. . .

در دست اقدام فن فیکشن مانکن | Mahsa83(M.M)

تالار فن فیکشن
نام فن‌فیکشن: مانکن

نویسنده: Mahsa83(M.M)

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام

ناظر: @~مَهوا ~

خلاصه: کاوه و همتا به شدت عاشق هم هستند؛ اما کاوه مجبور میشه بخاطر بدهی‌های پدرش که در زندان است خودش رو به دختر عموی پدرش یعنی کتایون بفروشد و در این ازا او پدرش را از زندان آزاد می‌کند و بدهی‌هایش را تسویه می‌کند. در حقیقت کاوه مجبور میشه از همتا جدا شه و با کتایون ازدواج اجباری کنه و از طرفی همتا که خانواده درست و درمانی نداره طبق یک نقشه که توسط ناپدری‌اش انجام شده بود وارد یک رخداد میشه و با یک باند خلافکار آشنا میشه و..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ فن فیکشن

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام فن فیکشن، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن فن فیکشن، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان فن فیکشن

شمل برای فن فیکشن خود طبق قوانین زیر، می‌‌توانید درخواست تگ بدهید
درخواست تگ برای فن فیکشن

با تشکر​
 

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
157
نوشته‌ها
601
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,502
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #3
#کاوه
شال گردن قرمز رنگی که برام بافته بود رو دور گردنم انداخت و گفت:
- چرا این کار رو باهام میکنی کاوه؟!
- چند بار دیگه باید بهت توضیح بدم؟
- هزار بار! این‌قدر که باورم بشه.
- خب مگه من دارم دروغ میگم؟ بابا من باید برم یه جایی که یُورو دربیارم بلکه بدهی بابام رو صاف کنم؛ این هزار بار!
- چرا با هم نریم؟ من هم کار می‌کنم پول بیشتری در میاریم.
- بابا مگه به این راحتیِ، من ویزای خودم رو هواست! بعدش هم من نمی‌دونم می‌خوام برم اون‌جا چه غلطی بکنم؛ تو رو بردارم ببرم اون‌جا چیکار!
چند دقیقه‌ای بینمون سکوت بود که سکوت رو شکست و گفت:
- من این وسط چه گناهی دارم؟!
- هیچی! گناه رو من دارم که بین تو و خانواده‌ام الان باید یکی رو انتخاب کنم.
- که انتخاب تو من نیستم.
- وای همتا، همتا، همتا! من چیکار کنم که فراموشم کنی؟
- به همین راحتی؟! فراموشت کنم؟! اگه منتظر بمونم چی؟ می‌دونی که می‌مونم!
- آخه یه چیزی داری برای خودت میگی! تو می‌دونی چند سال طول میکشه که من بتونم این پول رو جور کنم؟
- آها! بگو پس دیگه نمی‌خوای برگردی، خانوادت بهونه‌ است.
- حالا هر چی، ببین گوش کن! تکلیف این موضوع امشب باید روشن بشه، بچه که نیستی! همتا تو دختر قوی‌ای هستی، من مطمئنم میتونی این روزها رو فراموش کنی! از اول زندگی کنی، زندگیت رو بسازی، عاشق بشی!
- باورم نمیشه تو داری این حرف‌ها رو میزنی! ما می‌خواستیم ازدواج کنیم. این تو نبودی که گفتی هر اتفاقی افتاد، آسمون به زمین اومد، هرچی که شد ما چاره‌ای جز با هم بودن نداریم؟ الان چی داری به من میگی؟!
- اشتباه کردم!
- چه‌قدر بی‌رحم شدی!
- می‌خوای نفرینم کنی؟! ولی من دارم واقعيت رو بهت میگم! دوست داری دروغ بشنوی؟
- نه! راستش رو بگو، تو دلت یه جای دیگه‌ است؟! مرد باش و بگو پشیمون شدی!
- تو این‌طوری فکر کن!
- بگو!
سکوت کردم و چیزی نگفتم، قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد و از رو نیمکت بلند شد و گفت:
- چه‌قدر برات بی‌ارزش شدم که برات مهم نیست دارم درباره‌ات چه فکری می‌کنم!
- من اصلاً نمی‌فهمم تو برای چی این‌قدر اسرار داری که کشش بدی! همتا این رابطه تموم شده‌است، از اولش نباید شروع می‌کردیم. الان هم بیشتر از این خرابش نکن بزار همین تصویر قشنگی که داشتیم بمونه! الان هم یا بگو خداحافظ یا بدون خداحافظی برم.
- برو!
از رو نیمکت بلند شدم که برم اما صدام زد:
- کاوه!
برگشتم نگاهی بهش کردم و گفت:
- نه می‌بخشمت؛ نه فراموشت می‌کنم!
جمله‌اش رو تموم کرد و راهش رو گرفت و رفت، وایستاده بودم همون‌جا و نگاهش می‌کردم.
یکم که رفت برگشت و نگاهم کرد، تموم خاطرات با هم بودنمون جلو چشم‌هام مثل یه فیلم می‌گذشت. تاب بازی‌مون، هشت خونه بازی کردن همتا و تماشا کردنش توسط من، مسابقه گذاشتن‌هامون، رفتن‌مون پیش ویولن نوازی که یه پسر بچه با کت و شلوار زرشکی کنارش بود، موتور سواری‌هامون، ساندویچ خوردن‌هامون با شیطنت‌های من!
چند دقیقه‌ای خیره به هم بودیم و بعد دوباره راهش رو درپیش گرفت و من همون‌جوری نگاهش می‌کردم. وقتی رفت سوار ماشینی که کتی برام فرستاده بود شدم و رفتم ویلا‌اش، در رو باز کردم و رفتم داخل که جلوی Tv نشسته بود و تلویزیون نگاه می‌کرد؛ سرش رو برگردوند نگاهم کرد و گفت:
- به‌به! چه پسری، چطوری؟! قیافه‌ات که داغونِ! خبر خوب واسم داری یا نه؟!
- تمومش کردم!
- چی شد؟ گریه کرد؟
- نه!
- حیونی! پس گریه کرده؛ توام گریه کردی؟!
فقط سکوت کردم و نگاهش کردم که دوباره گفت:
- توام گریه کردی! اوکی! حالا که تمومش کردی بریم یه جشن دونفره با هم بگیریم. بیا تو!
رفتم تا وسط‌های سالن و گفتم:
- من حالم یه ذره خوش نیست؛ اگه اجازه بدی می‌خوام برم.
- بقیه‌اش چی؟! آخرش که باید بمونی!
- حالا تا آخرش!
شال گردن قرمز رنگی که همتا برام بافته بود رو از دور گردنم درآورد و گفت:
- عذاب وجدان داری؟!
- خودت نداری؟!
- نه عذاب وجدان برای چی!
از کنارم فاصله گرفت و رفت کنار شومینه وایستاد، شال گردن رو بو کرد و گفت:
- راستی اسم این دختره که باهاش بودی چی بود؟!
بعد از اتمام جمله‌اش شال گردن رو تو شومینه انداخت که آتیش گرفت؛ همون‌طوری خیره‌ی آتیش بودم و چند قدم برداشتم سمت شومینه و گفتم:
- اسمش هرچی که بود دیگه راجب گذشته من چیزی نمی‌پرسی!
- تسلیم!
روی مبل نشست و دوباره گفت:
- من که از خدامه! راجب آینده‌مون صحبت می‌کنیم. قرار عقدمون کی؟
- من الان مغزم کار نمیکنه این چه سئوالیه داری می‌پرسی؟!
از سرش جاش بلند شد و نزدیکم شد و گفت:
- یعنی چی؟ مغزم کار نمیکنه، نمی‌مونم، نمیام تو، می‌خوام برم، پس برای چی اومدی؟!
- اومدم ببینم هنوزم سر حرفت هستی یا نه!
- آها! تاحالا شنیدی کتایون صوفیان زیر حرفش بزنه؟!
- نمی‌دونم؛ فقط خواستم دوباره بهت بگم که خانواده‌ام خط قرمز منه، چیزی نباید بفهمن، همین!
- تا وقتی پسر خوبی باشی چیزی نمی‌فهمن!
از ویلا بیرون رفتم و همین‌جور قدم می‌زدم..
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
157
نوشته‌ها
601
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,502
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #4
#بهار
آتش‌گردون رو از روی اجاق برداشتم و تو خونه چرخوندم تا هم بوی خوش اسپند بپیچه و هم برای چیزای دیگه، رفتم تو حیاط و رو به مامان گفتم:
- مامان بیا اسپند آوردم!
- بهت گفتم یه دقیقه حواست به پیازها باشه!
- مادر من باشه این‌قدر غر نزن.
- مادر جان غر چیه آخه همش جزغاله شده، برو اسپری بیار تا این نیومده! پریز رو چرا کشیدی؟! برو بزنش به برق!
خواستم قدم بردارم سمت پریز برق که دستم رو گرفت و گفت:
- نمی‌خواد- نمی‌خواد برو اسپری بیار خودم میزنمش!
- چشم مادر من! اصلا خودت می‌فهمی چی داری میگی؟!
رفتم اسپری خوش‌بو کننده هوا رو بیارم تا بوی پیاز‌های جزغاله شده نیاد و عباسی باز نیاد پایین، با صدای اتصالی برق با عجله از اتاق رفتم بیرون:
- مامان! چی شدی؟! الهی بمیرم قربونت برم!
- هیچی! صد دفعه بهت گفتم این پریز اتصالی داره.
- مادر برق گرفتت بعد میگی چیزی نیست؟!
- خوبم- خوبم!
عباسی اومد پایین و همونجور که روی پله‌ها وایستاده بود داد زد:
- معلوم هست تو این خونه چه خبره؟!
از رو زمین بلند شدیم و مامان همون‌جور که روسریش رو درست می‌کرد سلام داد و من هم که این‌قدر هول شده بودم یادم رفت.
عباسی انگشت اشاره‌اش رو جلومون گرفت و گفت:
- فردا تخلیه می‌کنین!
- یعنی چی؟!
خواستم قدم بردارم جلو که مامان دستم رو گرفت و نذاشت و گفت:
- ببخشید، شرمنده آقای عباسی!
- هی نشینید و بگید صاحب خونه‌ها چنینن و چنونن؛ بگید که مستعجر‌هام چموش شدن و ده بار یه تذکر رو جدی نمی‌گیرن!
- بله بخدا اگه..
- خانم مگه این‌جا آشپزخونه‌است؟! مگه محل کاره؟! یه توک پا تشریف بیارین تو خونه من ببینید چه دودی راه افتاده، اشک از چشم‌های تمام مهمون‌هام راه افتاده، خودم هم که آلرژی دارم، مشکل تنفسی دارم خانم چرا حالیتون نیست؟!
- حق با شماست! شرمنده شانسی شد.
- بسه دیگه خانم! تخلیه تمام.
- آقای عباسی شما قول دادین که تمدید می‌کنید.
- شما هم قول دادین که این‌جا رو محل کسب و کارش نکنید.
- اما الان زمستونه..
- مشکل شماست؛ فقط تخلیه!
همون موقع کاوه کلید انداخت و اومد داخل، عباسی داشت از پله‌ها می‌رفت پایین که گفت:
- صبر کن! مامان شما بفرمایید داخل.
- کاوه جان..
- برید تو!
با مامان رفتیم داخل تا حرف بزنن.
***
#کاوه
رفتم کنار عباسی و رو پله‌ها نشستم و گفتم:
- بیا جلو!
وقتی روبه‌روی هم قرار گرفتیم نگاهی به اطراف انداختم و ادامه دادم:
- من به شما نگفتم وقتی کاری داشتی میای با من صحبت میکنی؟!
- من که چیزی..
- ساکت باش! من به شما نگفتم که این خونه اگر آتیش هم گرفت حق نداری بیای پایین؟!
- من که چیزی نگفتم!
- چرا صدات رو واسه مادر من میبری بالا؟! خجالت نمیکشی؟! ما تو این هفته دیگه از این‌جا میریم، روز اسباب کشی میای سرت رو میندازی پایین از مادر من عذرخواهی می‌کنی!
- اگه نکنم؟!
- باز هم تو این از این‌جا میریم بی‌دردسر؛ ولی باز هم میام سراغت با دردسر!
نگاهی به پله‌ها انداختم و با چشم اشاره کردم که بره؛ منتظر موندم تا رفت از پله‌ها بالا و خودم هم رفتم تو خونه.
***
#همتا
قدم‌زنان راه می‌رفتم و جلوی خونه وایستادم و دستم رو روی دیوار گذاشتم و چند دقیقه‌ای وایستادم و رفتم داخل، چراغ رو روشن کردم و از پله‌ها رفتم بالا؛ مامان رو پله‌ها نشسته بود و صورتش کبود و به س×ا×ک دستش بود.
- دوباره؟!
- چقدر دیر کردی!
- کاوه رفت، برای همیشه!
- تو تقدیر من و تو جایی واسه مردهای واقعی نیست. اگر هم باشه این‌قدریه که بیان عاشقمون کنن و برن! مهین دوستم یادته؟! یه بار بهم گفت تلسمم کردن، تلسمی که فقط با مردنم باطل میشه! اون روز بهش خندیدم چون خیلی خوشبخت بودم؛ چند ساله که دیگه نمی‌خندم و به حرف‌های مهین فکر میکنم.
- خودت تصمیمت رو گرفتی؛ باید از این‌جا بریم.
- واسه من تو جهنم موندن بهتر از جایی رو نداشتنه!
- میریم پیش مامان پروین!
- مامان بزرگت پروین بخاطر مردن بابات هیچ‌وقت من رو نمیبخشه!
- باهاش حرف میزنم.
- فایده نداره! هرچی حرف بزنی بیشتر از توام بدش میاد.
- باید از این لجن‌زار بریم مامان!
- من نه ولی تو باید بری!
- نمیشه با این مرتیکه زندگی کرد.
آهی کشید و گفت:
- می‌دونم! من جایی رو ندارم، باید بری!
- فکر کردم س×ا×ک جفتمون رو بستی!
- تو دختر خوشگلی هستی! خوشگلی همون‌طور که خوبه میتونه بلا هم باشه! دردی رو که امشب میکشی فقط من میدونم و خدا؛ به درد امشبت از این‌جا رفتن هم اضافه کن.
از پله‌های باقی‌مونده بالا رفتم که مامان پام رو گرفت و گفت:
- کجا مادر؟!
- باید قبل از رفتنم یه چیزایی رو بدونم.
رفتم داخل و رو به بهنام که داشت مواد میکشید وایستادم که گفت:
- اِ دیوونه شدی نمی‌گی سنکوب کنم؟!
- به درک! دفعه بعد دستت رو مادرم بلند بشه انتقام تموم بدبختی‌هام رو از تو میگیرم.
- بابا مادرت سوسول شده؛ تا بهش میگی پخ قهر میکنه!
- اِ، این صورتش با پخ این‌جوری شده؟!
- آره دیگه! بهش گفتم پخ ترسید خورد به دیوار این‌جوری شد. مگه نه نرگس جون؟!
- راست میگه مادر طوریم نیست.
- جرأت داری یه بار دیگه دست رو مادر من بلند کن؛ اون‌وقت من میدونم و تو!
- اِ، زنمه اختیارش رو دارم.
- تو غلط میکنی دست رو مادر من بلند میکنی ع×و×ض×ی آشغال، تو غلط میکنی!
- بابا به پیر به پیغمبر من شما رو دوستون دارم. تو رو که بیشتر از مادرت دوست دارم!
- ببند دهنت رو!
- همتا مادر تورو قرآن التماست میکنم برو!
- کجا بره زن؟! جا به این گرم و نرمی کجا بره؟! به خدا جواب میده.
- تو کاری کردی که این بچه از این‌جا بره!
- باشه هرچی شما بگین! اصلاً من ع×و×ض×ی، آشغال الان صورت مامانت رو ماچ میکنم تموم شه بره!
رو به مامان گفتم:
- ببین هر روز بهت زنگ میزنم، به قرآن اگه دروغ بگی میام یه بلایی سر این مرتیکه درمیارم.
- باشه مادر بیا برو!
از اون اتاق بیرون رفتیم و بهنام همون‌طور که پشت سرمون میومد گفت:
- کجا داری میری؟! کجا داری میری امید من و مادرم به توئه!
- به تو چه!
جلوی در رو گرفت و دوباره گفت:
- من نمیزارم بری! تا صبح هم که باشه تا نگی کجا میخوای بری نمیزارم بری!
- به تو چه!
- تو بچه‌ام رو از این خونه بیرون کردی، کجا رو داره بره؟! میره خونه‌ی مادربزرگش!
- خب این رو از اول بگو دیگه!
- بیا برو اون‌ور!
از جلوی در کنار رفت و همراه با مامان از پله‌ها رفتیم پایین از راه‌پله‌ها..
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
157
نوشته‌ها
601
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,502
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #5
#کاوه
تو آشپزخونه نشسته بودم و با فکر به همتا به جلو خیره بودم؛ که بهار گفت:
- این آقا عباسی هر موقع سرش داغ میشه میاد باز یه غری میزنه فردا یادش میره؛ مگه نه مامان؟!
- بله! حق هم داره بنده خدا، تقصیر خودمون هم هست؛ آخه کی جایی که زندگی میکنه کاسبی راه میندازه؟! اون هم آشپزی، پیاز داغ، سیر داغ و...
- باز هم دستش درد نکنه نسبت به بقیه از ما خیلی اجاره کمتری میگیره.
- بله! بدقلق هست ولی خب هرکی یه ایرادی داره بالاخره، بیا ببین این همسایه‌ها...
پریدم وسط حرف مامان و گفتم:
- آخر این هفته خالی می‌کنیم.
بهار نگاهی به مامان انداخت و لب باز کرد:
- کاوه؟! تو این وضعیت و گرونی کجا می‌خوایم بریم؟
- یه جای بهتر!
- چه جوری جای بهتر؟! جای بهتر پول می‌خواد؛ ما همین که بتونیم خرج خودمون رو بدیم و بدهی‌های بابا رو ساف کنیم یه صد سالی طول میکشه!
- یه کاری پیدا کردم پولش خوبه نگران نباشین!
- کاوه جان حال و روزت شبیه کسی نیست که کار خوب گیر آورده باشه.
- چی‌کار کنم؟! چه جوری باشم؟!
- راستش رو بگو! به کسی که دانشگاه‌اش رو ول کرده و مدرکش رو نگرفته چه کار خوبی داده میشه؟!
- دکتر و مهندسش الان بی‌کارن دنبال کار میگردن؛ میگی مدرک؟!
کمر سکوت کردن و بعد دوباره مامان گفت:
- کاوه! به من میگی چته؟!
- نگران نباشید خلاف نیست.
دوباره به جلو خیره شدم که بهار گفت:
- من می‌دونم چشه مامان! کاوه می‌خواد ازدواج کنه.
- چی؟!
- اسمش همتاست!
- کی؟!
- همون دختر خوش‌بختی که یه مدت باهاش حرف میزنه! اتفاقی شنیدم، خونه کوچیکِ دیگه!
شنیدم داشتی باهاش راجب عشق و عاشقی و ازدواج باهاش حرف میزدی، کاوه همون یه بار رو شنیدم.
نه حالا بیشتر از یه بار! هو مال خیلی وقت پیشه، همتا بود دیگه؟ چه اسم قشنگی، مطمئنم خودش هم خوشگله! وای مامان اگه با شرایط الانمون هم بسازه دیگه عالی میشه.
- وای بهار یه دقیقه حرف نزن! کاوه جان بهار چی میگه؟!
با سر به نشونه نه فهموندم که هم‌چین چیزی نیست.
- عاشق شده من می‌دونم، به جون بابا! اصلاً کاوه تو این چند ماه یه کاوه دیگه بود. نگفتم مامان بهت؟! مامان من بهت نگفتم؟!
- کاوه؟!
- قربونت برم که این‌قدر خجالت می‌کشی؛ اصلاً چقدر خوب میشه که تو ازدواج کنی! تو این مدت که بابا زندانه همش اعصاب خوردی، قرص و دوا و دکتر! یکم شادی حالمون رو خوب میکنه، بابا هم خوب میشه، امید میگیره، کاوه! اصلاً خودم میرم برات خواستگاری!
- دختری در کار نیست.
- پس اونی که اسمش همتا بود؟
دیگه عصبی شده بودم از دستش، داد زدم:
- تکرار نکن حرفت رو! گفتم همتایی وجود نداره.
از خونه زدم بیرون و رفتم تا بلکه هوای آزاد بهم بخوره..
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
157
نوشته‌ها
601
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,502
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #6
#کتی
روی مبل دراز کشیده بودم و دست‌هام رو تکیه‌گاه سرم کرده بودم و در فکر و خیال غرق شده بودم.
***
#کاوه
روی مبل قرمز رنگ نشسته بودم و کلافه به روبه‌روم نگاه می‌کردم که صدای نوتیفیکیشن پیام گوشیم من رو به خودم آورد، گوشی رو برداشتم و نگاهی به پیام انداختم. تبلیغات بود، گوشی رو دوباره روی میز گذاشتم و کلافه دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم. گوشی رو برداشتم و رفتم تو گالری، عکس‌های همتا رو آوردم و یکی‌یکی نگاه می‌کردم.
***
#همتا
مامان رو جلوی در بغل کردم و به سمت تاکسی رفتم و سوار شدم.
***
#کاوه
گوشی رو از روی میز برداشتم و برای کتی تایپ کردم، (من آماده‌ام قرارمون کی؟) گوشی رو کنار گذاشتم و دوباره دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم.
***
#کتی
ماسک صورت روی صورتم گذاشته بودم و روی مبل دراز کشیده بودم که با صدای نوتیفیکیشن گوشی‌م نشستم و گوشی رو برداشتم، کاوه جواب پیامم رو داده بود که براش نوشته بودم (ویلا) و اون هم جواب داده بود که (من آماده‌ام قرارمون کی؟) من هم براش نوشتم (فردا آزمایشگاه، پس‌فردا محضر) پیام رو براش سند کردم.
***
#کاوه
با صدای نوتیفیکیشن گوشی برداشتمش و پیام کتی رو خوندم که دنیا رو سرم خراب شد. از جام بلند شدم و رفتم تو بالکن، آسمون هم به حال من گریه می‌کرد. نفسم رو دم و بازدم کردم و همونجا ایستادم و دستم رو روی میله بالکن گذاشتم از اعصاب خوردی، صاف ایستادم و به آسمون خیره شدم، نفسم رو به صورت بازدم بیرون دادم.
***
#همتا
سرم رو به شیشه تاکسی تکیه داده بودم و به بیرون نگاه می‌کردم.
***
#کاوه
نفسم رو دم و بازدم بیرون دادم و به روبه‌روم نگاه کردم.
***
#همتا
تاکسی جلوی خونه مامان پروین وایساد، در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. در ماشین رو بستم و بعد از رفتن ماشین من هم به درب خونه نزدیک شدم و در زدم، منتظر موندم که مامان پروین در رو باز کرد.
- سلام.
- سلام عزیزم.
وارد خونه شدم و مامان پروین رو درآغوش کشیدم، با اون دستش در رو بست و من رو در آغوش کشید.
- خوش‌آمدی خانم قدم رو چشم من گذاشتی، خوش‌آمدی عزیزم!
دستش رو گذاشت پشت کمرم و به داخل خونه هدایت‌م کرد و گفت:
- کیفت رو بذار داخل!
***
#کتی
از تراس شیشه‌ای نگاهی به پایین انداختم و دستم رو روش گذاشتم، چند دقیقه‌ای به پایین خیره شدم.
***
#سلمان
یکی از بچه‌ها آواز ترکی می‌خوند، یه عده یک گوشه ایستاده بودن و صحبت می‌کردن، عده دیگری یه گوشه، چند نفر هم داخل سلول صحبت می‌کردن و من هم نماز می‌خوندم.
- هرکی از راه رسید به ما گفت نکن این کار رو آقا، هر بنی‌بشری به ما رسید گفت آقا مهریه زیاد نزن‌ها، ما هم که ساده، گوش نکردیم. هرچی دلش خواست زدیم، اصلاً نمی‌دونم چی تو این چش و چال زن‌ها هست که وقتی عاشقتن، هرچی میگن میگی چشم، نفهمیدم آقا! کف دستم رو بو نکرده بودم که می‌خواد بره مهریه‌اش رو این‌جوری بذاره اجرا، میگم ناصری! به نظر تو این زنه اصلاً به ما رضایت بده هست؟ جون تو یه فال نخود بگیر، شاید این پیشونی نوشت ما عوض شد داداش!
- دِ آخه لامصب، به زنت که خیانت کردی، دست بزن هم که داشتی، به قول خودت یه دوره‌ای معتاد بودی، کل مهریه‌ات هم که پنجاه تا دونه سکه‌است، دیگه فال نخود من رو می‌خوای چیکار؟ تابلوئه رضایت نمیده.
- جون ناصری، یهو دیدی ورق برگشت.
- آقا ولمون کن من فال نمی‌گیرم.
- نمی‌خوام آقا، فال نمی‌خوام. همون بهتر که واسه یه ضمانت پیزوری بیست سال اینجا بپوسی!
برگشت و تا به بازی ادامه دهد.
- دِ برگرد.
- نمی‌خوام آقا، فال نمی‌خوام.
- آقا سلمان خیلی وقته سرش رو جا نمازه، نمره باشه.
- یا ابالفضل!
- آقا سلمان!
- سلمان خان!
- آقا سلمان!
- سلمان خان!
- یا خدا.
- مرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
157
نوشته‌ها
601
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,502
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #7
***
#کتی
لباس‌هایی که می‌خواستم برای عقد بپوشم رو به تن کرده بودم و حاظر و آماده تو پزیرایی دست به سینه قدم می‌زدم، وسط پزیرایی وایسادم و به عسلی شیشه‌ای وسط پزیرایی خیره شدم.
***
#کاوه
با عاقد وارد ویلا شدیم و همینجور که راه می‌رفتیم داشت توضیحاتی رو بهم می‌داد.
- من عقد‌نامه‌های زیادی اجاره کردم، مهریه‌های سنگین و شرط و شروطای زیادی دیدم؛ ولی کشیدمت به اینجا بهت بگم عقدنامه شما عجیب‌ترین عقد‌نامه‌‌است. من اینجام که صیغه‌ی مبارک نکاح رو جاری کنم، در کار خیرم که نباید نه گفت؛ ولی برادر من داری به چیا تعهد میدی؟ می‌دونی محضر داری که اینجاست چه شرط‌ها و بندهایی رو به صورت حقوقی داره ازت امضا میگیره؟ اون وکیلی که اومده اینجا میدونی چه قراردادی رو واسه تو و اون خانم که ضاهراً از اقوامتونه تنظیم کرده؟
- بله می‌دونم!
- جسارت می‌کنم ولی؛ این عقد‌نامه‌ تو رو از بنده‌ی خدا تبدیل میکنه به بنده‌ی بنده‌ی خدا.
- اینم میدونم.
- رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر دردها، چه سری تو سینته الههُ الا. به هر حال قصد جسارت نداشتم فقط می‌خواستم گوش‌زد کرده باشم که خودت به همه‌ی امورت واقفی ظاهراً.
- بله خیلی ممنون! فقط بریم که زودتر تموم کنیم.
- به روی چشم!
همراه با عاقد به حیات رفتیم. همگی تو آلاچیق منتظر کتی وایساده بودیم که بالاخره اومده و روی صندلی نشست. یکی از افراد کتی که درست پشت سرم بود یه چک رو از روی میز برداشت و همون‌طور که سمتم گفته بود گفت:
ببخشید، جناب آقای صوفیان!
سمتش برگشتم و ادامه داد: این یه دونه رو فراموش کردین ظاهراً.
سمتش رفتم و درست روبه‌روش وایسادم و نگاهی به کتی انداختم. چک رو از دستش چنک زدم و خودکار رو هم از وکیل گرفتم، امضا کردم و دستش دادم.
- مشکلی نیست دیگه الان؟
- اگه مشکلی نیست دیگه الان می‌تونم... .
- یه لحظه اجازه بدین، ببخشید!
از جمع فاصله گرفتم و به سمت میز عقد که کتی پشتش نشسته بود رفتم، کتی به آدمش اشاره کرد و اون هم به سمتمون اومد.
- هفت میلیارد و دویست میلیون تومان چک رمز دار، به تاریخ روز.
خواستم چک رو از دستش بگیرم که نزاشت و ادامه داد: فقط جسارتاً تا آخر عقد چک پیش من بمونه، آدمی‌زاده دیگه!
- ما که قرارداد رو نوشتیم، سُفته‌هام که پیش ایشونه. مشکلش چیه؟
- مگه نمیگین که قرارداد رو نوشتیم، اشکالی داره چک تا آخر عقد پیش من بمونه؟
- آدمی‌زاده دیگه، ممکنه یه اشکالی پیش بیاره.
- ببینید من... .
- آقای خلقچی!
چند دقیقه‌ای مکث کرد و ادامه داد: چکو بدین به کاوه جان!
چک رو از جیب کُتش دراورد و سمتم گرفت که چنگش زدم، اون از پیشمون رفت و من هم درحالی که چک رو باز می‌کردم نزدیک کتی شدم، نگاهی بهش انداختم که اون هم از جاش بلند شد و روبه‌روم وایساد.
- کسی که شوهر کتایون صوفیان میشه آدم باهوشیه! آدم باهوش کم اشتباه میکنه.
- دیگه آدمی‌زاده و اشتباهش، مجبور که بشه اشتباه بزرگُ میکنه.
- هه، اشتباه چه کوچیک چه بزرگ فرقی نمی‌کنه! از امروز به عنوان همسرت نمی‌زارم اشتباه کنی.
پشت میز نشستیم و عاقد شروع به خوندن خطبه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
157
نوشته‌ها
601
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,502
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #8
- النِّکاحُ سُنَّتِی فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتِی فَلَیسَ مِنِّی.
دوشیزه‌ی محترم مکرمه، سرکار خانم کتایون صوفیان آیا بنده وکیلم شما را به عقد و شرعیت دائم و همیشگی جناب آقای کاوه صوفیان درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟
- بله!
بعد از عقد به سمت ماشینش راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم.
- اینم از پولی که خواستی، بابت بدهی بابات و یه پول پیش بابت خونه‌ی خواهر و مادرت.
ساعتش رو چک کرد و مجدد گفت: خب عزیزم، الان بانک‌هام بازن میتونی بری چکتو نقد کنی.
از روی صندلی‌های عقب ماشین کُت و شلواری رو برداشت و گرفت سمتم.
- بیا! اینم لباس مراسم ازدواجمون، تاریخ و مکانشم بهت اطلاع میدم. بگیر!
لباس رو گرفتم.
- نگفته بودی جشنی‌ام درکاره بگیری.
- گفته بودم یه برنامه‌هایی دارم.
- چرا میخوای مراسم بگیری؟
- عزیزم مردم منتظرن شوهر من رو ببینن، میخوان بدونن شوهر من کیه، اصلاً میخوام بهشون نشونت بدم.
- نیام چی؟
- میارمت! میزارمت تو قفس می‌چرخونمت به همه نشونت میدم.
- قرار نبود کسی بفهمه.
- قرار بود خانواده‌ی تو بفهمن نه دوستای من.
چند دقیقه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
ببین کاوه! من پول آزادی باباتو دادم، جاش تو رو خریدم. من تو رو خریدم، هنوز نفهمیدی؟ آره! من تو رو خریدم. بابتش پول دادم، بابتش سفته دادی. تو خودتو به من فروختی، گرونم فروختی؛ اما بالاخره خریدمت.
سوار ماشینش شد و روشنش کرد.
- از امروز عاشق منی! هرجا که من بخوام، هروقت که من بخوام، جلوی هرکی که من بگم. تو عاشق منی!
کاوه خوب گوشاتو باز کن، اگه بخوای زیر قراردادمون بزنی توی یک ساعت نابودت میکنم. هم تو رو، هم اون پدرتو که بخاطرش خودتو به من فروختی. میبینمت عزیزم.
بعد از اتمام حرفش گاز داد و از اونجا رفت، کیسه‌ای که داخلش کُت و شلوار بود رو روی زمین انداختم و حلقه‌ی عقدمون رو توی جیبم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
157
نوشته‌ها
601
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,502
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #9
***
#سلمان
همراه با یکی از سرباز‌ها از راه‌رو زندان گذر کردیم و همون‌طور که پلاستیک داروهام همراهم بود سرباز درب سلول رو باز کرد و به داخل سلول رفتم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
197
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
247

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین