. . .

در دست اقدام رمان ظهور مرگ| تاوان

تالار تایپ رمان
نام رمان :ظهور مرگ
نام نویسنده: تاوان
ژانر رمان: فانتزی، ترسناک، درام، عاشقانه
ناظر: @BAD_GRIL

خلاصه: دنیا آن طور نیست که دیده می‌شود؛ بلکه، آن طور که باور می‌شود، دیده می‌شود. کسی چه می‌داند هم اکنون در پس پرده چه اتفاقاتی رخ می‌دهد.
خواب، به پایان رسیده و شعله‌های انتقام همه جا را فرا گرفته؛ انتقامی به رنگ سرخ و به طعم خون؛ اما مسبب شروع این انتقام کیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,121
پسندها
7,853
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #3
مقدمه:
صدای سکوت را می‌شنوی؟ این سکوت، آرامش قبل از طوفان است؛ زیرا به زودی همه چیز متغیر و متزلزل می‌شود.
برای بازگشت او نیاز به یک قربانی‌ست؛ و اما چه کسی به مقام قربانی نایل خواهد شد؟
کسانی که در مقابلش هستند، باید عاشقانه خود را پذیرای طعم آغوش مرگ کنند؛ اما قرعه به نام آن هایی که در کنارش هستند چه خواهد افتاد؟
شاید باید خودشان را برای استقبال از پاداشی بزرگ آماده کنند؛ چه کسی سزاوار این پاداش است؟ پاداشی که از جانب مرگ دریافت می‌شود و گاه فراتر از تصور آن هاست که با خود این شبهه را به وجود می‌آورد:
مرز بین انسانیت و انسان نبودن کجاست؟ از چه جایی به بعد یک انسان، دیگر یک انسان نیست؟
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #4
جسم بی‌جونش رو به کناری پرت کردم و پس از چند لحظه بی‌تفاوت نگاهش کردن، چشم از او برداشتم و یک دور کل غاری رو که به مدت چهل و نه سال مکان مزارم شده بود، مورد بازرسی قرار دادم. با تکون خوردن چیزی، حواسم دوباره معطوف دختری که تا چند لحظه‌ی پیش با فاصله از من ایستاده بود شد. سعی داشت فرار کنه. من هم بودم همین کار رو می‌کردم. در کسری از ثانیه، خودم رو به ورودی غار رسوندم که از ترس سر جاش خشکش زد و هینی سر داد. حالت چهره‌ش واسم خیلی جذاب بود؛ دقیقا مثل دختر بچه‌های پنج شش ساله‌ای که از ترس قالب تهی می‌کنند؛ چشم‌های درشت آبیش کاملا از فرط ترس ریز شده بود و ابروهای مشکیش توی هم فرو رفته بود. از چنین چهره‌ی معصومی، انتظار یک همچین چیزی داشتم؛ اما انگار تا به این جاش دیگر زیاده روی بود. هر چند که چیز کمی نبود، برادرش رو جلوی چشم‌هاش
کشته بودم و تا قطره‌ی آخر خونش رو مکیده بودم. بالاخره طلسم افکارم رو شکستم و رو به دختری که هر دم امکان التماس دوباره‌ش بود، لب زدم.
- گفتی اسمت چی بود؟
با لکنت زبانی که ترس درونیش رو نشون می‌داد، جواب داد.
- جس... جسیکا.
مطمئن بودم حالت چهره‌م چیزی از افکارم مشخص نمی‌کنه؛ یک چهره‌ی کاملا بی‌تفاوت که البته فکری که توی سرم موج می‌زد هم همین بود. بی‌تفاوت و کلافه؛ بی‌تفاوت به خاطر این که پس از این همه سال زندگی، این رفتارها واسم عادی شده بود و کلافه از این که بعد از گذشت چهل و نه سال از مرگم یا بهتره بگم خواب عمیقم، مردم این شهر دست از حماقت برنداشتند. تاریخی که چندی پیش از زبون پسر جاستین نام شنیدم، داشت توی سرم رژه می‌رفت؛ پنج شنبه، شانزدهم ژانویه‌ی دو هزار و بیست و پنج. دختر چند قدم به عقب برگشت که باعث شد دوباره توجهم رو به خودش جلب کنه. چشم‌های قهوه‌ایم رو باز و بسته کردم و قدمی به سمتش برداشتم و فکری که توی سرم رژه می‌رفت رو به زبون آوردم.
- بی‌خیال، برادرت یه احمق بود...
حرفم رو نیمه کاره رها کردم و همین طور بهش خیره موندم که باعث شد تا بالاخره اون هم به حرف بیاد.
- اما... اما اون تو رو... تو رو برگردوند.
دیگه از این ترس و لکنت زبان دختر خسته شده بودم. جواب دادم.
- و دقیقاً به همین خاطر بود که مرد. اون به خاطر برگردوندن من، برادرزاده‌م رو کشت. خودت بگو ارزشش رو داشت؟ خب گیریم که ارزشش رو داشته؛ اما یه چیز دیگه می‌مونه.
آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد لکنت زبانی که تا چند لحظه ‌ی پیش، دچارش شده بود رو پس بزنه.
- چی؟
سرم رو به طرف راست خم کردم.
- کسی که من رو به خاطر قدرت برگردونه، عاقبتش همین میشه. تا جایی که یادم میاد گفته بودم با بی‌گنا‌ه‌ها کاری ندارم نه با احمق‌ها، که متأسفانه برادر تو جزو دسته‌ی دوم بود.
 
آخرین ویرایش:

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #5
قدم دیگه‌ای جلو گذاشتم و ادامه دادم.
- و اما تو شبیه اون نیستی؛ به همین خاطر اجازه میدم که زنده بمونی. حالا درخواستت از من چیه؟
با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد تا خونسردی از دست رفته‌ش رو برگردونه.
- برادرم... رو... برگردون.
پوزخندی نثار این حماقت دختر زدم و گفتم:
- ناامیدم کردی دختر؛ می‌تونستی خواسته‌ی بهتری از من داشته باشی؛ اما چه میشه کرد، فرصتت رو از دست دادی.
شوک زده بهم خیره شد. التماس توی چشم‌هاش موج میزد؛ اما من حوصله‌ی این مسخره بازی‌ها رو نداشتم.
- لطفا...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و در ‌کسری از ثانیه، رو به روش ظاهر شدم و در یک حرکت انتحاری، گردنش رو کامل به سمت چپ چرخوندم. صدای شکستن استخوان‌های گردنش بهم حسی رو القا نکرد‌. رهاش کردم که کنار پاهام به زمین افتاد.
- احمق.
نگاهی دیگه به دور تا دور غار و افرادی که داخلش بودند انداختم. خانواده‌م؛ این وسط جای چند نفر خالی بود که امروز جای یکی از اون ها پر شد؛ اریک. جسم اریک رو دقیقا جایی که تا چند ساعت پیش، خودم خوابیده بودم گذاشتم. از غار بیرون اومدم که چشمم به جنگلی که اطراف غار رو احاطه کرده بود خورد. تا چشم کار می‌کرد درخت بود و فقط درخت. سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم.
- عالی شد. یه غار، اون هم درست تو دل جنگل.
هوا تاریک شده بود و سایه‌ی درختان هم بهش اضافه شده بود؛ اما این موضوع، دید من رو تحت الشعاع قرار نمی‌داد. خودم رو به مرز جنگل رسوندم که وصل به یک خیابون کاملا خلوت میشد. باید یک فکری به حال لباس‌هام می‌کردم. مسیری رو که به نظرم به شهر منتهی میشد رو انتخاب کردم و شروع کردم به راه رفتن. حدسم درست از آب در اومد چون پس از گذشت یک مدت زمان نسبتا کوتاه، اثر شهر جلوی چشم‌هام نمایان شد. بر اساس خاطراتی که از قبل داشتم، سعی کردم راه خونه‌م رو در پیش بگیرم؛ خونه‌ای که این همه مدت ازش غافل بودم.
***
کنار درختی ایستاده بودم و از پنجره مشغول تماشای خونه شدم. بعد از این همه سال هنوز هم سالم و دست نخورده باقی مونده بود. بی‌خیال رفتن به خونه شدم؛ عقب گرد کردم و به سمت نیمکتی که کمی پیش در نیمه‌ی راه دیده بودم قدم برداشتم. گمونم کمی تنهایی و خلوت مناسب بود.
- به نظر آدم متشخصی میای!
به طرف کسی که این حرف از زبونش شنیده بودم برگشتم. دختری تقریبا قد بلند با موهای بلوند و فر. کل اندامش رو خیلی سریع از نظر گذروندم و سپس توی چشم‌های قهوه‌ای روشنش دقیق شدم.
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #6
بی‌حرکت و خنثی نگاهش کردم. دستش رو جلو آورد با لبخند ادامه داد.
- آدویفا.
آدویفا، به معنای گرگ نجیب. ابرویی بالا انداختم؛ کامل به سمتش چرخیدم و بدون هیچ عکس‌العملی به دستش خیره شدم؛ لبخندش رنگ باخت. دستش رو خیلی آروم مشت کرد و به عقب برگردوند. با لبخندی مصنوعی لب زد.
- می‌تونیم بشینیم؟
به خودم اومدم.
- باشه.
روی نیمکتی که تنها چند قدم با ما فاصله داشت نشستیم. نمی‌دونم آخرین باری که کنار یک انسان نشسته بودم چه زمانی بود که الان دارم این کار رو تکرار می‌کنم.
- نمی‌خوای اسمت رو بهم بگی؟
نمی‌دونم چه چیزی اون لحظه من رو مجاب به این کرده بود که با یک همچین شخصی هم صحبت بشم؛ اما باز با این حال جواب دادم:
- ساموئل.
لبخند دوباره روی لب‌هاش جون گرفت.
- اهل این جا نیستی نه؟
بیشتر توجه‌م روی تن صدای آرومش بود؛ چیزی که بیشتر از همه من رو تحت تاثیر قرار می‌داد.
- چرا؛ فقط یه مدت از زادگاهم دور افتاده بودم.
کامل به نیمکت تکیه داد و پرسید.
- چی باعث شده این وقت شب تو همچین جایی پرسه بزنی؟
به نیم رخش خیره شدم و چیزی که نظرم رو جلب کرد، بینیش بود؛ کوچک و خوش فرم و متناسب با صورت. جواب دادم.
- خودت چی؟ چی باعث شده که این وقت شب، توی یه خیابون برهوت نزدیک به جنگل که پرنده هم تو آسمونش پر نمی‌زنه، پرسه بزنی؟
با نوک انگشت‌هاش موهاش رو پشت گوش‌هاش برد و خندید.
- اوه، من خونه‌م همین اطرافه؛ مشکلی پیش نمیاد.
به من خیره شد و با همون خنده ادامه داد.
- خب، نمی‌خوای چیزی بگی؟ قول میدم راز نگه دار خوبی باشم.
تصمیم گرفتم کمی از افکاری که توی ذهنم هست رو بریزم بیرون؛ اون که بالاخره سر آخر چیزی یادش نمی‌موند. لب زدم.
- دیگه هیچ دلیلی واسه ادامه‌ی این زندگی ندارم.
با این حرفم خنده‌ش رو جمع کرد؛ شاید می‌خواست هم‌دردی کنه یا شاید هم فقط کنجکاو شده بود.
- چرا؟
طبق عادت همیشگیم، سرم رو به سمت راست خم کردم.
- می‌دونی؛ بعد از یه مدت طولانی از خواب بیدار شدم، دیدم خیلی زمان گذشته؛ همه چی فرق کرده و همه‌ی دشمنانم مردن.
کمی به جلو خم شد و گفت:
- باید از بابت خوشحال باشی.
نمی‌دونم چرا با این که حرف‌هام گمراه کننده بود؛ اما با این حال چیزی از من نمی‌پرسید.
- باید باشم؛ اما نیستم؛ قبل از خواب، تموم چیزی که می‌خواستم این بود که بیدار شم و انتقام بگیرم؛ اما الآن...
حرفم رو ادامه ندادم که دستش رو بین موهای بلوند و فرش فرو برد و جواب داد.
- یعنی هیچ عشقی، کاری، چیزی نیست که خوشحالت کنه؟
متقابلا دستی به موهای قهوه‌ای تیره‌م کشیدم.
- نه.
کمی تامل کرد و بعد توی چشم‌هام خیره شد.
- پس اگه فقط انتقام بهت انگیزه میده، اون انتقام رو بساز؛ مهم نیست چه طوری؛ اما لااقل بعدش خیالت راحته که انتقامت رو گرفتی.
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #7
از روی نیمکت قهوه‌ای رنگ که طرح چوب داشت بلند شدم که آدویفا با ابروهای بالا رفته و چشم‌های درشت شده‌ش که نشون از تعجبش می‌داد گفت:
- چی‌شد؟
وقتی واکنشی از جانب من دریافت نکرد، به خودش گرفت.
- اگه مشکل از حرف منه که معذرت می‌خوام؛ گاهی اوقات کنترل این زبونم دست خودم نیست.
نمی‌دونم چرا داشت خودش رو تبرئه می‌کرد؛ ولی خبر از ذهن من نداشت که چه فکری رو توی سرم انداخته. با تاخیر جواب دادم.
- تقصیر تو نیست.
تا خواست چیزی بگه، دقیقا رو به روش ایستادم. بازو‌هاش رو بین دست‌هام حصار کردم؛ توی چشم‌هاش خیره شدم و ل*ب زدم.
- از این که منو ملاقات کردی و همچنین حرفایی که بینمون رد و بدل شد، چیزی یادت نمیاد. تو اومدی و داشتی قدم می‌زدی که سر از این جا در آوردی.
پلک نمی‌زد و فقط به من گوش می‌داد. این بهترین کار بود. اصلا و ابدا دوست نداشتم پای هیچ انسانی داخل زندگیم باز بشه. بعد از نفوذ ذهنی بهش، سریع از اون محل فاصله گرفتم و خودم رو به همون جنگل رسوندم و راه غاری که تا ساعاتی پیش داخلش بودم رو در پیش گرفتم. پس از این که به غار رسیدم، لحظه‌ای فکری از سرم رد شد؛ یعنی تا به حال هیچ انسانی پاش رو به این نقطه نذاشته بود؟ بی‌خیال فکر فی‌البداهه‌ای شدم که جوابی نداشت و یه جاش، به مسیرم که ورود به غار بود ادامه دادم. نگاهی به افرادی که مانند خود من، توی تابوت‌هاشون خوابیده بودند انداختم. باید از اول هم همین کار رو می‌کردم. به سمت تابوتی که سمت چپ و بالاتر از همه قرار داشت و تقریبا به تابوت خودم نزدیک بود رفتم. نگاهم به سمت خنجری که درست وسط سینه‌ش فرو رفته بود شد. دستم رو دراز کردم و در یک حرکت آنی، خنجر رو بیرون کشیدم و کنار جسمش گذاشتم. در حالی که کنارش ایستاده و بهش خیره شده بودم، به آرامی زمزمه کردم.
- دیگه وقتشه برگردی خواهر کوچیکه!
قدمی به عقب برداشتم و جسمش رو که پوستش داشت کم کم رنگ روشنی به خودش می‌گرفت و به رنگ طبیعیش بر می‌گشت، نظاره‌گر شدم و ادامه دادم.
- برگرد که می‌خوام بهترین چیزی رو که تو عمرت خواستارشی رو بهت هدیه بدم؛ انتقام.
لبخندی زدم و راهی خونه شدم. مطمئن بودم بعد از بیداری، اولین جایی که تصمیم به رفتنش می‌گیره اون جاست. دیگه پس از گذشت این همه سال، عادت‌هاش رو از بر بودم.
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #8
با رسیدن به خونه، جذب بوی آشنایی شدم؛ بوی عنصری جدا نشدی، از من و امثال من؛ بوی خون! تا ساعتی پیش که این جا بودم، خبری نبود. در فاصله‌ی چند متری با خونه از سرعتم کم کردم و دور تا دورش رو مورد تفتیش قرار دادم؛ اما چیزی عایدم نشد. وارد شدم. قدم به قدم؛ محو اجسادی بودم که روی هم روی زمین تلنبار شده بودند. همه‌شون جای گاز گرفتگی و دندون‌های نیش روی گردنشون خودنمایی می‌کرد. با تکون خوردن سایه‌ای که سمت راست من قرار داشت به خودم اومدم؛ اما هنوز دقیق چهره‌ش رو ندیده بودم که خیلی سریع به طرفم حمله ور شد. مشت محکمی به صورتم کوبید؛ خواستم صورتم رو برگردونم که با لگد محکم‌تری که به سینه‌م خورد، به صندلی و وسایل برخورد کردم و حتی این هم مانع از اصابت من با دیواری که پشت سرم وجود داشت نشد. احساس کردم ابروهام تو هم فرو رفتند. این فکر که کی جرئت رو پیدا کرده که بخواد یک همچنین رفتاری با من داشته باشه، من رو متعجب و همین طور عصبانی کرده بود. سریع بلند شدم و به چهره‌ی کسی که این کار رو کرده بود خیره شدم؛ اما چهره‌ی
کسی رو دیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم؛ اونم نه این جا؛ تو این خونه. لبش رو کج کرد و پوزخندی زد.
- سلام برادر؛ احوالت؟
هنوز توی شوک بودم؛ با این حال جواب دادم.
- جیکوب؟
از اون حالت تعجب و تهاجمی در اومدم. لیوان مسی نوشیدنیش رو برداشت و یک نفس سر کشید و بعد لیوان رو به دیوار کوبوند. خشم از صورتش بیداد می‌کرد و دلیل این رو خودم هم می‌دونستم. دستی به ته ریش طلایی هم رنگ با موهاش کشید و ل*ب زد.
- می‌بینم که خوش برگشتی برادر عزیزم؛ اما...
لحظه‌ای مکث کرد و سپس ادامه داد.
- اما چرا این طوری؟ این راهش نبود.
لبخندی زدم و فکرم رو خیلی راحت و کامل به زبون آوردم.
- الآن مشکلت با برگشتنمه یا به خاطر پسرت؟
فریاد زد.
- هر دو.
با همون لبخند که کاملا متوجه بودم داره روی اعصاب جیکوب راه میره، جواب دادم.
- حدسش رو می‌زدم؛ اما ادبت رو رعایت کن برادر؛ اگه به تو بود، کی می‌خواستی من رو برگردونی؟
دوباره فریاد زد.
- هر وقت که دلم خواست.
سعی کرد لحن صداش رو تحت کنترل در بیاره و وقتی تو انجام این کار موفق شد، گفت:
- من با تو هیچ مشکلی ندارم؛ ولی باید پسرم رو برگردونی.
پوزخندی زدم.
- و اگه این کار رو نکنم؟
به سمتم هجوم آورد و جواب داد.
- برت می‌گردونم به همون جهنمی که ازش اومدی.
درست وقتی فاصله‌ی چندانی با من نداشت و می‌خواستم از خودم دفاع کنم؛ با شکستن گردن و افتادنش روی زمین متوقف شد. با چهره‌ی خونسرد و دارای تکخند سو مواجه شدم که با دیدنم ل*ب زد.
- و سلام برادر بزرگه!
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #9
به جیکوب که حالا فرقی با یک مرده نداشت، خیره شدم. البته این وضع موقتی بود تا کمتر از چند دقیقه‌ی دیگه سالم‌تر از قبل بلند می‌شد. به قصد نشستن روی مبل قدیمی؛ اما سالم، از کنار سو رد شدم که احساس کردم چشم‌های سبزش رو توی حدقه چرخوند. کمی چونه‌ش رو تکون داد و با حالتی که من رو مورد تمسخر قرار داده باشه، ل*ب زد.
- سلام؛ و ممنون!
اهمیتی به حرفاش ندادم و روی آخرین مبل قهوه‌ای تک نفره نشستم و پاهام رو روی هم انداختم. زمانی که به این نتیجه رسید که از من جوابی عایدش نمی‌شه، به طرف لیوان مسی که چندی پیش، جیکوب به زمین انداخته بود خم شد و کمی نوشیدنی درون لیوان ریخت. نگاهی به دکوراسیون قدیمی خونه از جمله پرده‌های سفید ساده انداخت و گفت:
- همه چیز دقیقا مثل سابقه.
سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم. شروع کرد به نوشیدن. پس از این که نوشیدنیش تموم شد، لیوان رو روی میز کنارش قرار داد و که ل*ب زدم.
- هنوز تموم نشده.
با چهره‌ی متعجبی که به خودش گرفته بود، پرسید.
- چی؟
دستی به کت و شلواری که کمی پیش گرفته بودم کشیدم.
- طلسم نشکسته؛ هنوز تاثیرش هست؛ اگه من رو بکشن یا حتی بتونن اریک رو برگردونن، هر دو نفرمون باید برگردیم همون جایی که بودیم.
نفس عمیقی کشید تا بر اعصابش مسلط باقی بمونه.
- از این وضعیت متنفرم؛ حالا چه طور این طلسم به طور کامل شکسته میشه؟
در حالی که دست‌هام رو روی دسته‌ی مبل قرار دادم، جواب دادم.
- اون جادوگری که این طلسم رو انجام داده...
چشم‌هاش رو ریز کرد.
- اون که به گمونم تا الان باید مرده باشه.
خودم هم همین فکر رو می‌کردم.
- آره؛ اما تنها راه باطل کردن کاملش اینه که باقی نونده‌ی جسدش رو بسوزونیم.
***
(فلش‌بکچهل و نه سال قبل ادموند)
با غرور به شاهکاری که چندی پیش رقم زده بودم، خیره شده بودم. به نظرم درست‌ترین کار همین بود؛ طلسم آخرین بازمانده. طلسمی که با استفاده از نیروی قربانی انجام میشه و تمام کسانی که با اون شخص، نسبت خونی دادرند، تحت تاثیر قرار می‌گیرند؛ طوری که ارتباط روحی قربانی رو قطع می‌کنی؛ اما جسمش تو حالت نیمه مرده باقی می‌مونه؛ که این باعث میشه هیچ وقت نتونه برگرده که اگه روزی خلاف این بخواد عملی بشه، جز ضرر چیزی برایش باقی نمی‌مونه. با سوالی که از من پرسیده شد به خودم اومدم.
- اگه بخواد برگرده چی؟
جواب دادم.
- نمی‌تونه؛ چون با تمام کسانی که باهاش نسبت خونی دارند، پیوند خورده؛ یعنی برگشتنش مصادفه با مردن کسایی که زنده‌اند و مردنش به معنای قطع کامل ارتباط خودش و کسایی که تا به حال مردن؛ طوری دیگه هیچ وقت نمی‌تونند برگردند.
 

tavan

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
9324
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-14
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
44
پسندها
100
امتیازها
58

  • #10
***
(زمان حال)
- پس چه طوری شد که ما الان این جاییم؟
یاد اریک که بعد از برگشتنم، مرده روی زمین افتاده بود، افتادم.
- پسر جیکوب، اریک؛ اون مرده یا بهتره بگم کشته شده و فعلا آخرین قربانی اونه.
نگاهی به جیکوب که هنوز بیدار نشده بود انداخت.
- پس دلیل این همه خشم و عصبانیتش...
با صدای شکستن پنجره توسط سنگی که بهش برخورد کرده بود، شوکه از جام بلند شدم. سو سراسیمه پرسید.
- چه خبره؟
مکثی کردم و جوابی ندادم. با سرعت از خونه بیرون رفتیم. شاید ده‌ها نفر اون اطراف ایستاده بودند. نگاهم بین جماعتی که خونه رو محاصره کرده بودن، در گردش بود و نهایتا روی مرد میان‌سالی که سنش از سی و پنج سال احجاف نمی‌کرد و جلوتر از همه ایستاده بود، ثابت موند. جادوگرها؛ پوزخندی زدم.
- این طوری توی روز دوم برگشتنم ازم استقبال می‌کنین؟
یک قدم جلو اومد؛ دستاش رو پشتش، تو هم قفل کرد و با خنده جواب داد.
- هنوز ظرفیت استقبال کننده‌هات تموم نشده.
در اندک ثانیه‌ای، صدای زوزه‌ی گرگ‌ها همه‌ جا رو پر کرد و بعد قامت تک به تک آن ها نمایان شد. نمی‌دونم با چه امیدی فکر می‌کردم قراره روزهای خوبی رو پشت سر بذارم.
- گندش بزنن.
با پوزخندی که روی ل*ب‌هاش جون گرفته بود، نگاه تمسخر آمیزی به من انداخت و ل*ب زد.
- اون طرف واست یه خونه آماده کردم؛ فقط یه مشکل ریز داره؛ اونم اینه که شومینه‌ش هیچ وقت خاموش نمی‌شه؛ تو که مشکلی با این قضیه نداری؟
عادت همیشه‌ی خودم رو تکرار کردم؛ خم کردن سرم به سمت راست.
- گاهی وقت‌ها تلاش برای کشتن یه نفر، فقط اون رو قدرت‌مندترش می‌کنه.
خنده‌ی پر رنگ و شیطنت آمیزی روی ل*ب‌هام ظاهر شد.
- و یه چیز دیگه؛ دیگه لازم شده واستون از خداتون طلب آمرزش کنم؛ چون شما تا چند دقیقه‌ی دیگه، همین هم از دستتون بر نمی‌آد.
به شی‌ای که از دست فرد پشت سری‌اش گرفت خیره شدم و پس از آن لبخند شیطنت آمیز خبری نبود. چوب بلوط سفید. این بار او بود که لبخند میزد و من رو با تحقیر نگاه می‌کرد.
- فکر کنم این رو خوب می‌شناسی ساموئل اریک‌سون؛ بعد از کشتنت، دیگه اون قدرت کوفتی دنیای زیرینت هم نمی‌تونه بهت کمکی بکنه؛ چون وقتی بمیری، برادرزاده‌ت بر می‌گرده و تو فرصت بازگشت مجدد رو پیدا نمی‌کنی.
***
(فلش‌بک_سال هفت صد و هشتاد و سه)
خیره به قبرهایی بودم که دقایقی پیش پر از اجساد مرده بود و اما حال به جز قبرهایی شکسته و تو خالی، هیچ شباهتی به قبرستان نداشت.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
126
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
51
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
278

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین