*_پارت چهل و نُه_*
بر و بر نگاهش کردم که با قاطعیت، اخم کرد.
- آره یا نه آرا؟
لبم را از درون گزیدم و چشمانم را بستم. لازم بود درمورد دیشب به او حرفی بزنم اصلاً؟ اگر میگفتم، مرا منع نمیکرد از ادامه دادن کشف حقیقت در کنارش؟ دروغ میگفتم؟
- آرا!
عصبی دست روی شقیقههایم گذاشتم و تقریباً داد کشیدم.
- شاید، خوب که چی؟
- خوب که چی؟ آرا! خدایا!
و چشمانش را فشرد و عصبی ادامه داد.
- اگه واقعاً اتفاق غیرقابل توضیحی برات افتاده، باید همین الان همهچیز رو کنار بذاری و بری!
خشمگینانه، مشتی به پهلویش کوفتم و جیغ کشیدم. تقریباً، بغض کرده بودم.
- تو حق نداری برای من تعیین و تکلیف کنی، اصلاً گیریم که یه اتفاقاتی افتاده، که چی؟ من کنار نمیکشم، من تا تهش باهات میام ایوان! همین الانش هم تا خرخره تو منجلاب این ماجرا اسیرم، دیگه عقب کشیدن فایدهای نداره!
با حرص خواست مخالفت کند که نذاشتم و بلندتر، ادامه دادم.
- اصلاً چرا انقدر نگران منی؟
دهانش نیمهباز ماند و شگفتزده، سکوت کرد. گویی سوالی را پرسیده بودم که خودش هم خیلی از جوابش مطمئن یا مطلع نبود. دندان برهم سابید و خسته، جواب درهمی داد.
- چون تو هیچ ربطی به این ماجرا نداری و سر کمک بیخودی به من، درگیر شدی.
- باشه هرچی، من بچه نیستم ایوان! از تو هم چهار سال بزرگترم، به عنوان خواهر بزرگترت، روم حساب کن! کسی که فقط میخواد کمکت کنه.
آهی از میان لبانش بیرون جست. شدیداً از درون با خودش درگیر بود و با من هم که به نتیجهای نمیرسید، ناچاراً سکوت کرد و از موتورش فاصله گرفت. کلاه ایمنی را سمتم گرفت که به صورتش نگاه کردم و پرسیدم:
- الان تکلیف چیه؟ کجا میریم؟
بیتوجه به من که کلاه را از دستش نمیگرفتم، خودش جلو آمد و کلاه را به نرمی روی سرم گذاشت. کلاه بافت نقرهای که به سر داشتم، زیر کلاه ایمنی تکان خورد و سپس موهای بلوطی لختم، گردنم را قلقلک دادند. آرام ضربهای به نوک بینیام زد و با عقب راندن موهایم از روی گردنم به سمت عقب، جدی جواب داد.
- اگه تو بیرون کاری نداری، میرسونمت خونه و خودم باید برم، امروز دو شیفتم و عصر هم باید توی آزمایشگاه بمونم.
- پس پیش این یارو که کشیش پابلئو آدرسش رو داد کِی بریم؟
پشت موتورش نشست و موهای فرفریاش را عقب زد.
- فردا، گفتم که الان باید تا آخر شب، برم شیفت بمونم. بپر بالا.
تردید کردم که سمتم چرخید.
- نمیای؟
آهی کشیدم و سوار شدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و بند کولهام را نیز روی شانهام صاف کردم. برای در امان ماندن از بادی که قرار بود با راه افتادن ایوان چون شلاق به صورتم بخورد، صورتم را در گردنش پنهان کردم. به سرعت، راه افتاد و در همان حین، لب زد.
- چرا پکر شدی آرا؟
- ذهنم درگیره ایوان، مثل خودت.
- خوب، میتونی افکارت رو به زبون بیاری تا ذهنت خالی شه!
ضربه آرامی به بازویش کوفتم و چشم غره رفتم، گرچه او که درگیر راندن موتورش بود، ندید.
- تو خودت میگی؟
- نظرت چیه اول تو بگی و بعد من؟
ناگاه درونم لبریز از حالی عجیب و خوشایند شد. اینکه سعی میکرد حالم را درک کند و با من همکلام شود، حتی اعتمادش، خوشایند بود.
دمی گرفتم و توضیح دادم.
- آره، پس یکی یکی بیان میکنم. اول از همه نگران حالتهای عجیبتم. وقتی... به هرحال من که کنارت باشم حواسم بهت هست و موقع خارج شدنت از حالت طبیعی، سعی میکنم هوشیارت کنم؛ سرکارت اتفاق بدی نمیفته؟
حس کردم حالت صورتش تغییر کرد؛ اما دید مستقیم نداشتم. مکث کرد و با لحن دلنشینی جواب داد.
- دخترک از دست تو! لازم نیست نگران نباشی، امروز به طور اتفاقی متوجه شدم اگه مدام مقابل یه آینه باشم، خوی بد درونم نمیتونه کنترلم رو به دست بگیره. یادم میاد وقتی پشت میز بودم و درگیر بررسی نوعی جلبک، همهجا تار شد و وقتی به خودم اومدم که جلوی آینه اتاق قرار گرفته بودم، سرم تیر شدید میکشید و البته، اتاق رو ناجور بهم ریخته بودم؛ ولی به هرحال، حالا میدونم این چیز بد لعنتی درونم، از آینه بیزاره، پس وقتی تو نیستی، از جلوی آینه دور نمیشم.
متعجب بودم؛ آینه؟ پس این چیز شرور از آینه میترسید، به هرحال خوب بود!
نفس آسودهای کشیدم که گفت:
- خوب، فکر بعدی که آزارت میده؟
- آم... دیگه چیز خاصی نیست. راستی ماشینم چیشد؟