#کاوه
شال گردن قرمز رنگی که برام بافته بود رو دور گردنم انداخت و گفت:
- چرا این کار رو باهام میکنی کاوه؟!
- چند بار دیگه باید بهت توضیح بدم؟
- هزار بار! اینقدر که باورم بشه.
- خب مگه من دارم دروغ میگم؟ بابا من باید برم یه جایی که یُورو دربیارم بلکه بدهی بابام رو صاف کنم؛ این هزار بار!
- چرا با هم نریم؟ من هم کار میکنم پول بیشتری در میاریم.
- بابا مگه به این راحتیِ، من ویزای خودم رو هواست! بعدش هم من نمیدونم میخوام برم اونجا چه غلطی بکنم؛ تو رو بردارم ببرم اونجا چیکار!
چند دقیقهای بینمون سکوت بود که سکوت رو شکست و گفت:
- من این وسط چه گناهی دارم؟!
- هیچی! گناه رو من دارم که بین تو و خانوادهام الان باید یکی رو انتخاب کنم.
- که انتخاب تو من نیستم.
- وای همتا، همتا، همتا! من چیکار کنم که فراموشم کنی؟
- به همین راحتی؟! فراموشت کنم؟! اگه منتظر بمونم چی؟ میدونی که میمونم!
- آخه یه چیزی داری برای خودت میگی! تو میدونی چند سال طول میکشه که من بتونم این پول رو جور کنم؟
- آها! بگو پس دیگه نمیخوای برگردی، خانوادت بهونه است.
- حالا هر چی، ببین گوش کن! تکلیف این موضوع امشب باید روشن بشه، بچه که نیستی! همتا تو دختر قویای هستی، من مطمئنم میتونی این روزها رو فراموش کنی! از اول زندگی کنی، زندگیت رو بسازی، عاشق بشی!
- باورم نمیشه تو داری این حرفها رو میزنی! ما میخواستیم ازدواج کنیم. این تو نبودی که گفتی هر اتفاقی افتاد، آسمون به زمین اومد، هرچی که شد ما چارهای جز با هم بودن نداریم؟ الان چی داری به من میگی؟!
- اشتباه کردم!
- چهقدر بیرحم شدی!
- میخوای نفرینم کنی؟! ولی من دارم واقعيت رو بهت میگم! دوست داری دروغ بشنوی؟
- نه! راستش رو بگو، تو دلت یه جای دیگه است؟! مرد باش و بگو پشیمون شدی!
- تو اینطوری فکر کن!
- بگو!
سکوت کردم و چیزی نگفتم، قطرهای اشک از گوشهی چشمش سرازیر شد و از رو نیمکت بلند شد و گفت:
- چهقدر برات بیارزش شدم که برات مهم نیست دارم دربارهات چه فکری میکنم!
- من اصلاً نمیفهمم تو برای چی اینقدر اسرار داری که کشش بدی! همتا این رابطه تموم شدهاست، از اولش نباید شروع میکردیم. الان هم بیشتر از این خرابش نکن بزار همین تصویر قشنگی که داشتیم بمونه! الان هم یا بگو خداحافظ یا بدون خداحافظی برم.
- برو!
از رو نیمکت بلند شدم که برم اما صدام زد:
- کاوه!
برگشتم نگاهی بهش کردم و گفت:
- نه میبخشمت؛ نه فراموشت میکنم!
جملهاش رو تموم کرد و راهش رو گرفت و رفت، وایستاده بودم همونجا و نگاهش میکردم.
یکم که رفت برگشت و نگاهم کرد، تموم خاطرات با هم بودنمون جلو چشمهام مثل یه فیلم میگذشت. تاب بازیمون، هشت خونه بازی کردن همتا و تماشا کردنش توسط من، مسابقه گذاشتنهامون، رفتنمون پیش ویولن نوازی که یه پسر بچه با کت و شلوار زرشکی کنارش بود، موتور سواریهامون، ساندویچ خوردنهامون با شیطنتهای من!
چند دقیقهای خیره به هم بودیم و بعد دوباره راهش رو درپیش گرفت و من همونجوری نگاهش میکردم. وقتی رفت سوار ماشینی که کتی برام فرستاده بود شدم و رفتم ویلااش، در رو باز کردم و رفتم داخل که جلوی Tv نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد؛ سرش رو برگردوند نگاهم کرد و گفت:
- بهبه! چه پسری، چطوری؟! قیافهات که داغونِ! خبر خوب واسم داری یا نه؟!
- تمومش کردم!
- چی شد؟ گریه کرد؟
- نه!
- حیونی! پس گریه کرده؛ توام گریه کردی؟!
فقط سکوت کردم و نگاهش کردم که دوباره گفت:
- توام گریه کردی! اوکی! حالا که تمومش کردی بریم یه جشن دونفره با هم بگیریم. بیا تو!
رفتم تا وسطهای سالن و گفتم:
- من حالم یه ذره خوش نیست؛ اگه اجازه بدی میخوام برم.
- بقیهاش چی؟! آخرش که باید بمونی!
- حالا تا آخرش!
شال گردن قرمز رنگی که همتا برام بافته بود رو از دور گردنم درآورد و گفت:
- عذاب وجدان داری؟!
- خودت نداری؟!
- نه عذاب وجدان برای چی!
از کنارم فاصله گرفت و رفت کنار شومینه وایستاد، شال گردن رو بو کرد و گفت:
- راستی اسم این دختره که باهاش بودی چی بود؟!
بعد از اتمام جملهاش شال گردن رو تو شومینه انداخت که آتیش گرفت؛ همونطوری خیرهی آتیش بودم و چند قدم برداشتم سمت شومینه و گفتم:
- اسمش هرچی که بود دیگه راجب گذشته من چیزی نمیپرسی!
- تسلیم!
روی مبل نشست و دوباره گفت:
- من که از خدامه! راجب آیندهمون صحبت میکنیم. قرار عقدمون کی؟
- من الان مغزم کار نمیکنه این چه سئوالیه داری میپرسی؟!
از سرش جاش بلند شد و نزدیکم شد و گفت:
- یعنی چی؟ مغزم کار نمیکنه، نمیمونم، نمیام تو، میخوام برم، پس برای چی اومدی؟!
- اومدم ببینم هنوزم سر حرفت هستی یا نه!
- آها! تاحالا شنیدی کتایون صوفیان زیر حرفش بزنه؟!
- نمیدونم؛ فقط خواستم دوباره بهت بگم که خانوادهام خط قرمز منه، چیزی نباید بفهمن، همین!
- تا وقتی پسر خوبی باشی چیزی نمیفهمن!
از ویلا بیرون رفتم و همینجور قدم میزدم..
***