نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دروغ است که میگویند میگذرد.
میگویند میگذرد و فراموش خواهی کرد.
قسم به تکتک نفسهایم،
میگذرد؛ اما درد همچنان درد است!
میگذرد؛ اما فراموش نمیکنی.
میگذرد؛ اما جانت درد میکشد!
و روحت زجر میکشد.
و ناجوانمردانه تازیانه میزند دردی که گذر زمان درمانش نکرد!
تازیانه میزند بر روح!
بر جسم!
و تمام بندبند این تن و روح نیمه جان تازیانههایی وحشیانه میخورد و دم نمیزند!
تو شمع هستی و من پروانهام و به دور تو میگردم.
تو شمع سوزانی و من آن پروانهی مجنونم و به دور تو میگردم.
میدانم نهایت این جنون مرگ است!
میدانمکه پایان این گردش سخت است!
میگردم و میسوزد تمام من؛ اما تو بخند.
تو بخند تا باز بگردم به دور تو برای خندههایت.
تو بخند تا فراموش کنم درد این آتشی را که به جانم انداختهای.
من به دنبال خندهی تو آمدهام.
وَرنَه میدانست این پروانه که عاقبت گردشش به دور شمع مرگ است!
درد رخنه میکند در جانم.
چنگ میکشد بر روانم.
اما من همچنان سکوت کردهام.
همچنان سعی در استواری دارم.
همچنان میخندم، شادی میکنم، میروم و میآیم.
ولیکن، سوگند به خداوند خورشید و ماه.
تلنگری کوچک نیاز است تا سد ترک خوردهی بغضِ این تن متلاشی شود.
و در این هنگام است که سیل تمام جانم را میرباید و از چشمانم بیرون میریزد.
و تن من زیر حجم این سیل نفسها میبازد و غرق میشود.
هیچ غریقی نیست!
هیچ غریقی نیاید.
تن من سالهاست محتاج این مرگِ زندگی آفرین است!
درد دارد!
درد دارد دیدن مردمی که روباه را شوم میدانند؛ اما خودشان شوم ترند!
گفتند کلاغ شوم است، روباه شوم است، جغد شوم است!
شوم است و شوم است!
به آفرینندهی پاک تمام این حیوانات سوگند، شوم انسان است!
نام انسان را به تاراج میبرند، بدون ذرهای انسانیت.
خود را اشرف مخلوقات مینامند و قلمرو شیر را میربایند!
در ذات گرگ هم نیست دریدنِ همجنس!
قلم نمیتواند درد این درک خاموش و بیاساس را در کلمات بگنجاند.
و تنها میخواهم بگویم، نه روباه شوم است، نه جغد شوم است، نه کلاغ شوم است، نه گربه شوم است.
شوم آن خلقی است که زمین و زمانی از حضورش در رنج و عذاب باشند.
روحم چنان خستهاست که میخواهد تنهایی برود و در کافهای کوچک و دنج، پشت آن میز چوبیِ کنار پنجرهی آخر سالن بنشیند.
کافه ساکت باشد و بوی قهوهی تلخ در فضا پیچیده باشد.
و روح درد دیدهی خستهام از پشت شیشهی پنجره به آدمهایی نگاه کند که جسمی سرحال، خوشحال، سالم و آراسته دارند؛ اما افسوس که روحی زخم دیده و رنجور درون این جسمها پنهان شده است.
هرکس به نحوی روحش به بند غم گرفته شده است.
آیا کسی هست تا مرهم این روحهای منزوی و غمگین شود؟
آیا کسی هست تا درکشان کند؟
آیا کسی هست تا نمک نشود بر زخم دردناکشان؟
آیا کسی هست؟
گاهی در میان کلمات جهان به دنبال کلمهای میگردم.
کلمهای تا بتواند حالم را توصیف کند، تا شاید بتوانم بخشی از وجود درد دیدهام را آرام کنم.
آیا کلمهای هست برای توصیف حالم؟
مهم نیست به کدام زبان باشد، فارسی، روسی، عبری، مصری و... .
مهم نیست چگونه نوشته شود یا چگونه گفته شود.
مهم این است که بتواند مرا آرام کند، بتواند درکم کند.
من تنها میخواهم درک شوم.
میخواهم حالم توصیف شود.
میخواهم حالم در کلمات بگنجد تا بتوانم به زبان بیاورمش.
آیا چنین خواستهی کوچکی انقدر سخت است؟
میگویی دنیا جهنم است.
میگویم آری!
اما سوگند به احساسات پاک درون قلبم.
تنها تمنای تپش قلب مجنونم تویی و تنها خواهش روحم وجود روح تو در کنارم است.
من نه رود عسل را، نه جوی شـ×ر×ا×ب را، نه میوههای ناب را و نه وسعت بهشت را نمیخواهم.
کفر است اگر بگویم جهنم با تو برایم بهشت است؟
کفر است اگر بخواهم خدای جهنمم باشی؟
اگر کفر است بگذار تا کافر جهنم تو باشم.
جهنم را با وجود تو چنان در آغوش خواهم گرفت که گویی بهشت است.
به پروردگار کدام دین قسمت دهم تا بگذاری اسیر جهنم تو شوم؟
تنم پوچ است!
و روحم از آن، پوچتر!
دردی سوزاننده، دردناک و بزرگ، دارد تمام من را میخورد!
از روحم شروع کرده است.
اشک از چشمانم روان شده، مسیر چشم تا زیر چانهام را طی میکند و سپس از پرتگاه میپرد و روی زمین سرد میوفتد.
و همانهایی که روزی اشکهایشان را از سقوط پرتگاه نجات میدادم و در آغوش میفشردمشان امروز دلیل اصلی این اشکها هستند، نمیدانم به چه کسی پناه ببرم.
روح بیمارم را هیچ طبیبی نیست.
دیگر نمیگردم، تنها سکوت میکنم تا این درد مرا تمام کند.
تمام من اسیر دردی شد که عزیزانم به جانم انداختن.
و این خودش درد بدتری است!