. . .

متروکه رمان پارادایم | آوین صادقیان

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان: پارادایم
نویسنده: آوین صادقیان
ژانر: درام، عاشقانه
ناظر: @آلباتروس
ویراستار: @Dayan-H
خلاصه: این‌بار، گوینده‌ی داستان، صدایش را خفه می‌کند و برای زنده بودن و زیستن، تماشاچی بازی سرنوشت می‌شود. این‌بار زنی، با صدای بلندش، بانگ می‌زند و شیشه‌ها را به تزلزل در می‌آورد. این‌بار مهتا با آغازی جدید، دست رد به سینه‌ی تمام داشته‌هایش زده تا دیگر اندیشه‌های گذشته برایش تداعی نشود!
طنین تلخ کینه‌های قدیمی به گوش می‌رسد؛ درست هنگامی که یکرنگی به روی آسمانش سایه می‌اندازد، وجود فردی تمام معادلات مهتا را به هم می‌ریزد و در جبر و دلدادگی، برایش یک پارادایم می‌شود!

سخن نویسنده:
پارادایم که به معنای «الگو» و «سرمشق» می‌باشد روایت داستان روزمره‌ی حس و حال خیلی از زنان و دختران این سرزمین است. شاید اوایل داستان کمی گنگ شروع شود؛ اما امیدوار هستم که صبور باشید، نگاه گرمتان را همچنان به رمان بنده تقدیم کنید و از خواندن آن لذت ببرید.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #2
مقدمه:
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد:
- بهتری؟
و بی‌تعارف بگوییم:
- نه! راستش اصلا خوب نیستم!
نیاز داریم به کسی که از بد بودن حال ما، به نبودن پناه نبرد که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرف‌هایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد! که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ من خوبم و همه چیز رو به راه است، نزنی.
نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد، نه دوست که دوست، یار شادی و آسانی‌ست و رفیق، شریک غم‌ها و بانیِ لبخندها که فرق است میان رفیق و دوست و ما، این‌روزها، دلمان رفیق می‌خواهد نه دوست!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #3
بگذار آوازه‌ی عشقمان چنان در شهر بپیچد
که رو سیاه شوند،
آنان که بر سر جداییمان شرط بسته‌اند... .
«به نام خدا»
«پارادایم»

***
(مهتا)
انگشت کوچک دست چپم را از داخل گوشم بیرون می‌آورم و با انزجار به جرم‌‌های نشسته روی انگشتم خیره می‌شوم. اخمی بر روی پیشانی‌ام می‌نشانم و با برداشتن برگی از داخل جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میزش، شروع می‌کنم به پاک کردن جرم‌های گوشم تا نگاهم به حرکات ریتمیک و ممتددش برخورد نکند. نفسم را عمیق بیرون می‌دهم و سعی می‌کنم به اعصاب خودم مسلط‌تر باشم. عجیب در این لحظه دلم می‌خواهد مشت‌های پی در پی‌ام را بر روی سر و صورت این دخترک پاندول مانند فرود بیاورم و بینی خوش‌فرمِ عروسکی‌اش را در هم بشکنم. از این همه خونسردی‌اش حرصم می‌گیرد.
فنجان چایش را بر روی میز کارش می‌گذارد و طره‌ای از موهای مشکی رنگش را به پشت گوشش می‌زند. در حالی که شال آبی رنگش را بر روی سرش فیکس می‌کند، نگاهش را به من می‌دوزد:
- گفتی برای چند روز مرخصی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌خوای؟
دندان قروچه‌ای می‌کنم و با بالا گرفتن سرم لبخندی تصنعی روی لب‌هایم می‌نشانم؛ دفترچه‌ام را دوباره به سمتش میگیرم و با سر به آن اشاره می‌کنم که سرش را خیلی آرام به بالا و پایین تکان می‌دهد. آینه‌اش را دوباره بالا می‌آورد و با دست آزادش پس از برداشتن رژ لب قرمز رنگش، آرایش نسبتاً پاک شده‌اش را تمدید می‌کند و در همان حین به حرف می‌آید:
- با این‌که چهار روز زیاده و بچه‌ها بهت عادت کردن، بهت اجازه میدم بری! فقط... .
سرم را از روی کنجکاوی مقداری کج می‌کنم و منتظر ادامه‌ی صحبتش می‌مانم که آینه و رژ لبش را دوباره روی میز می‌گذارد. بعد از چفت کردن انگشتانش در هم، آرنج‌هایش را به روی میز قهوه‌ای رنگ تکیه می‌دهد و خودش را مقداری به سمت جلو متمایل می‌کند:
- فقط کارهات رو تا آخر امشب تموم کن که بچه‌ها مجبور نشن کارهای عقب مونده‌ات رو بکنن!
سعی می‌کنم کلافگی‌ام را زیر لبخندم پنهان کنم. با تکان دادن سرم سریع در برابر حرفش واکنش نشان می‌دهم و با برداشتن خودکاری از داخل کیف کمریِ مشکی و چرمم با خطی دُرُشت، شروع به نوشتن می‌کنم «خیالتون جمع باشه تمام کارهام رو انجام دادم!»
دفترچه را دوباره به سمتش می‌گیرم که با تنگ کردن چشمانش نوشته‌ام را می‌خواند. بعد از چند لحظه سرش را بالا می‌آورد، دستی به مانتوی سفید رنگش که چهارخانه‌هایی آبی رنگ دارد می‌کشد و دست به سینه تکیه‌اش را به صندلی‌اش می‌دهد. ابروهایش به بالا می‌پرد و آسمان مشکی رنگ چشمانش را به من می‌دوزد. حدس میزنم دنیایش هم مانند چشمان درشتش مشکی است و احوالات خوشی ندارد. از دعواهای پی در پی و صدای داد و بیدادهای بی موقع‌اش به راحتی میشد پی برد.
پوزخندی می‌زنم که از چشمان تیزش دور نمی‌ماند و متقابلاً گوشه‌ی دهانش به یک سمت کج می‌شود. این دختر، به طرز عجیبی رقت‌انگیز است! انگار کلافه می‌شود که نفس سنگینش را به بیرون فوت می‌کند. نگاهش را که ضرب دارد، زور دارد، به سمت در اتاق سوق می‌دهد و سردتر از قبل به حرف می‌آید:
- مرخصی بردیا جان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #4
نفس عمیقی که می‌کشم از سر خوشحالی است. لبخندی روی لب‌هایم می‌نشانم و زیر نگاه کمرشکن و سنگینش دفترچه‌ام را درون کیف کمری‌ مشکی رنگم قرار می‌دهم. متوجه می‌شوم که همچنان با نگاه گنگ و مرموزش مرا زیر نظر دارد. یکی از آدم‌هایی است که هیچ وقت نمی‌توان حدس زد چه چیزهایی در مغز کوچکش می‌جنبد! البته شاید هم من اشتباه می‌کنم و قیافه‌اش بخاطر آن اخم همیشگی و ابروهای پهن و هشتی‌اش مقداری غلط انداز است!
پس از تعظیمی کوتاه، دستگیره‌ی در را پایین می‌کشم و مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده، هوای آلوده به بوی کباب کوبیده و جوجه را یکجا می‌بلعم. احساس می‌کنم با گرفتن چهار روز مرخصی از این دخترک بد قلق، کار شاخی انجام داده‌ام. درد کمرم که گویای ساعت‌ها کار کردن است، آشفتگی‌ام را بیشتر می‌کند. دلم عجیب یک خواب چند ساعته و طولانی می‌خواهد. یک خواب خوبِ بدون تنظیم کردن آلارم و به دور از فکر "چند ساعت دیگر باید بیدار شوم"
شانه‌ای بالا می‌اندازم و سعی می‌کنم افکارم را پس بزنم. هوای گرم این راهروی شیشه‌کاری شده‌ی طلایی من را وادار می‌کند تکانی به خودم بدهم و با گام نهادن به روی فرش قرمزی که روی پارکت‌های قهوه‌ای رنگ پهن شده، به سمت پله‌ها حرکت کنم. با هر قدمی که به سمت رختکن بر می‌دارم صدای همهمه‌ی جمعیت بیشتر از قبل درون گوشم می‌پیچد. به راحتی حدس می‌زنم که تایم کاری به پایان رسیده و آشپزان در حال تعویض لباس‌های کارشان هستند. کلاه مشکی رنگ و لبه‌دارم را از روی سرم بر می‌دارم تا اکسیژن به پوست سرم برسد. موهای بورم بخاطر گرما و کلاهی که ساعت‌ها روی سرم جا خوش کرده است مرطوب و نم دار هستند.
جلوی در رختکن می‌ایستم و ابروهای قهوه‌ای و کوتاهم را که نرم در هم پیچیده‌اند، باز می‌کنم. ناخودآگاه بر می‌گردم به چند سال پیش، وقتی که مادربزرگم موهای بورم را شانه می‌زد و با صدای گرفته و پیرش آواز سر می‌داد "به کَس کَسونش نمی‌دم به کسی میدم که کَس باشه، پیرهن تنش اطلس باشه!"
در اتاق رختکن را باز می‌کنم و بی‌توجه به افراد حاضر در اتاق غرق افکارم هستم. غرق آن لحظه‌ای که در جواب مادربزرگم لبخند می‌زدم و می‌گفتم من دیگر بزرگ شده‌ام!
با دستی که روی شانه‌ام می‌نشیند سرم را به سمتش می‌چرخانم که یک تای ابرویش را بالا می‌برد:
- چی شده بردیا تو فکری؟ کشتیات غرق شده یا اژدها بهت مرخصی نداده؟
با بالا بردن آن شانه‌ام که دست کیارش رویش نشسته است، شانه‌ام را از حصار دست پهن و نسبتاً بزرگش آزاد کرده و سرم را به نشانه‌ی نفی تکان می‌دهم. حالا نگاه همه‌ی آشپزان به من می‌افتد و سیل سوالاتشان به سمتم روانه می‌شود و انتظار دارند در عالم این بی زبانی ظاهری به تک‌تکشان پاسخ بدهم! من این روزها حوصله‌ی خودم را هم ندارم چه برسد به این‌ها! عجیب در مضیقه هستم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

san.ir

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
887
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
28
پسندها
362
امتیازها
108
محل سکونت
کرج

  • #5
چنگی به موهای پرپشت و بورم می‌زنم. دلم برای ریشه‌ی موهایشم نمی‌سوزد، من شبیه پدرم نیستم. موهایم قوت دارند! حرکات پیاپی‌ام میان موهای پر پشتم چند تار موی زرد رنگ را میان انگشتانم بر جای می‌گذارد. لب‌هایم از دو طرف کش می‌آید و لبخند شل و ولی تحویلشان می‌دهم که محسن آن جمعیت خنده رو و خسته را پس می‌زند و با تن صدای بلندش همهمه را خاموش می‌کند:
- بابا امون بدین زبون بسته رو! چطوری جواب بده آخه؟ یکی یکی بپرسید!
خیلی اتفاقی بادکنکی درون گلویم باد می‌شود. نگاه مملوء از ترحم و دلسوزی‌اش را به من می‌دوزد که سریع نگاهم را از او می‌گیرم و سرم را درون یقه‌ام فرو می‌برم. از این سکوت مرگبار و نگاه‌های سنگین و کمر شکنشان بیش از قبل اشکم درون کاسه‌ی چشمانم به جوشش در می‌آید. کلاهم را که هنوز در دستم از به روی سرم می‌زنم و همانطور که سرم پایین است دفترچه‌ام را از داخل کیف کمری‌ام بیرون می‌کشم و با خطی دُرُشت شروع به نوشتن می‌کنم «چهار روز مرخصی گرفتم»

قلبم خیلی تند تند درون سینه‌ام به رقص در می‌آید. این بار مسلط‌تر از قبل هستم. نقابی سرد روی چهره‌ام می‌نشانم و دفترچه را به سمتش می‌گیرم که شروع به خواندن می‌کند. بعد از چند لحظه سرش را بالا می‌آورد. تعجب در چهره‌اش بیداد می‌کند. مشخص است که انتظار نداشته آن زنیکه‌ی هیولا به همین سادگی مرخصی رد کند. هرچند به همین سادگی ها هم نبود و آن هیولا سر یک مرخصی ساده جانم را به لبم رساند! لبش را با زبانش تر می‌کند و ابروهای کشیده و پیوند دارش را بالا می‌اندازد:
- نه بابا؟ ایول پسر! چه طور مرخصی گرفتی؟ فکر نمی‌کردم مرخصی بهت بده آخه کارای هتل خیلی زیاده، مهمونم از خارج داریم!
نفسی می‌کشم و شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. انگار یخبندان نگاهم به محسن هم نفوذ می‌کند که گوشه‌ی لب‌هایش خیلی آرام بالا می‌پرد. سعی می‌کنم بی تفاوت باشم.

سکوت محسن به من اجازه می‌دهد تا نگاهم را روی بقیه‌ی آشپزان بگردانم که حالا هر کدام به کار خودش مشغول است و وسایل خودش را جمع می‌کند. دفترچه‌ام را ورق می‌زنم و دوباره شروع به نوشتن می‌‌کنم «یک دفترچه روی طاقچه کنار ادویه‌جات ها هست اونو وردار و مطالعه کن لیست کاراییه که من هر روز انجام میدم امیدوارم به مشکل نخورید»
نگاهی به محسن می‌اندازم که حالا مشغول چپاندن لباس‌هایش درون کوله‌ی لی و آبی رنگش است. با انگشت اشاره‌ام آرام ضربه‌ای به کمرش وارد می‌کنم که با ابروهایی بالا رفته به سمتم بر می‌گردد. دفترچه را به دستش می‌دهم که زیر لب نوشته‌ام را می‌خواند. خیره می‌شوم به سر خم شده‌اش. به چشمان عسلی‌ادارم

میان مژه‌های کوتاهش جا خوش کرده‌ است. جدیداً مردم را هم دید می‌زنم! پوفی می‌کشم و از خودم بدم می‌آید. طولی نمی‌کشد که سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- خیلی خوب پسر! چهار روزه فقط مشکلی برای ما پیش نمیاد!
لبخندی نثارش می‌کنم و بعد از تکان دادن سرم از روی احترام به سمت کمد فلزی رنگ و کوچک خودم گام بر می‌دارم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
24
پاسخ‌ها
18
بازدیدها
245
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین