. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
پارت 9

***

اَرشان

باد به موهای خیسم می‌خورد و باعث سوزش می‌شد و از طرفی دلم می‌خواست ژویین را خفه کنم. پدر روی مبل نشسته بود و مشغول دیدن تلوزیون بود، مادر در آشپزخانه با کفگیر به جان ژویین افتاد که ژویین داخل کابینت بالایی شد و درش را بست. با سرعت سمت کابینت رفتم و ژویین را در دستم گرفتم. با چشمان درشت و شیطانیش نگاهم می‌کرد که زدم زیر خنده و محکم بغلش کردم! من ژویین را از هفت سالگی داشتم و شدیدا وابسته این شیطنت‌ها و خرابکاری‌هایش بودم. سارن حوله کوچک را به دستم داد که پرو گفتم.

-آبجی جونم موهامو خشک می‌کنی؟

سارن: «روتو برم بشر.»

-بیا برو.

وارد اتاق صورتی رنگ سارن شدم و روی تخت باربی شکلش نشستم. او هم پشت سرم نشست و با حولی مشغول خشک کردن موهایم شد. ژویین در آغوشم آرام نشسته بود و اینکه او آرام بود کمی مشکوک بود.

-کی برگشتین؟

سارن: «یک ساعتی میشه تو توی حموم بودی.»

بعد از خشک کردن موهایم، شانه را برداشت و آرام موهای لختم را شانه زد.

سارن: «داداش رنگ موهات چه خوشگله.»

-هم می‌دونم.

یاد مارالیا افتادم که این سخن را به من گفته بود. باز یاد او افتادم با هرکلمه و هرجمله. لبخند کوچکی زدم که ژویین با شیطنت پرسید برای چه می‌خندی. ژویین را بیشتر به خود فشوردم و پاسخی ندادم. سارن آرام شانه می‌کرد که احساس کردم چشمانم خمار شد. سرم را روی پای سارن گذاشتم و خوابیدم. با تکان‌های شخصی، سریع چشمانم را باز کردم. سارن در آغوشم تکانی خورد و دوباره خوابید. ژویین هم وسط ما به خواب فرو رفته بود. از روی تخت بلند شدم و سمت دست شویی رفتم. آبی به سر و صورتم پاشیدم و به صورت خیسم خیره شدم. چشمان قهوه‌ایم تنگ و ریز شده بود و از روی چانه کوچکم آب می‌چکید. با حوله صورتم را خشک کردم و بعد از خوردن صبحانه به سمت اداره رفتم. درواقع محل کار من شرکت فضای سبز بود و من در آنجا برای چمن‌ها و پارک‌ها طرحی می‌کشیدم به اداره کل برای اجراع طرح می‌دادم. سال پیش طرح گل یاس را به شکل دلفین زیبا در پارک کودک دادم که با گل‌ها آن را روی چمن اجراع کردند. با صدای موبایلم یک دستم را از روی فرمان برداشتم و تماس را وصل کردم.

-بله؟

مارالیا: «سلام عزیزم.»

-سلام بر عشق من خوبی؟

مارالیا: «راستش نه زیاد، دیروز چرا اونجوری رفتی؟»

-چیز مهمی نیست کمی عصبانی بودم.

مارالیا: «کی همدیگه رو ببینیم؟»

-امروز نمیشه کار دارم.

مارالیا: «باشه خدافظ.»

-واسا.

تماس قطع شد و صدای ممتد بوق روی عصابم خط کشید. احتمالا به خاطر این موضوع ناراحت شده بود. کلافه وارد اداره شدم و با سلام کوتاهی پشت میز نشستم. من هم دانشجوی رشته مهندسی بودم و هم در اینجا مشغول به کار بودم درواقع پدرم باعث این شد که زودتر سرکار بروم. با پولی که پس انداز کرده بودم تا چند ماه دیگر می‌توانستم یک خانه برای خودم بخرم. لبخند کوچکی زدم و طرح یک پل را کشیدم دوست داشتم با گل‌های زرد کوچک طرح یک پل را روی چمن درست کنند.
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
پارت 10

***

مارالیا

روی تخت دراز کشیده بودم و مشغول نوشتن داستان بودم. کارامل خودش را روی تختم انداخت که او را به آغوش کشیدم. در لباس جدید و زرد رنگش بسیار دلبرا شده بود. آهنگی گذاشتم و شروع کردم به نوشتن. کارامل سرش را روی دستم گذاشت و آرام چشمانش را بست. دوست داشتم اَرشان را ببینم اما او تمایلی نداشت می‌توانست کمی از وقتش را به من بدهد اما نداد. کلافه به نوشتن ادامه دادم و سعی کردم به او فکر نکنم.

***

ژویین

برای آخرین بار در آیینه نگاهی به کت سیاهی که پوشیده بودم، انداختم. حال وقت اجراع نقشه بود. سریع از خانه خارج شدم و شروع کردم به دویدن در کوچه‌ها.

***

مارالیا

از اتاقم خارج شدم که متوجه شدم کل خانواده جمع هستند. پدر روی مبل نشسته بود و برادر هم بغل دست پدر بود. مادر کانال‌ها را جابه جا می‌کرد و کمی خشمگین بود. سمت پنجره رفتم پرده سفید را کنار کشیدم. امروز هوا آفتابی بود. با باز کردن پنجره، هوای داغ و خوش عطر را احساس کردم. امروز باید بیرون می‌رفتم حتی شده بی کار در خیابان‌ها قدم‌ می‌زدم و به عبور مردم و ماشین‌ها خیره می‌شدم ، حتی شده تعداد خط‌های سفید وسط جاده را می‌شموردم اما باید بیرون می‌رفتم تا این هوا را از دست نمی‌دادم. دیگر تعلل نکردم و مانتوی قرمزم را همراه با شلوار لی و شال حریر و قرمز پوشیدم. رژ نارنجی رنگی به لبانم زدم و با برداشتن کیف دستی‌ام، سریع سمت در خانه رفتم. گردن پدر صد و هشتاد درجه چرخید و گفت.

پدر:« کجا ایشالا؟»

-این هوا رو نباید از دست داد.

مادر: برو به سلامت.

در را پشت سرم بستم و کتانی سفیدم را پوشیدم. قدم اولم را که گذاشتم، نور با هجوم ناگهانی خود باعث شد برای مدت کوتاهی چشمانم را ببندم و با چشمان ریز شده در خیابان قدم بردارم. پارک کنار خانه سایه بود و برای نشستن و لذت بردن از اطراف، بهترین مکان بود. کتاب فارسی‌ام را از کیفم خارج کردم و شروع کردم به خواندن. همان‌طور که قدم برمی‌داشتم شعرهای زیبایش را زمزمه می‌کردم. یک ماه تا شروع مدرسه مانده بود و به دلیل علاقه بیش از حدم دوست داشتم دروس را قبل از شروع مدرسه مطالعه کنم. به پارک سرسبز که دورتادورش را گل‌های رز پر کرده بودند، رسیدم و روی صندلی زرد رنگی که زیر سایه درخت تنومندی بود، نشستم. به میله گرمش تکیه دادم و کتاب را کمی به صورتم نزدیک کردم. سه پسر که یکی بلند قد بود و موهای طلایی رنگی داشت و دوتای دیگر مو سیاه بودند و تیپ خفنی زده بودند، به من نزدیک شدند و سرانجام مقابلم ایستادند. به شلوارشان خیره شدم که یکی طرح جنگی بود و یکی بخیه‌ای. لبخند کجی زدم و دوباره به کتابم چشم دوختم.

-چطوری خوشگله؟

پاسخی ندادم که پسر قدبلند ادامه داد.

-یک وقت مارو نبینی ها.

به چشمانش خیره شدم و گفتم.

-چشم نمی‌بینم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
پارت 11

***

ژویین

نگاه‌های مردم کم کم داشت مرا به جنون می‌رساند همه با نگاه پر از عشقی می‌خواستند مرا بگیرند. قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و دوربین سنگینی که در دستم بود را کمی جابه‌جا کردم. خانه میمون احتمالا همین نزدیکی‌ها بود. خواستم از پارک عبور کنم که میمون را دیدم! روی صندلی نشسته بود و با سه پسر که مقابلش بودند ، صحبت می‌کرد. لبخند خبیسی زدم و پشت درخت بزرگی مخفی شدم. از بین شاخه درخت، از میمون و آن پسرها عکس گرفتم. بعد گرفتن چند عکس دیگر کارم تمام شد و از آنجا دور شدم. قصد داشتم از دختر عکس بگیرم و با فتوشاپی پسری کنارش قرار بدهم و دقیقا رفیقم کارش فتوشاپ بود اما حال دیگر کارم راحت‌تر شده بود. از پنجره وارد اتاق شدم و دوربین را پایین بالشم مخفی کردم. روی تختم پریدم و با پایم تخت را تاب دادم. وقت اجراع نقشه بود. نقشه اول موفق نشد اما نقشه دوم موفق می‌شود. نیشم را باز کردم که گربه شرک وارد اتاق شد.

-می‌بینم نیشت باز شده.

-آره به کوری چشم شرک باز شده!

-شرک؟

-تویی دیگه.

-من؟

-مثل اینکه حالت بده دختر برو قرصاتو بنداز بیا پیشم

درحالی که صورتش رنگ لبو می‌شد دستش را مشت کرد و از اتاق خارج شد. سمت تراس خانه رفتم و از نرده خودم را آویزان کردم. صدای ساشا مرا به خود آورد. نگاهم را به تراس مقابل دوختم. ساشا گربه سفید رنگ متعلق به مانا بود. پاپیون صورتی‌اش هم همیشه پشت سرش قرار داشت و با ناز و عشوه روی زمین می‌نشست. درکل گربه نازی بود و حتی در سخن گفتن هم ناز داشت. دوست خوبی برای من بود حداقل زمانی که در تراش با چشم سخن می‌گفتیم. خواستم چیزی به او بگویم که مانا آمد و او را در آغوش گرفت، در آن لحظه تنها هدف من کشتن مانا بود و بس. ساشا نیز درحالی که نگاهش قفل نگاهم بود، داخل خانه شد. کلافه وارد اتاق شدم که اَرشان را دیدم. لباس آبی آسمانی رنگی که رویش طرح جمجمه داشت، پوشید. شلوار ورزشی سیاهش را هم پوشید و روی تخت دراز کشید. آنچنان خودش را روی تخت انداخت که گویی از خستگی درحال مردن بود. فعلا زمان مناسبی برای نشان دادن عکس نبود اما زمانش که رسید..به حساب میمون می‌رسم. خودم را روی تخت انداختم و روی شکم اَرشان دراز کشیدم.

-خسته نباشی دلاور، زنده باشی..می‌بینم مثل خمیر چسبیدی به تخت.

اَرشان لبخند دلربایی زد و با لحن خسته‌ای ، گفت.

-درست می‌بینی.

صدایش را مرموز کرد و با ابروی بالا رفته، گفت.

-منم می‌بینم گربه همسایه دل یک نفرو برده.

سپس شروع کرد به قهقه زدن. از روی شکمش پایین پریدم و با لحن خشمگینی، گفتم.

-خیرشم من مثل تو نیستم برم عاشق یک میمون بشم.

اَرشان کلافه نگاهش را از من گرفت و گفت.

-بس کن!

-چرا انقدر ازش دفاع می‌کنی؟ اون دختر خوبی نیست.

-گفتم بس کن.

-اما...

-بسه!

چنان فریاد کشید که سریع سکوت کردم و از اتاق خارج شدم وقتی آن عکس را ببینی می‌‌فهمی او میمونی بیش نیست! به خاطر یک میمون ببین چه گونه سر من فریاد می‌زند!





***

اَرشان

قبول داشتم که نباید فریاد می‌کشیدم اما ژویین چاره دیگری نگذاشته بود، نشد فقط یک بار به این دختر نگوید میمون!

گوشیم را برداشتم و با مارالیا تماس گرفتم. دلم برایش تنگ شده بود و دوست داشتم حتی یک دقیقه هم که شده ببینمش. صدای کلافه‌اش را پشت گوشی شنیدم.

-الو بله بفرمایین؟

-سلام بر عشق من.

-علیک ...کاری داشتی؟

نگران روی تخت نیم خیز شدم. نکند باز ژویین کاری کرده که اینگونه سخن می‌گوید؟ اما باید من نیز مانند خودش سرد جواب می‌دادم و منت نمی‌کشیدم.

-هه نخیر خدافظ.

بدون اینکه اجازه سخنی بدهم تماس را قطع کردم و کلافه روی تخت دراز کشیدم. منتظر بودم تماس بگیرد و معذرت خواهی کند اما نگرفت! هر وقت که با او سرد بودم همیشه زنگ می‌زد خودش را به در و دیوار می‌کوبید تا آشتی کنم اما این بار زنگ نزد. حتی پیامی هم نداد. وار پذیرایی شدم و کنار خواهر نشستم. مشغول لاک زدن ناخن بلندش بود و با برخورد لاک به پوستش هوف کلافه‌ای می‌کشید. لاک را از دستش گرفتم و گفتم.

-بیا من بزنم.

-نه بابا؟

-مرض...به تو خوبی نیومده؟

-تو برو به گربت برس که روانیمون کرده.

نگاهم را به ژویین دوختم که از داخل یخچال شیر را برداشته بود و به سرش می‌کشید مادر هم پشت سرهم فریاد می‌کشید. دیگر نمی‌دانستم باید با این گربه چه کنم. بعد از پاک کردن دهانش هم طلبکار به ما خیره شد و روی مبل لم داد و سپس کنترل را در دست گرفت. بی خیال ژویین شدم و لاک را به ناخن دراز خواهر مالیدم. همچنان مشغول بودم و دوست داشتم ذهنم را از حرف‌های ژویین و از لحن تند مارالیا دورکنم، اما نمی‌شد. کنجکاو بودم بدانم چرا آنطور بد رفتار کرد. به لاک سیاهش خیره شدم و فوت کردم که گفت.

-میسی دادا.

-خواهش.

مادر:« فردا محرمه باید برم مانتوی سیاه بخرم.»

-مامان تو که مانتو داشتی.

ژویین مداخله کرد و گفت.

-باید جدیدشو بخره خب...اونا کهنه شدن.

مادر تایید کرد و گفت.

-آره راست می‌گه دیگه زیاد پوشیدمشون.

-مامان فقط دوبار پوشیدیشون.

-پولشو تو میدی؟

سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم. نگاهی به ژویین که خیلی ناز شکم نارنجی رنگ و توپولش را در دست گرفته بود و روی مبل دراز کشیده بود، انداختم. چقدر دلم برایش ضعف می‌رفت. رفتم و کنارش روی مبل راحتی نشستم. پوست نرم و پشمالوی نارنجی رنگش را در دستم گرفتم و روی پایم نشاندمش. سرش را روی دستم گذاشت و روی پایم دراز کشید. صورتم را روی سرش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.

ژویین: «من هنوزم قهرم خفاش.»

-خفاشو از کجات درآوردی؟

ژویین: «حالا عنکبوت بگم خوبه؟»

-عزیزم اخه چرا انقدر با اون دختر مشکل داری؟

-میمونه دیگه.

ادامه بحث درست نبود.

-معذرت می‌خوام که داد زدم.

-توقع زیادی ازت ندارم توهم عنکبوتی.

لبخندی زدم و با دستم بدنش را نوازش دادم و او بیشتر خودش را به دست و پایم مالید.

-لباس سیاه داری؟

ژویین: «آره.»

-خوبه.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
پارت 13

-اون پسرا بهم حرف می‌نداختن که جوابشونو دادم نه بغلشون کردم نه بهشون خندیدم. درسته؟ ولی خب ممنونم که به خاطر این ازم دور شدی دلیلشم نپرسیدی، ممنونم که بهم شک کردی...خدافظ برای همیشه.

با قدم‌هایی تند از او و خاطره‌هایش برای همیشه دور شدم. نمی‌دانم هوا گرم بود یا من گرمم بود. از امروز به بعد اَرشانی وجود نداشت باید با خاطره‌هایش زندگی می‌کردم. لبخند ملیحی زدم و کلاه سفیدم را روی سرم گذاشتم.

***

-میگم اَرشان تو واقعا.

اَرشان: «عاشقتم واقعا.»

لبخندی زدم که محکم مرا به خود فشورد. سرش را روی موهایم گذاشت و با دستش مشغول نوازشم شد.

-پس قول میدی ولم نکنی؟

-قول میدم تا نفس میکشم پیشتم.

-غلط میکنی نفس نکشی.

-چشم چشم.

***

لبخند ملیحم را حفظ کردم و از خیابان عبور کردم. چه خاطرات شیرینی، حال می‌توانم یک دل سیر به او و خاطراتمان فکر کنم اما اینکه واقعا کنارم نیست همچو خنجری به وسط قلبم فرو می‌رود. همچنان که لبخندم را حفظ کرده بودم اشک گرمی از روی گونه‌ام سر خورد. روی صندلی زرد رنگی که گوشه پیاده‌رو قرار داشت، نشستم و نفس عمیقی کشیدم. دلم برای موهای نسکافه‌ای رنگش، چشمان قهوه‌ای رنگش و حتی صدایش تنگ می‌شود. یک ماهی که با اَرشان بودم همچو دفتری کوچک بود که خاطرات شیرین بر رویش حک شده بود اما گاهی مجبوری برخی از صفحات زندگیت را پاره کنی تا بتوانی از نوع و بهتر بنویسی. اَرشان به من بابت یک عکس که چهارپسر مقابلم بودند شک کرده بود ، پس تمام این خاطرات با همین یک لکه سیاه که بر روی ورق افتاده بود، خراب شد. از روی صندلی بلند شدم سمت خانه حرکت کردم. تمام شد، با رسیدن به خانه دیگر برای همیشه همه چیز تمام می‌شد، بهترین‌ها را برایت آرزو می‌کنم اَرشان!

***

ژویین

سخنان آن دختر در ذهنم زنگ می‌خورد. تمام مدت راجب او اشتباه فکر می‌کردم. به دلیل حسادت و ترسِ از دست دادن اَرشان از آن دختر دیو دو سر ساختم و آخر بازی را بد تمام کردم. حال اَرشان با فهمیدن حقیقت شکسته شده بود و مشخص بود تمام این اتفاقات را زیر سر من می‌دید. دیگر تمام شد حتی اَرشان هم مرا نمی‌خواهد. با آن دختر بد کردم و درواقع ذهن بسیار کوچکی دارم که با درک و منطق احمقانه خود، چنین کاری کردم. من کیستم؟ شیطانی در ظاهر گربه؟ سوار ماشن شدیم و اَرشان در سکوت رانندگی کرد. ماشین‌ها با عجله در خیابان‌ها پیچ می‌خوردند تا به مقصد برسند، حتی برخی به دیگران اجازه حرکت نمی‌دادند تا خود حرکت کنند. هرچقدر سعی می‌کردم به ماشن‌ها و خیابان‌ها فکر کنم باز بخشی از ذهنم به دنبال دخترکی که لقب میمون به او داده بودم، می‌دوید. با ورود به اتاق خودم را روی تخت ولو کردم و لیوان شیری که کنار تخت بود را برداشتم و سر کشیدم.

اَرشان: «خوشحالی ژویین؟ خیالت راحت شد؟»

تمام این سخنان را با حالت بغض‌آلودی گفت. شرمنده به تخت خیره شدم و سعی کردم به اَرشان غمگینی که موهای نسکافه‌ای رنگش بی نظم روی صورتش ریخته بود، نگاه نکنم. اَرشان خودش را روی تخت انداخت و دستش را روی سرش گذاشت. آرام موهایش را نوازش دادم و صورتم را روی صورتش گذاشتم.

-من بدون اون نمی‌تونم.

-خب برو باهاش آشتی کن بگو زیر سر من بود.

-دیگه تموم شد برنمی‌گرده.

-اون دوست داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
پارت 14

-با اون کاری که من کردم دوست داشتنی نمی‌مونه.

***

مارالیا

کتابم را جمع کردم و داخل کیفم گذاشتم. مانتوی نیلی رنگ مدرسه را با شلوار ستش پوشیدم. مقنعه آبی رنگی روی موهایم قرار دادم و نگاهی گذرا به خود در آیینه انداختم. چشمانم کشیده و خمار بود و پوستم رنگ پریده و سفیدتر از گچ دیوار. حتی دیوار نیز با تمسخر نگاهم می‌کرد و با خود فکر می‌کرد زیباتر و بهتر از من است. رژ کمرنگ و صورتی رنگی که شبیه رنگ لب بود را به لبانم زدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون آمدم. مادر کیک را داخل ظرف پلاستیکی گذاشت و به دستم داد.

-تومدرسه بخوریش نیاری روم.

-باشه می‌خورم، ممنون

محمد نیز از خانه خارج شده بود، فقط من مانده بودم. از خانه خارج شدم و به آسمان دلگیر خیره شدم. صبح بود اما خبری از خورشید نبود گویا ابرها خورشید را در انحصار خود قرار داده بودند. قطره بارانی روی نوک دماغم فرود آمد که لبخند کوچکی زدم. با سرعت گام‌هایم را برداشتم تا سریع به مدرسه برسم. وارد حیاط مدرسه شدم و به درختان سربه فلک کشیده و استوار اما لاغری که دورتادور حیاط را در برگرفته بودند خیره شدم. گیاهان زرد رنگی نیز اطراف درخت را پوشانده بودند و همچو دامن برای درخت عمل می‌کردند.

وارد سالن تقریبا ساکت شدم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد کلاس شدم و با جمعی از دانش‌آموزان بی حس و خشته رو به رو شدم. برای رشته ما فقط شش دانش‌آموز در یک کلاس حضور داشت. مهشید روی میز اول نشسته بود و سرش روی میز بود و چشمانش بسته. گمان نمی‌کردم خواب باشد احتمالا در حالت استراحت بود زیرا نفس‌هایش چندان منظم نبود و به هرصدایی واکنش نشان می‌داد و پلکش پرپر می‌زد. سمت مهشید رفتم و روی میز کنارش نشستم. مهشید دختری ریزنقش با پوستی سفید و چشمو ابرویی سیاه بود. موهایش سیاه‌تر از شب و پوستش سفیدتر از روز. مهشید همیشه در مورد بیشتر چیزها بی خیال و بی تفاوت بود شاید هرچیزی را لایق فکر نمی‌دانست و به نظرش این کار بیهوده فکر کردن بود. بی خیالی او اگر در من بود دنیا را فتح می‌کردم. کتاب را از داخل کیفم برداشتم و شروع کردم به مطالعه. دوست داشتم معلم فارسی شوم و با شعرو و آواز شعر بخوانم. لبخند کمرنگی زدم و باز احساس بدی به جانم افتاد.

***

-آفرین خوش صدای من.

کتاب شعر را بستم و به موهای نسکافه‌ای اَرشان که داخل دهانش فرو رفته بود خیره شدم و مو را از داخل دهانش بیرون کشیدم. لبخندی زدم که دستم را کشید و مرا به خود نزدیک کرد. چشمان شکلاتیش را به چشمانم دوخت و گفت.

-تو منبع آرامش منی.

-می‌دونم.

-یادم رفت یک چیزی بگم.

-چی؟

-خودشیفته منم هستی.

با دستم مشتی به بازویش زدم که لبخدش عمیق‌تر شد.

***

حتی وقتی نام شعر می‌آید یادت می‌افتم چگونه رهایت کنم؟ چگونه تو را حذف کنم؟ توی که تمام داده‌ها و اطلاعات زندگی من هستی، اگر پاکت کنم خالی می‌شوم. با ورود معلم منطق، همه بلند شدیم و با صدای بلندی سلام دادیم. معلم چاق و مهربانی بود. چهره ساده‌ای داشت مانند تمام انسان‌ها اما رفتار خاص و متفکری داشت برعکس تمام انسان‌ها. پشت میزش نشست و دستش را روی میز گذاشت. مهشید بلند شده بود و بی حوصله به معلم خیره بود. سوما که دخترقدبلند و موطلایی بود و اکثرا لبخند متینی روی لبش بود با دقت به خانم خیره بود. رمیصا هم خودکار به دست منتظر بود. فاطمه خسته به نظر می‌رسید و زهرا در دید من نبود. معلم با لبخند به همه خیره شد و گفت.

-امروز راجب یک موضوع مهم می‌خوام بحث کنیم. تا حالا به این فکر کردین همه چیزما مثل یک حیوانه؟ و درواقع انسان هم یک حیوانه؟

سکوت با مشت خود دهانمان را بسته بود و معلم همچنان لبخند می‌زد.

-هردو جسم داریم هردوحواس داریم، هردو زادو ولد داریم، ولی هردو شعور و عقل نداریم. شاید اگر زبون حیوون بلد بودیم می‌فهمیدیم آرزو دارن آدم بشن ، حالا چرا اکثر انسان‌ها سعی دارن مثل حیوان رفتار کنن؟ این نشان دهنده استدلال غلط زندگی افراده.

ما سکوت کرده بودیم و او سخن می‌گفت. در پایان درس بلند شد و گفت.

-سوالات درس رو خودتون می‌نویسین درس تموم شد، وقت آزاد.

صندلی خود را برگرداندم سمت دیگر بچه‌ها. فاطمه با ذوق سمت ما آمد و گفت.

-بازی کنیم؟

چهره‌اش فریاد می‌زد که خستگیش بابت درس خواندن بود و حال که درسی در کار نیست آنقدر انرژی دارد که کل کره زمین را دور بزند. لبش به لبخند باز شده بود و چشمانش یک به یک افراد را می‌پایید تا نظر آنها را بداند. گویی بسیار بی قرار بود تا این بازی را آغاز کند. رمیصا خودکار خود را روی میز گذاشت و موافقت خود را اعلام کرد. مهشید نیز سرش را به نشانه موافقت تکان داد. سوما نیز از اول بی میل نبود. ایدا هم مشغول خرخوانی بود و برای بازی نیامد. همه منتظر به من خیره بودند. بیشتر دوست داشتم بنشینم و سرم را روی میز بگذارم تا سرمای میز گونه‌ام را سرد کند. به سنگ مربعی شکل زیر کلاس خیره شوم و در تمام این آجرها اَرشان را ببینم. فکر کردن به کسی که دیگر نیست. کار بیهوده‌ای بود اما به من آرامش می‌داد. اخمم را باز کردم و گفتم.

-باشه بازی می‌کنم.

فاطمه لبخندی زد و بطری‌ای بینمان چرخاند. نوک بطری سوی مهشید و سوما بود.





مهشید: «خب خب جرئت یا حقیقت.»

سوما: «حقیقت.»

-دیروز ناهار چی خوردی؟ نتونی جواب بدی می‌زنمت.

سوما: «سر مهشیدو خوردم انقدرم چسبید»

نیش همه باز شد و مهشید با خشم به او چشم دوخت. بطری باز چرخید و این بار سرش سمت من و فاطمه بود.

-جرئت یا حقیقت؟

من: «جرئت»

-به به.

سکوت کردم و نگاهم را به کتونی سفیدم دوختم.

-برو به معلم بگو از خودتون و تدریستون خوشم نمیاد.

چشمان از حدقه بیرون زده‌ام را به فاطمه دوختم و آب دهانم را قورت دادم. فاطمه یک دختر به شدت شیطون و بامزه بود اما بیشتر وقت‌ها با عجله و بدون فکر کارش را انجام می‌داد که باعث شکستش و در نتیجه ناامیدیش می‌شد، اما باز بلند می‌شد و این بار قوی‌تر اشتباهش را تکرار می‌کرد هیچ گاه از اینکه سرش به سنگ خورده پشیمان نمی‌شد در اصل از اینکه سرش به سنگ بخورد خوشش می‌آمد. پوست سفیدی داشت و چشمان بادامی و سیاهش زیبایش کرده بود. موهای فر و سیاهش که دیگر بامزه‌ترش کرده بود. حال نیشش باز بود و منتظر بود تا سمت خانم بروم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و گفتم.

-خانم میشه چیزی بگم؟

معلم نگاهش را به من دوخت و سرش به نشانه تایید تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
پارت 15

-من از نحوه تدریستون چندان راضی نیستم. نمی‌تونین درک درستی بهمون بدین.

-خب شاید شما راست می‌گین پیشنهادی دارین؟

-نخیر...بازی جرئت حقیقت بود گفتن جرئت داری اینو بگو.

خانم لبخندی زد و چیزی نگفت. همه با دهانی باز نگاهم می‌کردند. انتظار داشتند بگویم نمی‌توانم این کار را انجام دهم یا کلی خواهش و التماس بکنم اما به نظرم اگر می‌گویم جرئت باید جرئت انجام چنین کاری و گفتن چنین سخنی را داشته باشم. کنارشان نشستم و باز بازی ادامه پیدا کرد. حتی اگر برای مدتی بازی مرا از فکر کردن به اَرشان دور کند حاضر بودم این کار را انجام دهم. واقعا اینکه به او فکر کنم ناراحتم می‌کرد اما اصلا دست خودم نبود.

مهشید لبخندی زد و گفت.

-برو بیرون داد بزن بگو عاشق شدم.

بلند شدم و از کلاس خارج شدم، افراد تک و توکی در سالن رفت و آمد داشتند. لبخند خجولی زدم و فریاد کشیدم.

-عاشـق شدم...!

همه با تعجب نگاهم می‌کردند و من کم مانده بود ذوب شوم و داخل زمین فرو بروم. فرار کردم و وارد کلاس شدم. دیگر این زیادی بود. بطری را چرخاندم که روی مهشید و فاطمه ماند. فاطمه باز از همان لبخندهای ترسناکش را زد و گفت.

-خب کدومش جـ×ر...

مهشید:«حقیقت حقیقت، گوربابای جرئت»

لبخندمان به قهقه تبدیل شده بود و خانم با اخم نگاهش را به ما دوخته بود. فاطمه دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و کمی به فکر فرو رفت. مشخص بود مشغول فکر کردن است تا سوالی سخت بپرسد اما هرچقدر تلاش می‌کرد مهشید بی خیال پاسخ می‌داد او از چیزی نمی‌ترسید و درواقع چیز خاصی برایش مهم نبود اگر جرئت راهم انتخاب نمی‌کرد هدف اصلیش خنداندن ما بود. بلاخره فاطمه لبانش را تکان داد و همه به حرکات لب گوشتیش خیره شدیم.

فاطمه:« آخرین بار که دست شویی کردی؟»

دیگر آنقدر خندیده بودم گونه‌ام درد می‌کرد. مهشید بی خیال جواب داد.

-سه ساعت پیش.

دلم را گرفته بودم و روی میز وول می‌خوردم. درواقع خوشی چیزی نیست که منتظر باشیم تا به ما برسد چیزی است که ما می‌توانیم با کوچک‌ترین کارها احساس کنیم و برای خودمان به وجودش بیاوریم و با تمام وجود احساسش کنیم.

باز بطری چرخید اما با خوردن زنگ تفریح من بلند شدم و کیک شکلاتی خود را از داخل کیف بیرون آورم. فاطمه بلند شد و همراه با سوما و رمیصا از کلاس خارج شد. دست مهشید را کشیدم و از پله‌ها پایین رفتیم. هنوز مشغول باز کردن کیک بودم اما موفق نشده بودم. وارد حیاط شدیم که نفس عمیقی کشیدم.

-جوری نفس میکشی انگار سال‌هاست نفس نکشیدی.

-باید همیشه جوری نفس بکشی که انگار آخرین نفسته.

با نگاهی متفکر به من خیره شد و نه بابایی زیرلب زمزمه کرد که لبخند کوچکی زدم. سمت صندلی گوشه حیاط رفتیم که دست مهشید را کشیدم و گفتم.

-ما همیشه می‌شینیم چرا یک بار راه نمیریم؟ لذتی که تو راه رفتن هست تو نشستن نیست.

-برای من فرقی نداره راه بریم.

برای او هیچ چیز درواقع فرق نداشت. قدم‌های نرمم را روی زمین سنگی می‌گذاشتم و سعی داشتم حتی از راه رفتن خود نیز لذت ببرم. باز حواسم سمت اَرشان کشیده شد که اخم کردم. این سخنش در ذهنم زنگ می‌زد. (راه رفتنت نرم و زیباس، خوش به حال زمین که همیشه راه رفتنتو می‌بینه و حس می‌کنه) نگاهم را به مهشید دوختم که از مهمانی دیشب می‌گفت. به نظر مهمانشان آدمی کسل کننده بود که هیچ کودکی هم سن و سال او نداشت و فقط داخل اتاقش ماند تا بروند و آنها هم بلاخره بعد پنج ساعت رفتند و کل دیشب نتوانست از اتاق خارج شود. با سرم حرفش را تایید کردم که دختر چشم آبی و خندانی را دیدم که سمتمان می‌دود. ایستادیم و او با سرعت به ما رسید.

-رمیصا پاش ضرب دید.

-هن؟

مهشید:«رمیصا کیه؟»

چنان به سر مهشید زدم که نامش را هم فراموش کرد. سمت رمیصا و سوما که در حیاط پشتی بودند، دویدم که دیدم با صدای بلند می‌خندند. مهشید هم دست در جیب آرام آمد جلو و نیشش باز شد. کلافه نگاهی به آنها انداختم و با چشمم برایشان خط و نشان کشیدم. برای همین می‌گویم ای کاش بی خیالی مهشید برای من بود.

فاطمه:« جوش نخور جیگر»

-آتیشت می‌زنم.

سمتش دویدم که سریع فرار کرد. کل حیاط را من دنبال او بودم و او فریاد می‌زد.

فاطمه:«آقا یک دیوونه دنبال منه نجاتم بدین»

-دیوونه؟

چنان با سرعت می‌دویدم که نفس کم آورده بودم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
پارت 16

***

ژویین

معتقد بودم اَرشان است اما شک داشتم حال مطمئن شدم. یک سویشرت آبی زیبا و جذب پوشیده بود با شلوار لی ، موهای نسکافه‌ای رنگش را با ژل سمت راست داده بود و با صدای بلند آهنگ می‌خواند. معمولا باید الان اشک بریزد که عشقش را از دست داده.

-می‌لرزه دست و تو دلم ...من به قروبنت برم... انقده با صفایی دلو بردی خدایی عین خواب و رویایی نیاد بینمون جدایی.

چش بد دور عاشق توئم... فدا مداتم بی برو بیا.. .چش بد دور عاشق توئم.

دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و کمی خودم را روی تخت جابه‌جا کردم. اَرشان مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به چرخیدن. دنیا می‌چرخید و فقط سر اَرشان واضح دیده می‌شد. لب قرمزش چنان لبخند شیرینی داشت که این لبخند را در هیچ کودکی ندیده بودم تا به حال. هنوز هم آهنگ می‌خواند و می‌رقصید. بوی تلخ عطرش را استشمام می‌کردم که مرا روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت. همراهش از اتاق خارج شدم. با بیرون رفتن از خانه هجوم شدید نور را احساس کردم. احتمالا نزدیک ساعت چهار یا سه بود که اینگونه خورشید خودنمایی می‌کرد. چشمانم را در حدقه چرخاندم و داخل ماشین پریدم. اَرشان ماشین را روشن کرد و صدای ضبط را تا ته زیاد کرد. چنان فرمان را می‌چرخاند گویی قصد داشت برقصد.

-از همه نظر بی من نری جایی بی خبر، نکنی چشمامو تر ، مال خودمی آخر سر، من دل ندارم انگاری به تو گیر کارم، اخه مگه من تو دنیا چند تا یک دونه دارم.

ماشین را مقابل مدرسه‌ای نگه داشت و پایین آمد. من نیز از ماشین پایین آمدم و سوالی نگاهش کردم. اَرشان دستش را داخل جیب شلوارش فرو برده بود و به ماشینش تیکه داده بود. دخترانی که از مدرسه بیرون می‌آمدن با چشم او را می‌خوردند و من هنوز نمی‌دانستم داستان چیست. دنبال دختر جدیدی آمده؟ با دیدن مارالیا که از مدرسه خارج شد تازه فهمیدم ماجرا چیست و نیشم را تا سیبیلم بالا کشیدم. کیفش را روی دوشش انداخته بود و با چشم دنبال شخصی می‌گشت دوستانش نیز محاصره‌اش کرده بودند و او مدادم هلشان می‌داد. یکی از دوستش هم دستش را گرفته بود و آه و ناله می‌کرد.

فاطمه:«دستت بشکنه دستمو شکستی»

مارالیا:«حقت بود نفسم»

اَرشان سوت بلندی زد که مارالیا به او خیره شد. نگاهشان طولانی شده بود و هوا گرم و گرم‌تر می‌شد. کمی خودم را باد زدم و بدن پشمی و نرمم را خاراندم. باید حمام می‌رفتم ، به شدت می‌خارید. به قدم‌های کوتاه و آرام مارالیا که نزدیک‌تر می‌شد خیره ماندم و به سایه بلند و لاغرش که پشت سرش حرکت می‌کرد، چشم دوختم.

بلاخره دوکتانی سفید رنگ که بندش به شکل پاپیون بسته شده بود، مقابل کفش سیاه و براق اَرشان قرار گرفت و متوقف شد. تنها چیزی که توجهم را جلب می‌کرد کفش‌هایشان بود و برای دیدن حالت صورتشان ناتوان بودم. اگر سرم را بالا می‌بردم نور کورکننده خورشید صورتشان را محو نشان می‌داد پس نگاه کردن به حالت ایستادنشان بهتر بود. مارالیا یکی از پاهایش را کج کرده بود و به پای دیگرش تکیه داده بود. اَرشان محکم و استوار ایستاده بود و بین دو پایش فاصله ایجاد کرده بود. از حالت ایستادن اَرشان مشخص بود بسیار مصمم و جدی بود. از حالت ایستادن یک طرفه مارالیا مشخص بود، خسته است و یک حالت ناز و بامزه‌ای ایستاده است. سرم را بلند کردم و نصف صورت مارالیا را دیدم که اخم کمرنگی داشت ولی نصف دیگر به دلیل نور سفید خورشید محو بود. صورت اَرشان شاد بود، اما جدی. بالا پریدم و داخل ماشین نشستم. دستم را روی دکمه کوچک گذاشتم و شیشه ماشین را پایین دادم. چانه‌ام را روی لبه شیشه گذاشتم و به چهره مارالیا بیشتر دقت کردم هرچند بدن اَرشان که پشت به من بود مانع می‌شد تا دقیق ببینمش.

اَرشان: «منو ببخش نباید بهت شک می‌کردم نفسم. می‌بخشی؟»

مارالیا: «نه به این راحتی...منو می‌رسونی خونمون؟ هوا گرمه منم خسته شدم»

اَرشان دست مارالیا را سمت خود کشید و گفت.

اَرشان: «چرا نبرم عشقم؟ یک خوشگل خانم بیشتر ندارم که.»

پس باید صندلی عقب بنشینم دیگر چه چیزی بهتر از این؟ اصلا من باید بروم عقب عشق اَرشان جلو بنشیند. خواستم بپرم عقب که دو دست نرم و گرم مرا در آغوش کشیدند. نگاهم را به مارالیا دوختم که روی صندلی جلو نشست و مرا نیز روی پاهایش نشاند. اَرشان نیز پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد. چه احساس خوبی داشت که مجبور نبودم عقب بنشینم و حتی مجبور نبودم روی صندلی بنشینم و مقابل را نبینم. حال روی پاهای نرم مارالیا نشستم و دستانش دور کمرم حلقه بودند و می‌توانستم جاده را مقابلم ببینم. داشتیم جلو و جلوتر می‌رفتیم و از دیگر ماشین‌ها سبقت می‌گرفتیم. خودم را به ماری نزدیک‌تر کردم و حالت ملوسی به خود گرفتم. نمی‌دانستم چرا دوست داشتم بدنم را به دستش بمالم.

-تو چقدر جیگری اخه.

مرا محکم‌تر به آغوش کشید و گونه‌اش را روی گونه‌ام گذاشت.

-من حسودیم شد.

من: «حسودیت نشه این از این به بعد زن زندگی منم هست»

اَرشان: «من عشقمو با کسی تقسیم نمی‌کنم گفته باشم»

-فعلا که مجبوری بکنی.

ماری:«جون! من متعلق به همه شمام»

اَرشان:«یه متعلق به همه‌ای نشونت بدم اون سرش ناپیدا یعنی.»

ماشین مقابل یک مغازه متوقف شد و ماری با برداشتن کیفش از عقب ، مارا ترک کرد. دوباره روی مبل افتاده بودم. آغوشش دیگر نبود و این جدایی چقدر سخت بود. نگاهم را به کوچه‌ای دوخته بودم که چندی پیش با دویدن سمتش رفته بود.

اَرشان: «چیه عشقت رفت داری با حسرت نگاش می‌کنی؟»

-لامصب عجب آغوشی داشت.

اَرشان:«کوفت.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
پارت 17

وارد خانه شدیم. روی تختم افتادم و خودم را به پتوی گرم چسباندم و قل خوردم. اَرشان خم شد و صورتش را مقابل صورتم قرار داد. لبش را روی پیشونیم گذاشت و گرم بوسید. دستش را دور کمرم حلقه کرد و شروع کرد به نوازش دادن من. اشتباه می‌کردم که گمان می‌کردم اگر ماری باشد او مرا دیگر نمی‌خواهد برعکس دارای دو محبت می‌شدم. هم صاحت ماری می‌شدم هم صاحب اَرشان، دیگر چه چیزی بهتر از این؟ همان طور که اَرشان نوازشم می‌داد چشمانم روی هم بسته می‌شدند و زمزمه‌هایش کمرنگ می‌شدند.

اَرشان : «باید بعدا بریم حموم. بخواب ملوسکم بخواب ژویینم. بعدا باید بری مدرسه»

آخرین سخنش در ذهنم هک شد و دوست داشتم سوال بپرسم اما زبانم ناتوان بود و من در خواب فرو می‌رفتم. با بیدار شدنم هوا تاریک به نظر می‌رسید. از تختم پایین آمدم و از پله‌ها پایین رفتم. سارن مشغول درست کردن قهوه بود و صدای برخورد قاشق با لیوان به گوش می‌رسید. صدای آرام آهنگ بی کلام از اتاق پدر اَرشان به گوش می‌رسید و مادر اَرشان مشغول پوشیدن مانتوی سیاه جدیدی که برای محرم خریده بود، بود. وارد آشپزخانه شدم که سارن سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. به چشمان خمارم خیره شد و لبخند مهربانی زد و مرا روی کابینت گذاشت.

-به منم میدی؟

-چی ژویین؟

-قهوه.

-نه برات خوب نیست.

-بده.

-باشه یک ذره فقط.

لیوان کوچکی را مقابلم گذاشت که به رنگ تیره و شکلاتیش خیره شدم. اَرشان روی مبل دراز کشیده بود و مشغول دیدن مسابقه خوانندگی بود. زبانم را داخل قهوه فرو بردم و چنان فریاد کشیدم که برق از سر همه بیرون پرید. چنان زبانم سوخته بود که دیگر هیچ چیز احساس نمی‌کردم گویی زبانم بی حس شده بود. اَرشان با عجله سمت آشپزخانه آمد و محکم مرا در آغوش گرفت و از کابینت مرا برداشت. چانه‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم و او نیز با دستش کمرم را نوازش می‌داد.

-چی کار کردی سارن؟ آخر ژویینو می‌کشی!

-داداش من کاری نکردم فقط بهش قهوه دادم.

-چی؟ چی دادی؟

چنان فریاد زد که این بار گوشم نیز بی حس شد. کمی در دستانش وول خوردم که محکم‌تر مرا گرفت و سرم را روی گلویش گذاشتم.

-مدل جدیده به گربه قهوه میدن؟ می‌دونی داخل قهوه چی هست؟

-خودش خواست.

-خودش زهرمارم می‌خواد باید بهش بدیم؟

اَرشان سمت حمام رفت و حوله را داخل آویز انداخت. وارد حمام که شد مرا روی پارکت سفید رنگ حمام گذاشت و شیرآب را باز کرد تا وان پر شود. شیراصلی را نیز باز کرد و زیردوش باز، رفت. بخارگرما کل حمام را در برگرفت و فضا را مه‌آلود کرد.

-دلم قهوه می‌خواست.

-برات خوب نیست.

-نباید سر سارن داد می‌زدی!

-شاید تند رفتم.

-شاید نه.

-باشه ازش معذرت‌خواهی می‌کنم.

-تو به عشقت که تازه یک ماهه می‌شناسی بیشتر احترام می‌ذاری تا خواهر چندین و چندساله و خونیت! این چه حکمتیه اَرشان؟ خواهری که از گوشت و خونته باهاش کم حرف می‌زنی و ارتباط برقرار می‌کنی اما صبح تا شب تو فکر یک دختر دیگه هستی! خواهرت چی کم داره؟ اصلا عشقتو بیشتر از خواهرت دوست داری مگه نه؟

با این سخنانم اَرشان سکوت کرد و برای مدتی به من خیره شد. آب از روی صورتش جاری می‌شد و تا چانه‌اش پیش می‌رفت. مژه‌اش خیس شده بود و با هربار پلک زدن آب از روی چشمش سرازیر می‌شد. به بدن عضله‌ای و سفتش که زیرآب قرار داشت، خیره شدم و سپس سمت وان رفتم و سعی کردم از آن بالا بروم اما نتوانستم. دستان َارشان دورم حلقه شد و مرا داخل وانی که حال از آب پر شده بود، انداخت. به بدنه وان تکیه دادم و به موی تنم که سنگین و افتاده شده بودند ، خیره شدم. موی طلایی رنگ بدنم در آب شناور بود و این احساس خوبی به من می‌داد. اَرشان نیز وارد وان شد و مرا در آغوش گرفت. به بدن خیسش تکیه دادم که او نیز مشغول نوازش موی خیسم شد.

-من سارن رو خیلی دوست دارم ولی خودمم نمی‌دونم چرا با خواهرم کم وقت می‌ذارم. همیشه همه خواهر برادرا اینجورین زیاد باهم نیستن.

-راجب مدرسه حرف زدی کدوم مدرسه؟

-می‌برمت به مهد حیوانات فکر کنم بهت خوش بگذره با گربه‌های دیگه تا وقتی من ادارم اونجا میمونی. البته فعلا که محرم داره میاد بعد از اون می‌برمت.

با شامپوی کوچک که به موهایم زد ، شروع کرد به شستن صورتم و من نیز چشمانم را محکم بسته بودم. صدای شالاپ شولوپ آب و صدای کفی که پوستم را در برگرفته بود، گوشم را نوازش می‌داد. آرامش وصف نشدنی‌ای داشتم. دوست نداشتم به چیزی جز صدای قطرات آب فکر کنم. به صدایی جز صدای منعکس شده و گوش‌نواز اَرشان...دلم شناور بودن روی سطح دریا، پرواز در آسمان و لمس باد، قدم زدن روی ماسه‌های نرم، نشستن دور آتیشی خوش رنگ را می‌خواست. با ریزش قطرات درشت و گرم آب روی سرم، چشمانم را باز کردم که اَرشان دستش را جلوی چشمانم گذاشت و گفت.

-آب میره تو چشمت بچه.

مرا در آغوش گرفت و حوله سفید رنگ و نرمی را دورم پیچید. آب را بست و خود نیز حوله‌ای پوشید و با درآغوش گرفتن من، بدو بدو سمت اتاق رفت. مرا روی تخت گذاشت و مشغول خوش کردن بدنش شد. احساس می‌کردم بیش از پیش سنگین شده‌ام. اَرشان لباس سفید رنگی پوشید و از رویش یک لباس سیاه رنگ که نخی بود و جلویش باز بود بدون دکمه، پوشید و شلوار ورزشی‌ای هم برداشت . سمت من آمد و با حوله مشغول خشک کردن موهایم شد. روی تخت ولو شدم که اَرشان نیز کنارم دراز کشید و دستش را باز کرد.

-خسته شدما.

-نه بابا؟

-یس...یک ساعته دارم می‌شورمت.

-خیلی هنر کردی.

-مسخره می‌کنی؟

-به نظرت می‌کنم؟

-نه.

-خب نظرت اشتباهه.

-ژویین؟ بخورمت؟

-موهام تو گلوت گیر نمیکنه؟

-کوفت.

سپس با صدای بلند زد زیرخنده. امروز احساس می‌کردم خوش بختی و آرامش را لمس می‌کنم. چه حس خوبی داشت. گویا خوش بختی به صحنه آرام خود زده بود. گویا داشتم جاری شدن قطرات ریز و درشت را از آبشار، به آرامی می‌دیدم. خودم را به اَرشان چسباندم که دستش دورم حلقه شد. نوازش و آغوش برای من لذت بخش‌ترین چیز ممکن بود که اَرشان به من هدیه می‌داد و هیچ گاه رهایم نمی‌کرد. زندگی یعنی همین. همین لحظات ناب و خواستنی که تبدیل به خاطرات دفتر ذهن می‌شوند. زندگی یعنی همین الان و همین لحظه پر از احساس.

-دوست دارم.

اَرشان با تعجب به من خیره بود که لبخند عمیقی زد و بیشتر مرا به خود فشورد.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
پارت 18

***

مارالیا

خانه تقریبا شلوغ شده بود. حلوا را داخل ظرف پلاستیکی ستاره‌ای شکل گذاشتم و روی زمین چیدم. این حلواها را نذری می‌دادیم و رساندنش به دست نیازمندان به عهده من بود. البته همراه مرغ . ناخنکی به حلوا زدم که محمد محکم به دستم زد و گفت.

-یادبگیر ناخنک نزنی.

-کوفت حالا یک ذره خواستم بزنما.

-خانواده رادمنش قراره بیان با خانواده عمه و یکی دو هفته بمونن برای کارای نظری.

-رادمنش؟ برای چی اونا؟

-بابا با آقای راد دوسته صمیمی هستن دیگه می‌خواد اون بیاد.

-عجب.

بلند شدم و سمت ماشین رفتم. اگر منظورش از رادمنش خانواده اَرشان است که عالی می‌شود.

خانواده اَرشان همه جوره چندروزی برای ماجرای نذری کمکمان می‌کردند. حتی امشب خانه ما قصد کردند بخوابند تا فردا صبح زود آش را آماده کنند. بودن اَرشان هر روز کنارم مرا بیشتر به او وابسته کرده بود، هم این وابستگی را دوست داشتم و هم از آن می‌ترسیدم و این موضوع آزارم می‌داد. قصد داشتم کمی از او دوری کنم تا از این عادتم کم شود چون اگر بروند جای خالیش در خانه آزارم می‌دهد از طرفی دوست دارم هر لحظه کنارم باشد و خود اَرشان نیز با سرد شدن و دور شدنم ناراحت می‌شود. این یک جنگ درونی بود که نمی‌دانستم کدام یک پیروز خواهند شد. عقل یا قلب؟ منطق یا عشق؟ سرم را از روی میز تحریرم برداشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم. عجیب دلم گرفته بود. بودن اَرشان را برای همیشه می‌خواستم اما زود بود اهدافی بلند بالا داشتم که نمی‌شد اَرشان را کنارشان دید باید بعد از اهداف طولانی مدت اَرشان را کنارم می‌خواستم، البته مادر او نیز مدام از دخترهای فامیل می‌گفت و از همان اول نشان داد از من خوشش نیامده! خب هرکس نظری دارد نظر او هم محترم بود اما اگر اَرشان نیز از او اطاعت کند چه؟ برود پیش دختران فامیل چه؟ رهایم کند چه؟ با این افکار می‌ترسم دیوانه شوم! صدای در آمد و نگاه خمار و گیجم را به اَرشان دوختم. او بسیار بی فکر بود. وارد شد و در را پشت سرش قفل کرد. به ساعت مچی سیاهم که ساعت سه صبح را نشان می‌دادند خیره شدم. هرچند من به آن سه شب می‌گویم! نصف شبی وارد اتاقم شده اگر کسی بفهمد چه؟ و این سوالات اخر رهایم نکنند باید دنبال آدرس دیوانه خانه باشم. موهای لخت و بلندش را کنار کشید و با نگاهی پر از عشق سمتم آمد. مقابل پایم زانو زد و سرش را روی پایم گذاشت.

-ریسک کردیا.

-همه ریسک‌ها فدای تو!

-اَرشان عزیزم اگر بفهمن منم توی خطرم.

-خودم مراقبتم.

-آبرو اعتبارم پیش خانوادم میره.

-فقط نباید پیش خدا بره

-خدا میگه الان نامحرم رو بغل کن؟

اَرشان سرش را از روی پایم برداشت و روی تختم نشست. به نظر کلافه می‌رسید. سرش را کج کرد و با بی حوصلگی و کمی خشمگین نگاهم کرد. پاهایش را تند تند تکان می‌داد و گویا سخنم برایش تلخ بود.

-اهان نامحرم؟ تا دیروز محرم بودم صبح تا شب بغلم بودی حالا شدم نامحرم؟ مشکل کجاس؟ چرا مدتیه عوض شدی؟ ناراحتی دو روز خونتون موندم؟ همین امشب برم؟

سخنانش با طعنه و بسیار سنگین بود. هرکدام همچو سنگی بودند که سمتم پرتاب می‌شدند. اخمم را در هم کردم و به چشمان طوفانیش خیره شدم. ای کاش می‌توانست ذهن مرا بخواند! ای کاش این دو دستگی و حس عجیب درونم را درک می‌کرد. نمی‌گویم نباشد اما از بودن زیادش می‌ترسم. از اینکه بدون او نتوانم نفس بکشم می‌ترسم! از اینکه فقط یگ روز نباشد می‌ترسم چه برسد به دو روز یا بیشتر. ولی گفته‌ها و برداشت غلط او با افکارم از زمین تا آسمان متفاوت است.

-اَرشان داری زیادی به خودت وابستم می‌کنی از این می‌‌ترسم وقتی از خونمون رفتی من نابود میشم اینجوری جای خالیتو حس می‌کنم و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
پارت 19

سخنم را با کار ناگهانیش قطع کرد. دستم را کشید و از روی صندلی چرخ دار روی پاهایش پرت شدم. محکم مرا در آغوش خود حل کرد و موهایم را نوازش داد. من به او می‌گویم زیادی وابسته‌ام نکن و حال او بیشتر هم می‌کند؟ نفس عمیقی کشدیم و تلاش کردم افکار مغشوشم را پس بزنم و از آغوش گرمش لذت ببرم. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم که گفت.

-خب وابسته شو اشکالش کجاست؟ آخرش که محرمم میشی زنم میشی نه؟

-نشد چی؟

-چرا نشه؟

-شاید نظرت عوض شد

-چرا بشه؟

-شاید مامانت عوضش کرد.

-چرا بکنه؟

-اَرشان؟!

-جانم؟

-الان حرص میدی؟

-عشق میدم به چرتو پرتا هم زیادی فکر نکن!

-چرتو پرت؟

-دقیقا!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
337
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین