. . .

متروکه رمان طعمه توهم | آرا (هستی همتی)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. معمایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.





نام رمان: طعمه توهم

به قلم: آرا (هستی همتی)

ژانر: تخیلی، معمایی، ترسناک

خلاصه:
هنگامی که درخشندگی‌‌اش به خاموشی می‌‌گراید و گرفتاری بُعد دومش را در انبوهی از سایه‌‌ها رقم می‌‌زند، گمراهی احاطه‌‌اش می‌‌کند و توهماتِ تاریکش در پس باریکه راهی، هدایتش را به سوی غایت پیچ و واپیچ خورده‌‌اش، عهده دار می‌‌شوند! نهایت، نجات است یا خفگی؟
28 خرداد 1399
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #51
*_پارت چهل و نُه_*


بر و بر نگاهش کردم که با قاطعیت، اخم کرد.

- آره یا نه آرا؟

لبم را از درون گزیدم و چشمانم را بستم. لازم بود درمورد دیشب به او حرفی بزنم اصلاً؟ اگر می‌‌گفتم، مرا منع نمی‌‌کرد از ادامه دادن کشف حقیقت در کنارش؟ دروغ می‌‌گفتم؟

- آرا!

عصبی دست روی شقیقه‌‌هایم گذاشتم و تقریباً داد کشیدم.

- شاید، خوب که چی؟

- خوب که چی؟ آرا! خدایا!

و چشمانش را فشرد و عصبی ادامه داد.

- اگه واقعاً اتفاق غیرقابل توضیحی برات افتاده، باید همین الان همه‌‌چیز رو کنار بذاری و بری!

خشمگینانه، مشتی به پهلویش کوفتم و جیغ کشیدم. تقریباً، بغض کرده بودم.

- تو حق نداری برای من تعیین و تکلیف کنی، اصلاً گیریم که یه اتفاقاتی افتاده، که چی؟ من کنار نمی‌‌کشم، من تا تهش باهات میام ایوان! همین الانش هم تا خرخره تو منجلاب این ماجرا اسیرم، دیگه عقب کشیدن فایده‌‌ای نداره!

با حرص خواست مخالفت کند که نذاشتم و بلندتر، ادامه دادم.

- اصلاً چرا انقدر نگران منی؟

دهانش نیمه‌‌باز ماند و شگفت‌‌زده، سکوت کرد. گویی سوالی را پرسیده بودم که خودش هم خیلی از جوابش مطمئن یا مطلع نبود. دندان برهم سابید و خسته، جواب درهمی داد.

- چون تو هیچ ربطی به این ماجرا نداری و سر کمک بیخودی به من، درگیر شدی.

- باشه هرچی، من بچه نیستم ایوان! از تو هم چهار سال بزرگترم، به عنوان خواهر بزرگترت، روم حساب کن! کسی که فقط می‌‌خواد کمکت کنه.

آهی از میان لبانش بیرون جست. شدیداً از درون با خودش درگیر بود و با من هم که به نتیجه‌‌ای نمی‌‌رسید، ناچاراً سکوت کرد و از موتورش فاصله گرفت. کلاه ایمنی را سمتم گرفت که به صورتش نگاه کردم و پرسیدم:

- الان تکلیف چیه؟ کجا می‌‌ریم؟

بی‌‌توجه به من که کلاه را از دستش نمی‌‌گرفتم، خودش جلو آمد و کلاه را به نرمی روی سرم گذاشت. کلاه بافت نقره‌‌ای که به سر داشتم، زیر کلاه ایمنی تکان خورد و سپس موهای بلوطی لختم، گردنم را قلقلک دادند. آرام ضربه‌‌ای به نوک بینی‌‌ام زد و با عقب راندن موهایم از روی گردنم به سمت عقب، جدی جواب داد.

- اگه تو بیرون کاری نداری، می‌‌رسونمت خونه و خودم باید برم، امروز دو شیفتم و عصر هم باید توی آزمایشگاه بمونم.

- پس پیش این یارو که کشیش پابلئو آدرسش رو داد کِی بریم؟

پشت موتورش نشست و موهای فرفری‌‌اش را عقب زد.

- فردا، گفتم که الان باید تا آخر شب، برم شیفت بمونم. بپر بالا.

تردید کردم که سمتم چرخید.

- نمیای؟

آهی کشیدم و سوار شدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و بند کوله‌‌ام را نیز روی شانه‌‌ام صاف کردم. برای در امان ماندن از بادی که قرار بود با راه افتادن ایوان چون شلاق به صورتم بخورد، صورتم را در گردنش پنهان کردم. به سرعت، راه افتاد و در همان حین، لب زد.

- چرا پکر شدی آرا؟

- ذهنم درگیره ایوان، مثل خودت.

- خوب، می‌‌تونی افکارت رو به زبون بیاری تا ذهنت خالی شه!

ضربه آرامی به بازویش کوفتم و چشم غره رفتم، گرچه او که درگیر راندن موتورش بود، ندید.

- تو خودت میگی؟

- نظرت چیه اول تو بگی و بعد من؟

ناگاه درونم لبریز از حالی عجیب و خوشایند شد. اینکه سعی می‌‌کرد حالم را درک کند و با من هم‌‌کلام شود، حتی اعتمادش، خوشایند بود.

دمی گرفتم و توضیح دادم.

- آره، پس یکی یکی بیان می‌‌کنم. اول از همه نگران حالت‌‌های عجیبتم. وقتی... به هرحال من که کنارت باشم حواسم بهت هست و موقع خارج شدنت از حالت طبیعی، سعی می‌‌کنم هوشیارت کنم؛ سرکارت اتفاق بدی نمیفته؟

حس کردم حالت صورتش تغییر کرد؛ اما دید مستقیم نداشتم. مکث کرد و با لحن دلنشینی جواب داد.

- دخترک از دست تو! لازم نیست نگران نباشی، امروز به طور اتفاقی متوجه شدم اگه مدام مقابل یه آینه باشم، خوی بد درونم نمی‌‌تونه کنترلم رو به دست بگیره. یادم میاد وقتی پشت میز بودم و درگیر بررسی نوعی جلبک، همه‌‌جا تار شد و وقتی به خودم اومدم که جلوی آینه اتاق قرار گرفته بودم، سرم تیر شدید می‌‌کشید و البته، اتاق رو ناجور بهم ریخته بودم؛ ولی به هرحال، حالا می‌‌دونم این چیز بد لعنتی درونم، از آینه بیزاره، پس وقتی تو نیستی، از جلوی آینه دور نمی‌‌شم.

متعجب بودم؛ آینه؟ پس این چیز شرور از آینه می‌‌ترسید، به هرحال خوب بود!

نفس آسوده‌‌ای کشیدم که گفت:

- خوب، فکر بعدی که آزارت می‌‌ده؟

- آم... دیگه چیز خاصی نیست. راستی ماشینم چیشد؟
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #52
*_پارت پنجاه_*


درون کوچه‌‌ای میان‌‌بر پیچید.

- فردا عصر یا نهایتاً پس فردا صبح کارش تمومه، تا اون موقع موتور من دربست در خدمت شماست. الان هم که میری خونه دیگه؟

خنده‌‌ی ریزی کردم.

- دیوونه! آره، اگه برات زحمتی نیست.

- نه بابا! فردا صبح هم مثل امروز هشت و ربع بیام دنبالت؟

از روی سرما پالتویم را بیشتر دور خود پیچیدم و شانه ایوان را محکم‌‌تر گرفتم.

- آره، بعدش هم ظهر میای دنبالم که بریم پیش این یاروعه؟

- آره؛ ولی به جای ساعت دو و نیم ظهر، سه به بعد میام. باید تا سه سر شیفتم بمونم، مشکلی که نداری؟

حرفش را تایید کردم که همان حین، از سرعت موتور ایوان کاسته شد و نهایتاً، مقابل خانه‌‌ام ایستاد.

- بفرمایید مادمازل.

بی‌‌آنکه پایین بروم، بیشتر سمتش خم شدم.

- قرار بود بعد از من، تو درگیری ذهنیت رو بگی که!

متعجب نگاهم کرد و سپس قهقهه‌‌ی بلندی سر داد.

- بیا برو دختر!

- نه، تا نگی تکون نمی‌‌خورم و تو دیرت میشه!

از تخس بازی‌‌هایم خنده‌‌اش شدیدتر شد و سمتم چرخید. دستش را روی ساعدم گذاشت و کلاه ایمنی را به آرامی از سرم در آورد. حین مرتب کردن موهای بلوطی رنگم، به حرف آمد و من مسحور صدای ملایمش و حرکات شیرینش بودم.

- من چیزیم نیست خانوم کوچولو، درگیری ذهنیم کاریه و شاید این چیز عجیب و ناشناخته. دروغ نگم، ترسیده‌‌ام، آره! مخصوصا بعد از امروز که با کاری که اون کشیش لعنتی انجام داد، اون درد عجیب به جونم افتاد. حسم می‌‌گه برای خلاص شدن از این چیز مسخره درونم، قراره زیاد با این دردها روبه‌‌رو بشم، همین من رو می‌‌ترسونه؛ اما به طور کلی، خوبم. نگران من نباش، برو به کارهات برس و مراقب خودت باش، کاری بود هم پیام بده یا زنگ بزن! باشه؟

در مقابل لحن آرامش، نمی‌‌توانستم حرف دیگری بزنم. پس نهایتاً تسلیم شدم و پذیرفتم. کمکم کرد از موتور پایین بروم و لبه‌‌ی پالتویم را درست کرد.

- کاری نداری؟

در نشانه نفی سر تکان دادم و اشاره زدم حتماً کلاه ایمنی‌‌اش را سرش بذارد.

- نه، برای این‌‌که من رو هم رسوندی ممنونم.

- خواهش می‌‌کنم، مراقب خودت باش. خداحافظ آرا!

دستی تکان دادم و نگاهش کردم تا پا روی گاز فشرد و تند، ویراژ داد تا در انتهای خیابان، از دیدم محو شد. شانه‌‌ای بالا انداختم و با لبخندی که ناخواسته روی لبانم نشسته بود، سمت درب ورودی رفتم. کلید را از کوله‌‌ام بیرون آوردم و به آرامی درب را باز کردم. پله‌‌ها را طی کردم تا به جلوی درب اصلی رسیدم و دستگیره را پایین کشیدم؛ اما در قفل بود. کائلن خانه نبود؟

دسته کلید را در دستانم چرخاندم و کلید اصلی را پیدا کردم. قفل را باز کرده و به داخل پا گذاشتم؛ همه‌‌جا در تاریکی و سکوت غرق شده بود. با دست، کورکورانه روی دیوار به دنبال پریز برق گشتم و روشنش کردم. نه، انگار جدی خبری از کائلن نبود!

خودم را روی کاناپه‌‌ی وسط هال انداختم و موبایلم را از کوله بیرون کشیدم. اه، این لعنتی هم که همیشه شارژش ته کشیده بود!

شارژر را هم به سختی درون خرت و پرت کوله یافتم و بعد از زدنش به پریز روی دیوار، موبایلم را متصل کردم که صفحه‌‌اش روشن شد. بی‌‌درنگ شماره کائلن را گرفتم که پس از چند بوق، جواب داد.

- الو؟

- سلام، آئورورام!

- عه، سلام! چه‌‌طوری؟ ببخش دستم بند بود به صفحه گوشی نگاه نکردم ببینم کیه. چیشده؟

- موردی نداره. عام... هیچی فقط اومدم و دیدم خونه نیستی، تعجب کردم! زنگ زدم بپرسم کجایی.

صدای خنده‌‌ی آرام کائلن آمد که مرموزانه و شیطنت‌‌بار به نظر می‌‌رسید.

- اوم، یه جای خوب! خیلی هم داره بهم خوش می‌‌گذره، تو بمون خونه و حسودی کن!

- پوف کائلن!

صدای اعتراضم را که شنید، خودش را کمی لوس کرد.

- ایش باشه بابا، دختره‌‌ی جدی! راستش من برات روی میز تلفن یه یادداشت گذاشتم؛ اما انگار ندیدی. خیلی یهویی شد و یه مرخصی یه ماهه به عنوان پاداش به نایل دادن، ما هم بی‌‌معطلی وسایلمون رو جمع کردیم و الان تو راه پاریسیم! احتمالاً تا یه ماه دیگه هم نیایم و به چند جای مختلف فرانسه سر بزنیم، اگه بشه هم که از قطار پاریس-به لندن، یه سر بریم لندن و خارج از کشور!
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #53
*_پارت پنجاه و یک_*


دهانم باز ماند و برای چند ثانیه چیزی بیان نکردم؛ اما کم کم ابروهایم کمی خم شدند و زمزمه کردم.

- یک ماه؟

خنده‌‌ی او از آن و بلندتر شد کمابیش صدای نایل هم که گویا رانندگی می‌‌کرد، آمد.

- آخی، دلت برام تنگ میشه؟

- نه ابله! این‌‌قدر یهویی، اون هم برای یه ماه با اون پسره‌‌ی...

صدای نایل بلندتر شد.

- هی هی آرا کوچولو، آروم‌‌تر! گوشی رو آیفونه، من هم دارم می‌‌شنوم ها!

پوفی کشیدم و دست زیر چانه‌‌ام بردم که صدای کائلن نیز در آمد.

- اَه، همیشه جدی و بداخلاقی! یه بار مثبت ببین و برام آرزوی خوشحالی کن که بهم خوش بگذره!

دستی به موهایم کشیدم و کنار دیوار نشستم، چرا که دستم از نگه داشتن مداوم موبایل درون شارژ روی هوا خسته شده بود.

- خیلی خوب، به سلامت! مراقب خودتون باشین، ویدیوکال هم یادت نره و هر چند وقت یکبار یه زنگی بزن. نایل! تو هم مراقب خواهرم باش که هر چی بشه من از چشم تو می‌‌بینم!

قهقهه‌‌ی هردویشان برخاست و نایل جواب داد.

- باشه سرکار، حواسمون هست!

و بعد از خداحافظی گرمی که هردویشان کردند، موبایل را خاموش کردم. پوف! یک ماه تنها؟ نه که عادت نداشتم یا می‌‌ترسیدم و یا به تنهایی از پس کارهایم بر نمی‌‌‌آمدم؛ اما اتفاقات بی‌‌‌برنامه و ناگهانی، اعصابم را برهم می‌‌ریختند و برای عادت کردن به تمامشان، زمان نیاز داشتم.

کوله‌‌ام را از روی کاناپه قاپیدم و بعد از در آوردن موبایلم به همراه شارژر از پریز برق و خاموش کردن لامپ‌‌های هال، به اتاقم در طبقه بالا رفتم. هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود و رنگ نارنجی پرتوهای خورشید، به نرمی از پنجره به داخل می‌‌آمد. به سویش رفتم و آرام، گشودمش و پرده‌‌های یاسی رنگ را کنار زدم تا کمی از نسیم خنک، داخل بیاید. سپس کوله‌‌ام را کنار تخت انداختم و موبایل را به پریز بالای میز آرایشم زدم که نگاهم بر جای خالی آینه‌‌ی رویش، ثابت شد. باید هرچه زودتر آینه‌‌ی جدیدی سفارش می‌‌دادم؛ اما اتفاق دیشب...

از فکر نیمه تمامم، لرزی به جانم افتاد؛ اما فوراً از ذهنم بیرون راندمش و سعی کردم توهم بدانمش! سپس سوی دراورم رفتم و با برداشتن یک بلوز و شلوار گشاد و راحت، لباس‌‌هایم را تعویض کردم و آن‌‌‌هایی که قبل از تعویض تنم بودند را روی صندلی میز تحریرم انداختم. حس و حال جمع و آویزان کردنشان درون کمد، نبود!

موبایلم را که نیمه شارژ شده بود، قاپیدم و از پشت، بر روی تختم رها شدم. موبایل را جلوی چشمانم گرفتم و اینترنتش را روشن کردم. به بخش فروشگاه‌‌های آنلاین مراجعه و در قسمت آینه‌‌های روی میزی برای میز آرایش، به جست و جو پرداختم؛ اما حقیقتاً قیمت‌‌ها، کمی بیش از وسع من، بالا بودند! حقوق ماه قبل را که تمام و کمال برای تعمیر لوله کشی‌‌های سرویس بهداشتی خرج کردم و این ماه نیز، کمی‌‌اش را قطعاً باید برای تعمیر ماشینم می‌‌دادم! پس نمیشد آینه بخرم.

دست زیر چانه‌‌ام زدم و از صفحه بیرون آمدم. آینه‌‌های دست دوم چه‌‌طور بودند؟ از آن‌‌هایی که نسبتاً نو هستند! به هرحال از آینه قرار نیست استفاده خاصی بکنم و تنها همان که کمی ظاهر زیبا و سازگار با چیدمان اتاقم داشته باشد، کهنه و نیز قدیمی به نظر نرسد، کافی ست.

به بخش حراجی‌های سایتی دیگر مراجعه کردم و در دسته بندی آینه، صفحه را بالا و پایین بردم و کمی گشتم. اکثراً یا طرحی قدیمی داشتند، یا کهنه بودند و یا با طرح اتاقم نمی‌‌خواندند! کمابیش رو به ناامید شدن می‌‌آوردم که در صفحات آخر، آینه‌‌ای توجهم را جلب کرد. یک هفته پیش برای فروش گذاشته شده بود و قیمتش از آن‌‌چه واقعاً به نظر می‌‌آمد، ارزان‌‌تر بود! دور چوبی محکمی داشت و طرح برگ و موج بالایش، شکل خاصی به آن داده بود که حقیقتاً می‌‌توانست روی میز آرایش من، جایگاه خوبی بگیرد!

لبخندی پیروزمندانه بر لب آوردم و بعد از بررسی تمام عکس‌‌هایی که قرار داده شده بودند، با شماره‌‌ی قرار داده شده در بخش اطلاعات محصول، تماس گرفتم. سریعاً، توسط یک زن جوان، پاسخ داده شد و صدایش درون گوش‌‌هایم پیچید.

- بله؟
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #54
*_پارت پنجاه و دو_*


گلویم را صاف کردم و سعی کردم لحن دوستانه‌‌ای داشته باشم.

- سلام، عصر بخیر. در ارتباط با آینه‌‌ای که آگهی کرده بودید تماس گرفتم، جهت خرید.

- اوه، بله بله! در خدمتم.

- راستش، من آینه رو برای میز آرایشم می‌‌خوام و براساس ابعادی که توی مشخصاتش نوشته بودید، کاملاً با میز من سازگاره؛ آینه‌‌ی خود میز، اخیراً شکسته. منتها چون آگهی برای یک هفته‌‌ی پیش هست، می‌‌خواستم مطئمن بشم که آیا قیمت همونه و فروش نرفته؟

دختر جوان که از صدایش میشد حدس زد سنی در حدود سن و سال من، شاید کمی بیشتر دارد، به سرعت شروع به حرف زدن کرد. حس می‌‌کردم موقع خوبی تماس نگرفته‌‌ام، چرا که صدایش لرزش عجیبی داشت و دستپاچه بود!

- اوه، البته که نه. هنوز فروش نرفته و قیمت تغییری نکرده؛ شما ساکن استراسبورگ هستید؟

- بله.

- خوب، پس حتی در صورت تمایل می‌‌تونید حضوری برای دیدن آینه تشریف بیارید.

به ساعت نگاهی انداختم. می‌‌توانستم بروم؛ اما حس و حالش نبود. پس غلتی در جایم زدم و جواب دادم:

- متاسفانه فکر نکنم فرصت بشه، اگه لطف کنید و یه تماس تصویری بگیریم که من آینه رو ببینم، کفایت میکنه.

زن، باشه‌‌ای گفت و تماس را قطع کرد. چند ثانیه بعد، تماس تصویری برقرار شد. تماس را وصل کردم و صاف سرجایم نشستم تا اگر لازم شد دوربینم را باز کنم، ظاهر آشفته نداشته باشم. میکروفون را فعال کردم و در جواب سوالی که پرسیده بود گفتم:

- بله تصویر برای من واضحه.

دوربین را کمی چرخاند و گویی وارد اتاقی شده، سپس لامپ را روشن کرد. اتاق کوچکی بود که به انباری می‌‌مانست و به طور کلی از ظاهر اتاق میشد حدس زد باید، خانه‌‌ای ساده باشد. دوربین، سمت آینه‌‌ای روی دیوار گرفته شد که بالای عمده‌‌ی کارتن‌‌ها، جای گرفته بود. حقیقتاً این‌‌طور حتی زیباتر از عکسش به نظر می‌‌آمد! بدون حتی یک خط افتادگی، برق میزد!

- آینه این‌‌جاست، می‌‌بینیدش؟

- بله، البته!

- این آینه متعلق به مادرم بوده که یک سال و نیم پیش فوت شده؛ یادگار باارزشیه؛ اما متاسفانه به علت این‌‌که فضای خونه‌‌ی ما محدوده، تصمیم به فروشش گرفتیم.

مکثی کردم و تصمیمم را گرفتم.

- خوب، من که مشکلی نمی‌‌بینم. پس لطف کنید بسته بندیش کنید و بفرستید، شماره کارت اعتباری‌‌تون رو هم لطف کنید تا من هزینه پست و آینه رو پرداخت کنم.

- بله حتماً...

حرف زن تمام نشده بود که احساس کردم صدای مردانه‌‌ی خشنی، با تُن بلندی به گوش رسید که غر میزد؛ اما حرف‌‌هایش مفهوم نبود. زن نیز فوراً میکروفونش را قطع و پس از چند لحظه، مجدد وصل کرد.

- عذر می‌‌خوام برای این چند لحظه. بله، من هرچه زودتر آینه رو براتون ارسال و شماره کارت رو هم اس‌‌ام‌‌اس می‌‌کنم.

و پس از خداحافظی، تماس را قطع کرد. سرم را خاراندم و دوباره از پشت روی تختم افتادم. خوب، این هم از آینه! لبخندی پیروزمندانه زدم و پس از دریافت شماره کارت و پرداخت وجه، برخاسته، موبایلم را مجددا به شارژ زدم تا اینبار کامل پر شود و به آرامی، زیر پتو خزیدم. کم خوابی‌‌های اخیر حسابی خسته‌‌ام کرده بود!

***

با صدای زنگ در که انگار برای بار دوم فشرده شده بود، عصبی در جایم غلت زدم. منگ بودم و نمی‌‌توانستم هضم کنم چه کسی با من کار دارد!

زنگ، برای بار سوم هم فشرده شد که اینبار، سر جایم، سیخ نشستم و با مرتب کردن سر و وضع ژولیده‌‌ام، فوراً از اتاق بیرون و سوی طبقه‌‌ی پایین رفتم. از آیفون تصویری، مردی را می‌‌دیدم که کلاه بر سر داشت و اصلاً نمی‌‌توانستم تشخیص بدهم کیست و با من چه کاری دارد؟

گوشی را برداشتم.

- بله؟

- سلام خانوم، وقت بخیر! شما یه محموله ارسال فوری دارید.

کمی در ذهنم کنکاش کردم که یادم آمد باید آینه باشد. چه زود رسیده بود!

- بله بله، الان میام.

و با فشردن گزینه باز کردن، درب اصلی را باز کردم. با دست روی دیوار دنبال پریز گشتم و لامپ را روشن کردم و با دست کشیدن به موهای آشفته‌‌ام و درست کردن یقه‌‌ی بلوزم، بیرون رفتم. مرد، در حالی که جعبه‌‌ی باریک و بسیار بزرگی را داخل می‌‌آورد، سلام کرد.

- بفرمایید، لازمه بیارمش بالا؟

- بله ممنون میشم لطف کنید بیارید داخل و اگه توی نصبش هم کمک کنید، لطف زیادی می‌‌کنید؛ چون من تنها هستم و کسی رو ندارم، هزینه نصب رو هم حتماً خدمتتون پرداخت می‌‌کنم.
 
  • عجب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #55
*_پارت پنجاه و سه_*


به گرمی سری تکان داد و من خودم را کنار کشیدم تا مرد، جعبه را داخل خانه بیاورد. پشت سرش وارد شدم و به سمت طبقه‌‌ی بالا و اتاقم، هدایتش کردم. در حالی که خودم نیز سمت دیگر جعبه را گرفته بودم، با پا درب اتاقم را کامل باز کردم و داخل رفتم. جعبه را کنار دیوار روی زمین گذاشتیم و مرد، به میز آرایش نگاهی انداخت.

- روی میز باید نصب بشه؟

- بله، جای نصبش هم هست.

و با اشاره انگشت نشانش دادم که دست به کار شد. آینه را که بیرون آورد، حقیقتاً شوق‌‌زده شدم. حتی از چیزی که در تصویر دیده بودم، شیک‌‌تر می‌‌نمود! به سرعت، توسط مرد نصب شد و در نهایت، مرد قدمی عقب آمد و دستش را به شلوارش تکاند.

- این هم از این، خدمت شما.

تشکر کوتاهی کردم و پس از پرداخت وجه نصب، به طبقه پایین هدایتش کرده و با کمی اصرار، لیوانی نوشیدنی برایش ریختم و به دستش دادم. تشکری کرد و با سر کشیدنش، لیوان را روی اوپن قرار داد و خداحافظی کرد. مجدد تشکری کردم و درب را پشت سرش، بستم.

آسوده روی کاناپه خودم را رها کردم و دست زیر چانه زدم. ساعت روی دیوار حوالی هشت و نیم شب را نشان می‌‌داد و هوای بیرون، دیگر تاریک شده بود. کمی با موهایم بازی کردم و سعی کردم افکارم را مرتب کنم. دیگر، تمام و کمال خانه در اختیار من بود و می‌‌توانستم هرکاری بکنم! باید یک خبر نیمه تمام نشریه را ویرایش می‌‌کردم و دیگر، به نظر نمی‌‌رسید کاری داشته باشم. برای شام میشد از سوسیس‌‌های یخ زده‌‌‌ی درون فریزر استفاده کرد و مسلماً قرار نبود شب شلوغی داشته باشم.

از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. دو عدد سوسیس را از کشوی وسطی فریزر بیرون کشاندم و روی اوپن قرار دادم تا یخش باز شود و لیوانی را هم که مرد پِیک در آن نوشیدنی خورده بود را درون سینک ظرف شویی انداختم. به سمت اتاقم تغییر مسیر دادم و سر راهم، لامپ‌‌های هال را خاموش کردم. از درون کوله‌‌ام تعدادی برگه را بیرون آوردم و لپ تاپم را از گوشه‌‌ی طبقه‌‌ی سوم کمدم برداشتم تا اخبار روی کاغذ را درون ورد، وارد کنم. وسایل را روی میز تحریر قرار دادم و به انبوه لباس روی صندلی خیره شدم. لباس‌‌هایی که از صبح تنم بودند و عصر بعد از برگشتن و تعویضشان، حال مرتب کردنشان را نداشتم، همان‌‌جا روی صندلی میز تحریر رها شده بودند. همه را جدا و تا کردم و درون دراور قرار دادم، کلاهم را از دسته‌‌ی تخت آویزان کردم و سپس خواستم پالتویم درون کمد قرار دهم که چیز کوچکی، از جیبش پایین افتاد. متعجب، خم شدم و چشمم به سیمکارت افتاد. آه یادم آمد! همان سیمکارت عجیبی که درون لباس‌‌های ناشناس پنهان شده در کمد یافته بودم و صبح، درون جیبم گذاشته بودم، آن هم بی‌‌‌هدف!

پالتو را درون کمد آویختم و سیمکارت به دست، برگشتم و پشت میز تحریر رها شدم. پا روی پا انداختم و سیمکارت را بین انگشتان اشاره و شستم، چرخاندم. به سرم زد دوباره درون موبایلم بگذارمش و ببینم چیزی دستگیرم می‌‌‌شود یا نه. هنوز برایم قابل فهم نبود که چرا یک سیمکارت باید به نام من باشد، قایم شده باشد و خودم هم خبری از وجودش نداشته باشم؟

سیمکارت را درون موبایل گذاشتم و به بخش مخاطبین سیو شده روی سیمکارت رفتم، نه. چیزی نبود.

گیج، موبایلم را در دستم بالا و پایین بردم که ناگهان، موبایل درون دستم لرزید و تماسی با موبایلم برقرار شد. شوکه، به صفحه‌‌ی موبایل خیره شدم و در کمال تعجب، تماس با همان خط ناشناس بود! مکثی کردم و با شک، به شماره‌‌ی بدون نام خیره ماندم. باید جواب می‌‌دادم؟

قبل از آن‌‌که تماس قطع شود، بی‌‌درنگ اتصال را زدم و موبایل را کنار گوشم بردم.

- الو؟

- س... سلام! جناب آقای هوگو؟

به نظر می‌‌رسید حتی شخص پشت تلفن نیز تعجب کرده است. مردی بود که صدای زمخت و پیری داشت و سراغ کسی به اسم هوگو را می‌‌گرفت؟
 
  • گل رز
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین