. از آن روز،ملکه هر روز با نفرت و خشم به سفید برفی نگاه می کرد.

روزی به یکی از شکارچی های قصر دستور داد تا سفید برفی را با خودش به جنگل ببرد و در همان جا از بین ببرد.

شکارچی از دستور ملکه اطاعت کرد و سفید برفی را با خودش به جنگل برد.او تصمیم داشت سفید برفی را از بین ببرد که ناگهان سفید برفی گفت:« ای شکارچی مهربان! مرانکش! من قول می دهم به آخر جنگل بروم و هرگز به قصر باز نگردم.»

شکارچی هم که اصلا دلش نمی خواست سفید برفی را از بین ببرد قبول کرد و گفت:«پس فرار کن و هرگز به قصر برنگرد.»

سفید برفی شروع به دویدن کرد. او انقدر ترسیده بود که سعی می کرد با سرعت بیشتری از شکارچی و قصر و ملکه دور شود. او تمام شب را در جنگل گذراند.

نزدیک صبح از دور کلبه کوچکی دید و چون خیلی خسته بود و دلش می خواست که استراحت کند،وارد کلبه شد.درون کلبه همه چیز کوچک و تمیز بود.سفید برفی از آنجا خوشش آمد.

روی میز کوچکی هفت بشقاب و هفت قاشقو چنگال بود. در اتاق دیگری هفت تخت خواب کوچک بود.

سفید برفی از آن خانه عروسکی خیلی خوشش آمد روی یکی از صندلی ها نشست.از یکی از لیوان ها آب نوشید، توی یکی از بشقتب ها غذا خوردو در آخر روی یکی از تخت ها خوابید.

آن کلبه مال برادران کوچولویی بود که به هفت کوتوله معروف بودند. هفت کوچولو ها از صبح تا شب، در یک معدن کار می کردند. نزدیک غروب، وقتی کارشان تمام شد به سوی کلبه راه افتادند. وقتی به کلبه رسیدند و شمعدان ها را روشن کردند،اولی گفت:« چه کسی روی صندلی من نشسته؟»

دومی گفت:« چه کسی از لیوان من آب نوشیده؟»

سومی گفت:«چه کسی از ظرف من غذا خورده؟»

چهارمی گفت:« چه کسی با قاشق من غذا خورده است؟»

پنجمی گفت:«چه کسی با چنگال من غذا خورده ؟»

ششمی گفت:« چه کسی به چاقو من دست زده؟»

و ناگهان هفتمی فریاد زد:« چه کسی در تخت خواب من خوابیده است؟»

همه برادر ها دور تخت برادر هفتمی جمع شدند. همه شمعدان ها را بالا آوردند.و با تعجب به سفید برفی نگاه کردند. آن وقت همه با هم گفتند:« وای چه دختر کوچولو زیبایی است.» و از دیدن او آنقدر خش حال شدند که همه کنار تخت سفید برفی خوابیدند.»

صبح روز بعد سفید برفی از خواب بیدار شد دید هفت کوتوله دور او ایستاده اند. اول ترسید ، ولی کوچولوها با نگاه مهربان خود به او نشان دادند که هیچ کاری با او ندارند.

اولیی پرسید:« اسمت چیست؟»

سفید برفی خندید و نامش را گفت.

دومی پرسید:«چگونه به کلبه ما آمدی؟»

سفید برفی همه ماجرا را تعریف کرد و گفت ملکه خودخواه می خواست تا او را بکشد.

سومی گفت:« دوست داری پیش ما بمانی؟»

سفیدبرفی باز هم خندید و همه کوچولو ها را بغل کرد.

از آن روز سفیدبرفی در کنار هفت کوچولو زندگی کردو روز ها و شب های بسیار خوشی را در کنار آن ها گذراند.

روزی دوباره ملکه خودخواه کنار آینه جادویی رفت و پرسید:«ای آینه جادیی! به من بگو چه کسی از همه زیبا تر است.»

آینه جادویی جواب داد:«سفیدبرفی هنوز هزار بار زیباتر از توست.»

با شنیدن این حرف، ملکه ترسید و فهمید که سفید برفی هنوز زنده است. او با خودش فکر کرد که شکارچی دروغ گفته است و سفیدبرفی را نکشته است.

ملکه مغرور تصمیم گرفت خودش به کلبه هفت کوچولو برود و سفیدبرفی را از بین ببرد تا خودش زیبا ترین باشد.

فردای آن روز، ملکه خودخواه خود را به صورت یک فروشنده دوره گرد در آورد و به کلبه هفت کوچولو رفت. آن روز هفت کوچولو مانند روز های قبل به سر کار رفته بودند.

ملکه مغرور خودش را به کلبه رساند و در زد و گفت:«چیزهای قشنگی برای فروش دارم!

سفیدبرفی سرش را از پنجره بیرون آورد وگفت:« سلام خانم مهربان، چه جیز هایی برای فروش داری؟»

فروشنده دوره گرد که همان ملکه بود گفت:« دستبند، انگشتر، گل سر، کفش ، جوراب های رنگی و خیلی چیز های دیگر.» و بعد یک گل سر زیبا به سفیدبرفی نشان دادو گفت:« ببین چقدر زیباست . بیا این را به مو هایت بزنم.»

سفیدبرفی با خوش حالی سرش را جلو برد تا فروشنده گل سر را به موهایش بزند، اما آن گل سر جادویی بود و وقتی ملکه خود خواه آن را به سر سفید برفی زد، نفس سفید برفی بند آمد و به زمین افتاد.

ملکه خود خواه خنده ای کرد و گفت:«دیگر تو زیبا تر نیستی. حالا باز هم من از همه زیبا تر شدم.» و سپس به قصر خود برگشت.

نزدیک غروب ، وقتی هفت کوچولو به کلبه برگشتند، دیدند که سفیدبرفی روی زمین افتاده است. آن ها با غصه به سفیدبرفی نگاه کردند و فهمیدند که ملکه مغرور کار خودش را کرده است.

پایان قسمت اول
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
114

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین