- شناسه کاربر
- 498
- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-28
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 291
- نوشتهها
- 4,597
- راهحلها
- 61
- پسندها
- 13,943
- امتیازها
- 1,409
- سن
- 23
- محل سکونت
- آسمون هفتم
تخمی به سپیدی برف توی مزرعه ای افتاده بود. هیچ کس نمی دانست چه کسی آن تخم را آنجا گذاشته است. اول از همه یک مرغ آن را دید و گفت:” قدقد قدا ببینید تخم من چقدر بزرگ است! “
آقا خروسه که خیلی مغرور بود. گفت:” قوقولی قوقوووو. اینکه مال تو نیست. مال من است! ”
بچه گربه سیاه با پنجههایش به تخم زد و گفت: ” این مال من است. ”
سگ خال خالی سیاه و سفید به بچه گربه نادان خندید و گفت: ” این چه حرفی است. گربه که تخم نمی گذارد. “
درست در همین موقع تخم ترک خورد و پوسته اش از هم باز شد. فکر میکنید چه چیزی توی تخم بود؟ نه خروس بود. نه مرغ. نه گربه و نه سگ. بلکه از توی آن تخم، یک جوجه اردک زرد کوچولو بیرون آمد که هنوز یک تکه پوست تخم روی سرش بود. جوجه اردک از تخم بیرون آمد و گفت:” من اینجا هستم. چقدر گرسنهام! کی برای من غذا میآورد؟ “
مرغ و خروس گفتند:” ما میآوریم. ”
بچه گربه سیاه گفت:” من هم می آورم. ”
سگ خال خالی گفت:” پس من اینجا میمانم و از تو مواظبت میکنم. “
بچه گربه که دمش را هوا کرده بود. جلو افتاده بود و پشت سر او مرغ قدقد میکرد و به دنبال آنها خروس بود که راه می رفت. آنها رفتند و رفتند تا به کلبه ای رسیدند. آنجا مقداری نان بیات بود. نان را برداشتند و برای جوجه اردک آوردند. جوجه اردک نان را دوست داشت و تمام آن را خورد.
آنها آن قدر از جوجه اردک مراقبت کردند که به زودی بزرگ و چاق شد. از آن روز جوجه اردک، جوجه مرغ و خروس و سگ و گربه شد. او از اینکه پدرها و مادرهای خوبی داشت خیلی خوشحال بود.
آقا خروسه که خیلی مغرور بود. گفت:” قوقولی قوقوووو. اینکه مال تو نیست. مال من است! ”
بچه گربه سیاه با پنجههایش به تخم زد و گفت: ” این مال من است. ”
سگ خال خالی سیاه و سفید به بچه گربه نادان خندید و گفت: ” این چه حرفی است. گربه که تخم نمی گذارد. “
درست در همین موقع تخم ترک خورد و پوسته اش از هم باز شد. فکر میکنید چه چیزی توی تخم بود؟ نه خروس بود. نه مرغ. نه گربه و نه سگ. بلکه از توی آن تخم، یک جوجه اردک زرد کوچولو بیرون آمد که هنوز یک تکه پوست تخم روی سرش بود. جوجه اردک از تخم بیرون آمد و گفت:” من اینجا هستم. چقدر گرسنهام! کی برای من غذا میآورد؟ “
مرغ و خروس گفتند:” ما میآوریم. ”
بچه گربه سیاه گفت:” من هم می آورم. ”
سگ خال خالی گفت:” پس من اینجا میمانم و از تو مواظبت میکنم. “
بچه گربه که دمش را هوا کرده بود. جلو افتاده بود و پشت سر او مرغ قدقد میکرد و به دنبال آنها خروس بود که راه می رفت. آنها رفتند و رفتند تا به کلبه ای رسیدند. آنجا مقداری نان بیات بود. نان را برداشتند و برای جوجه اردک آوردند. جوجه اردک نان را دوست داشت و تمام آن را خورد.
آنها آن قدر از جوجه اردک مراقبت کردند که به زودی بزرگ و چاق شد. از آن روز جوجه اردک، جوجه مرغ و خروس و سگ و گربه شد. او از اینکه پدرها و مادرهای خوبی داشت خیلی خوشحال بود.
نام موضوع : قصه تخم پرنده
دسته : داستانهای کودکانه