به نام خدا
مقدمه
آن شب باران نمی بارید اما به جای باران، رعد و برق تن آسمان را در آغوش سرد خود می فشرد. چند لحظه یک بار صدای نعره ی آسمان با صدای نعره ی مردانِ در جدل بر سر عشق و حق آمیخته می شد و دل زن و فرزند به آغوش کشیده اش را به سمت رعب و وحشتی بی انتها رهنمون می ساخت. دختر بچه همچون پرنده ای زخمی و بی پناه در بین بازوان مادرش می لرزید و مادر، گریان، چشم هایش را بر هم می فشرد و در حالی که ترسیده بود کودکش را با کلماتی امیدوار کننده که خود به آنها امیدی نداشت، تسلی خاطر می داد.
- عزیز مامانی، نترسیا... بابا بر می گرده پیشمون... فقط باید آقا بده رو دستگیر کنه بعدش دیگه میاد میریم خونه.. گریه نداره که... مگه همیشه نمی گفتی بابات یه قهرمانه؟؟ پس خیالت راحت مامانی، قهرمانا همیشه آخر داستانا بر می گردند پیش دختر کوچولوهاشون...
باز بغضش ترکید... چه می گفت؟؟ داشت دل خودش را راضی می کرد یا دخترش را؟؟او که می دانست شاید هرگز نتواند محبوب زندگی اش را دوباره ببیند، درباره ی کدام قهرمان حرف می زد؟ از نظر او قهرمان ها فقط و فقط متعلق به داستان ها بودند و بس... اما حالا کلماتی را بر زبان جاری می ساخت که فقط می توانست دل یک خردسال را آرام کند... بالاخره کودکش لب گشود و کلماتی بر زبان آورد که جگرش را پاره پاره کرد و سپس سوزاند.
- ما...ما..ن......ولی.... بابا بهم.... گفت... نگاهش نکنم....
کودک را از میان حصار دستانش جدا کرد و صورتش را مقابل خود گرفت.
- یعنی چی دخترم؟؟ یعنی چی نگاهش نکنی؟ مگه بابا چی شده؟
دخترک زیر گریه زد و با هق هق گفت: از دلِ بابا... از دلش.... خون ریخت بیرون.....
و باز گریه اش شدت گرفت. این کلمات تیر خلاصی بودند بر جان زنی زخم دیده که هنوز جای زخم های کهنه اش بهبود نیافته، سر باز کرده بودند... آخرین سر پناه و عشقی که داشت هر لحظه از او و زندگیشان دور تر می شد و این باز خودِ او بود که رفتن عزیزی را به چشم می دید... دیگر نمی توانست از ترس بنشیند و هیچ کاری نکند. گاه ترس، انسان را شجاع تر می کند. دخترش را در زیر راه پله ای پنهان ساخت و از او قول گرفت هر صدایی شنید از آنجا خارج نشود. حالا خودش با دلی لرزان و قامتی شجاعانه به سمت دالان قدم می گذاشت... دالانی که قرار بود در آن یا کشته شود یا بکشد.....