. . .

در دست اقدام صلح موقت | سارا حسینی

تالار تایپ اثر
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. طنز
به نام خدا
نام رمان: صلح موقت
ژانر: اجتماعی، درام، طنز
نام نویسنده: سارا حسینی

خلاصه:
پروا به همراه دوستاش به خاطر سوابق و پرونده سیاهی که برای خودشون ساختن، مجبور به رفتن به یه جای جدید می‌شن و با افرادی روبه‌رو میشن که زندگیشون از این رو به اون رو میشه.
شاید اگه اون روز برادرش به خاطر لجبازی و نفرتش از استریت ها و گذشته‌اشون اون تصمیم اشتباه و وحشتناک رو نمی‌گرفت خیلی اتفاقات براشون رقم نمی‌خورد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara H

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10487
تاریخ ثبت‌نام
2025-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
11
امتیازها
23

  • #2
مقدمه:
گروه استریت‌، بچه‌های به قول خودشون کف خیابون نمی‌دونن، ولی نقطه آغاز اتفاقات این نیست، خیلی وقته که مرداب داره اونا رو تو خودش غرق می‌کنه.
قرار نبود خیلی اتفاقات براشون پیش بیاد، اما اونا انتخابشون رو کرده بودن.
انتخاب‌ها عواقب دارن
هرچیزی یه بهایی داره دیگه نه؟!
می‌تونن خودشون و همدیگه رو نجات بدن؟
درس می‌گیرن یا یا این دور باطل رو تکرار می‌کنن؟
اما دیگه خیلی چیزا دست خودشون نیست...
دنیای بزرگترها می‌تونه خیلی خوفناک باشه زمانی که خاطراتت خاکستریه!
 

Sara H

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10487
تاریخ ثبت‌نام
2025-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
11
امتیازها
23

  • #3
#پارت-۱
نیم بوت هام رو شل و ول روی آسفالت می‌کشیدم، لعنتی چشام داشت می‌ترکید که از عوارض خواب یک ساعت و نیمه بود. هوا ابری بود و با تمام توان نعره می‌زد اما دریغ از یه قطره آب اما ازش لذت می‌بردم. سر خیابون وایسادم که برادر گرامی تشریف فرما شن، کم‌کم داشت زیر پتو علف سبز می‌شد که بالاخره با فیس داغون‌تر از خودم داشت کشون کشون خودش رو بهم می‌رسوند.
موهاش درهم رو صورتش ریخته بود که حالتش بهش میومد و دکمه های پیرهنش تا ناموس باز بود و زنجیر طلایی گردنش برق میزد، اصرار داشت که اینطوری جذاب‌تره.
-علیک سلام داداش گلم چرا به خودت زحمت دادی و زود اومدی تا عشقت می‌کشید می‌خوابیدی، بابا منم مثل تو به خاطر پنج دقیقه خواب بیشتر تو من باید دو ساعت منتظرت باشم.
- سلام زلزله بیا که اصلا حوصله ندارم مریم جون از خونه پرتم کرد بیرون تا تو منتظر نباشی.
- بزرگترین بدبختیه من اینه که مدرسه من و تو رو نزدیک بهم ثبت نام کردن.
با تمسخر لب زد:
- عی بابا نفرمایید قل قشنگم این برای تحکیم رابطه خواهر برادری مونه که همدیگه رو ببینیم فراموش نکنیم حالا که دست سرنوشت و پدر و مادر از هم جدامون کرده نباید از هم دست بکشیم.
دو یه کوچه فاصله بین دو مدرسه بود که خب دانش آموزان همه زید هم بودن و هول بازی هاشون رو پیش می‌بردن.
کنار تیر برق وسط فاصله دو مدرسه ایستادیم تا بقیه بچه‌ها هم بیان و راهمون رو از هم سوا کنیم. مهران ساعدش رو به تیر تکیه داده بود و سرش رو گذاشته بود روش، بردیا و نبات طبق معمول بحث می‌کردن جوری از تاریخچه رئال و بارسا می‌گفتن که پشمای اسپانیا و باشگاه‌هاش ریخته بود، همتا هم یه گوشه تیر چنبره زده بود سرش رو گذاشته بود رو کولش و پارسا ومن اون طرفش نشستیم و به جدال اون دوتا بی‌مغز خیره شدیم.
اهورا و صدرا نیششون تا بناگوش باز بود داشتن می‌اومدن، من ساقی اینا رو می‌خوام چیزی که صبح شنبه اینطوری آدم رو شنگول کنه باید خیلی چیز حقی باشه.
دریای گوربه‌گور شده با حجم عظیمی از زلم زینبو و یه مثقال عقل با سرخوشی مختص خودش دوید طرفم که تف مالیم کنه اما پاش به لبه جوب گیر کرد و داشت با مخ نداشتش می‌خورد زمین که گرفتمش ولی متاسفانه متاسفانه چون در کل چیزی به اسم تعادل در من وجود نداشت هردو روی همتای فلک‌زده افتادیم که همتا رو از دست دادیم.
اهورا و صدرا کله سگ لبخند نحسشون به قهقهه تبدیل شد، بردیا و نبات با بهت بهمون خیره شدن، مهران بدبخت می‌خواست شعور نداشتش رو به کار بندازه اما با صدای نکره خنده پارسا و بردیای الدنگ اونم به جمعشون اضافه شد.
نبات تلاش می‌کرد لبخندش رو جمع کنه به طرفمون اومد کنارمون زانو زد. همتا رفته بود رو حالت استندبای من فلک‌ در گور هم کمرم به یک خاطره شیرین تبدیل شد، خدا بزنه به کمتر دریا.
متاسفانه متاسفانه بازم میگم متاسفانه همتا به حالت اول برگشت و بلانسبت سگ افتاد به جونمون ، هر هشت نفر بلااستثنا یه ضربه از کیفش نوش جان کردیم.
ملت یه جوری نگاهمون می‌کردن که این مفسدای اسکل این وقت صبح چی کشیدن که خب حق داشتن.
بالاخره با لگد و فحش و رجز خونی برای هم راهمون رواز هم جداکردیم. به خاطر من و پارسا همدیگه رو تحمل می‌کردیم البته نه موقعی که از یه چیزی سود می‌بردیم.
تا پامون رو از در مدرسه گذاشتیم تو، خانم موسوی عزیز شروع به ارشاد فرمودند. سعی کردم نادیده‌اش بگیرم اما تا نگاهم در نگاهش خورد خدا وکیلی حالم بهم خورد، کرکای هر چهارتامون ریخت این لعنتی سیس استایلش هرروز گنگ‌تر میشه، هزار الله اکبر گرد گرد بود و لباساشم طبق باورشکه معتقد بود صورتی بهترین رنگ دنیاست سرتاپا صورتی بود.
مقنعه‌اش رو تا تخم چشمش کشیده بودپایین چونه‌اشم رو مثل مقنعه‌های دهه شصت درست کرده بود و برای خالی نبودن از عریضه وعشوه هاش چند تار موی نارنجیش رو بیرون آورده بود، با این استایل های فاکینگیش تو شوهای مد اول میشد لامصب.
بازم موسوی رو به چند سال تخمی تخیلی راهنمایی و مدیر خبرچینش و دوست جون جونی مریم ترجیح میدم.
موسوی دیگه داشت مغزمون رو با تذکر‌هاش تلیت می‌کرد. نبات از در پاچه‌خواری وارد عمل شد:
- وای خانم موسوی ساعتتون خیلی خوشگله خیلی جذابه که با این لباس ستش کردین.
داشت چرت می‌گفت ساعت صورتی جیغش رو هم دست فروش ها از شدت خز و خیلی مفت نمی فروختن.موسوی رسما داشت از وجودش قلب تشعشع می‌کرد محکم نبات رو بین چربی‌هاش چلوند، بیچاره فکر نمی‌کرد به این حال دچار شه.
با هزار سلام و صلوات و پاچه لیسی رفتیم پی کارمون.
روز چرتی بود خیلی خیلی زیاد، بالاخره از اون حجم از فشار و عجله گله بوفالوها خلاص شدیم و بعد از خداحافظی با دخترا با پارسا هم قدم شدم.
- بوی سیگار میدی تو اون بی در پیکر نفهمیدن مریم بفهمه ببین جرت نمیده، باهات کله پاچه بار می‌ذاره و بین رفیقات پخش می‌کنه.
-نگران نباش اگه قرار بود بفهمه، تا الان هزار بار بو برده بود این یعنی راهش رو بلدم.
-اوف بر من که به فکرتم.
-هزار بار
تا رسیدیم خونه جوری می‌زدیم تو سر و کله هم یکم دیگه طول می‌کشید شهید می‌شدیم حالا خوبه خونه هامون به هم نزدیک بود وگرنه دهن برای هم نمی‌داشتیم.
درو محکم به هم کوبیدم و صدامو انداختم تو سرم:
- نازی، نازی کجایی ببین پرنسس برگشت پیشت.
- چیه چته کوفت تا برمیگردی آرامشم رو نابود می‌کنی نمیشه دو دقیقه تنها باشم به دور از تو؟!
-خیر از دوریم دق می‌کنی برای تنهایی بیشتر هم صبح مثل من کله سحر بلند شو نبودم رو ببین و ازش لذت ببر.
- بیشعوری اگه آدم بود شکل تو می‌شد.
- حالا حرص نخور بابای بیچارم کلی پول میده پوستت قشنگ شده خرابش نکن، راستی ناهار چی داریم؟
چشماش و ریز کرد و بهم توپید:
-کوفت داریم با زهرمار دوست داری؟!
قیافه خودت رو دیدی از من ایراد می‌گیری؟!
- مرسی از زحماتت که دو نوع درست کردی بعدشم من چمه حتی جوش ندارم رو صورتم مگر در مواقع حساس.
- هیچی، الان دختر نه ساله هم یکی روش کراشه تو چه سگی روت کراش زده؟
با حالت مسخره‌ای گفتم:
- چه ربطی داره خودم هر کی مزاحم بشه میدمش دست پارسا از خجالتش دربیاد بعدشم اگه داشته باشم که بهت نمیگم که خدای ناکرده پرده های عفت دریده نشن.
- بیخود همون کاری رو گفتی رو باید بکنی بعدشم من مثل رفیقتم خره به چشم زن بابا بهم نگاه نکنی مسخره باهاتم جدیم می‌دونی که رکم ولی قلبم گنجیشکه.
- نه بابا زن بابا چه صیغه‌ایه آخه کی رو دیدی که با زن باباش پونزده سال اختلاف داشته باشه اینو گفتم بدونی که اصلا ازت حساب نمی‌برم نازی جونم.
با خنده غلط کردی گفت و بهم تنه زد و رفت تو اتاقشون.
 
آخرین ویرایش:

Sara H

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10487
تاریخ ثبت‌نام
2025-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
11
امتیازها
23

  • #4
#پارت‌-‌۲

- شما چیکار دارین که به خاطرش از خواب نازم گذشتم و کلی به نازی باج دادن تا بیام تا شما به برنامه هاتون برسین؟
دریا لبخند چال دارش رو رخم کشید و گفت:
- عزیزم یه نفس بگیر آروم باش.
نبات جوری با نی ته لیوان رو درآورد نه تنها کل کلاس و وقارمون به چوخ رفت بلکه پشم و پیل همه افراد حاضر در آبمیوه فروشی ریخت.
با نیش باز نگاهمون کرد و گفت:
- راستش من گفتم به دریا حوصله‌ام خونه رو نمی‌کشید گفتم حال و هوایی عوض کنیم و بعدش فردا هم زنگ مرادی بزنیم بیرون.
حاجی اینا دیگه خیلی خوشحال و سرخوش بودن انگار همتا هم با من هم عقیده بود:
- داداش بذار یک هفته بگذره، نه هی فرت و فرت مچمون رو می‌گیرن.
- نترس نترس چیزی نمی‌شه.
دریا طلبکار گفت:
خب این همیشه مخالفه بعدش باهامون راه می‌یابد تو چی پروا؟
- اراذل قشنگم یکم سطح شادی‌تون رو مدیریت کنید.
- من که نیستم.
دریا بازم اعتراض کرد:
- عه همتا، نمی‌فهمن موسوی که تو دفتر می شینه تا زنگ نمی‌یاد بیرون، مرادی هم که اصلا حواسش نیست به کلاس همش بچه درهم برهمیم.
- اوکی ولی من به پارسا نمی‌گم اصلا چرا خودمون نریم؟
نبات چشماش رو برام چپ کرد و گفت:
- اره نگو تا مخمون رو بخوره یادته اون بار نگفتیم لج کرده بود اون از همه بدتره تنش همش می‌خاره.
رو کردم سمت همتا و با لحن لوتی گفتم:
- داشم هرچی تو بگی اما این دو تا مفسد باید باج بهمون بدن.
با کله تایید کرد:
- صدرصد هرچیزی یه بهایی داره حتی رضایت من.
نبات از حرص نفس عمیقی کشید:
- باشه سگ خور امروز مهمون دریا سری بعد هم مهمون من، حله؟
دریا کوبید رو شونش:
- چرا از من مایه می‌ذاری نکبت؟
- جون دریا آستانه خرجم زده بالا اینبار رو تو مهمون کن خسیس.
شماره پارسا رو گرفتم و گذاشتم بعد از. هفتصد تا بوق جواب داد:
- چیه سرخر چرا من از دستت یه لحظه آسایش ندارم؟
از صدای گرفتمش معلوم بود از خواب بیدارش کردم.
- از خداتم باشه بهت زنگ می‌زنم.
- نیست دست از سر کچل من بردار.
- خیلی خب کچل خان گفتم یه موضوعی رو بهت بگم اینبار قربونت صدقه ام میری.
- زود بگو چیه؟
-‌ هیچی فردا زنگ مرادی می‌زنیم بیرون اگه شما هم میاین بیاین نمیاین هم اصلا مهم نیست ما خودمون میریم.
- اوکی، خب کاری نداری من به ادامه خوابم برسم؟
صداش رو گذاشتم رو اسپیکر تا بچه ها هم بشنون.
- نه کابوس های بدی ببینی داداش گلم، راستی می خواستی شب با پریسا ام ۲۰۱۰ تا چهار و نیم صبح لاس و لیس راه نندازی و می‌خوابیدی تا الان پاچه من رو نگیری.
سکوت عمیقی پشت خط ایجاد شد بدبخت کل عملیات مخ زنیش بگا رفت بیچاره کلی هم ذوق می‌کرد براش ناز می‌کردم. صدای وقت خنده بچه‌ها بالا رفت.
با بهت داد زد:
- اون تو بودی؟ آخه عجوزه چرا با احساسات من بازی می‌کنی من تلافیش رو سرت در...
تماس رو قطع کردم و با لبخند پیروزمندانه‌ای به بچه ها زل زدم. قیافش الان دیدن داشت نقشه های خودش همیشه برام رو می‌شد فکر می‌کنه منم مثل خودش لاسو‌ام.

مهران دست به جیب رو‌به‌رمون ایستاد و گفت:
- ما پنج تا و آراد و ارشا هستیم.
- ما هم نیلا و پریا میان.
پارسا اخم کرد و گفت:
- آقا من نیستم حوصله این نیلای سیریش و نچسب رو ندارم نامرد قرار بود در این مواقع بپیچونیش.
- مغز من رو صاف کرد اینقدر روش راه رفت، حالا هزار تا دوست دختر داری این اسکل هم عاشق نمی‌دونم چیه تو شده توهم براش قیافه بگیر.
مثل پسر بچه های تخس رو به مهران گفت:
باشه پس مهران زنگ بزن بگو آرمین هم بیاد.
مهران بیشعور هم به تبعیت از سرش رو تموم داد و گفت:
- حله چشاته داش
چشم هام رو از حرص گرد کردم و گفتم:
- کاری نکن بچم رو بی دایی کنم
- پس بزار بچه‌ منم عمه داشته باشه تا مادرشم بهش فحش بده
همتا پرید وسط و گفت:
صلح می‌کنید یا فک جفتتون رو پیاده کنم؟!
با نگاه هامون برای هم خط و نشون کشیدیم و سکوت اختیار کردیم.
مهران بازم پرید وسط:
- اوکی حل شد پس مثل همیشه مشکلی شد یه ندا بهمون بدین.
همتا با سیس لاتیش رو به مهران گفت:
- مرسی از توضیحاتت جناب لیدر
مهران یه تای ابروش رو بالا فرستاد و چشماش رو دیوثانه به همتا دوخت لب زد:
- لیدر خیلی خوبیم مخصوصا در مواقع خاص که روحیات تو اجازه بیانش رو نمیده
پارسا از این بیشعوری مهران تک خنده‌ای زد، همتا چشماش رو به حالت ترسناکی بهشون دوخت که بدبختا گرخیدن.


نوبتی به بهانه مستراح و آب خوردن از کلاس بیرون می‌رفتیم آخر از همه زدم بیرون و مرادی هم طبق معمول سرش تو گوشیش بود و گیج می‌زد و نفهمید و با دو به حیاط پشتی رفتم بچه ها منتظرم وایساده بودن با هزار ضرب و زور خودمون رو از دیوار کوتاه حیاط بالا کشیدیم و یورتمه زنان به طرف زمین خالی پشت مدرسه پسرا رفتیم، پاتوق خوبی بود کسی دید نداشت بهمون.
پسرا رو هم اش کرده بودن و سیگار می‌کشیدن، کله سگا ما رو مسخره می‌کردن. پارسا با لودگی گفت:
- به‌به‌به شاهدخت به همراه خاتون هاش تشریف فرما شدند
- به دلقک دربار به همراه خواجه‌ها
پوکر فیس بهم زل زدن اینبار من براشون لبخند ژکوند میزدم.
حالا این وسط نیلا چصی اومد و خواست دل که نه کاروانسرای وامونده پارسا رو ببره:
- وای پروا داداشته ها دلقک چیه به این خوشرویی
چشم هایش رو به حالت کصخولانه‌ای چپ و چول کرد، مثلا فکر می‌کرد با این حالت چه شهلا مهلاییه. پارسا با حرص نگام کرد و بعدش با یه لبخند خبیث به آرمین انگل الدنگ اشاره کرد. خواهر و برادر به هم رحم نمی‌کردیم خیر سرمون هم دوقلو بودیم مثلاً جفتمون این دوتا بشر رو اعصابتون بودن اما حتما باید دهن هم رو آسفالت می‌کردیم. آرمین خیلی محترمانه با چاشنی هیزی سلام و علیک کرد، من مفلوک هم شاید هر یک سال نوری یه نفر به کراش ریزی روم میزد که از شانسم این نکبت نی قلیون هیز پاچه بزی واله و شیدای من شده بود و پای همه پست های اکانت فیک اینستام لایک می‌زد و استوری هام رو پیگیری می‌کرد. حالا پارسا یکی از صد فرسخی من رد شه مثل سگ می‌زنتش اما نمی‌فهمم به این نابشر هیچی نمی‌گفت می‌دونست حالم ازش بهم می‌خوره روانش از آزار من شاد می‌شد.
دور همدیگه حلقه بستیم، صدرا یه بطری گذاشت وسط و چرخوند و شرورانه با اون سیگار بین لب هاش نطق کرد:
- هرکی به من افتاد دلاوری به خرج بده و جرعت رو انتخاب کنه
اهورا یکی کوبید پس کله‌اش و گفت:
- عمرا تا مثل اون دفعه دوباره حکم خرکی بدی.
این بچه قیافش خیلی پاک و مظلوم می‌خورد اما در اصل نبود یک د×ی×و×ث به تمام معنا بود که اژدهای هفت سر هم پیشش لنگ می‌انداخت همه گول قیافه بچه مثبتش رو می‌خوردن که وای خدا نصیب کنه از این گل پسرا که اما الهی نصیب گرگ بیابون هم نکنه.
بطری سمت نبات و بردیا ایستاد نبات با خوی شیطان صفتیش چشای عسلیش رو ریز کرد و گفت:
- کدوم؟
- جرعت
لبخند مرموزی زد و دستاش رو بهم کوبید و گفت:
- از ماهک جون چه خبر؟
بردیا فکش خورد کف زمین و پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
- مارو دست کم نگیر داشم
- چیکار به ماهک داری؟
نبات با دندون های ارتودنسی شدش لبش رو گاز گرفت و گفت:
- ماهی جون چندمیه فقط محض اطلاع؟
- حالا، ببین دهنم رو سرویس کنی سرتاپات رو سرویس کردم خب
- نه بابا چیزی نیست فقط زنگ می‌زنی بهش و مختاری به هرکدام از ما بدی تا باهاش حرف بزنیم
بردیای بدبخت پراش ریخته بود لب زد:
- حاجی چیکار به زید من داری سرجدت ول کن بعد از کلی اکس و نکست جفتم رو یافتم دلت میاد باعث نزاع و جدایی دو کفتر عاشق شی، هرچند اون کبوتر جلد منم ولم نمی‌کنه
همتا با چندش صورتش جمع کرد و گفت:
- کفتر که کرکس بَردی جون بعدشم این جفتته ترنم و هانیه چیتن؟ بعدشم ری اکتش رو می‌بینیم
نه تنها ما حتی پسرا هم لبخند پت و پهنی زده بودن. اهورا ضربه ای به شونه بردیا کوبید و گفت:
-داداش زود باش خودت رو انداختی تو چاه.
بردیا درمونده بهش خیره شد که شیر مادرت نجاتم بده. مهران دم گوشش
چیزی زمزمه کرد، و در جوابش سرش رو تموم داد و گوشیش رو سمت دریا گرفت و گفت:
ـ بیا تو زنگ بزن حس می‌کنم تو با وجدان تر از اینایی.
دریا موهاش رو فرستاد پشت گوشش و با شیطنت به گوشی خیره شد. همگی یکم نزدیکتر شدیم تا بهتر واکنش ماهی جون رو بشنویم.
صدای پر از ادا و نازک ماهک تو فضا پیچید:
- الو بردیا جان خوبی عشق دلم
با حالت مشمئز کننده‌ای را زدیم به بردیا که یه تف تو سلیقت بیاد توش موج میزد و بردیای الدنگ هم برامون سیس برد پیت گرفت.
دریا با سلیطگی جوابش رو داد:
- بردیا جونم و کوفت عزیزم عشق دلم و حناق دوازده ساعته.
- وایسا تو خواهرشی اره؟!
واقعا اینقدر به پسرا اعتماد داشت!
- بردیا این جاست کنار من نشسته، من فهمیدیم این آقا به غیر از ما با چند نفر دیگه هم بوده به همین خاطر التماسم کرد که ولش نکنم و شماره تک تک شما رو داد تا بهتون بگم می‌دونی ولی هنوزم مطمئن نیستم الآنم صدات رو اسپیکره کلام آخرت رو بگو عشقم.
جوری فحش نثار بردیا و خاندانش می‌کرد که پشمای ما هیچ پشمای علف های هرز زمین هم ریخته بودخیلی هاش ناشناخته بود همه تو شوک بودیم، دریا سعی می‌کرد جوابش رو بده اما زورش به این لامصب نمی‌رسید، آخرشم چشماش رو کرد کرد و گفت عوا، همین نه زورش همین بود لاکردار.
تو این وضعیت همتا با دقت گوش می‌داد که فحش جدید یاد بگیره، از بردیا فلک در گور مشخص بود تا حالا با این حجم از ناکامی مواجه نشده زل زده بود به زمین.
دریا دید کار خیلی داره داغون میشه تماس رو قطع کرد و دختره رو بلاکش کرد، همه منتظر زل زدیم به بردیا تا احساسات قشنگش رو بیان کنه،اما معلوم بود به هیچ جایش نیست و همینم گفت:
- به کتفم این نشد یکی دیگه
این مثلا جفتش رو پیدا کرده بود، شیطون نگاهش کردم گفتم:
- اره دیگه هانیه و ترنم جون هستن خدمتتون
- لعنتیا سازمان سیا اینقدر اطلاعات نداره، خاک بر سرت مهران کیس با وجدان برام پیدا می‌کنی، کم از هند جگرخوار نداشت
- می‌دونستم عمدا گفتم دختره رو بپرونه خیلی سیریش بود رو اعصابم بود
- دِ به تو چیکار داشت؟!
بعد از حدود نیم ساعت بعد همزمان با خوردن زنگ کلاس ها عزم رفتن کردیم و هرکی سمت به طرف راه خودش رفت ولی با صدای یا حرضت عباس گفتن اهورا کرک و پرمون اجمعین ریخت.
مسیر نگاهش رو دنبال کردیم و به دوربین مداربسته دبیرستان پسرا مواجه شدیم، پامون به زمین قفل شد اگر اون حجم از گندکاری های امروز رو روئت می‌کردن، بی شک با یک خروار امضا و تعهدی که داده بودیم به چوخ می‌رفتیم.
همتا سر پسرا داد زد:
- مگه شما نمی‌دونستین مدرستون دوربین داره؟
مهران استرسی لب زد:
- نبود مطمئنم
- پس این چی میگه؟!
دریا در مرحله بغض به سر داشت زمزمه کرد:
- وای بدبخت شدیم دیگه مامان خونه رام نمیده.
نبات همچنان در افق محو شده بود، پارسا در این مواقع به طرز کثیفی خونسردیش رو حفظ می‌کرد و بحران رو کنترل می‌کرد و با ژست متفکری که به خودش گرفته بود گفت:
- بوی گندکاری های مدرسه به مشام هاشمی رسید و دوربین گذاشت یادتون نیست
اهورا با حال زار گفت:
- خب چرا اینجا گذاشته، کاش قبلش چک می‌کردیم این دفعه دیگه قطعا هاشمی سیخ داغ رو میاره تو آخرتمون.
پوکر فیس گفتم:
- چون دو نفر مثل ما میان اینجا و عمل شنیع انجام میدن
- الان پای ما هم گیره گردن گیرتون رو خواهشاً فعال کنید چون مقصر خودتونید
- الان چرا مثل اسکول ها زل زدیم به دوربین و اونم داره قیافه هامون رو ضبط می‌کنه؟!
پارسا طبق پیش بینی که کردم نقشه کشید برامون و گفت:
- باید فیلم رو پاک کنیم ولی ما نمی‌تونیم شما این ساعت میرید خونه ولی ما فوق برنامه داریم این کار و این فداکاری رو شماها باید بکنید.
اخم کردم و گفتم:
- شوخی خوبی نبود
پارسا متقابلا اخم کرد و گفت:
- تنها راه همینه اگر ما نریم با توجه به اینکه همیشه تو چشم هستیم نبودمون رو متوجه میشن، گوش کن ما یه دعوای مشتی راه می‌اندازیم همه رو از دفتر می‌کشیم بیرون بعدش شما میرید پای سیستم و خلاص سوسول بازی درنیارید دریا سوال خوبی مطرح کرد:
- چطوری همه می‌فهمن پسر نیستیم و به فنا میریم من که نیستم
مهران با دقت آنالیزمون کرد و نطق فرمودند:
- همتا و پروا به نسبت قدبلندتر و هیکلی ترن هودی هاشون هم رنگی نیست و گشاده ماهم مراقبیم چیزی نمی‌شه
همتا ابروهاش پرید بالا و گفت:
- ولم کنید بابا مگه فیلمه
- منم نیستم معذورم داداشیا
 
آخرین ویرایش:

Sara H

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10487
تاریخ ثبت‌نام
2025-08-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
11
امتیازها
23

  • #5
#پارت‌-‌۳
کلاه هودیم رو تا ناموس پایین کشیدم دورمون حلقه زدن که مثلاً زیاد تو دید نباشیم پارسا رو که تا وارد مدرسه شدیم فاز پدرخوانده گرفته بود رو به رگبار فحش‌هام بستم، صدرا و اهورای کم شرف داشتن به قیافه و حالمون می‌خندیدن.
پارسا دستم رو گرفت و گفت:
- بسه دیگه ترستون ریخت بقیش رو خودتون برید ماهم پلن رو اجرا کنیم.
بعد از سلام و صلوات شونه به شونه همتا به سمت ساختمون منحوس دبیرستان البرز حرکت کردیم که صدای نعره و فحش پسرا بلند شد، سری از تاسف تموم دادم و با استرس به همتا خیره شدم.
ساختمون کثیفی بود که با وجود این غول پیکرها طبیعی بود، دفتر تو طبقه دوم بود، با ترس و لرز پله ها رو طی کردیم و تا خواستیم نفس راحتی بکشیم چندتا گولاخ عین لوبیای سحر آمیز جلو پامون سبز شدن.
از ترس سرمون رو تا فیها خالدون فرو کردیم تو یقه‌مون قیافه یک یکشون خباثت می‌بارید سردسته‌شون گفت:
- به‌به آقایون سربه‌زیر به رخ بدین ببینم، عه امید تویی؟!، ای دهن سرویس نسناس خجالتی شدی بیا بیا که یه ضیافت توپ برای خودت و علی آقا ترتیب بدیم.
چشام از حدقه زد بیرون این دیگه چه سمی بود داشتم از استرس می باریدم به خودم
اینا بفهمن دختریم چه فعلی رو انجام می‌دادن تنها کورسوی امیدم این بود که اگه فهمیدم از خواهر بودن پارسا استفاده می‌کردم صدای متلک ها و خنده های تخ× یشون رو اعصابم خط می‌انداخت.
یکی از دور خطاب به سردسته دزدها گفت:
- شروین پارسا و دار و دسته‌اش ریختن سر رضای نسناس و زاخارای دورش بیا بریم ما هم یه حالی به این جوجه های نوب بدیم.
اون نکبت‌ها هم با هیجان رفتن دنبالش، خدا بهش خیر بده گلی باشی از گل ها بهشت پسرم.
این بیشتر به نفع ما شد و قطعا دعوت سنگین تر میشد و دک دهن پارسا و اون چهارتا سرویس تر ولی اصلا اشکال نداره پارسا حکومت دستشه و اکثرا هم طرف اون همین چند نفر علیه‌ش هم اینطوری می‌ریختن سرشون.
همتا توی دفتر سرک کشید و از حرص پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- اون پایین دارن همدیگه رو جـ×ر میدن اینا نشستن چایی می‌خورن.
طی یه تصمیم انتحاری کلاه هودیم رو جلوتر کشیدم و و صدامو کلفت کردم و دم دفتر داد زدم:
- آقای هاشمی پایین دعوا راه افتاده زود باشین بیاید.
دست همتا رو کشیدم و پشت ستون وسط سالن مخفی شدیم.
بالاخره سران اداره کننده دبیرستان به خودشون زحمت دادن و به محل وقوع جرم تشریف بردند.
از خالی بودن دفتر مطمئن شدیم و با کله رفتیم داخل، همتا زود پشت سیستم نشست و من به از پنجره نگهبانی می‌دادم.
- چیشد همتا؟!
- صبر کن باید پیداش کنم.
صدای دعوا و فحش‌ها قطع شد و هاشمی و معاونش عصبانی به همراه پسرای آش و لاش شده اومدن سمت ساختمون، قلبم ریخت سکته‌ای رو به همتا گفتم:
- دارن میان زود باش لعنتی
وحشت زده هینی کشید، سرمو رو به آسمون گرفتم و دستام رو بردم بالا و ضجه زدم:
- پروردگارا گ×و×ه خوردیم، نذر می‌کنم صد رکعت نماز بخونم هرچند کمرم به هاچ میره ولی اشکال نداره خدایا تو رو خدا، دیگه قول میدم از آدمیزاد به فرشته تغییر کاربری بدم، اصلا هرچی پس انداز دارم صدقه میدم.
اون فیلم رو می‌دیدن خیلی بهتر از این بود که ما رو وسط دبیرستان پسرونه ببینن.
- بدو بریم چرت نگو
هردو دویدیم سمت در که مدیر و مدبر گرام جناب هاشمی برخورد کردیم چشمامون قد نعلبکی شد و پشمای یَک یَکمون ریخت سرم رو بردم جلو روبه صورت هاج و واج زده‌اش با میمیک مسخره که صورتم فرمش رو گرفته بود لب زدم:
- سلام آقای هاشمی، داداش تو خوبی
پارسا با گونه کبود شدش گفت:
- گاومون زایید
مهران با بدبختی بهمون خیره شد و با لب و دهن خونیش زمزمه کرد:
- اونم نه قلو
با داد هاشمی مرز های سکته و پنیک رو جابه‌جا کردیم.

جمعمون جمع بود همه تشریف آورده بودن بابا و مریم و پدر و مادر بچه ها و گل سر سبدشون نجفی مدیر ما بود که از مدرسه اومد اینجا. همتای کودن از ترس و استرس یادش رفته بود فیلم رو پاک کنه فقط اون رو انتخاب کرده بود و حذف نشده بود، به خاطر گند های به بار اومده نبات و دریا رو هم آوردن اما نیلا و آرمین جون و اینا چون پرونده‌اشون به سیاهی ما نبود فقط به خانواده‌هاشون اطلاع دادن.
بزرگترها با خشم و ناامیدی به ما نه نفر زل زده بودند ما هم عین آینه دق به خط روبه‌روشون وایساده بودیم و سرمون رو مثلا به حالت ندامت و پشیمونی انداخته بودیم پایین.
آقای هاشمی رو به والدین گفت:
- اینا آینده‌سازای مملکت‌ان، این بی‌شرم و حیاها؟! چه توضیحی دارید که بدید اصلا چه چرت و پرتی مونده که تحویلم بدید؟ پرونده ها رو ملاحظه کنید صد صفحه تعهد و کوفت و زهرمار توش هست، من معذرت می‌خوام که از این الفاظ استفاده می‌کنم ولی دیگه توان ندارم نه تنها مدرسه ما بلکه مدارس دیگه هم دارن به آشوب می‌کشن و به ما گزارش دادن، فیلم هم که خودتون ملاحظه کردید.
از شانس خوبه ما صدامون رو هم ضبط کرده بود و همه رو نظاره کردن از فحش ها و دیوونه بازیا و لاس زدن پسرا با دختر مردم و سیگار کشیدن. باید همگی بگردیم یه کارتن خوب و محکم پیدا می‌کردیم تا بی سرپناه نمونیم. اینبار نجفی ترکید:
- من دیگه صبر و تحملم تموم شده، گذشت و بخشش هم حدی داره، اینقدر بهشون رو دادیم که به این صورت یاغی و گستاخ شدن، پارسال با تموم کارهای وحشتناکی که انجام می‌دادند در عوض اوضاع درسیشون خوب بود و می‌گفتم اشکال نداره نذارم به وضعیت درسیشون لطمه وارد بشه اما امسال نه اخلاق و نه درس اطلاع ندارید بچه‌ها با گریه توی دفتر چه گزارش هایی به ما میدن بعدشم که خواهش که نگید ما گفتیم، و نفس عمیقی کشید و با دست بههمون اشاره کرد و ادامه داد:
- که اینا نفهمن، بعد از ماه گذشته و افتضاحی که به بار آوردن و باز کردن پای پسرا وسط مدرسه و گرفتن مچشون توسط خانم موسوی عهد کردم که اون بار آخرین باری باشه که ازشون می‌گذرم پرونده رو بهتون تحویل میدم معذورم و اصلا اصرار نفرمایید.
ع×ر×ق سرد از تیره کمرم راه پیدا کرد به بچه ها نگاه کردم اون ها از من بدتر بودن. آقای هاشمی همهمه پدر و مادرا رو ساکت کرد و گفت:
- حق با خانم نجفی هستش ما جزو مدارس خاص محسوب میشیم و این موارد غیر قابل گذشت هستن قلدری، باج گیری، ضرب و شتم و بی آبرویی دیگه کافیه نظرم هم اصلا عوض نمی‌شه اخراج.
گوشم زنگ زد اینبار همه چی بود بهم ریخت حتی پدر صدرا که همه قبولش داشتن و سرش قسم می‌خوردن نتونست کاری کنه و مهر اخراج خورد وسط پیشونی‌مون با استرس و حال زار به پارسا نگاه کردم، گونه‌اش به طرز بدی کبود شده بود، پلک هاش رو آروم باز و بسته کرد و دست همدیگه رو گرفتیم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین