رضا: از آدمها خوشش نمیاد، الان هم مشغوله. آبمیوهاتون رو بخورید.
مدوسا میلرزد و فشارش افتاده است، مجبوراً لیوان
را برمیدارد و میخورد.
رضا:کامل بخورین وگرنه ناراحت میشم.
مدوسا به اجبار سر میکشد؛ ولی ملودی وقتی میبیند حواس رضا پرت است، لیوان را چپه میکند. نگاه رضا ترسناک است و دختران احساس ناامنی میکنند. مدوسا خوابآلود است و خمیازه میکشد. ملودی که احساس خطر میکند از جایش پا میشود.
ملودی: ممنون دیرمون شده بهتره بریم.
رضا از جا بلند شده و در را قفل می کند.
-کجا؟گفتم که هنوز هستید!
مدوسا بیهوش روی زمین افتاده و ملودی ترسیده به
فکر فرار است؛ اما رضا کناری ایستاده و خیرهی آنهاست. نگاه ملودی خیره لیوان میشود و فکری در سرش جرقه میزند. آهسته مینشیند.
ملودی: از ما چی میخوای؟
رضا سکوت کرده و فقط نگاهشان میکند. ملودی
دوباره سوالش را با داد میپرسد که رضا عصبی میشود.
رضا: خفه شو! به درد من نمیخورید، فقط قراره اعضای
بدنتون رو بفروشم و پول خوبی در بیارم.
و به سمت یخچال میرود تا دارویی پیدا کند و به
خورد آن دختر سرکش بدهد. در همین حال ملودی از
فرصت استفاده میکند و لیوان را با شتاب سمت آن پرتاب میکند. لیوان با سر رضا برخورد میکند و ناله
آن را سر میدهد. ملودی که نگاه خونین آن را میبیند،
به دنبال وسیلهای است تا از خود دفاع کند. نگاهش
به چوب کنار دیوار میافتد و قبل آنکه رضا به سمتش حمله کند، با جیغ چوب را برمیدارد و به او میکوبد. رضا با فریادی روی زمین میافتد. ملودی ترسیده نفسنفس میزند و گریهاش میگیرد. خم میشود و قبل آنکه رضا بیدار شود، مدوسا را تکان میدهد.
ملودی با گریه میگوید.
- مدوسا پاشو! تو... تو رو خدا پاشو!
مدوسا تکانی میخورد؛ اما هنوز غرق خواب است.
ملودی با عجله از درون یخچال شیشه آبی برمیدارد و
روی مدوسا میریزد. مدوسا ترسیده، سرجای خود
مینشیند و با ترس دور و بر را نگاه میکند.
ملودی دست مدوسا را میکشد.
- پاشو مدوسا، باید بریم.
مدوسا: اینجا چه خبره؟